متن سلسله مصاحبه های سعید شاهسوندی با راديو صدای ايران ( لس آنجلس ـ آمریکا)
قسمت اول
خلاصه و محورهای این مصاحبه:
· ماهیت شماری از جداشدگان وسرانجام آنها
· معرفی و شرح حال سعید از زبان خودش
· نامههای سعید به رجوی و پاسخ رجوی به او
· در باره تغییردیدگاه فلسفی و ارزشی سعید از جمله فلسفه شک و چراگفتن.
· بحران درونی و فروریختن تمامی رویاها وآرزوها
· چرادرعین مساله داری شماری از جداشدگان و ازجمله سعید به عملیات موسوم به فروغ جاویدان رفتند؟
· نقش بسته بودن فضای تنفسی سیاسی در ایران و سرکوب مخالفین در پیوستن افراد به مجاهدین؟ سیکل معیوب؟
مصاحبه گر: آقای حسین مهری
تاریخ مصاحبه: 12 امرداد 1383برابر با دوم اوت 2004
حسین مهری :
شنوندگان گرامی؛ برنامه چهرهها و گفتهها را میشنوید از رادیو صدای ایران. بیش از 9 سال پيش بود كه یك سلسله مصاحبه كردم با آقای سعید شاهسوندی عضو پیشین مركزیت مجاهدین خلق كه در حقیقت فراز و فرودها و تلاطم های فراوانی در زندگی خودش را تجربه كردهبود و زندان به زندان و شکنجه به شکنجه خودش را سرانجام رسانده بود به آلمان.
این مجموعه مصاحبهها با رادیو صدای ایران به نظرم تاریخچهای است در باب رسم و راه و شیوههای مجاهدین خلق و مسعود رجوی.
من به راستی همیشه با شادی با سعید شاهسوندی مصاحبه میکردم.او در مصاحبه بسیار مسلط بود به واژه… بسیار گرم و گیرا سخن میگفت و موضوع را بسیار خوب بررسی میكرد و خوب میشكافت. من به یاد دارم سه شب پیاپی در مصاحبههایی كه با او داشتم درباره شبها و نیمه شبهایی كه مسعود رجوی همه را جمع میكرد و دربارهي انقلاب ایدئولویك با آنها صحبت میكرد و همه را با سخنان خودش به هیجانهای روحی وحشتناكی میكشاند، گریهها غشها ضعفها، شاهسوندی، اینها را به قدری زیبا و در عین حال دل شكن بیان كردهبود كه فكر میكنم یك زمانی آنها را باید از نو شنید. اکنون خوشحالم كه بار دیگر با او گفتوگو میكنم.
حسین مهری: جناب آقای شاهسوندی درود بر شما.
سعید شاهسوندی :
سلام و درود من هم برشما و شنوندگان عزیز
حسین مهری : :صبح شما بخیر در هامبورگ
سعید شاهسوندی : خیلی متشكرم. شب شما هم بخیر
حسین مهری :
آقای شاهسوندی بفرمائید كه در این سالها حرف و سخن دربارهي شما كاهش پیدا كرد، چه شدهبود؟
سعید شاهسوندی :
ضرب المثلی قدیمی میگويد؛ بیخبری خوش خبری. این شاید مصداق حال من هم بودهباشد. ولی نه. متأسفانه آنچه كه مربوط است به آقایان مجاهدین و سازمان مسعود رجوی، هیچوقت فراموش نكردند كه گاه و بیگاه به هر مناسبت و یا بدون مناسبت، وقتی میخواهند به شماری از افراد، به حق و یا به ناحق و علی العموم به ناحق توهین و فحاشی کنند و تهمت بزنند، بنده را هم بی نصیب نگذاشتند.
