افشاگری جنایتهای رجوی از زبان یک عضو جدا شده
آنها به ما میگفتند که فلان عملیات نظامی را در تهران انجام دادیم در حالی که بعدها وقتی حقایق آشکار میشد متوجه میشدیم که مثلا به یک نانوایی یا یک مدرسه یا به یک منطقه غیر نظامی حمله کردهاند و آدمهای بیگناه و زن و بچه را مورد حمله قرار دادهاند و مردم بیگناه را از بین بردهاند.
به گزارش خبرگزاری فارس از زنجان، فرقه تروریستی مجاهدین که جنایتهای بسیاری علیه مردم ایران انجام داده و دستشان به خون هزاران نفر از مردم ایران آلوده است، در سال 1344 توسط محمد حنیفنژاد، سعید محسن و اصغر بدیعزادگان با هدف مبارزه با امپریالیسم و استبداد رژیم پهلوی گذاشته شد، حنیفنژاد و محسن از اعضای نهضت آزادی بودند که با مهدی بازرگان ارتباط نزدیکی داشتند. سازمان در ابتدا اسلام را به عنوان مبنای دینی و مارکسیسم را در جایگاه علم مبارزه پذیرفته بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی سازمان به دنبال سهم خواهی از نظام و انقلاب بود تا اینکه بنی صدر به دلیل اقداماتی که داشت از سوی مجلس شورای اسلامی عزل شد، پس از عزل ابوالحسن بنیصدر این سازمان هدف خود را سرنگونی نظام جمهوری اسلامی ایران عنوان کرد و رسما علیه مردم ایران به پا خاست و بیش از 17 هزار نفر از هموطنانمان را به روشهای مختلف به شهادت رساند.
اعضای سازمان مجاهدین دو سال بعد از آغاز جنگ ایران و عراق در سال ۶۱ به عراق رفتند و با همکاری ارتش عراق، اقدام به تشکیل بازویی نظامی به نام «ارتش آزادیبخش ملی ایران» کردند و در کنار ارتش عراق در جنگ علیه ایران مشارکت کردند.
اعضای این سازمان در طول جنگ ایران و عراق، بیش از یکصد عملیات نظامی از خاک عراق علیه مواضع نیروهای ایرانی انجام دادند که مهمترین عملیات نظامی سازمان در سال ۱۳۶۷ تحت عنوان فروغ جاویدان «عملیات مرصاد» انجام شد.
در این عملیات مجاهدین با حمایت ارتش رژیم بعث موفق شدند شهرهای «قصر شیرین، سرپل ذهاب، کرند غرب و اسلامآباد غرب» را اشغال و تخریب کرده و به سرعت از طریق بزرگراه به سمت کرمانشاه پیشروی کنند، اما این پایان کار نبود بلکه با حضور مردم و نیروهای نظامی کشورمان آنها شکست خورده و به سرعت و با تحمل تلفات سنگین عقبنشینی کردند.
مصاحبه زیر سرگذشت یکی از کسانی است که بعد از 28 سال حضور در جمع گروه تروریستی رجوی موفق به رهایی از این فرقه و تشکیلات شده و به زادگاه خود بازگشته است.
تشکر میکنم از شما که فرصت دادید تا من بیایم و بخشی از واقعیتهای اردوگاه رجوی را بازگو کنم، هر چند میدانم که بسیاری از حقایق این اردوگاه برای همه مردم ایران آشکار شده است، ولی به نظرم بازگویی جنایات و اتفاقات این اردوگاه میتواند خیلی از مسائل و واقعیتها را برای مردم و آنهایی که در مورد فرقه رجوی آگاهی ندارند، آشکار کند.
