اسیر در زنجیر دروغ – قسمت چهارم

لینک به متن کتاب

مشاهدات اعضای جدا شده

محسن هاشمی

42 ساله

سازمان در عراق، برنامه ی روزانه ی ما را طوري تنظيم مي كرد كه فرصت هیچ کاری را نداشته باشيم ،حتي مجال فكر كردن هم نمي يافتيم و اين همان چيزي بود كه سازمان مي خواست. تنها زمان فراغت ما، شب ها در هنگام نگهباني بود. خارج از اين زمان، مدام برايمان كار مي تراشيدند تا خيالات به سرمان نزند. حتي شب اگر خواب هم مي ديديم بايد آن را گزارش مي داديم. در واقع، از ما ماشين هاي كوچكي ساخته بودند در خدمت ماشيني به مراتب بزرگ تر.
خواهرهاي همسرم هم در اشرف بودند. يك بار، با هم احوالپرسي كرديم و دست داديم. يك نفر مرا ديد و گزارشم را به مقامات بالا داد. چهار شبانه روز به من فشار مي آوردند كه بگو چه منظوري از اين كار داشتي. بعد از سه سال خدمت در اشرف، تازه متوجه شدم اين چيزي نبود كه من دنبالش بودم.
مسعود رجوي را به فاصله كمي بعد از انقلاب در تهران ديده بودم. اما وقتي به عراق رفتم، حس كردم به كلي تغيير كرده است. انگار خونخوار تر شده بود. اما هر چه بود، خداي من او بود و خدا از هر بدي و زشتي به دور است! هر چه مي ديدم ، پراز تضاد ، تناقض وسوال برانگیز بود. سه بار براي مسعود نامه نوشتم و از او سوالاتي پرسيدم اما نه تنها جوابي نگرفتم بلكه به دليل داشتن رفتار كودكانه مورد سرزنش هم قرار گرفتم. اين شد كه تصميم گرفتم ديگر در نشست ها شركت نكنم. مي دانستم كه گوشه گيري و تک روي در داخل سازمان، خط قرمزي بود كه كسي حق نداشت از آن عبور كند. اما، من از آن عبور كردم چون نمي خواستم ماشين باشم. هر چه با من بحث كردند، نتوانستند قانعم كنند. وقتي ديدند حريفم نمي شوند، با سلول انفرادي جوابم را دادند. باورم نمي شد كه هم رزمان خودم اين كار را با من بكنند. اگر دولت ايران اين كار را با من كرده بود، هيچ برايم جاي تعجب نداشت چون به هرحال ما را دشمن خود مي دانست. ولي افسوس…
سپس ، بدترين دوران زندگي ام فرا رسيد. كتكم زدند، دندان ها و بيني ام را شكستند، موهايم را كندند. رئيس زندان مي گفت تو را جايي مي اندازيم كه براي يك لقمه نان حاضر به انجام هر كاري باشي! سرانجام دست و پايم رابستند و داخل ماشين انداخته و تحويل ماموران اطلاعاتي صدام حسين دادند.
شانس آوردم كه در ماه مارس 2003 كه جنگ در عراق تازه شروع شده بود، با اسراي عراقي مبادله شدم و به ايران آمدم. من هرگز نمي خواهم به روش نادرستي با سازمان مقابله كنم چون بهترين سال های زندگي ام مربوط به آن جا است. هم بهترين و هم بدترين و همين است كه آزارم مي دهد. من با آن ها و با روش هايشان مخالفم اما مي خواهم براي ابراز مخالفت از روش هاي انساني استفاده كنم نه از روش هایي مشابه روش های خودشان. نسل بعدي و حتي نسل امروز ايران نمي تواند درك كند چه طور آدمي مثل رجوي زماني براي ما قهرمان بوده است ،همان گونه که من خودم هم ديگر نمي توانم اين را درك كنم…