يادم ميآيد یک مورد آن ماجرای فردی بنام جمشید تفرشی بود.این آقا که به گمانم معرف حضور شما هم باشد. مدتی در مناسبات سازمان مجاهدین بود و سپس به دلائلی که به خودش مربوط میشود با آنها قطع رابطه میکند. او ابتدا به دانمارک و سپس به آلمان آمد. بسیار پرسروصدا و با ادعاهای بسیار بزرگ علیه مجاهدین. ایشان با من هم تماس گرفت و من بعد از چند تماس متوجه تو خالی و دروغ بودن دعاوی وی چه رابطه با خودش و چه در ضدیت با مجاهدین شدم. در شهر هامبورگ من به بسیاری از دوستان سیاسی هم گفتم كه در صحت نظرات ایشان و گفتههای این آقا یك مقداری باید بیشتر دقت بشود. من البته ابا داشتم از اینكه ايشان را مأمور رژیم جمهوری اسلامی و یا مأمور سازمان مجاهدين بدانم، ولی به دوستان تذكر می دادم كه این آقا در مجموع آدم درستی نیست. این آقاچند نوبتی هم با یکی از برنامه گذاران رادیوی شما مصاحبه داشت.وی بعدها درجریان اختلافات و چاقوکشیهای خانوادگی و اقدامات ناشایست دیگر در دانمارک در معرض اخراج از آن کشور قرارگرفت. از این رو به مسعود رجوی نامه مینویسد كه من مامور جمهوری اسلامی بودم اما اکنون توبه كرده و قصد خدمتگذاری دارم، قصد او این بود تابا سیاسی کردن مجدد خود مانع دیپورت شدنش شود. مسئولان مجاهدین هم بدون رعایت کمترین پرنسیپ سیاسی با آغوش باز از وی استقبال کردند. این مربوط به سه چهار سال پیش است. به این ترتیب ایشان دوباره به دامان پر مهر و محبت آقای رجوی بازگشت. شرط قبولی توبه ایشان توسط مجاهدین و آقای رجوی هم که معلوم بود. گفتن هر آنچه مجاهدین میخواهند علیه مخالفین خود و از جمله این جانب بگویند، این باراز دهان جمشید تفریشی.
او هم نامههايي به سبک داستانهای پلیسی نوشت که در نشریه مجاهد با بوق و کرنای مفصل چاپ شد و در آن گفت که مامور جمهوری اسلامی بوده، با سعید اسلامی تماس داشته و از او پول دریافت میکرده و سپس شماری از جداشدگان و شماری شخصیتهای سیاسی منتقد مجاهدین را به عنوان مامور و جاسوس جمهوری اسلامی معرفی کرد. از جمله این جانب را. او البته بعد ها که مشکل اخراجش حل شد مجددا به مجاهدین پشت کرد ومجددا به فحاشی و حمله علیه آنها پرداخت و گفت که همه اظهاراتش کلک و… بوده است. اجازه بدهید در باره این فرد کمتر صحبت کنیم. یك مورد هم داستان آقای علی فراستی بوداگر خاطرتان باشد
حسین مهری :
بله؛ ایشان رفتند ایران رئیس جمهور بشوند.
سعید شاهسوندی :
بله ،البته قبل از اینكه ایشان بروند ایران برای رئیس جمهورشدن ،در آن سالها یك جنگ قلمی با بنده داشت. از جمله من را مار رژیم در آستین اپوزیسیون خارج كشور مي دانست و به همه افراد حذر می داد كه نسبت به من هوشیار باشند، چراکه بزعم ایشان من آمده بودم که تبیلغ رفتن به ایران را بکنم.ایشان حرفهای رجوی را تكرار می كرد،البته بعد از مدتی خود ایشان رفتند ایران كه كاندیدای ریاست جمهوری بشوند و باقی قضایا که شما بهتر از من می دانید. از این نمونه ها که آقایان و خانم های مجاهدین بنده را با واسطه و یا بی واسطه بی نصیب نگذاشته اند زیاد است.
حسین مهری :
آقای شاهسوندی! برای شنوندگانی كه طی این سالهای به ما پیوستند امكان دارد كه فشرده ای از زندگی نامه سیاسی خودتان را بیان كنید؟
سعید شاهسوندی :
متولد 1329 در شیراز هستم در خانواده ای متوسط. در دانشگاه شیراز كه آن زمان به اسم دانشگاه پهلوی بود، در رشته مهندسی و مدتی نیز در رشته تاریخ درس خواندم و در همان دانشكده هم بود كه در سال 1348 به عضویت سازمان مجاهدین ،شاخه شیراز كه آن موقع به صورت تشكیلاتی كاملا مخفی اداره می شد در آمدم.
