تاملی بر خاطرات خانم مرضیه قرصی ( قسمت دوم )
زنان قرارگاه اشرف در معرض خشونت سیستماتیک
… تا اینکه در روز سوم ورودمان به بغداد ، صبح هنگام حوالی ساعت نه حشمت به دنبال ما آمد تا ما را به پایگاه ( مقر سازمان ) ببرد او وقتی چشمان پف کرده مرا دید گفت : چرا ناراحتی ، من دیگه چیزی به او نگفتم چون مطمئن بودم او قادر به درک احساسات مادرانه من نیست و زندگی در تشکیلاتی تروریستی و حرفه ای از او موجودی بیجان و بیروح ساخته بود. در پایگاه فرم های مخصوص را به ما دادند تا پر کنیم فرم ها در رابطه با ضوابط و مقررات ارتش به اصطلاح آزادی بخش بود پس از پر کردن فر م ها ، از من و همسرم خواستند تا آنها را امضاء کنیم. سپس برایمان نوارهای ویدیوی ریاست جمهوری مریم را گذاشتند. پس از مشاهده نوارهای ویدیویی که دو روز طول کشید مرا وادار کردند تعهد نامه ای را امضاء کنم که متن آن عبارت بود از اینکه من داوطلبانه سعید را به سازمان تحویل می دهم تا به ایران بفرستند. پس از امضای برگه ، حشمت به ما گفت حدود هیجده سال است در ارتش بسر می برد و از مزایای زندگی در ارتش برایم حرف ها زد. به او گفتم : باور نمی کنم شما این همه سال در اینجا باشید ، حشمت برای اینکه مرا مجاب کند تا در عراق بمانم و به آنها بپیوندم حدود پنج الی شش نفر از زنانی را که در مقر بود پیش ما آورد و آنها شرح حال و بیوگرافی خودشان را برای من و همسرم توضیح دادند. فردای آن روز چون می دانستم سعید را از من جدا می کنند بی اختیار گریه می کردم. در مقر سازمان در بغداد ، همسرم آرام نیز بسیار ناراحت بود او در گوشه ای از حیاط مقر روی زمین نشسته بود و پی در پی سیگار می کشید. سعید نیز خیلی بیقراری می کرد و گریه و زاری. انگار می دانست چه سرنوشت شومی برای او و ما پیش خواهد آمد و چگونه خانواده ای و عشقی و دوست داشتنی را در عرض یکی دو سال مبدل به نفرت و کینه و سیه روزی خواهند کرد و او برای ده سال از محبت مادری و برای همیشه از آغوش پدر محروم خواهد ماند. واقعا رهبران سازمان در مقابل وجدانی که بر سرشان خیمه زده است چگونه رهایی خواهند یافت. من تصور می کنم در همین دنیا رهبران سازمان در جهنم سوزان درونشان می سوزند و خاکستر می شوند. آیا تلاشی کانون خانواده من و صدها خانواده دیگر عذاب همیشگی را در این دنیا و آخرت برای آنها نخواهد داشت؟ برای محروم نمودن فرزند بیگناهم از محبت مادری و پدری چه پاسخی برای خدا و وجدانشان دارند؟
من نیز در آن شرایط همانند همسرم حال و روزی نداشتم انگار گیج و در کما بودم نمی توانم آن لحظات سخت را توصیف کنم ، توصیف کردنی نیست تا اینکه دو نفر از افراد سازمان با لندکروز سفید رنگی به مقر وارد شدند و سعید را از ما گرفتند و بردند. دو ساعت بعد از اینکه سعید را از ما جدا کردند من و آرام را علیرغم میل باطنی به اشرف انتقال دادند.
ورود به قرارگاه اشرف واقع در بیابان خالص
در اولین روز اردیبهشت ماه سال هفتاد و شش وارد قرارگاه اشرف شدیم.
هنگام ورود به پذیرش در حوالی اسکان ما را به پذیرش زنان بردند ، پذیرش مردان پانصد متر با ما فاصله داشت. اسکان نام محلی در قرارگاه بود که خانواده ها در آنجا زندگی می کردند در ورودی پذیرش ما را از هم جدا کرده و مرا به پذیرش زنان و آرام را به پذیرش مردان منتقل کردند. در هنگام جدایی چشمان آرام پر از اشک شد و گریه کرد من قبل از جدایی انگشتری را که در دستم بود به آرام دادم و به او گفتم : انگشتری را به یادگار نگه دارد. او نیز متقابلا عکسی از خودش را به من داد.