ادواردو ترمادو
47 ساله – متولد اصفهان

من در سال 1360 سرباز بودم. زمان جنگ ایران و عراق بود. و من بعد از مدتی به اسارت نیروهای عراقی در آمدم. نه سال در زندان های صدام حسین بودم. در سال 1362 که مسعود رجوی قرارگاهش را به عراق انتقال داد ، مجاهدین پخش برنامه ی تبلیغاتی خود را از تلویزیون آغاز کردند. ما اجازه داشتیم این برنامه ها را روزی 20 دقیقه تماشا کنیم. یک بار ، مسعود رجوی در یکی از همین برنامه ها راجع به اقلیت های مذهبی در ایران صحبت کرد. این موضوع برای من که خود ارمنی و از اقلیت های دینی هستم ،موضوع بسیار مهم و در عین حال حساسی بود و خودم نیز خیلی راجع به آن فکر می کردم. این تبلیغات تلویزیونی آن قدر ادامه پیدا کرد که رفته رفته تعدادی از زندانیان تن به عضویت در سازمان دادند و وقتی آتش بس برقرار شد از مراجعت به ایران خودداری کردند. جامعه ی ارامنه در ایران جامعه ای بزرگ است که سابقه ی چند ساله دارد. من دوست داشتم در راه آزادی خلق ایران مبارزه کنم و خدمتی انجام بدهم. این بود که تصمیم گرفتم به عضویت سازمان در بیایم.
بعد از انقلاب ایدئولوژیک من گیج شدم. و رفته رفته این سئوال برایم پیش آمد که چرا آن جا هستم و قرار است چه کاری برای سازمان انجام بدهم، تلاش می کردند من را مجاب کنند که مسلمان شوم. می گفتند این انقلاب فقط به مجاهدین تعلق دارد و من چیزی نبودم جز سربازی ساده در ارتش آزادی بخش. روز به روز فشار بیش تری می آوردند به قدری از من کار می کشیدند که تمام بدنم درد می کرد. به جز من t یک مسیحی دیگر نیز در آن جا بود که مجبورش کردند مسلمان بشود. رجوی یک سخنرانی دیگر کرد و علناً گفت که هیچ اعتقادی به حقوق ارامنه و دیگر اقلیت های دینی ندارد. من با خودم گفتم وقتی الان این حرف را می زند ، خدا می داند فردا که قدرت را به دست بگیرد چه بلایی بر سر اقلیت های دینی بیاورد. وقتی آن دوست مسیحی ام کشته شد من رفتم سر قبرش دیدم روی سنگ نوشته اند مسیحی ، مجاهد شهید خیال می کردم از نظر آن ها مسلمان محسوب می شود ، بنابراین نباید چنین چیزی را روی سنگ قبرش می نوشتند چون خودشان او را وادار کر ده بودند مسلمان بشود. کمی که فکر کردم ، علت این رفتار را دریافتم. و در نامه ای ، این مطلب را به آن ها گوش زد کردم. صدایم زدند و گفتند این نامه نشانه ی خیانت من به سازمان است. من سر حرف خودم ایستادم و گفتم حق ندارید از مسیحیان در جهت تبلیغات خودتان سوء استفاده کنید. از آن روز به بعد ،سخت گیری ها دو برابر شد. حتی یک روز پایم شکسته بود اما عوض این که مرا به بیمارستان انتقال بدهند ، به گاراژ بردند و تا توانستند از من کار کشیدند. دیگر کار به جایی رسیده بود که دیدم زندگی ام در معرض تهدید قرار دارد به خصوص که مدتی بعد مرا به جاسوسی و همکاری با دولت ایران متهم کردند. چهار ماه و سه روز در زندان بودم و بعد از آن تحویل سرویس امنیت عراق شدم. مدتی بعد در جریان تبادل اسرا میان ایران و عراق ، به کشورم بازگشتم. تنها سئوالی که در بازگشت از من پرسیدند این بود که آیا به میل خودم به سازمان رفته بودم یا نه ؟ خیلی از مردم ایران در طول جنگ اعضای خانواده و عزیزانشان را از دست داده اند. طبیعی است که از نظر آن ها ما مزدورانی هستیم که خودمان را به صدام و دستگاه مخوفش فروخته ایم. من نتوانستم این وضعیت را تحمل کنم و تصمیم گرفتم از ایران بروم. جامعه ارامنه به من کمک کردند که از طریق ترکیه به اروپا بروم.
حسی که الان دارم این است که سازمان بهترین سال های جوانی ام را دزدیده است و من تا سن 44 سالگی مجرد بوده ام. اروپایی ها خیال می کنند مجاهدین آدم های دموکراتی هستند در صورتی که واقعیت ندارد! مجاهدین بنیاد گرایانی هستند که زنان را مجبور می کنند حجاب داشته باشند. هیچ زنی هم حق سرپیچی ندارد چون یونیوفرم سازمان است. اگر یونیفرم است خوب مردها هم باید داشته باشند! همه می دانند که مجاهدین تروریست هستند اما غرب ترجیح می دهد نداند یا خود را به ندانستن بزند.