تا سال 1350 در همان شهر بودم.در شهریور 1350 هنگام برگزاری جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی سازمان مجاهدین با هجوم سراسری ساواک روبرو شد و چارت های تشكیلاتی زیادی لو رفت. از جمله اسم من و تعدادی از دوستان كه در شاخه شیراز فعالیت میكردیم. تعدادی دستگیر شدند و من هم از آن زمان متواری شدم. 4 سال به صورت مخفی زندگی كردم در شهرهای اصفهان تهران ،مشهد و جاهای مختلف به صورت مخفی به فعالیت ادامه دادم طبعا در این سالها در تیمهای عملیاتی سازمان هم شركت داشتم از جمله با كسانی كه خاطره آنها همیشه با من هست ، زنده یاد كاظم ذوالانوار است كه سالها بعد همراه با زنده یاد بیژن جزنی و یاران در تپههای اوین بدست مأموران ساواك تیر باران شد.کاظم مدتی مسئول تشکیلاتی من بود.
با زنده یاد مجید شریف واقفی بودم.در ماجرای موسوم به تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین که به كشتار های درون سازمانی انجامید ؛ من همراه با مرتضی صمدیه لباف و مجید شریف واقفی سه نفری بودیم كه در مقابل جریان استالینیستی تقی شهرام و بهرام آرام مقاومت كردیم و بعنوان خائنین شماره 1 و 2 و 3 در نشریه های آن روز سازمان معرفی شدیم. خائنینی كه حكمشان در دادگاههای خلقی اعدام بود. مجید شریف واقفی در روز 3 شنبه 16 اردیبهشت ساعت 3 بعد از ظهرپس از آُن که از هم خداحافظی كردیم تا فردا همدیگر را ببینیم در سر قرار نارفیقان ترور شد و جسدش را سوزاندند. مرتضی هم ساعت 8 همان شب مورد حمله قرار گرفت که زخمی و سپس توسط ساواک دستگیر شد ،خائن شماره 3 من بودم كه متوجه شدم و از دست نارفیقان فرار كردم ولی 10 روز بعد در 26 اردیبهشت 1354 به دست مأموران ساواك افتادم.
طبق معمول شلاق و شكنجه و ضرب و شتم ها را تحمل كردم در دادگاه اول محكوم به اعدام و در دادگاه دوم به حبس ابد با 45 سال عامل مشدده محكوم شدم.در جریان انقلاب از زندان آزاد شدم 21 دی ماه1357. در مقابل درب زندان قصر ،به عنوان نماینده اعلامیه زندانیان سیاسی مجاهد را خواندم و از همانجا نیز بلافاصله فعالیت سیاسیام را با سازمان مجاهدین آغاز كردم. تا انقلاب شد.
بعد از انقلاب به شیراز رفتم مسئولیت من راه اندازی شاخه استان فارس سازمان مجاهدین بود كه آن موقع جنبش ملی مجاهدین خطابش می كردیم، بعدها كاندید سازمان برای مجلس خبرگان شدم. مدتی بعد كانديد مجاهدین برای مجلس اول كه آن موقع مجلس شورای ملی نامیده میشد، شدم. از تعداد معدود افرادی از اپوزیسون بودم كه به مرحله دوم رسیدم. به دنبال راهاندازی نشریه مجاهد از شماره اول تا آخرین شماره آن عضو تحریریه نشریه مجاهد بودم.
درپی ماجرای 30 خردا 60 وشروع مبارزه مسلحانه، تیم اعزامی سازمان مجاهدین برای راهاندازی رادیو مجاهد در تاریخ هشتیم تیرماه 1360 عازم کردستان شد. من و4 نفر دیگر گروه بنیانگذار رادیو مجاهد بودیم، گویندگی رادیو، نوشتن تفسیرهای سیاسی و به لحاظ اطلاعات فنی كه داشتم کار در قسمت فنی از جمله وظائف من بود. برای گزارش داخل و کردستان به مسعود رجوی و نیز تهیه فرستدههای قویتر رادیوئی چندین سفر از كردستان به پاریس رفتم. که یکبار آن با مرحوم دكتر صادق شرفكندی (كاك سعید)، معاون دكتر قاسملو بود جهت پیوستن حزب دمکرات کردستان ایران به شورای ملی مقاومت. خاطرم هست روزهائی که باایشان در بغداد بودیم مصادف شد با 6 اکتبر 1981، روزی که انور سادات در مصر ترور شد. مرحوم شرافکندی نیز بعدها در رستوران میكونوس برلین توسط عوامل جمهوری اسلامی ترور شد.