من «محمدرضا -ر» متولد 1346 و در یک خانواده مذهبی که عقاید اسلامی داشت به دنیا آمدم. در کوران انقلاب کم سن و سال بودم، ولی برادرم در تظاهراتها و راهپیماییها شرکت داشت در آن موقع فقط یک شعار کلی و آن مرگ بر دیکتاتور و سرنگوینی رژیم شاه بود و همه برای ریشه کنی طاغوت تلاش میکردند. دورادور شاهد فعالیتها و تظاهرات و حوادث انقلاب بودم تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.
*فرار از ایران به تحریک اعضای سازمان
اوایل انقلاب خط و خطوط آنچنان مشخص نبود، به مرور «مسعود رجوی» خط خود را از انقلاب جدا کرد و شعار میداد که انقلاب اسلامی نمیخواهیم و اسلام انقلابی میخواهیم. البته این موارد را بعدا فهمیدم چراکه آن موقع بچه بودم.
در اتفاقات و حوادث سال 1360 برادرم به دلیل همکاری با سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی اعدام شد و ما هم شدیم جزو خانواده مجاهدین. اواخر سال 65 بود که مدام در گوش من میخواندند که در جریان هستی که میخواهند خانوادههای مجاهدین را دستگیر و اعدام کنند. باید سریع فرار کنیم و اگر فرار نکردی اتفاقی افتاد از ما شاکی نشو، چون خودت خواستی، نگو همه این حوادث را یکی اداره میکند و قرار است با تحریک کاری کنند تا ما مجبور به فرار از کشور شویم.
گفتم نه آخه من کاری نکردم و من مشکلی با نظام و انقلاب ندارم و دارم درسم را میخوانم، ولی این شایعات و گفتهها هر روز بیشتر میشد و من کم کم نگران شدم، کلاس سوم نظری بودم و 16 و 17 سال بیشتر سن نداشتم که با تبلیغات و شایعات مختلف، جوی را برای من به وجود آوردند که بالاخره باور کردم و به تحریکات آنها جواب مثبت دادم.
گفتم باشه، گفتند باید فرار کنیم پاکستان، گفتم پاکستان چرا آخه لااقل اگر فرار میکنیم برویم یک کشور درست و حسابی، گفتند نه باید پاکستان برویم. رفتیم آنجا یک جایی مستقر شدیم هر روز یک نفر میآمد و میگفت بنویس و فلان کن، گفتم من که مشکلی ندارم برادرم در جبهه است، خانوادهام اطلاعی ندارند که من کجا هستم. من باید برگردم و الان دنبالم میگردند، گفتند نه چون آمدی اینجا الان دیگه جزو سازمان هستی و اگر بخواهی برگردی حتما خودت و خانوادهات را اعدام میکنند.
بعد از مدتی ما به عراق اعزام شدیم و رفتیم اردوگاه اشرف، من میگفتم فلانی من باید برگردم و نمیتوانم اینجا بمانم که گفتند که دیگر به هیچ وجه راه برگشت نداری و باید بمانی و من هر چه میگفتم آنها نمیشنیدند و هر روز در گوش ما میخواندند و از قهرمان بازی حرف میزدند تا من و دیگران را به ماندن ترغیب کنند.
*هر کس میخواست برگردد با بدترین توهینها از وی پذیرایی میکردند
سال 1366 و قبل از به اصطلاح عملیات فروغ جاویدان (عملیات مرصاد) به عراق رسیدم، رفتن به آنجا یک مسئله بود و ماندن در آنجا هم مسئله دیگری بود. من وقتی به عراق رسیدم بلافاصله درخواست بازگشت کردم. باز هم با همان حرفهای همیشگی و تهدیدها اجازه ندادند، برگردم و گفتند رژیم در حال سقوط و همه میخواهیم برگردیم و اگر الان برگردی تردید نکن اعدام خواهی شد.
اگر کسی میخواست برگردد طوری با وی برخورد میکردند که انگار ننگ است و مانند تف سربالاست و اگر بخواهد برگردد … دیگر کسی جرات به زبان آوردن این کلمه یعنی برگشت را نداشت، چرا که وقتی میگفتی میخواهم برگردم چندین نفر میریختند سرت و با جملات و کلمات توهین آمیز کاری میکردند تا دیگر اصلا در مورد بازگشت حرف نزنی.
