نامه ای به یکی از افراد در بند فرقه رجوی
به : رضا حسن زاده
به نام خدا
سلام رضا جان
امروز 20 اردیبهشت ماه 1386 است. چند روز پیش به ما تلفنی خبر دادند که میتوانیم برایت نامه بنویسیم. خدا خیرشان دهد. چون باعث شادی همه اعضای خانواده شدند که همیشه دعا می کنند روزی دوباره تو را ببینند.
الان اینجا داریم نشاکاری میکنیم. اگر خودت هم بودی و همین الان می آمدی باید به ما کمک میکردی باید می آمدی توی بیجار با ما موتور میزدی، توم می کَندی و حتی جعبه های توم را میگذاشتی روی شانه خودت و می بردی برای زنهایی که نشا میکنند. ما به جای همه این سالها که ما را تنها گذاشتی از تو کار میکشیدیم و اگر دلمان راضی شد به تو قیل نهار می دادیم با ماهی شور و باقلا و خیار آنهم روی فرز بیجار. البته نترس شوخی کردم چون حالا امکانات ما خیلی بیشتر شده دیگر ما خیلی کارها را با موتور بیجارکاری انجام میدهیم و خودمان خرمن کوب و انبار بزرگ و خیلی وسیله ها داریم تازه توی محله کارخانه برنجکوبی هم داریم و همه امکانات باعث شده سختی کارها خیلی کمتر شود.
اینجا اگر یادت باشد اریبهشت ماه خیلی قشنگ تر از همه سال است درختها کاملاً سرسبز شده اند و محصولات باغها سبز شده و خیلی دیدنی است. همه خانواده خیلی خیلی به تو سلام میرسانند و منتظرت هستند. بابا وصیت نامه اش را تنظیم کرده و قسمتی از زمینهایش را به نام تو کرده تا هر وقت آمدی آنجا خانه بسازی. مامان همه جا نذر کرده که دوباره تو را ببیند از آقا میر محمد و چنگ مزار گرفته تا مشهد و کربلا که خودت نزدیک آنجایی. نذر کرده تو را ببیند تازه یک قطعه زمین هم که ارث پدری اش است گذاشته تا تو هروقت آمدی بفروشد و برای تو خرج کند (خوش به حالت). میدانی چرا؟ چون مامان گفته این زمین را به هیچ کدام از بچه های دیگرش نمیدهد و میخواهد با پول آن رضای خودش را زن بدهد و برایش خانه بسازد و خیلی نقشه های دیگر…
خواهر بزرگت فضه یک سلام گرم و مخصوص به تو میرساند احتمالاً میدانی که خواهرزاده بزرگت مریم الان دیگر خانم دکتر شده. راستی یادت میآید آن وقتها به او قول دادی اگر شاگرد اول شد برایش ساعت میخری یادت نرود چون مریم هنوز منتظر است تا دائی رضا برایش ساعت بخرد. داوود چند سالی است درسش تمام شده سربازی رفته و حالا سرِ کار میرود. میخواهند کم کم او را زن بدهند حالا اگر دوست داری او را در لباس دامادی ببینی عجله کن وگرنه ما که عکس عروسی اش را برای تو نمیفرستیم!! تا دلت بسوزد!!
سمیه را با آن گریه های همیشگی اش که هیچوقت فراموش نمیکنی. او حالا دارد در دانشگاه درس میخواند. محمد که درس ملوانی خوانده الآن دارد خدمت سربازی اش را میگذراند و میلاد هم کلاس دوم دبیرستان است.
برادر بزرگت محرم کنار خانه بابا خانه ساخته و پسر بزرگش جواد حالا مردی شده و یک سال دیگر می رود سربازی. بچه های دیگرش امیرحسین و فرنگیس هستند.
خواهرت زینب دو تا پسر دارد منصور و میثم. منصور امسال میرود سربازی. میثم هم حالا می رود سرِ کار، راستی زینب خیلی برایت سلام می رساند. برادر کوچکت حسن حالا در سازمان محیط زیست کار می کند و جنگلبان است. او هم برای خودش خانه ساخته و دو تا دختر دارد که آذر کلاس پنجم ابتدایی و آزاده امسال میرود مدرسه.
زهرا هم یک دختر دارد به اسم بهاره که او هم دخترش را امسال می فرستد مدرسه. خواهر کوچکت فعلاً دارد خانه پدرش خوش میگذراند و متنتظر است تا تو بیایی و برای عروسی ات حسابی خوش بگذراند و بعد خودش ازدواج کند!
همه فامیل خاله، دایی ، پسر عمه ها ، همه و همه هروقت که ما را ببینند جویای حال تو هم هستند. ما هم فقط دعا میکنیم یک بار دیگر تو را ببینیم و تو هم همه افراد خانواده ات را ببینی و همه این اسمها که برایت نا آشناست بشناسی.
رضای عزیز مراقب خودت باش. هرجا هستی خدا پشت و پناهت. ما را فراموش نکن که ما هرگز فراموشت نمیکنیم.
جعفر حسن زاده