طی این سالها در قسمتهای مختلف سازمان ولی بطور عمده در رادیو مجاهد كار گویندگی و نویسندگی و بعض كارهای فنی را انجام میدادم. تهیه فرستندههای رادیو مجاهد تا زمانی كه از رادیوهای بغداد پخش نمیشد و متعلق به خودمان بود تماما توسط من انجام گرفت در سال 1364 باز به دفعات بین پاریس و بغداد در رفت و آمد بودم.
اعتراضات من از سال 1361 آغاز شد، زمانی كه در كردستان بودم، از برخوردهای غیر دمكراتیك سازمان نسبت به حزب دمكرات و همینطور در درون روابط خودمان رنج میبردم و اینها را به صورت اعتراضات و گفتگوهای گاه و بیگاه با مسئولین محلی ميگفتم ولی راه به جایی نمی برد. نارضایتیها و اعتراضات من از نظر مسئولین تشکیلات خرابکاری در مناسبات تشکیلاتی بود و آنها این را نمیتوانستند تحمل کنند. درنتیجه من را به ترکیه و سپس به پاریس اعزام كردند. سال های 62 و 63 با حفظ مواضع انتقادی در قسمتهای تدارکات ویژه که بیشتر معطوف به تهیه دستگاههای رادیوئی و مخابراتی و ارتباطی بود فعال بودم. در ماجرای موسوم به انقلاب ایدئولوژیک در پایان سال 1363 و ابتدای 1364 تحت تاثیر فضای صمیمت کاذب و اولیه آن ماجرا مدتی اختلافات کمرنگ شد. در این زمان عنوان تشکیلاتی من عضو مرکزیت است.
این وضعیت ادامه داشت تا سال 1365.همزمان با تحولات دموکراتیک درشوروی(موسوم به گلاسنوست و پروسترویکا) که من هم به هرحال از آن بیخبر نبودم ودر باره آن میخواندم. تحولات شوروی با توجه به زمینههای ذهنی و قبلی، برای من یك راهگشایی بود. در واقع آنچه كه در سازمان ما میگذشت مینیاتور و كوچك شدهای از جریانات حزب كمونیست شوروی به خصوص استالینیزم حاكم بود. این ماجرا باعث تشدید مسئله ذهنی من شد. گفتوگوهای محفلی در درون سازمان، اعتراضهای محدود تشكیلاتی و سرانجام، یافتن تعداد معدودی همفكران دیگر. البته در آن شرایط ارتباط و تماس با افراد در درون سازمان به دلیل نوع خاص روابط سازمانی اساسا ممكن نبود، بسا افرادی بودند در یك بخش، در اطاقهای واحد و یا مجاور یک دیگر شب و روز کار میکردند و شب و روز یکدیگر را میدیدند اما امکان گفتوگوی دمكراتیك و تبادل نظربا یکدیگر را نداشتند. حتی زنها از شوهرها و شوهرها از زنها واهمه و ابا داشتند كه نسبت به مشکلات سیاسی و تشکیلاتی با هم درددل كنند. با این همه در چنان فضائی من شروع به اعتراض کردم. اعتراضات من رفته رفته در سال 1365 به جائی رسید كه ديگر من را در رادیو نمیتوانستند تحمل كنند.
کار به جایی رسید كه برنامههای رادیو و ستاد تبلیغات كه من روزانه درآن شركت میكردم به دلیل حضور من بعضا مختل و فلج میشد. بارها به من گفتند که ما میخواهیم كار را پیش ببریم ولی سوالاتی كه تو مطرح میكنی جلوي پیشرفت روزانه كار را میگیرد، این بود كه با لطایف الحیل من را از بغداد به پاریس تبعید کردند به اين دليل ميگويم تبعيد كه البته معلوم است كه پاریس جای بسیار بهتری است از بغداد ولی از محل تأثیرگذاری تشكیلاتی من را دور کردند و به صورت منفرد در آوردند.
این درست مصادف با زمانی است كه معاون مسعود رجوی ، علی زركش، هم كمی پیش از من به اتهام خیانت محاکمه و محکوم به اعدام شده ولی با یک درجه تخفیف توسط مسعود رجوی بصورت زندانی نگهداری میشد. اطلاع یافتن من از این ماجرا آتش اعتراض من را شعله ور تر ساخت و من را جری تر كرد بر اینكه نظراتم را تند تر و حادتر بیان کنم چون علی رغم اختلافات شخصی كه با مرحوم زركش داشتم ولی حق را به او میدادم.
سرانجام بعد از سالها كشمكش درونی، و اعتراضات مقطعی در خرداد 1367بیانیه مفصل اعتراضی خود را خطاب به رجوی نوشته و به نماینده وقت او حسین مهدوی در پاریس تحویل دادم. در این ایام رجوی در بغداد است و من در پاریس.
این اولین بیانیهای است كه در سازمان که به طور جدی مسعود را مورد خطاب قرار میدهد، دیكتاتوری در سازمان را مطرح میكند، ولایت فقیه شدن آقای مسعود رجوی را مطرح میکند. مسئله ارتباط با عراق را مطرح میكند. و…
متن کامل این نامه در دفتر اول خاطرات من تحت عنوان «اسناد مکاتبات مسعود رجوی ومن…» آمدهاست.
48 ساعت بعد از تحویل دادن بیانیه، حسین مهدوی نماینده مسعود رجوی در پاریس و مسئول شورای ملی مقاومت تلفن زد به من كه بیا پیامی برایت آمدهاست. معلوم شد كه بیانیه به سرعت به بغداد ارسال و مسعود رجوی بلافاصله جواب داده.
جواب مكتوب را آنجا حسین مهدوی به من داد. پاسخ 12 الی 13 صفحهای رجوی نیز در دفتر اول خاطرات من عینا کلیشه شده آمدهاست.
مسعود رجوی در پاسخ دادن عجولانه به من اهدافی را دنبال میكند
1:از برملا شدن بیانیه در بیرون از سازمان جلوگیری كند تامانع تأثیرآگاهی دهنده آن روی سایر افراد مسئله دارشود
2: باشناخت روانشناسی من و بااستفاده از رابطه عاطفی بین ماکه از سال 1355 در زندان اوین وجود داشت، تلاش میکند من را به بغداد بكشاند.
در سراسر نامه وی شمااین دو محور را خواهید دید. در آن نامه بیش از 5 بار دعوت میكند كه من به بغداد بروم و حضوراً با خودش صحبت كنم و هركجای سازمان را كه خواستم ببینم با هر کسی كه خواستم صحبت كنم. این تلاشی بود كه من را به بغداد بكشاند. البته من پاسخ دوم را دادم و در آن زمان مشخص نتوانست موفق بشود ولی حادثهای پیش آمد كه این حادثه سرنوشت ساز بود و آن پذیرش قطعنامه 598 و اعلام آتش بس بود توسط جمهوری اسلامی بود و آقای خمینی با سخنرانی معروف به نوشیدن جام زهر، قطعنامه را پذیرفت. فكر میكنم 27 تیرماه بود. من گرچه با بیانیه جدائی در واقع دیگر مجاهد نبودم اما بهدلیل سالهای طولانی عضویت (بیست سال) و اشتغال در بخشهای سیاسی و تبلیغاتی سازمان همراه با تاثیرات عمیق عاطفی که یکشبه و در کوتاه مدت زدوده نمیشد، همانند سازمان مجاهدین با شرائط ویژه روبرو شدم. من دیگر اعتقادات ایدئولوژیكی مجاهدین را نداشتم. من حتی مجاهد به مفهوم تشكیلاتیاش هم نبودم یعنی عضو تشكیلات هم نبودم و این را رسما در آن بیانیه اعلام كردهبودم امادرعین حال خود را مبارز راه آزادی میدانستم. و این به خاطرآرمانهائی بود كه به خاطر آنها وارد سازمان مجاهدین شدهبودم. من هنوز خود را مبارز میدانستم. شاید فرهنگ ماجراجوئی، چریكی، شهادت طلبی و از این قبیل هم بر من بی تاثیر نبود.علاوه بر یاد و تأثیر عاطفی دوستان و یارانی كه طی این سالها كشته شدهبودند و نسبت به آنها احساس دین و مسئولیت میكردم.
این را هم اضافه کنم که وجود فضای بسته و خفانآور در جمهوری اسلامی و ضرب و شتم و شکنجه وتیرباران در پیوستن به مجاهدین و ماندن با آنها بسیار موثر بود. یعنی سرکوب جمهوری اسلامی به استبداد درونی سازمان مسعود رجوی مدد میرساند. من این را سیکل معیوب نامیدهام.که در باره آن به تفصیل در جای دیگر صحبت خواهم کرد.
