نامه یک مادر به فرزندانش که در بند فرقه رجوی هستند

نامه یک مادر به فرزندانش که در بند فرقه رجوی هستند

به احمد و امین تلاوتی

سلامی به گرمای قلبهای شکسته یک دل مادر و قلب پر از درد یک پدر که دیگر نمیتوانند درد حاصل از دوری را تحمل کنند.

احمد و امین عزیزم ای کاش می توانستید دردی که قلب و دل یک مادر را احاطه کرده ببینید. مادری که از غم دوری شما از بس که گریه کرده پلکهای چشمش سفید گشته و پیله بسته. ای کاش پیله ها با نوازش دستهای شما بر صورت یک مادر از هم باز شود و دستهای گرم یک مادر در دستهای فرزندش قرارگیرد که این گرمای مادر و فرزند قابل بیان نیست.

احمد و امین عزیزم احساسات که قابل بیان در یک برگه ناچیز نیست. اما می توانیم خاطراتی را که باهم داریم یاد کنیم، ایکاش برگردید.

احمدم یادت هست وقتی که از ترکیه برگشتی یک ماشین برای بابا خریدی و گفتی که وقتی با بچه ها بیرون رفتید ، اگر من نبودم به یاد من بیافتید. الان بابا یک ماشین استیشن طوسی دارد. حالا زیر همان ساختمان که داشتیم، دوتا واحد دیگر هم اضافه کردیم که همیشه می گم این برای اون دوتا بچه هام هست که از من دور شده اند. ولی اگر برگردن دیگه نمیگذارم که این دوری دوباره تکرار بشود. مغازه سوپرمارکت را هم بابا تعمیر کرده و سروسامانی داده. اینها را برای شما به خاطر این گفتم که شما خوشحال بشوید ، اما نمیدونم که من با این چیزها می تونم دوری جگرگوشه هایم را تحمل کنم یا نه. چطوری می تونم قلب سنگین پر از دردم را تسکین بدم. همه بچه ها که سروسامان گرفتند الان دیگه من و بابا تنها هستیم و می نشینیم به یاد خاطرات گذشته دوتایی گریه می کنیم و بابا میگه ای خدا چه گناهی به درگاهت کردیم که دو جگرگوشه ما باید دور از پدر و مادرشون باشند. خدایا اگه حضرت یعقوب صبر دوری یوسف را داشت او یعقوب بود و پیغمبر اما من چه هستم بنده ای که دست به درگاهت بلند کرده و چیزی جز برگشت فرزندش نمی خواهد. تنها خوشی یک پدر و مادر این است که در کنار فرزندانش باشد.

احمدجان سیرترشی می گذارم به یاد تو، برنج سرخ کرده درست می کنم به یاد شما میفتم. یادت هست وقتی که اکبر اومده بود که اسباب ببرد ترکیه من برنج سرخ کرده بودم بعد فرستادم براتون ترکیه تو زنگ زدی گفتی که مامان برنج هات ترسیده. مامان چرا رنگش برگشته. حالا به یاد اون برنج های گذشته که برای شما درست می کردم الان هم درست می کنم ولی اون طعمی که در گذشته داشت و دور هم بودیم را نداره.

احمد و امین یادتون است آخرین باری که باهم بودید جلوی مغازه فوتبال بازی کردید. ایکاش که برگردید و یک دست دیگه فوتبال جلوی مغازه بازی کنید.

اعظم که هربار قیمه درست می کند اول به یاد تو گریه می کند بعد می خورد. من که خودم هرچیزی درست می کنم به یاد شما یک مقدار کنار میگذارم می گم که اینها برمیگردند. ایکاش می شد که برگردید. مگه یک مادر چی تو دنیا از بچه هایش میخواد تنها آرزوی این مادر پیرتون که از دوری شما قلبش شکسته و مویش سفید گشته و صورتش پیله بسته فقط در آغوش گرفتن شما ها را می خواد.

مادر

خروج از نسخه موبایل