سيد كريم امامي
26 ساله ـ متولد تهران

شانزده سالم كه بود، يك روز تصميم گرفتيم با دوستان دور هم جمع شويم برويم كوه و خوش بگذارنيم. اما هنوز درست طعم دور هم بودن را نچشيده بوديم كه پليس از راه رسيد و ما را متفرق كرد. قضيه به همين جا ختم شد و به خانه برگشتيم و هيچ برخورد خاصي با ما نكردند. اما از همان روز، با جوانان ديگري آشنا شدم که از حكومت ناراضي بودند. رفته رفته، با هم حسابي دوست شديم. بعد از مدتي ، گفتند گروهي هست كه براي ايجاد تغييرات در ايران مبارزه مي كند و من هم اگر مايل باشم مي توانم با كمك آن ها به اين گروه بپيوندم. من حرفي نزدم، نه قبول كردم و نه رد ، اما دوستي ام با آن فرد به مراتب محكم تر از گذشته شد.
چهار سال از اين ماجراها مي گذشت كه يك روز به منزل ما آمد و گفت بيا برويم باكو- پايتخت جمهوري آذربايجان- براي اين كه مرا قانع كند همراهش بروم گفت تمام هزينه هاي سفرت را مي پردازم. وقتي به باكو رسيديم، ازهتل به دوستان مجاهدش تلفن زد، من فقط براي گشت و گذار و تفريح همراهش رفته بودم، دنبال اين جور كارها و فعاليت ها نبودم.سال آخر دبيرستان بودم و براي كنكور درس مي خواندم. اما دوستم اصرار داشت كه گوشي را به من بدهد. از آن سوي خط صداي دختری را شنيدم كه به گرمي با من صحبت كرد و كلي سوال هاي خصوصي از من پرسيد. از خودش هم گفت و اضافه كرد كه ما خيلي قدرتمند هستيم و بيش از دويست دفتر نمايندگي در سرتاسر دنيا داريم. اگر بيايي پيش ما مي تواني بدون كنكور وارد دانشگاه بشوي و هر رشته اي كه د وست داري بخواني. من سه رشته را خيلي دوست داشتم : كامپيوتر، هوا-فضا و زبان انگليسي. گفت اول بايد ده ماه به عراق بروي تا به عنوان پناهنده ی سياسي پذيرفته بشوي وبعد به هر كجاي دنيا كه دلت مي خواهد بروي…
طبيعي است كه با خود بگويم اين شانس بزرگي است كه زندگي ا م را زير و رو مي كند و ممكن است ديگر هرگز چنين فرصتي برايم پيش نيايد. رفتم او را ديدم، چند ساعتي با هم بحث كرديم و من قانع شدم كه به عضويت سازمان در بيايم. يك بليط هواپيما به مقصد استامبول به من دادند و روانه ام كردند. به محض اين كه رسيدم، مجاهدين آمدند دنبالم و مرا از مرز سوريه عبور دادند. وقتي از مرز گذشتيم، پول و پاسپورتم را گرفتند. همان جا از كرده ی خودم پشيمان شدم و گفتم پاسپورتم را بدهيد مي خواهم برگردم. آن قدر با من بحث كردند كه قانعم كنند تا عراق همراهشان بروم. گفتند اشكالي ندارد، بيا فقط شش ماه بمان و بعد برو به اروپا. اگر از فعاليت هاي ما خوشت نيامد، مجبور نيستي عضو رسمي سازمان باشي، مي تواني به عنوان ميهمان بماني… بالاخره رضايت دادم و همراهشان رفتم.
به بغداد كه رسيديم، مرا به ساختماني بردند كه متعلق به سازمان بود. البته، نگهبانانش عراقي بودند. از اين صحنه خوشم نيامد چون هر چه باشد عراقي ها هشت سال با ما جنگيده بودند ، سازمان انبوهي برگه و كاغذ داد كه امضا كنم از جمله ورقه اي بود كه نوشته بود گواهي مي دهم داوطلبانه وارد سازمان شده ام،من هم قبول كرده و امضا کردم؛ يعني در واقع چاره اي جز اين نداشتم چون گفتند اگر اين را امضاء نكني، پناهندگي به تو نمي دهند. بعد مرا به قرارگاه اشرف بردند و گفتند اين جا خيلي به توخوش خواهد گذشت چون شهر خوبي است و همه ساكنانش آدم هاي تحصيلكرده اي هستند. اما خوب كه نگاه كردم، به جاي شهر يك پادگان نظامي در قلب بيابان ديديم كه دورتادورش عراقي ها نگهباني مي دادند. آن جا ديگر يقين كردم كه بدجوري به دام افتاده ام. قلبم به شدت مي زد اما سعي مي كردم وانمود كنم بر خودم مسلط هستم.