شما با وضعیتی روبرو بودید که میدیدید هرچه هست همين هست که هست رجوي است و سازمان او و اگر كسي بخواهد مبارزه بكند در حول و حوش همين سازمان بايد كار كند.
حسین مهری :
آیا این همان ایامی است که شما پیوستید به جنگ موسوم به فروغ جاويدان.
سعید شاهسوندی :
بله.اين آن مقطعي است كه منِ از سازمان جداشده ولي هنوز تمام علائق را ترك نكرده و در يك حالت نوساني قرار دارم. من از اندیشه و سبک کارسازمان مجاهدین جدا شدهام ولی اندیشه وسبک کار جدید هنوز در من جا نیفتادهاست. بهسوي انديشهي ملي دموكراتيك حركت ميكردم ولی تازه در ابتدای روند بودم نه در پایان و انجام آن. درموقعیت گذار و بینابینی بودم. در چنین حالتی تحولات شديد ميتوانست من را اينطرف و آنطرف بکشاند. اين تحول شديد پذيرش قطعنامه توسط جمهوري اسلامي بود.
رجوي ميگفت؛ جمهوري اسلامي در جنگ زندهاست. من با اين تحليل مخالف بودم. من میگفتم این ما (سازمان مجاهدین) هستيم كه در شکاف جنگ ايران و عراق زنده هستيم. من این نظر را به افراد بسیاری میگفتم. یادم هست آخرین بار درست در روزهای بعد از پذیرش قطعنامه، در پایگاه شورای ملی مقاومت موسوم به شکری این موضوع را به آقای مهدی سامع از جریان فدائی موسوم به پیرو برنامه هویت نیز گفتم. ما یکدیگررا از زندان در زمان شاه میشناختیم.
حسین مهری :
ايشان هنوز هم در پايگاه مقاومت هستند يا نه؟
بله ايشان سالهای طولانی و تا هماکنون، از كيسه پر فتوت! مجاهدین تامین مالی میشوند. ايشان رو كرد به من و نظر مرادر مورد پذيرش قطعنامه توسط جمهوری اسلامی پرسید. من دو دست خود را به صورت عدد 7 فارسی در آوردم و گفتم؛ شكافي بود كه ما در آن ميان زندگي ميكرديم. دستهايم را بستم و گفتم، اين شكاف بسته شد. اين تحليل من بود. بر اساس همين تحليل هم عمل كردم.
ممكن است شماری بر اين باور باشند كه سعيد شاهسوندي با سازمان درگير بود. خودش را كنار كشيدهبود، ولی میبیند که سازمان دارد میرود حکومت رابگيرد. میگوید اي دل غافل، عقب نماني از غافله كه پست وزارت و وكالت در انتظار تو است.
بعضيها اينگونه تحليل ميكنند كه رفتن من در عمليات فروغ با آن شدت تضادهائي كه من با سازمان داشتم در واقع بر اين راستا بوده.
قضیه اما درست برعكس بود. واقعیت اين بود كه من در آن زمان به نقطه صفر فلسفي رسيده بودم. کسی که تمام عمر مفید خویش را با رویای تحقق آزادی و عدالت؛ که در آرمان مجاهدین متبلور میدید؛ بسر برده اکنون در پایان راه به صفر اعتقادي رسيده بود. چرا که احساس میکردم رجوی راه را به بیراهه کشانده. من گرچه در جستجوی تازه و آغاز تجربههای جدید و سبک کارهای جدید بودم ولی شوک ناشی ازجدائی ازسازمان برایم بسیار سنگین و بزرگ بود. تمامی رویاهاوآرزوهایم را بر باد رفته میدیدم. آرزوهائی که برای بهروزی و خوشبختی مردم ایران داشتم. آرزوی عدالت، برادری، برابری و از همه مهمتر آزادی. همه را بر باد رفته میدیدم. گاه ميشد كه در خيابانهاي پاريس راه ميرفتم و با صداي بلند به زبان فارسي با خودم حرف ميزدم به نحوی که بعضی عابرین فكر ميكردند ديوانهام.
بله! سازمان مجاهدين با تمامی سیستمهای ارزشیاش براي من فرو ریخته بود. ارزشهای جدید نیز به صورت شکل گرفته در من جایگزین نشده بود. شوک ناشی از پذیرش قطعنامه که بسیار هم غیر منتظره و غافلگیر کننده بود بر این همه مسائل و مشکلات درونی و بیرونی من اضافه شد.
شما این بحران درون و بیرون وجود من را در آخرین نامهای که برای رجوی نوشتم به روشنی میبینید. قبل از این که متن این نامه کوتاه را برایتان بخوانم ، توضیحانی را نیز ضروری میدانم تا بعضی کلمات نوشتهشده در این نامه بخوبی درک شود.
نخست:من با مسعود رجوي قال و مقالي داشتيم بر اين اساس كه من میگفتم من چرا ميگويم پس هستم. من شك ميكنم پس هستم يعني براین باور هستم که انسان با سؤالاتش ارزشگذري ميشود. با ميزان عمق و جديت سئوالاتش. تكامل انسان را من از شك ميدانم. ميبايستي به هر چيزي شك کرد. از شک است که تحقیق و مطالعه و جستجوگری به عنوان محرک اولیه تکامل ذهن و اندیشه و حتی جسم انسان آغاز میشود. تا به شناختی مرحلهای برسد و آنگاه سئوالاتی دیگر و تحقیقی دیگر و همینطور…
سيستم ايدئولوژيكی رجوي مانند هر سيستم ايدئولوژيك توتاليتر چه ازنوع اسلامي وچه نوع استالینی آن از يقين و قطعیت ایمانی آغاز ميكند. در این سیستمها همه سئوالات جوابهاي از پيش تعيين شدهدارند. شك و چون و چرا وجود ندارد. گاه شک حتی مترادف ارتداد شناخته میشود. ارتداد سیاسی و یا مذهبی. تکلیف مرتدین هم که از پیش روشن است!!
من میگفتم: من خطا میکنم پس هستم. من اشتباه میکنم پس هستم چرا که خطا و اشتباه در راه تحقیق و پرس جو و در یک کلام در امر شناخت امیر طبیعی دانسته ومیدانم و از خصوصیات انسان. تنها خدایان و یا نیمه خدایان هستند که خودرا از اشتباه منزه و بری میدانند!!! و این البته خود بزرگترین خطاست.
مسعود رجوي اما ميگفت: من مبارزه ميكنم پس هستم معنای عمیقتراین نگاه این است كه هر كسي كه مبارزه نكند در واقع موجوديت انساني ندارد ویا به تعبیر آنروزی، گوهر وجودیاش را درک نکرده.اين گام اول بود كه ظاهراً خيلي اشكال نداشت. گام بعدي اين بود كه مبارزه کدام است و مبارز کیست؟ مبارزه، آن هم تمامی مبارزه، خلاصه ميشد در كارهائي كه آقاي مسعود رجوي و سازمان مطبوع اوانجام ميداد.
اين كليدي است كه شما ميتوانيد بفهميد كه سازمان مجاهدين چراغير از خودش کسی را برسمیت نمیشناسد و مخالفین خود رابا زشتترين كلمات مخاطب قرار ميدهد و اگر مخالفتها علنی و جدی شد، میشوی خائن و مزدور جمهوری اسلامی.
یعنی كساني كه گاه 10 الی 20 سال با سازمان کار و فعالیت کرده و توسط همین سازمان و همین آقای رجوی ستایش هم شدهباشند، همین که مواضع انتقادی و یا اعتراضی میگیرند و جدا میشوند وبه خصوص اگر سکوت هم نکنند، امروز به فردا تبدیل به خائن و مزدور میشوند.
این گونه افراد در نظامهای گوناگون نامهای گوناگون اما با محتوای مشابه دارند. دشمن خلق، نوکر جیرهخوار امپریاليزم، دستنشانده امریکا، شیخ ساده لوح، خائن و مزدور رژیم، بریده مزدور و بالاخره شاگرد جلاد اوین. شماری از این عناوین است.