اواسط 1366 بود که گفتم من دیگه برمیگردم و من یک جوان بین این همه مردم بزرگسال و گنده چه کار میکنم و باید حتما برگردم که گفتند تو بچه هستی و نمیفهمی بمان همه چیز درست میشود، رژیم به زودی سقوط میکند و باهم برمیگردیم ایران و تو هم برمیگردی پیش خانوادهات، ولی اگر الان برگردی مطمئن باش و شک نکن حتی یک ساعت هم زنده نمیمانی و بلافاصله اعدام خواهی شد.
*میخواستیم تهران را بیدردسر فتح کنیم
این داستان تکراری همچنان ادامه داشت… تا اینکه عملیات «فروغ جاویدان»(عملیات مرصاد) شد و به من گفتند آمبولانس نفر همراه میخواهد و من که کمتر از یک سال بود وارد سازمان شده بودم به عنوان همراه آن راهی عملیات شدم گفتند، میرویم کرمانشاه و از آنجا بیدردسر و به راحتی راهی تهران میشویم.
راهی شدیم تا اینکه در منطقهای که من بعدها فهمیدم «تنگه چهارزبر» بود خودروی ما را زدند و من مجروح شدم و برگشتیم و ما را به عقب برگرداندند و بعد از آن خیلیها برگشتند و پشیمان شدند، ولی وقتی ما میگفتیم میخواهیم برگردیم گفتند که نمیتوانی خانواده تو 24 ساعته از سوی اطلاعات و سپاه و کمیته تحت نظر است و اگر برگردی همه را اعدام میکنند.
*رجوی در عملیات فروغ جاویدان مجاهدین را به دم تیغ داد
بعد از عملیات فروغ جاویدان«عملیات مرصاد» برگشتیم اردوگاه اشرف شکست خورده بودیم، همه چیز را از دست داده میدیدیم، یک موج ریزش به وجود آمد چرا که اصلا تصور نمیکردند چنین اتفاقی بیافتد و تصور میکردند به راحتی تا تهران پیش خواهیم رفت، اما آنچه تصور میکردیم نشد و افتضاح بزرگی پیش آمد آخر ما کجا و مقابله و حمله نظامی به یک کشور کجا…
رجویها و مسؤولان سازمان ما را دم تیغ داده بودند، تا یک ماه خواب و آسایش نداشتیم صحنههایی را در عملیات دیده بودیم که هرگز تصور آنرا هم نداشتیم. دستها و پاها شکسته، بدنها مجروح و زخمی و در این شرایط بود که مسؤولان سازمان ما را هم مقصر شکست جلوه میدادند.
نمیگفتند که ما «مسؤولان سازمان» تصمیم اشتباه گرفته بودیم، میگفتند علت شکست در عملیات فروغ جاویدان «عملیات مرصاد» این بود که شما رزمندهها در رویاها و افکارتان به فکر زن و بچه و زندگی بودید و گرنه ما شکست نمیخوردیم.
*انقلاب طلاق
بعد از این بود که بحث انقلاب پیش آمد و آنها میگفتند باید انقلاب کنید (انقلاب طلاق) آنهایی که قبول میکردند از زنان و همسران خود جدا شدند، آنهایی که این کار را نکردند به عنوان خائن قلمداد و از سازمان جدا میشدند و عدهای را هم به زور به رغم میل باطنی از هم جدا کردند، این در حالی بود که در عملیات وقتی ما با مقاومت روبهرو شدیم، همه فقط به فکر جان خود بودند تا از صحنه فرار کنند، اصلا کسی به فکر زن و بچه نبود بلکه فقط به فکر جان و فرار از صحنه نبرد بودیم.