ورود به پذیرش : در ابتدای ورودم به پذیرش زنی به نام شیرین (از اهالی روستاهای استان فارس) چهل و پنج ساله به نظر می آمد و تا این اواخر که در اشرف اقامت داشتم او در پذیرش زنان مسئولیت هایی داشت ، تحویلم گرفت ، پس از اینکه مرا مورد بازرسی بدنی قرار داد ، وسایل شخصی ام را از دستم گرفت و گفت : پس از بازرسی کامل به تو تحویل می دهم و بعد به اتفاق به آسایشگاه رفتیم. آسایشگاه ما پانزده نفر ظرفیت داشت ، تخت های آسایشگاه دو طبقه و با نظم خاصی در کنار دیوارها چیده شده بود.. آسایشگاه دارای حمام و سرویس بهداشتی نیز بود. شیرین مرا به بچه ها معرفی کرد. سپس به اتاق فرمانده پذیرش رفتیم و مرا به معصومه پیر هادی فرمانده پذیرش معرفی کرد ، معصومه ترک زبان و تقریبا میانسال بود. شیرین ادبی فرمانده آسایشگاه ما و عقت حداد نیز فرمانده دسته بود. به من گفتند لباس فرم ارتش را بپوشم و شب هنگام نباید با لباس عادی به سالن غذاخوری بروم و بایستی با لباس فرم ارتش در غذاخوری حاضر شوم آنها چون حال و روز زار مرا به خاطر جدایی از سعید متوجه شده بودند و اینکه خیلی ناراحت هستم ، برای خشکاندن احساسات و عواطف مادرانه ام ، به بهانه ورودم به ارتش دو بار مراسم جشن گرفتند. در اولین شب ورودم به پذیرش در آسایشگاه در حالی که روی تختم دراز کشیده بودم و قلبم به سختی می تپید ، پس از خاموشی بشدت گریه کردم و چون یکی از افراد آسایشگاه متوجه این موضوع شد جهت چاپلوسی و تملق گویی گزارش مرا به مسئول آسایشگاه شیرین ادبی داد.
ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدارمان کردند ( بیدار باش زدند ) برای من خیلی سخت بود در این ساعت از صبح از خواب بر خیزم ، چون عادت نکرده بودم. پس از اینکه کارهای انفرادی مان را انجام دادیم به کار جمعی پرداختیم که عبارت بود از تمیز کردن دستشویی ها ، محوطه ، جارو زدن آسایگاه و… سپس ما را به کلاس رزم انفرادی بردند. افراد کلاس ما را هفت نفر به اسامی1- لیدا نظری ( کرد – ساله21).2- سوسن قبادی ( کرد – ساله17). 3- ندا حسنی ( 25 ساله ) او اواخر سال 75 از کانادا به به اشرف منتقل شده بود و پدر و مادرش در کانادا اقامت داشتند او همان دختری ست که قربانی آزادی مریم از زندان پاریس شد تا به دستور و القائات تشکیلات خود را بسوزاند و مریم آزاد گردد معامله خوبی ست سوزاندن یک انسان در برابر آزادی مریم از زندان. این ماجرای تلخ و شرم آور مرا یاد اتفاقات تاریخی میاندازد که انسانها را قربانی می کردند تا خدایان زمینی در آرامش بزیند. پدر و مادر ندا حسنی هوادار سازمان بودند.4- لادن بادیانی( 20 ساله) او ابتدا از ایران به سوئد رفت و پس از سه سال اقامت در سوئد به عراق منتقل شد. لادن سال هشتاد در یکی از عملیات ها به اتفاق فهیمه صادقی و زهره فخر در عملیاتی تروریستی در ایران کشته شد.5- لیلا احمری ( 17 ساله ) او را نیز رابطین سازمان از کشور سوئد به اشرف منتقل می کنند. سازمان لیلا احمری را پس از ندا حسنی و به همراه خواهرش به فرانسه فرستاد.6- مرضیه سلطان آبادی (35 ساله ) را از هلند به اشرف فرستاده بودند. او دارای همسر و دوتا دختر بود و بعدها همسرش را نیز وادار کردند که به اشرف بیاید. فکر کنم دو سال پیش بچه های وی را از هلند به اشرف برای ملاقات پدر و مادرش آوردند تا زمینه ذهنی انتقال آنها را به اشرف جهت عملیات تروریستی فراهم کنند.
کلاس آموزش رزم انفرادی که صبح ها ترتیب می دادند دو ، سه ساعتی طول می کشید آموزش کلاش و نظام جمع نیز قسمتی از آموزشمان بود که باید می گذراندیم. مربی آموزش رزم انفرادی ما شیرین ادبی مسئول آسایشگاهمان بود.
بعدازظهر ها از ساعت سه تا پنج و نیم عصر به کلاس ایدئولوژی می رفتیم و بعداز آن ورزشی دسته جمعی شروع می شد. مسئول کلاس ایدئولوژی ما مردی چشم آبی بود که نامش در خاطرم نیست. به خاطر اینکه ذهنم درگیر فرزندم سعید و همسرم بود ، همیشه در کوئییز و امتحانات کلاس ، نمره پایین می گرفتم.
تنظیم از آرش رضایی
دفتر انجمن نجات آذربایجانغربی