خاطرات کاظم پورخفاجیان
شنیدن کلمه اعدام و پیوستن به دشمن آن هم در زمان جنگ مرا به فکر فرو برد و باعث شد تا مدتی حرفی نزنم. ولی شرایط زندگی در اشرف و بخصوص ضوابط سخت و دست و پا گیر تشکیلاتی که فرد را ناگزیر به اطاعت بی چون و چرا می کرد و نداشتن آزادی های معمول فردی و اجتماعی کار را برای من سخت کرده بود.
شرایط اشرف به مراتب بدتر از اردوگاه صلاح الدین بود چون درانجا حداقل این اجازه را داشتیم که از کانال صلیب سرخ نامه وعکس با خانواده هایمان مبادله کنیم ودرجریان وضعیت انها قرار بگیریم.
درسال 70 و بابحث های انقلاب ایدئولوژیک کار به مراتب سخت تر شد. به اعضا گیر داده بودند و گفتند برای اینکه بتوانید رژیم را سرنگون کنید باید ابتدا همسرتان را طلاق دهید و بقول معروف خانواده را سرنگون کنید. بحث های طلاق درهمه مراکز و ستادها شروع شده بود تا اینکه نوبت به لایه ما رسید. من گفتم همسر و بچه هایم درایران هستند. به انها دسترسی ندارم چگونه طلاق دهم ؟ مسئول مربوطه که فهیمه اروانی بود گفت توباید در ذهنت طلاق بدهی! برای من اصلا قابل فهم نبود، ولی انها اصرار داشتند که حتی نباید دیگر به انها فکر کنی قلب وعواطف تو می بایست متعلق به مسعود ومریم باشد باید مریم را مابه ازای ان عفریته (همسر) درقلبت جای دهی.
باورش برای من خیلی مشکل بود دست کشیدن از عشق وعواطف نسبت به همسر و فرزندان که سالیان رنج تنهایی وبی سرپرستی را بجان خریده بودند و درانتظار نامه ای از پدر لحظه شماری می کردند. با خود گفتم این اوج نامردی حق آنها نیست.
نپذیرفتم و درخواست جدایی را نوشتم ودادم. ولی مدتی بعد جلسه ای برای من تشکیل دادند وانواع فحش وناسزا شروع شد. درآن جلسه متهم به خیانت به رهبری و مزدوری برای رژیم ایران شدم.درادامه این جلسات که تا نیمه های شب طول می کشید چندبار کتک خوردم وتحت فشار قرار گرفتم که عذرخواهی کنم ودرخواست طلاق را امضا کنم. درسال 73 به مدت 9 ماه در محلی نزدیک لشکر 60 زندانی شدم. دردوران بازداشت مستمرا از طرف فردی بنام فاضل موسوی واسدالله مثنی تحت باز جویی همراه با کتک قرار گرفتم. انها کاغذی جلو من گذاشته بودند وتحت فشار می خواستند زیر نوشته ای که تاکید شده بود من جاسوس جمهوری اسلامی بودم را امضا کنم! ابتدا زیر بار نمی رفتم تا اینکه تحت فشار وتوصیه یکی از دوستان هم یگانی قبول کردم.
دوستم به من گفت مگر از جان خود سیرشده ای تورا سربه نیست می کنند بدون اینکه کسی بفهمد. با توصیه دوستم زیر آن برگه را امضا کردم و مجددا به تشکیلات برگشتم ولی هیچگاه آن اعتماد اولیه را به آنها نداشتم و البته آنها هم به من اعتماد نکردند. به همین خاطر هیچگاه مرا درقسمت های حساس بکار نمی گرفتند و عمدتا از من بیگاری می کشیدند. حمله نظامی نیروهای ائتلاف به رهبری امریکا و سرنگونی صدام ارباب رجوی فرصت مناسبی بود تا خودم را برای همیشه از دست سران این سازمان و تشکیلات اجباریش خلاص کنم. مدتها بود که نقشه فرار کشیده بودم. ولی هربار که می خواستم ان را عملی کنم تحت تاثیرالقائات ذهنی و مغزشویی رجوی فکر می کردم با این کار به دوستانم خیانت می کنم وبرنامه فرار را منتفی می کردم.
تا اینکه یک روز ساعت ها با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم آن کس که در حق ما و دیگر اعضا خیانت کرده شخص رجوی است. او بود که من و دیگر اعضا را درسخت ترین شرایط عراق و در اوج بمبارانها و ناامنی تنها گذاشت و فرار کرد. او باید احساس شرم کند و نه من.این حق من است که زندگی جدیدی را انتخاب کنم. این حق من است که با خانواده ام دیدار داشته باشم. وقتی به یقین رسیدم نقشه فرار را عملی کردم. غروب بعداز برگشتن از ورزش به سمت اسایشگاه می رفتم که فرمانده ام بامن برخورد کرد پرسید کجا می روی مگر شام نمی خوری؟ پاسخ دادم از ورزش برگشته ام خسته هستم می خواهم دوشی بگیرم. مسئولم گفت سعی کن سریع ترخودت را به نشست عملیات جاری برسانی سری تکان دادم وبه سمت اسایشگاه رفتم. وسائلی را که قبلا اماده کرده بودم برداشتم وبااستفاده از تاریکی شب از پشت اسایشگاه وبا عبور از سیم های خاردار از اشرف خارج شدم. به هنگام خروج نگهبان برج مراقبت من را دید سریعا به گشت های خودروخبر داد. من باسرعت دویدم وخودم را به محل ایستگاه نگهبانی سربازان امریکایی رساندم وقبل از اینکه نیروهای گشت پادگان اشرف به من برسند خودم را به آنها معرفی کردم. انها ابتدا ایست دادند ولی وقتی از انها درخواست کمک کردم به سمت من امدند وبعداز بارزسی بدنی سوار بر خودرو خودشان کردند و به کمپ اعضای جداشده بردند. گشت های رجوی وقتی دیدند دیگر کاری از دستشان برنمی اید دست از پا کوتاه تر برگشتند نفسی راحتی کشیدم به پشت سرم نگاهی انداختم پادگان یا بهتر بگویم اسارتگاه اشرف از دور دیده میشد باخودم زمزمه کردم؛ سلام بر ازادی، لعنت بر روزها، ماهها وسالهای سیاه اسارت رجوی و دردل ارزو کردم ایکاش بزودی نوبت ازادی دیگراعضا فرا برسد.