در آن سالها ما در حدود 7 یا 8 هزار نفر بودیم و تعدادی هم سرباز که از زندانهای عراق آمده بودند به همراه مجاهدین بودند.
در جنگ اول خلیج فارس یا همان حمله عراق به کویت و حمله آمریکا به عراق گفتند آمریکا میخواهد ما را بزند و به همین دلیل بچهها را از پدر و مادرها جدا کردند و گفتند باید به بیابانها بزنیم در حالی که نیروهای آمریکایی اصلا با ما کاری نداشتند در واقع از ما به عنوان وسیلهای استفاده کردند تا سردمداران این فرقه به اهداف و خواسته خود برسند.
بچهها را جدا کردند فرستادند به اروپا و برخی کشورهای مختلف در حالی که پدر و مادرشان خبری از آنها نداشتند، الان هم هیچ کدام از همدیگر خبری ندارند و نمیدانند به چه سرنوشتی دچار شدهاند، آنها به ما میگفتند که راه باز است و میتوانید برگردید در حالی که من دهها بار درخواست کردم که برگردم ولی هر بار با شدیدترین نحو برخورد میشد و اجازه خروج نمیدادند.
می گفتند آزادید اما به هیچ وجه به این گفته عمل نمیکردند کاری میکردند که شما هرگز نتوانی پایت را از اردوگاه بیرون بگذاری، به ما میگفتند گوهر بیبدیل ولی وقتی ما مریض میشدیم اجازه خروج نمیدادند و یا اگر اجازه میدادند چند نفر همراه داشتیم و بدون همراه حق بیرون رفتم از اردوگاه را نداشتیم.
*ارائه اخبار دروغ در قوطی در بسته اشرف
وقتی خودشان «مسؤولان رده بالای سازمان» مریض میشدند به اروپا اعزام میشدند در حالی که ما باید نهایتا به خارج از اردوگاه اعزام میشدیم آن هم با چند نفر همراه و در حالی که حتی حالمان خوب نشده بود میگفتند، باید برگردید.
رعب و وحشت خاصی ایجاد کرده بودند که دیگر ما نمیتوانستیم کمترین اطلاعی از بیرون داشته باشیم، اخبار چه دروغ و چه غلط، بسیار ناقص و همان بود که خودشان در اختیار ما قرار میدادند و اجازه ارتباط با بیرون را نداشتیم، میگفتند اگر از اردوگاه خارج شوید نیروهای عراقی و آمریکایی شما میگیرند و میکشند.
ما در اشرف در داخل یک قوطی در بسته بودیم و آنقدر در مورد خیانت و جدا شدن با آیه و قرآن تبلیغات میکردند که هرگز نمیتوانستیم به فکر خروج و جدا شدن از فرقه رجوی باشیم، دنیایی در بیرون از این قوطی در بسته که همان اردوگاه اشرف بود متصور نبودیم این شرایط ادامه داشت تا بعد از سقوط صدام این رعب و وحشت افزایش یافت و چند برابر هم شد.
*وقتی رجوی غیبش زد
کار ما رسید به سال 1382 که خود رجوی غیبش زد و دیگر از آن به بعد هرگز او را ندیدیم گاهی صدای ضبط شدهای از وی پخش میشد، البته ما حتی تصور دیدن رجوی را هم نداشتیم ما برادر خطاب میشدیم در حالی که هرگز ما ارتباطی با وی نداشتیم آنها با کلمه برادر خیلی از کارها را پیش بردند و از من و بسیاری دیگر سوءاستفاده کردند.
البته زمانی هم که جلسه و نشست عمومی بودیم و خود رجوی حضور داشت، از فرق سر تا نوک انگشتان پا را میگشتند و به شدت بازرسی میشدیم.
*وضعیت ارتباط با خانوادهها
خانواده خط قرمز اردوگاه اشرف تا قبل از سقوط صدام بود و ارتباط با خانواده محال بود و هیچ کس حق ارتباط با خانواده خود را نداشت البته بودند آنهایی که در اروپا بودند و میتوانستند با خانواده ارتباط داشته باشند ولی ما در اشرف حق هیچگونه ارتباطی را نداشتیم.
خیلی از کسانی که در اردوگاه بودند پشیمان شده بودند و دلشان میخواست که برگردند به ایران و پیش خانواده خود، ولی هیچ اجازهای نمیدادند، اگر حتی در فکر خود هم یادی از خانواده میکردیم، باید آنرا در عملیات روزانه مینوشتیم و وقتی متوجه میشدند توهین میکردند و کاری میکردند تا هرگز دیگر چنین فکری نکنی و یک جو خفقان شدید را بر اردوگاه حاکم کرده بودند که حتی تصورش هم سخت است.
من برای نخستینبار که مرز باز شد، توانستم با برادرم در کمپ دیدار کنم باید شب گزارش دیدار و هر حرف رو سخنی که رد و بدل شده بود را ارائه میکردم و در عملیات جاری مینوشتم.
بعدها خانوادهها هم آمدند، محلی بود که به آن میگفتند «هتل ایران» که من با خانواده خودم بعد از 28 سال دیدار کردم.
من در کنار خانواده بودم که در را زدند و گفتند باید بیایی بیرون و حق نداری حتی شب در کنار آنها بمانی و من سر همین قضیه با مسؤولان سازمان درگیر شدم، چرا که این کار را توهین به خودم و خانوادهام میدانستم.
در یکی از دیدارها دیدم خانواده با یک گونی آجیل و کلی تقویم و زعفران آمدند و من گفتم اینها را برای چی آوردید، گفتند مگر تو نخواسته بودی، بعد متوجه شدم از طرف من از خانواده من خواسته بودند این وسایل را بیاورید.
یادم هست در یکی از دیدارها دیدم کلی «سی دی» تبلیغی سازمان مجاهدیدن را به برادرم دادهاند که به ایران ببرد و توزیع کند، که من سی دیها را گرفتم و در چاه دستشویی انداختم و سر همین کلی با سازمان و مسؤولان آن درگیر شدم.
ارتباط با خانوادهها به صورت نامه ادامه داشت تا این که ارتباط قطع شد، وقتی سؤال کردیم گفتند دیگر خانوادههایتان شما را فراموش کردهاند و دیگر شما هم باید آنها را فراموش کنید در حالی که اصلا چنین نبود، بلکه اجازه رسیدن نامه را نمیدادند و نامه ما را هم ارسال نمیکردند تا به دست خانواده برسد.
این موضوع ادامه داشت و ارتباط ما با خانوادهها کاملا قطع شد و بعد از آن خانوادهها تا پشت سیم خاردار میآمدند، ولی اجازه ارتباط نمیدادند و میگفتند اینها نیروهای اطلاعات ایران هستند و میگفتند آنها را با سنگ بزنید.
ده نفر ده نفر نگهبان میایستادیم تا هیچ کس ارتباطی با خانوادههای پشت سیمخاردار ایجاد نکند، بعد گفتند با سنگ و فلاخن خانوادهها را بزنید و اجازه نزدیک شدن ندهید و این برای ما خیلی قابل هضم نبود و به شدت ناراحت میشدیم.
یک روز پیرمردی آمد جلو و فرزند خود را صدا میکرد که یکی از همرزمان آب دهن انداخت به صورت پیرمرد که من با وی گلاویز شدم که ما را بردند داخل تعدادی از مسؤولان آمدند و با فحش ناسزا با من برخورد کردند و این مورد پروندهای شد برای من در کنار پروندههای دیگر که البته به این کارم افتخار میکنم، چرا که از انسانیت به دور است.
آنها دم میزدند که به خاطر مردم ایران فعالیت میکنند در حالی که مردم ایران و خانوادههای اعضا را میزدند، به اعضا میگفتند گوهر ناب در حالی که هیچ احترامی نه به اعضا و نه خانوادهها و نه مردم ایران قائل نبودند، واقعا کلمه فرقه زیبنده این سازمان است در حالی که دم از آزادی و همه چیز میزند ولی هیچ اعتقادی به آن نداشتند.
*سازمان مجاهدین و نبرد دروغین با آمریکا
طنز دیگهای که من شاهد آن بودم طنز نبرد با آمریکا بود، کتابخانهها پر از کتابهای نبرد با آمریکا بود و سرودی داشتیم برای مبارزه با امپریالیسم که بعد از جنگ خلیج فارس کتابهای مربوطه و علیه آمریکا را جمع کردند و همه را از بین بردند.
متوجه شدیم که آنها خط و خطوط و انگیزهای که دلیل حضور ما در کنار این سازمان بود را به دلیل اینکه آمریکا چراغ سبز نشان داده برای گفتوگو و برای اینکه عزیز دردانه آمریکا شوند، را کنار گذاشته بودند به ما هم گفتند کتابهایی که در مورد آمریکا و علیه آنها دارید جمع کنید و از بین ببرید.
چراغ سبز امریکا باعث شده بود که آب دهان مسؤولان سازمان سراریز شود و برای اینکه بتوانند از حمایت امریکا برخوردار شوند و چند صباحی بیشتر در اردوگاه اشرف بمانند، از اصول و عقاید اولیه خود بگذرند.
سازمان مجاهدین خلق پر از دروغ و فریب است و آنها کارهای خود را با فریب و دروغ پیش برده و میبردند و هیچ چیز دیگری برای آنها اهمیت نداشت.
*باجخواهی به نام اعضا از خانوادهها
به اسم من چه خیانتهایی که نمیکردند، به خانوادهها میگفتند بروید عکس فلان شخص را آتش بزنید در حالی که من روحم هم از این کارها خبر نداشت، یعنی اگر میدانستم هرگز اجازه نمیدادم تا خانوادهام این کارها را انجام دهند در واقع آنها به نام من از خانوادهام سوءاستفاده کرده بودند.
آنهایی که دم از شعار عنصر خلق، عنصر صداقت میزدند چگونه از خانواده من خواسته بودند که در زمان انتخابات میگفتند بروید و از خانوادهها و مردم بخواهید در انتخابات شرکت نکنند، دزد هستید و دروغگو و واقعا شرم بر شما که از عناصر خود هم سوءاستفاده کردید.
*مدارس را به نام مراکز نظامی میزدند
ما را جمع میکردند داخل سالن و میگفتند عملیات ستاد داخله یک مکان تجمع نیروهای اطلاعی رژیم را زده و آنرا آنقدر بزرگ میکردند و ما هم که بیخبر بودیم احساس میکردیم چه اتفاق بزرگی روی داده است و در داخل ایران سازمان چه کارهایی میکند.
آنها خبر میدادند به ما که مثلا فلان عملیات نظامی را در تهران انجام دادیم در حالی که بعدها وقتی حقایق آشکار میشد متوجه میشدیم که مثلا به یک نانوایی یا یک مدرسه یا به یک منطقه غیر نظامی حمله کردهاند و آدمهای بیگناه و زن و بچه را مورد حمله قرار دادهاند و مردم بیگناه را از بین بردهاند.
میخواستند با 3 یا 4 هزار نفر به ایران حمله کنند و کشور را بگیرند، این یک جوک بزرگ بود که میخواستند با چند هزار نفر ارتش ایران را شکست دهند.
ما سنگریزههایی بودیم در داخل قوطی در بسته اشرف که جرات هیچ کاری نداشتیم و آنها اجازه نمیدادند کاری انجام دهیم و ما را میترساندند. تا اینکه قضیه لیبرتی رسید و من گفتم که من برمیگردم ایران گفتند که مطمئنی که میخواهی برگردی گفتم بله و هر چه گفتند که فلان میکنند، گفتند من تصمیم دارم برگردم و هر بلایی هم سرم آمد با جان و دل قبول میکنم.