مدت زيادي نگذشت كه فهميدم مجاهدين به كلي از اوضاع تهران بي خبر هستند و در غفلت كامل به سر
مي برند. مثل اين بود كه 23 يا 24 سال پيش منجمد شان كرده باشند و هنوز يخشان آب نشده باشد و در همان حالت مانده باشند. همان حرف هايي را مي زدند كه قبل از انجماد مي زدند. گفته هايشان هيچ ربطي به واقعيات ايران نداشت.
در بدو ورود، مدتي در پذيرش نگه ام داشتند. آن جا ساختماني بود براي تازه واردها. يك ماه آن جا ماندم. بعد از من تست گرفتند و به قسمت اداري اعزامم كردند. البته در آن جا، رفتارشان بيش تر نظامي بود تا اداري. من اصلا دلم نمي خواست سرباز بشوم. تا پيش از آن مرحله، رفتارشان با من خوب بود. اما ناگهان همه چيز تغيير كرد. خشونت ها شروع شد. دستور مي دادند و مرتب امر و نهي مي كردند. دست به اعتصاب غذا زدم و گفتم مي خواهم از اين جا بروم. يكي از فرماندهان مرا صدا كرد و گفت دوستت مستقيم از باكو به تهران برگشته است تا به فعاليت براي سازمان ادامه بدهد. گفت تو تنها هستي و ما تعدادمان بيش تر است پس چاره اي نداري جز اين كه هر چه مي گوييم گوش كني.
سرانجام، تسليم شدم و در آموزش هاي نظامي و ايد ئولوژيك شركت كردم. اما آن ها شروع كردند به طرح اين مسئله كه مامور اطلاعات ايران هستي و براي جاسوسي آمده اي. به محض اين كه اعتراض مي كردم، مي گفتتند تو هتسي كه بايد ثابت كني جاسوس نيستي. بعد هم نوبت نشست هاي انتقادي بود كه هر كس بايد از خود و ديگران انتقاد مي كرد. هدف از اين كار در واقع اين بود كه افراد را از درون تهي كنند تا جا براي رجوي باز شود و راحت تر تن به فرمان هاي او بدهد. در طول يكي از اين نشست ها به من تف كردند. خيلي حالم بد بود. من را به اتاقي بردند كه فرماندهان ديگر نيز در آن جا حضور داشتند. گفتم مي خواهم از اين جا بروم. چنان محكم سر مرا به ديوار كوبيدند كه از حال رفتم، يادم نیست چه قدر در حالت بي هوشی ماندم اما وقتي به هوش آمدم، فرياد زدم. گفتند دوستت در ايران به دست دولت اعدام شده است. بعد‍ خواستند اداي آدم هاي دموكرات را در بياورند: كاغذي به من دادند امضاء كنم و متعهد شوم كه از اين اتفاق حرفي به كسي نزنم. سپس نشست انتقادي ديگري تشكيل دادند و در پايان نشست مرا به عضويت ارتششان در آوردند.
وقتي آمريكايي ها به عراق حمله كردند، با خودم گفتم اين بهترين فرصت است كه از دست اين ها خلاص بشوم. عده ی زيادي در جريان حملات كشته شده بودند. ترسيدم و همچنان منتظر ماندم تا ببينم چه مي شود. بعد از سقوط صدام آمريكايي ها وارد قرارگاه اشرف شدند و من جز اولين كساني بودم كه داوطلب جدا شدن از سازمان بودم. در ماه مارس 2005 به ايران برگشتم و متوجه شدم كه دوستم زنده است و در عراق در ميان وفا داران رجوي به سر مي برد. در بازگشت به ايران با هيچ مشكلي رو به رو نشدم.

لینک به متن کتاب

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا