“انقلاب که پیروز شد من نیز شور و شیدای انقلابی در سر داشتم ، به درجه داری رفته اما در کنار آن با جزوات و کتاب های سازمان آشنا و خود را با این نوشته ها سرگرم می کردم. از نظر مالی ضعیف و دنبال راه نجاتی بودم که بعد از آنکه 8 سال در جبهه بودم تصمیم گرفتم به سازمان ملحق بشوم و اینگونه شد در مسیری افتادم که زندگیم تباه گشت و آثار شکنجه آن دوران هنوز بر بدنم جای دارد”.
نوشته بالا قسمتی از شرح زندگی کسی است که با خیال واهی رهایی و رسیدن به آزادی به گروهی پیوست که نه فقط طعم آزادی را نچشید بلکه نهایتا وی را مورد شکنجه و آزار قرار دادند و با اینکه الان سالیان بسیار زیادی است که توانسته خود را رها سازد. اما آثار و فشار های روحی و روانی آن دوران هنوز وی را آزرده خاطر و اذیت مینماید.
آقای اردشیر درویشی کسی است که در سال 70 به سازمان مجاهدین پیوست و بعد از 13 سال اقامت در شهر منحوس اشرف توانست خود را رها و به دامن کشور بازگردد.
در اواسط مهر ماه وی را به دفتر انجمن دعوت کرده که ایشان با روی باز این دعوت را اجابت و با آنکه محل زندگی وی با مرکز استان حدود 2 ساعت فاصله دارد در روز موعود صبح خود را به انجمن رساند که حاصل این دیدار و گفتگو بشرح زیر میباشد:
درجه دار ارتش و 8 سال در جبهه های مختلف در مرز و در گردان های مهندسی مشغول به خدمت بودم و چون قبل از درجه داری گرایش به سازمان داشته و کتاب و جزوه های آنان را خوانده و به دلایل اقتصادی نیز ضعیف بودم برای رهایی از این وضعیت تصمیم گرفتم به سازمان ملحق شوم و نهایتا در سال 70از طریق مرز سرپل ذهاب وارد کشور عراق و دستگیر شدم. بعد 40 روز از طریق استخبارات ما را به کمپ رمادی تحویل داده و در آنجا به سازمان وصل وبه بغداد منتقل شدم ، بعد از 15 روز ما را به اشرف بردند و اینگونه وارد سازمانی شدم که زندگی مرا مختل و با گروهی بسر بردم که سراسر دروغ و نفاق بود.
هر طور بود خود را با آنان منطبق و سرگرم مینمودم تا اینکه در سال 73 فردی بنام مهرداد خاوری که افسر امنیت بود به سراغم آمد و مرا به محلی بنام اسکان برد.
در آنجا با دو نفر دیگر بنام های حمزه رحیمی اهل اسلام آباد و حسن یزدی اهل مشهد زندانی نمودند. ما که از هیچ چیز خبری نداشتیم با تعجب به آنان میگفتیم چرا ما را بازداشت نموده اید و آنان که اسدالله مثنی و مختار و سیدالسادات و محمد محدث بودند؛ ما را فقط کتک می زدند و جوابی به ما نمی دادند تا در شب چهارم دوباره مرا برای کتک زدن بردن و اعلام کردن شما مامور نفوذی رژیم هستید و باید اعتراف کنید.
در شب بعد اسم مرا صدا و چشم بند زدند و بعد از کلی چرخاندن در همان محل به اتاقی بردند که وسایل شکنجه مانند کابل و غیره وجود داشت و گفتند اگر اعتراف نکنی ما تو را به زبان می آوریم و شروع به حمله و کتک کاری مفصل نمودند و من که از هوش می رفتم با ریختن آب مرا به هوش آورده و دوباره با کابل و چوب مرا میزدند تا ساعت 4 صبح که خسته شدند و رفتن ، این شکنجه ها تا 3 روز ادامه داشت و در یکی از این روزها مختار ( جنت صادقی ) انبر دست آورد و آنقدر نوک انگشتان دست و پایم را فشار و ضربه زد که در اثر آن یکی از ناخن های دست و یکی ازناخن های پایم در اثر جراحت و تورم کنده شدند که از درد بیهوش و دکتر وحید را بالای سرم آوردند و او مانع از ادامه شکنجه شد سپس مرا به یک اطاق دیگر بردند تا بتوانند مرا مجددا شکنجه نمایند و بعد به بند انتقال دادند
.حمزه رحیمی نیزشکنجه و به کمر و پاهای او آنقدر با کابل زده بودند که تاول زده بود و نمی توانست یه پشت بخوابد و ما با چربی غذا بر روی زخم های کمر وی زده تا خوب بشود ویا حسن یزدی را به اندازه ای شکنجه داده بودند که دو بار اقدام به خودکشی نمود و وی را نجات داه بودند. یکی دیگر از شیوه های شکنجه زدن دمپایی به دو طرف صورت بود که بسیار دردناک و گاهی در اثر آن تمام صورت باد کرده و دردآور بود.
در اینجا آقای درویشی انگشت های دست و پایش را نشان داده که دوباره ناخن در آورده و کج و کوله میباشند ؛ در ادامه وی میگوید بعد از 20روز ما را به لشگر 27 قلعه مسلم بردن و در آنجا فهمیدیم که ما تنها سه نفر بازداشت نشده بودیم و حدود 300 نفر دستگیر و تعداد کمی نیز از خواهران هم در قسمتی دیگر در آنجا زندانی بودند ، و این سیر زندانی و شکنجه شدن تقریبا در بین تمامی این افراد اجرا و همگی متهم به نفوذی و عامل رژیم بودند.
بعد از 3 ماه ما را به بغداد و قرارگاه باقرزاده انتقال دادند و در آنجا نشستهای طعمه و سخنرانی های رجوی شروع و بقولی ما را دلداری داده و اینکه شما را دوباره به محل های سابق برمیگردانیم و توانستیم شما را غربال کنیم و غیره بدون حتی یک عذر خواهی و البته با منت فراوان ما را به اشرف برگرداندند. بعد فهمیدم که حمزه رحیمی در زیر شکنجه کشته و مفقود گردیده است.
آری من خود شکنجه شده و شاهد شکنجه های دیگران بودم و لذا دیگر آن اعتماد و دلگرمی به سازمان را نداشته و درصدد رهایی و جدا شدن افتادم تا سال 83 بعد از سیزده سال در تشکیلات این فرقه بودن در یک روز چون راننده لودر بودم با همان وسیله خاکریز را باز و خودم را به امریکایی های مستقر در اطراف اشرف تسلیم نمودم و با آنکه چند بار ژیلا دیهیم به سراغم آمد و با من صحبت و وعده های سرخرمن داد و یا فردی دیگر بنام هدایت با تهدید که اگر به ایران بروی تو را در آنجا از بین میبریم ، من اعلام جدایی کرده و در زمستان سال 83 از طریق صلیب به وطن بازگشتم.
در خاتمه وی یاد آور شد که الحمدالله هم اکنون دارای خانواده و در کنار اقوام و دوستان خوبم هستم و بسیار تاسف میخورم که گول شعارها و حرف های این فرقه را خورده و حدود 13 سال از بهترین سال های زندگیم را تلف و حتی هم اکنون نیز گاهی شب ها خواب آن شکنجه ها مرا اذیت و روح و روانم را آزرده میکند.