رفتم و گفتم هر اسمی که میخواهید بر من بگذارید و من میخواهم برگردم و به هیچ وجه از این خواسته خود هم عقب نشینی نمیکنم و پای تصمیم خود هم هستم و هر اتفاقی بیافتد هم قبول دارم و یک تار موی ایران را به هیچ قیمتی نمیدهم.
*بعد از 28 سال 50 دلار پول دادند!
یکی از کارهای زشت آنها این بود که بعد از 28 سال جان کندن و زخمی شدن و مریض شدن وقتی میخواستم برگردم، گفتند میخواهیم به تو کمک مالی بکنیم پاکتی به من دادند که بعدا در هتل آنرا باز کردم دیدم فقط 50 دلار در پاکتی گذاشتهاند و به من دادهاند تا برگردم.
من قاطعانه به همه اعضای این سازمان و فرقه مخوف میگویم حتی چند صد نفر هم در ایران از سازمان اطلاعی ندارند، اسمی از شما در میان مردم نیست و اگر بپرسیم که آیا مردم ایران مریم رجوی را میشناسید مردم میگویند که مریم رجوی کیلویی چند و واقعا تعداد کسانی که شما را میشناسند بسیار کم است.
ما یک زمانی میگفتیم که میخواهیم برویم و ارتش ایران را شکست دهیم ولی واقعا این گونه حرفها در حد جوک و لطیفه است.
آنهایی که در آلبانی هستند، این مطلب را به شما میگویم هر لحظه که تصمیم بگیرید میتوانید برگردید از روزی که من برگشتم ایران به جای داد و فریاد و اذیتهای اردوگاه و مقرهای سازمان اکنون در آسایش هستم، برگردید مطمئن باشید در ایران در آسایش خواهید بود.
روزی که میآمدم صلیب سرخ گفت میتوانی علاوه بر ایران به آمریکا هم بروی، گفتم میخواهم به ایران بروم، گفتند مطمئنی میخواهی برگردی ایران، گفتم بله نیازی به امریکا و هیچ کشور دیگری ندارم و میخواهم حتی اگر مردم در خاک کشور خودم بمیرم.
*امنیت ایران در هیچ کشوری وجود ندارد
یک حرفی را هم میخواهم بزنم و دوست دارم که به گوش دو تا شخصیت سیاسی امریکایی که امیدوارم برسد، که سنگ سازمان مجاهدین را به سینه میزنند، و آنها آقای جولیانی و بولتون است، دوست دارم فرصتی باشد و بنشینیم حرف بزنیم و من واقعیتهای ایران را به شما بگویم، این قدر نگویید مریم رجوی و دم از سرنگونی نزنید، حرفهای گندهتر از دهانتان نزنید، واقعیتهای اینجا چیزی است که من میبینم نه آن چیزی که شما تصور میکنید.
من امنیت کشورم را که در هیچ کشوری وجود ندارد را به هیچ بهایی نمیدهم، برگردید تحریم و مشکلات هست، ولی امنیت و آسایشی که در این کشور وجود دارد در هیچ کشوری وجود ندارد، برگردید و در خاک کشور خود بمانید درهای بازگشت باز است، برگردید و از هیاهو و افکار و فشارهای روانی سازمان راحت شوید.
عمرتان را در آلبانی تباه میکنید مگر چقدر میتوانید عمر بکنید اگر به فضای مجازی دسترسی دارید ببیند چه وضعیتی است، از قوطی در بسته که از زندان هم بدتر و مانند یک برزخ به تمام معناست خارج شوید.
هر چه به شما میگویند دروغ است والسلام برگردید من را ببینید هستم و دارم زندگی میکنم در این مدتی که برگشتم به بسیاری از نقاط کشور سفر کردهام و آزادانه در کشور خودم زندگی میکنم.