البته، استثنا هم وجود دارد. استثنا این است که اگر جدا میشوید بدهکار و خطا کار جدا شوید، و صد البته ساکت و لال. آنوقت با شما کاری ندارند، سهل است امکانات نیز (بخصوص امکانات مالی) در اختیارتان میگذارند. شما را به هواداران و اعضا و یا مریدان و پیروان نشان میدهند و میگویند؛ ببینید! مبارزه سخت بود ،مبارزه طولانی و پیچیده بود و او توان اندک داشت، نکشید و برید. یعنی تلاش میکنند از جنازه شما هم استفاده سیاسی کنند (نظیر کاری که با شماری از کادرهای قدیمی و مسئول سازمان نظیر حسن.م، مهدی.ت و یا با علی زرکش کردند وبا خود من نیز میخواستند انجام دهند. در اینباره در آینده بیشتر توضیح خواهم داد)
دوم: در همان روزي كه از قرارگاه اشرف در حال حركت بوديم. من به يكي از افراد راديو كه با هم سالها كار كردهبوديم (مهران صادق با نام تشکیلاتی هاشم رادیو) گفتم كه اگر من كشتهشدم در زندگي نامهي من ننويسيد سعيد فرزند مسعود و مریم ، اضافه کردم که حتی مجاهد هم ننویسید.
گفت پس چه بنويسيم.
گفتم بنويسيد يك ميلتيان و يك رزمنده راه آزادي بود. من آن ایام، در وجه سیاسی، خودم را اينگونه تعریف میکردم. اما در وجه ايدئولوژيك واعتقادي ميتوانم بگويم كه به نقطه صفر فلسفي رسيده بودم.
سوم: توضیح این نکته نیز ضروری است که فرهنگ این نامه همانطور که در بالا آمد مربوط به اواخر دوران تفکر مجاهدی من است و متاثر از آن فرهنگ. من مدتهاست که با فرهنگ توهین و فحاشی اعم از سیاسی و غیرسیاسی آن خداحافظی کردهام. بنابراین توهین و دشنامها را نقطهچین کردهام.
حال بعد از این توضیحات نسبتا مفصل آخرین نامه به رجوی را که سه روز بعد از اعلام قبول قطعنامه توسط آیت الله خمینی و 5 روز قبل از عملیات موسوم به فروغ جاویدان نوشته شدهاست را میآورم:
مسعود سلام
انتخابات ويژه است انتخابهاي متعددي در پيش رو نيست. فكر ميكنم فرصت چنداني هم براي تصميمگيري نداشته باشيم به چراهاي آن هم در حال حاضر كار ندارم چراهاي به جا شرايط سخت است طبق معمول هميشه در چنين شرايطي من را با سازمان و با خود ببر اين نامه را من از پاريس نوشتم بدون اطلاع از جلسات داخل سازماني ولي به هرحال ذهنيت سازماني است زيرا من 20 سال در سازمان كار كردم اگر برنامهاي براي داخل رفتن در آميزه نزديك داشته باشيد كه فكر ميكنم در شرايط كنوني بهترين كار ممكن است من با تمام تواناييهايم هستم هر كجا كه مصلحت انقلاب مردم ايران در مقابل رژيم… ايجاب ميكند به ويژه در صفوف نبود. که فكر ميكنم در 40 سالگي هم هنوز بر آن مشتاق و توانا هستم. در شرايط استثنايي و ويژه كنوني كمك به سازمان و مقاومت براي سرنگوني دشمن…و خروج از تنگنا و گذر از سرپيچ خطرناك كنوني را وظيفه خود و هر انقلابي مبارز و دردمند و خواهان آزادي و عدالت اجتماعي ميداند بعد از گذر از اين سرپيچ و خروج مقاومت از تنگنايي كه دشمن بر آن است بر ما تحميل كند.
اگر زنده ماندم. فرصت براي سؤال و اصرار بر پاسخ دادن به آنها هست
اين آخرين سطر از نامهي من است يعني من با حفظ موضع و حتي حفظ انتقادات و اينكه اگر زنده ماندم فرصت براي سؤالات و اصرار بر پاسخ دادن به آنها را داشته باشم در اين عمليات شركت كردم. نه به طمع جاه ومقام.
حسین مهری :
با تشكر از شما سعيد شاهسوندي گرامي از توضيحاتي كه داديد و من ميدانم كه بسيار سخنهاي ديگر هم هست كه بايد گفته شود. من جمله در ارتباط با اينكه ماجراي كشتار سال 67 از كجا شروع شد آيا از عمليات فروغ جاويدان؟ و یا… که میماند برای شرايط و گفتوگوهای ديگر.