خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و یکم
آن راننده کرد رفت و ما هم ماشین اش را به امانت نگه داشتیم، تا برگردد.
اما این سئوال در ذهن من ماند که چرا ما در عراق درگیر جنگ داخلی این کشور شدیم ؟
چرا رهبران ما با استراتژی های غلط ، نیروهای خود را در عراق در جبهه های نامربوط و کذائی درگیر کردند ؟
آیا ورود ما به جنگ بین اکراد و اعراب در عراق ، یک راه کار اصولی بود ؟ اگر پاسخ دهیم که این جنگ به ما تحمیل شده بود! پاسخ غلط و اشتباه است ، چرا که اولا ما باید در شروع شغب و جنگ در عراق ، اشرف را ترک و به مرز اردن می رفتیم ، اگر آن فرصت طلائی را برای نجات سازمان ، رجوی در نیافته بود ، باید در قدم بعدی از همان ابتدا تمامی نیروها را در اشرف تجمیع و از طریق UN ، مصاحبه ها را آغاز می نمود. اما رجوی در فکر ترک عراق نبود. هنوز با وجود سقوط دولت حاکم در عراق ، مسعود رجوی ابلهانه فکر می کرد ، صدام دوباره یا بر سرکار بر خواهد گشت ویا دولت بعدی عراق ، اجازه حضور مجاهدین مسلح به توپ و تانک را درعراق جدید به جماعت رجوی خواهد داد!
تحلیل های مسعود رجوی ، بصورت متوالی مهر”باطل شد” می خورد و اثبات می شد که او توان رهبری سازمان مجاهدین را ندارد ، رجوی اگر اندکی تعقل و تدبیر می کرد ، اعلام فاز نظامی در 30 خرداد 1360 را هم نمینمود. البته این یک واقعیت است اگر عقل و منطق در یک فرد حاکم نباشد ، لاجرم ، اقدامات جنون آمیز و غلط، او را مجبور به اعمال غیرمنطقی خواهد نمود. در سال 1360 خشونت را در ایران ، مسعود رجوی شروع کرد. به هر حال در شرح خاطراتم ، نمی خواهم به مسائل جنبی بپردازم ، اما بعضی وقایع تاریخی در سازمان مجاهدین کاملا مربوط به سرنوشت شومی بود که ما درگیر آن در سازمان مجاهدین رجوی شده بودیم.
کجا بودیم ؟ آهان … در سیطره بعقوبه بودیم و آن راننده کرد را از مهلکه ای که در آن گیر افتاده بود نجات دادیم.
صبح پس فردای آن قضیه بود که دیدیم چندین ماشین از سمت کردستان عراق به سیطره نزدیک و قصد توقف در سیطره را دارند. همه بچه های سیطره به ظن اینکه این می تواند یک تهاجم نظامی در یک پوشش عادی برای ما باشد وقصد خلع سلاح ما را دارند ، دست به سلاح بیرون از چادرها آمدند.
اما چهره های مهمانان ناخوانده آن صبح ما ، خندان و بشاش بود! از میان جمع آنان راننده ای را دیدم که با دو عصای فلزی زیر بغل هایش ، به جلو آمد و بچه های ما را بغل کرد. چند جعبه موز و شیرینی هم در دستانشان بود. آنها برای تشکر و قدردانی و بردن ماشین شان آمده بودند ، ما هم ضمن تشکر ، رسم مهمان نوازی را به جا آورده و با خوشروئی از آنها استقبال کردیم. همسر آن مرد در حالیکه گریه می کرد از فرمانده سیطره ما تشکر می کرد که جان همسرش را نجات دادیم. دقایقی بعد با جرثقیلی که آورده بودند ، ماشین شان را از ما تحویل گرفته وخوشحال و شادمان به سمت کردستان عراق خداحافظی کرده و رفتند.
از طرف دیگر اهالی منطقه از حضور ما ، خشنود نبودند ، چرا که اجازه نمی دادیم ، دست به عملیات ایذائی زده و جاده مواصلاتی بغداد کرکوک و منتهی به اشرف را ناامن کنند.
کمرشکن های ما بی وقفه زرهی های جامانده در فیلق های عراقی را ( فیلق همان پادگان است ) ، به اشرف منتقل می کردند. عصر یکی از همین روزها بود که ناگهان صدای چندین رگبار از فاصله نزدیک وتقریبا از همان منطقه ای که آن راننده کرد درگیر شده بود بگوش رسید. فرمان آماده باش و حرکت به سمت صدای شلیک از سوی فرمانده سیطره صادر شد. دو جیپ لندکروز ما که هر کدام هم تیرباری در پشت داشتند آماده حرکت شدند. در همین حین کمرشکن ما ازراه رسید و ما دیدیم شیشه جلوی آن با یک رگبار به گلوله بسته شده است. نفر حفاظت کمرشکن با یک حرکت سریع ، سوار جیپ ما شد و مدعی بود که شلیک کنندگان از زیر یک پل به سمت آنها شلیک کردند و او نفرات مهاجم را دیده است ، برای نشان دادن محل شلیک و مهاجمان با ما آمد. بسرعت به محل پل بعقوبه رسیدیم که در یک منطقه سرسبز و پر از پوشش گیاهی بود. بدون هیچ هماهنگی امیر که از بچه های قرارگاه 12 بود و او را می شناختم ، به زیر پل نزدیک شد و چندین رگبار بلند به زیر پل که پر از آب بود و نی های بلندی داشت ، شلیک کرد. من هم آماده در پشت تیرباربودم تا وضعیت صحنه درکنترل باشد.
