آزادی، این گرانبهاترین گوهر دنیا را بدست آوردم

خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه و ششم

خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه و ششم
مسئولین سازمان که برای نشست آخر، گردهم آمده بودند، با جواب های من دیگر امیدی به ماندن من نداشتند و با درخواست من مبنی برخروج از ارتش ظلم و جور رجوی موافقت کردند.
مرا سوار ماشینی کرده و به ساختمانی واقع در شمال ضلع غرب اشرف بردند. در آنجا دیدم عده ی خیلی زیادی از قبل آنجا هستند. دهها نفر از دوستان سابقم در آنجا بودند ، اما همه در یک ناباوری عجیبی بسر می بردند، واقعیت این است که هیچ کداممان باورمان نمی شد که به این راحتی بتوانیم از شر فرقه ی رجوی خلاص شویم!
مرا به اتاق بردند و گفتند لباس هایت را در بیاور، یک شلوار کهنه و مندرس شهری و یک پیراهن تنها چیزهائی بود که بعد از سالیان از جان گذشتگی برای رجوی نصیب من شد. اما من گرانبهاترین گوهر دنیا ، یعنی آزادی ام را بدست آورده بودم و این مهم ترین دست آورد من بود ، گوهری که با ناآگاهی خودم سالیان پیش آنرا از دست داده بودم، اکنون با تحقیر و توهین می خواستم دوباره بدست بیاورم.
پس از بازرسی های دقیق بدنی و تحویل دادن لباس ننگ و اسارت به صاحبان مستبد آن ، به داخل حیاطی هدایت شدم. در حیاط انبوه بچه ها را دیدم که از سازمان جدا شده و در این قرنطینه منتظر کسب آزادی خود بودند.
نزدیک ظهر شد که گفتند هم سوار اتوبوسی شوید که جلو درب حیاط پارک است. چندین اتوبوس خالی دیگر نیز پشت سر هم منتظر بودند. ما سه اتوبوس را پر کردیم و براه افتادیم، همه غرق در رویاهای نابود شده ی خود ، رهسپار راهی شدیم که در سمت ضلع شمال پادگان اشرف قرار داشت.
از گیت مجاهدین خارج شدیم و نیروهای آمریکائی چند قدم آنطرف تر ، وارد اتوبوس شدند. هنوز باور نداشتیم که از دست مجاهدین و ازچنگال مخوف رجوی آزاد شدیم.
چند دقیقه بعد از سیاج ضلع شمال هم خارج شدیم ، همه ی بچه ها به یکدیگر تبریک گفته و روبوسی ها شروع شد. بله واقعیت این بود که ما هر کدام پس از سالیان اسارت فکری و جسمی از حصارهای کثیف رجوی بیرون آمدیم.
کمی جلوتر عده ای ازبچه های قبلی به استقبال ما آمده بودند. آنها کسانی بودند که پس از مشقت های فراوان و با پرداخت بهای گزافتر از ما ، انتخاب کرده بودند که از مجاهدین جدا شوند.
پس از این استقبال گرم، همه در صفی ایستادیم که یک سری وسائل بهداشتی و فردی از آمریکائی ها بگیریم. یک تشت آبی رنگ نسبتا بزرگ به من داده شد و سپس صابون و شامپو و مسواک وخمیردندان و حوله و یک دست لباس سرهم آبی رنگ و چند وسیله ی جزئی دیگر درهمان تشت تحویل شد.
سپس از یک ردیف سیم خاردار دیگر رد شده و وارد کمپ آمریکائی ها موسوم به تیف شدیم. (TIPF).


