میزگرد نقد مناسبات فاشیستی حاکم بر قرارگاه اشرف (قسمت نهم)

میزگرد نقد مناسبات فاشیستی حاکم بر قرارگاه اشرف (قسمت نهم)

مکان گفتگو : انجمن نجات دفتر آذربایجانغربی
آرش رضایی: قادر(رحمانی) عذر می خوام نشست هایی که گفتی طی دو ماه برای شما گذاشتند مسئول نشست ها چه کسانی بودند؟ و با شما صحبت کردند ؟
قادر رحمانی: معمولا مسئول نشست ها پروین صفایی بود.
آرش رضایی: به طور فردی برای شما نشست می گذاشتند؟
قادر رحمانی: بله برای من که خواستار خروج از اشرف بودم نشست فردی گذاشته بودند و اما پروین صفائی تمام فرمانده های ستادی را جمع می کرد و برای اینکه مرا کاملا تحت فشار روانی و ذهنی بگذارند دور من جمع می شدند. افرادی مثل جواد خراسان را می آوردند یا قدرت حیدری یا از فرماندهان زن در نشست به اصطلاح توجیهی من شرکت داشتند از جمله معصومه پیرهادی.
آرش رضایی: صدیقه حسینی هم در نشست به اصطلاح توجیهی شما حاضر می شد؟
قادر رحمانی: صدیقه حسینی معمولا نبود ولی اگر به اصطلاح کار از دست پروین صفایی در می رفت و او نمی توانست مرا وادار بکند که در اشرف بمانم و از تصمیم به خروج از آنجا منصرف شوم آن موقع از افرادی چون صدیقه حسینی هم در برخی از جلسات استفاده می کردند.
آرش رضایی: پس هفت یا هشت نفر از افراد رده بالای سازمان معمولا در نشست توجیهی شما شرکت داشتند و طی دو ماه سعی داشتند با تحت فشار گذاشتن شما مانع از خروجتان از قرارگاه اشرف بشوند.
قادر رحمانی: بله تا مرا به هر ترتیبی شده وادار کنند که از اشرف خارج نشوم.
آرش رضایی: طرز برخوردها و رفتار آنها در نشست چه طوری بود؟ توهین نمی کردند یا اگر مقاومت می کردی چه عکس العملی داشتند؟
قادر رحمانی: ببین آرش ابتدا به اصطلاح کار توجیهی می کردند بعضی وقت ها توهین می کردند بالاخره به هر کسی که توهینی بکنی رنگش بر می گرده متوجه شدید یا نه مثلا در یکی از روزها چون با اصرار من برای جدا شدن از سازمان مواجه شدند به من توهین کردند و حرف رکیکی زدند ناگهان رنگ چهره ام بر گشت ، خیلی ناراحت شدم و برای اینکه مرا آرام کنند و در مقابل به قول معروف آبی روی آتش ریخته باشند پروین گفت که ما این توهین را به تو کردیم تا به خودت بیایی که طعمه نشی. یادم میاد روزی رقیه عباسی با سناریوی از قبل تهیه شده به نشست توجیهی من آمد و متوجه شد که من خیلی محکم و استوار سر حرفم برای خروج از قرارگاه اشرف پافشاری می کنم. رقیه عباسی ناگهان رو به پروین صفائی کرد و گفت: پروین گزارش هایی که گفته بودم آماده است؟ فلان کار را کردید و او را سوال پیچ کرد سپس رو کرد به من و گفت قادر تو چطوری؟ و حال مرا پرسید من متوجه شدم که از شگردهای نخ نما استفاده می کند یعنی دارد با من عاطفی برخورد می کند تا مرا به قول معروف نرم کند. گفتم خیلی ممنون تشکر می کنم و بعد گفت: موضوع چیه؟ اینجا چه نشستی دارین؟ بعد پروین هم همان دو خط گزارش مرا که اشاره کرده بودم برای خارج شدن از اشرف به رقیه عباسی داد. رقیه عباسی بعد از خواندن گزارشم گفت قادر این را نوشته؟ پروین تایید کرد و رقیه عباسی گفت: قادر غلط کرده من و قادر با هم در این سازمان بزرگ شدیم مگر یک خواهر اجازه میده برادرش از او جدا بشه؟ و کلی به اصطلاح عاطفی با من برخورد کرد. من و برخی از افراد مدتی تحت فرماندهی رقیه عباسی بودیم به قول معروف رقیه می خواست از این موضوع استفاده کند و مرا تحت تاثیر قرار بده. ولی این دو ماهی که مرا تحت فشار گذاشتند خیلی عذابم دادند به هر شیوه و طریقی بود با من رفتار کردند و عین یک موش آزمایشگاهی برایشان شده بودم یادم میاد یکروزی نشست من تمام شد به سمت آسایشگاه رفتم یکدفعه متوجه شدم با خودم غیر ارادی صحبت می کنم و شنیده بودم کسی که با خودش صحبت بکند در واقع استارت دیوانه شدن برای او زده می شود. بعد به خودم گفتم اینها مرا دیوانه می کنند، واقعا و به قول معروف ریاکارانه و منافقانه با ما برخورد می کنند و برای ما هیچ ارزشی هم قائل نیستند پس من نیز باید به اصطلاح یک رکبی به آنها زده باشم صبح فردا به سراغ پروین رفتم و به او گفتم نیمه شب من را برای چی صدا کردید؟ گفت: صدا کردیم برای نشست. گفتم نه دیگه نشست منتفی است. گفت برای چی؟ گفتم تصمیم من عوض شده، دیگه مایل نیستم از اینجا برم. بعد اینها تازه می خواستند مرا سین جیم کنند که تو چرا تصمیم ات عوض شده باید جواب بدی؟ حالا از آن همه سوالات گوناگونی که در نشست از من می کردند و فکر می کردم که تازه خلاص شدم باید دوباره به این سوالشان جواب بدم. گفتم: راستش را بخواهید سر یک جمله لج کردم و خود پروین صفایی را هم خطاب قرار دادم و ادامه دادم که سر آن کلمه ای(توهین رکیک) که شما گفتید من به لج افتاده بودم و گر نه من اصلا نمیخواستم از اشرف برم و تا آخرش با شما هستم. خلاصه بعد از پاسخ من کمی از فشار آنها کاسته شد و نشستهای من تمام شد یکی از افرادی که بعدها با هم از اشرف خارج شدیم و بچه قزوین بود و حالا اسمش یادم نیست به من گفت : می خوای چکار کنی؟ گفتم: قصد دارم فرار کنم یعنی تاب ماندن در اینجا را دیگر ندارم و این همه فشار روحی را نمی توانم تحمل کنم و دوستم که با من هم عقیده بود به من گفت من نیز در همه مراحل با تو هستم سپس ما تصمیم گرفتیم که هر طور شده برنامه فرار به چینیم و در این رابطه طرح می ریختیم برای فرار از اشرف. در این گیرودار پروین صفائی پشت سر هم نشست های جمعی برایمان گذاشت. من مجبور شدم بعد از آن دو ماه طاقت فرسا که معمولا و به اجبار در نشست بودم دوباره در نشست جدید حاضر شوم تا اینکه روزی مهدی زاده یکی از فرماندهان دسته ها گفت : خبر جدیدی دارم و آمریکائی ها قصد دارند با اسرای جنگی سابق مصاحبه کنند و این موضوع باعث شد تا من و دوستم طرح فرار را مدتی به تاخیر بیاندازیم و طرح فرارمان را گذاشتیم برای بعد و گفتیم به قول معروف شانسمان زده حالا دیگر نوبت ماست. بالاخره آمریکاییها با ما مصاحبه کردند فکر کنم «برمر» بود یک گزارشی در این رابطه نوشته بود.
سعید باقری دربندی: اسمش ژنرال «میلر» بود.
قادر رحمانی: بله. میلر ، ژنرال میلر نوشته بود که می خواهیم با اینها مصاحبه کنیم و برنامه مصاحبه را چیدند و ما را پیش آمریکائیها بردند جالب اینجاست هر کدام از ما که به پیش مصاحبه کننده آمریکائی می رسیدیم به او می گفتیم: خسته نباشید و او به من گفت : مگر من چهره ام خسته است که هر کی از شما پیشم میاد به من می گوید خسته نباشید. گفتم: جناب سرهنگ راستش را بخواهید من اصلا حال و حوصله شوخی کردن را ندارم من فقط می خواهم از اشرف خارج شوم ، از اینجا برم و آن سرهنگ آمریکائی به لحاظ فردی فکر می کنم آدم خوبی بود برگشت به انگلیسی گفت Welcome Wellcom و سپس ما را پیش فرید بردند که برای آمریکائی ها کار می کرد و انگلیسیش خوب بود. در پاسخ به سوال سرهنگ آمریکائی تمایل شدید خودم را برای خروج از اشرف اعلام کردم و برگ های مربوطه را امضاء نمودم. سپس فرید بعد از اتمام مراحل مصاحبه گفت اگر مایلید از اشرف خارج شوید باید یکی از مسئولین سازمان را که در کمپ آمریکاست ببینید. به او گفتم دوست ندارم هیچ یک از افراد سازمان را ببینم و مایلم هر چه زودتر از اشرف خارج شوم. فرید گفت آنها شکایت می کنند و ادعا می کنند که آمریکائیها افراد ما را به زور از اشرف می برند. گفتم مسئله ای نیست صداش کن بیاد. سپس به مسئول سازمان گفتم : دیگر نمی خواهم به اشرف برگردم. او گفت کجا می خواهی بروی؟ به او گفتم این موضوع به خودم ربط داره و به تو ربطی نداره و همزمان این گفتگو را فرید برای سرهنگ آمریکائی ترجمه می کرد. مسئول سازمان وقتی دید که من جواب دندان شکنی به او دادم گفت پس من باید جیبت را بگردم من به او اجازه ندادم تا دستش را در جیبم کند. به او گفتم یک فندک و یک سیگار دارم. این سیگار مال حقوق 15 سال من ، این فندک هم حقوق سه سال من میشه 18 سال و مطمئن باش به غیر از سیگار و فندک چیز دیگری همراه من نیست. بعد آن سرهنگ امریکائی که شاهد این قضیه بود گفت این مسئول سازمان چی داره میگه و در حالیکه شگفت زده شده بود رو به من کرد و گفت مگر اینها به شما حقوق نمی دادند و فرید حرف های سرهنگ را برایم ترجمه می کرد. به او گفتم: نه تنها حقوق نمی دهند بلکه هیجده ساله از من و امثال من بیگاری کشیدند و وادارمان کردند تا مفت برایشان کار کنیم و اگر شما برای مصاحبه نمی آمدید رهبران سازمان تا سالها دست از سر ما بر نمی داشتند.
آرش رضایی: واقعا شنیدن خاطرات و داستان زندگی شما در مناسبات سازمان بسیار تاسف برانگیز و دردآور است و شاید غیر قابل تصور. این همه نامردمی و ناجوانمردي باور نکردنی ست.

انجمن نجات دفتر آذربایجانغربی

خروج از نسخه موبایل