چندین نفر از زیرپل درحالیکه سلاح های خود را در بالای سر به نشانه تسلیم گرفته بودند ، در حال بیرون آمدن بودند ، تقریبا از تمامی سلاح های سبک یک نمونه داشتند. چهره ها همه وحشت زده و به حالت تسلیم کامل بود. 6-5 نفر که آمدند ، نفرات بعدی یک جنازه به رگباربسته شده را در دستان خود داشتند!
یک جوان حدودا 25 ساله ، با چهره ای غرق درخون روی دست شان بود. بیرون آمده و جنازه را روی زمین گذاشتند. آن جوان فوت کرده بود و گلوله ها به سرو سینه اش اصابت کرده بود. رمضان پایکار مشغول رایزنی و صحبت با چند پیرمرد عصبانی بود! رفته رفته بر تعداد نفرات در کنارماشین های ما افزوده می شد وهمه جلو آمده و صورت جنازه را نگاه می کردند. خون او هم همچنان می ریخت وآسفالت را قرمز می کرد ، من خودم احساس می کردم خشونت بیش از حدی نشان دادیم و نیازی به این همه شدت و خشونت نبود. چون ما تلفات نداده بودیم!
امیر هم حسابی ترسیده بود. کم کم اهالی با سلاح هائی در دست ، دور و بر ما را می گرفتند. مجموع نفرات ما با احتساب امیر ، 7 نفر می شدیم اما نزدیک یکصد نفردر اطراف ما جمع شده بودند که تعدادی اسلحه هم در دستان بعضی از آنها دیده می شد.
رمضان پایکار که دید فضا خراب است و احتمال درگیری بالا است ، دستور داد به آرامی همه سوار شوند و حرکت کنیم ، اما اهالی منطقه در حالیکه بشدت گریه می کردند و با صدای بلند شیون و زاری می کردند ، دست بردار نبودند و صحبت هائی رد و بدل می شد. اما دیگر ما گوش نکردیم و شروع به حرکت کردیم.
به سیطره که رسیدیم ، امیر با کمرشکنی که آمده بود به سمت اشرف حرکت کرد و رفت. قضیه را وقتی به اطلاع بقیه رساندیم ، همه بچه ها ناراحت شدند. یکی از بچه ها که قدیمی تر بود ، گفت آنها بزودی تلافی خواهند کرد.
فرمانده ما هم فقط پشت بی سیم با اشرف صحبت می کرد. آن شب تعداد نگهبان ها را سه برابر کرده بودیم. تعدادی از خبرچین ها هم ، خبر از آماده شدن اهالی برای حمله به سیطره ما را می دادند.
اوضاع با مرگ آن جوان حسابی به هم ریخته بود.
آن شب تا صبح فکر نمی کنم کسی توانست راحت بخوابد. صبح روز بعد در روشنائی روز ، بهتر می توانستیم صحنه را دیدبانی کنیم. خبری نبود! حوالی بعد از ظهر بود که خبر رسید اهالی آماده حرکت به سمت سیطره ما شدند. خواسته آنان هم استرداد امیر بود و اینکه قاتل را می خواهند. رمضان درخواست نیروی کمکی از اشرف کرد ، حدود 20 نفر هم به سیطره ما اضافه شد. اما اخباری که می رسید حاکی از حرکت کردن حداقل 300-200 نفر از اهالی بود.
خود مژگان پارسائی با سیطره ما در ارتباط بود. لحظه به لحظه اوضاع بدتر می شد. بعد از مرگ آن جوان عراقی بود که خط سازمان عوض شد.دستور برچیدن سیطره از سوی مژگان پارسائی فرمانده کل اشرف ، صادر شد و ما به اشرف بازگشتیم. در نشستی با حضور امیر و مژگان پارسائی به همه تاکید شد که این قضیه باید محرمانه بماند و کسی حق صحبت با بچه های مقرشان را ندارد. مژگان پارسائی هم با خوشحالی اعلام می کرد که ما کارمان درست بوده و همه باید بدانند که مجاهد خلق کیست ؟!
مژگان هنوز فکر می کرد دوران صدام حسین است و اینکه سران سازمان می توانند هر کس را که بخواهند ، بکشند.
بعدها ، مطلع شدیم که تا ماهها ، فامیل آن مقتول ، به درب اشرف آمده و خواستار قصاص بودند. اما نیروهای آمریکائی هرگز اجازه نزدیک شدن آنها به درب اشرف را نمی دادند. مسئولین سازمان هم ، امیر را لو نمی دادند و هرگز اجازه ندادند آنها به ادعای خودبرسند.
برای من همیشه این سئوال مطرح می شد که آیا مجاهدین در عراق مصونیت قضائی دارند؟ آیا نباید یک قاتل به دست عدالت سپرده می شد ؟
وقتی چنین قضایایی را به جریانات حمله به اشرف ، در سال های بعد گره می زنیم ، بخوبی رد پای کسانی که به اشرف حمله کردند ، دیده می شد! ما در عراق یک مهمان ناخوانده بودیم که بعد از سقوط صاحبخانه قصد تحمیل خود به عراق جدید را داشتیم! آیا با عوض شدن معادلات سیاسی درعراق ، مسعود رجوی جائی درعراق داشت ؟؟؟
ادامه دارد …
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران ، سازه