اما داستان تیف مفصل است که با اشاره ای کوتاه به تاریخچه تشکیل آن بسنده می کنم:
مارس 2003 (20 اسفند 1381) تهاجم آمریکا به عراق آغاز شد. 17 ژوئن 2003 مریم رجوی در فرانسه دستگیر شد.10آوریل 2003 هم دولت عراق سقوط کرد. تقریبا همه از پنهان شدن مسعود و فرار مریم و تعداد زیادی از کادرها به فرانسه، مطلع و مسئله دار شدند. سازمان حدود 20 نفر از معترضان را در ضلع جنوب شرقی اشرف، محل زندان های سابق اسکان در بازداشت داشت و شرایط سخت صنفی و رفاهی را در آنجا حاکم کرده بود. اما به دلیل محاصره قرارگاه توسط آمریکائی ها و خلع سلاح ارتش، نمی توانست به شکل قبلی زندان داشته باشد. در سال 1382 که صدام حسین سقوط کرد بعد از بازگشت نفرات از پراکندگی اکثر افراد جدید که آنها را با فریب و نیرنگ آورده بودند خواستار خروج از سازمان شدند که در آن زمان هم باز تلاش کردند با دروغ و نیرنگ افراد را نگه دارند که افراد تسلیم نشده و خواستار خروج شدند. بهمین علت این افراد را که میخواستند جدا بشوند و تقریبا 20 نفری می شدند در ضلع شرق قرارگاه اشرف در مجموعه های که در گذشته هایی نه چندان دور محل زندان بود نگه می داشتند با حداقل های زندگی که این افراد بتوانند برای چند صباحی آنجا باشند ولی آنجا حتی سه وعده غذای روزانه هم به این افراد داده نمی شد. از سوئی دیگر نمی خواستند این مسأله را با ارتش امریکا که کنترل قراگاه سابق اشرف را در دست داشتند، در میان بگذارند به بهانه اینکه آبروی سازمان میرود! ولی یک روز، این افراد زندانی دیگر کاسه صبرشان به سر آمد و تصمیم گرفتند وسایل خواب را جمع کرده در پشت بام به آتش بکشند. اینجا بود که فرقه رجوی که غافل گیر شده بود با فرماندهان ارتش امریکا تماس گرفتند و گفتند یک عده جنگ طلب در سازمان دست به شورش زده اند و می خواهند سلاح بدست بیاورند. گشتی های ارتش امریکا که بیرون سیاج در حال گشت بودند وضعیت را دیده بودند زیرا سران فرقه گزارش آتش سوزی را داده بودند لذا این گشتی ها به محل اعزام شدند و ابتدا بیرون قرارگاه از پشت سیاج و سیم خاردار صحنه را زیر نظر داشتند. یگانی از ارتش در صحنه حاضر شد، به نفرات دستور دادند که دستهایشان را روی سر خود گذاشته و روی زمین دراز بکشند تا اوضاع را به کنترل خود در بیاورند. سرهنگ امریکائی که فرمانده گردان حفاظتی اشرف بود جویای موضوع می شود که مسأله چی بوده است. از بین افراد یکی که انگیسی می دانسته موضوع را برای سرهنگ توضیح می دهد که این افراد مدت یک ماه است که خواسته اند از سازمان مجاهدین جدا بشوند و دنبال زندگی شان بروند و مجاهدین اینها را در این محل جمع کرده اند، مدتی هم هست که غذای درست نخورده اند و با توجه به اینکه دم عصر بود می گوید ما امروز غذا نخورده ایم و گرسنه مان است. وقتی که محل زندگی این افراد را چک می کنند می بینند که هیچ نوع خوراکی در آن محل نیست. همان موقع به سران مجاهدین که در محل حضور داشتند دستور می دهد همین الآن برای نفرات غذا بیاورند. سرهنگ امریکائی به نفرات می گوید ما روزانه به شما سر می زنیم سه روز به ما فرصت بدهید تا مکانی را برای زندگی شما در نزد خودمان آماده کنیم. گردان ارتش امریکا در شمال قرارگاه سابق اشرف مستقر بود. در واقع شمال قرارگاه محل زاغه مهمات بود که 40 الی 50 عدد سوله بود. در زمان صدام این زاغه ها پر از مهمات بود که تعدادی مربوط به مجاهدین بود و تعدادی هم مربوط به ارتش صدام بود که مسئولیت حفاظت آن برعهده فرقه رجوی بود. در کنار یکی از این زاغه ها چند کانتینر قرار داده بودند که در گذشته محل استراحت و کار نفرات مجاهدین بود. بعد از 3 روز ارتش امریکا آن نفرات را به محل انتقال دادند که در واقع شکل گرفتن تیف از این نقطه شروع شد.

بالاخره ما هم وارد این تیف شدیم.
باز اتوبوس ها پشت سر هم نفر می آوردند. گوئی کل سازمان در حال متلاشی شدن بود. خیلی عجیب بود که این تعداد انبوه بصورت جمعی ودر یک روز از سازمان جدا می شدند. خود آمریکائی ها هم انتظار این تعداد انبوه را نداشتند و حسابی غافلگیر شده بودند. نزدیک 500-400 نفر در همان روز از سازمان جهنمی رجوی جدا شده و طبق هماهنگی با آمریکائی ها به نزد آنها منتقل می شدند.
ظهر و شب غذای مختصری خوردیم و یک تخت به ما تحویل دادند تا شب روی آن بخوابیم. هر کس هر جا که دلش می خواست ، تخت خودش را مستقر می کرد و با دوستان و آشنایان خود محفل می زد. دقیقا زمان ، زمان عملیات جاری شده بود و ما از اینکه امشب در عملیات جاری شرکت نمی کردیم، یک حالت بخصوصی داشتیم. سازمان سالها به ما اینطور القاء کرده بود که بدون عملیات جاری خواهید مرد! بله حرف آنها از این جهت درست بود که ما می خواستیم این شیطان درون خود به نام مجاهدخلق رجوی را بکشیم و آن شب اولین شبی بود که ما شیطان درون خود را کشتیم.
روی تخت دراز کشیده و به سالیان اسارت خود در سازمان فکر می کردم، آه بلندی کشیدم و اینکه خیلی طول کشید ،خیلی زجرها کشیدم ، اما بالاخره آزاد شدم. ستاره ها را در آسمان می شمردم و لذت می بردم. دیگر کسی نبود که به من بگوید کی بخوابم ، کی بیدارشوم ، چکار کنم ، چکار نکنم و هزار باید و نباید دیگر… از این حس آزادی احساس بسیار خوبی داشتم و خیلی لذت می بردم ، نمی دانستم دقیقا چه سرنوشتی منتظر من است ، اما هر چه هست ، لااقل در اسارت مطلق یک فرقه نبودم و مهم این بود …
ادامه دارد …
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران، سازه

خروج از نسخه موبایل