نویسنده: Steven Hassan
ترجمه: پروین حاجی
دعوت شام ، دعوتهای بیشتری را در پی داشت که هر دفعه مدت این ملاقات ها طولانی تر میشد. در این ملاقات ها کارهای بیشتری روی فکر و اندیشه من صورت می گرفت. پس از این ملاقاتها من خیلی راحت راضی شدم که به خاطر خدا از همه چیز دست بکشم و برای خدا کار کنم. من درسو زندگی عادی را رها کردم و حسابهای بانکی خود را به فرقه سپردم و پیرو واقعی مسیح شدم و براساس باورهای فرقه خود را به پدر واقعی که سان مونیگ مون نام داشت ، سپردم.
چند هفته ای بیشتر طول نکشید که این باور به من القاء شد که جنگ آمارگادینگ (مبارزه نهائی بین نیکی و بدی) در دسترس است. در این باور که این به صورت جنگ جهانی سوم خواهد بود و ما به عنوان نماینده های حق بر روی زمین باید به جنگ شیطان برویم تا حکومت الهی بر روی زمین استوار گردد. من از 24 ساعت شبانه روز 18-20 ساعت در روز و هفت روز هفته را بدون دریافت هیچگونه مزدی کار میکردم و خودم به جذب نیرو و آموزش آنها مشغول بودم. مسئولیت دیدار های عمومی و نشستهای عمومی و دیدار مستقیم با مونیز بر عهده من بود. من به عنوان یک فرد آمریکائی صاحب قدرت واقعی نبودم فقط مقام و مسئولیت فراوان به من واگذار میشد. قدرت واقعی این مرکز مذهبی در دست کره ای ها و ژاپنیها بود. برای اینکه سان موئینگ مون یک مهاجر به آمریکا بود به یک تبعه آمریکائی الاصل نیاز داشت که در صحنه حضور داشته باشد و سان مونیگ مون به دنبال آدمهای با هوش دلسوز و مصصمم می گشت. من پس از گذشت یک ماه از جبهه مسولیت اصلی خود که جذب نیرو و تعلیم آنها بود به عنوان دستیار رئیس مونیز در آمدم. من شدیدآ مورد ستایش رهبر فرقه مون قرار گرفتم و او در یک مقطع بسیار از من تمجید کرد و مرا به عنوان سمبل اعضای فرقه معرفی کرد.
رهائی از فرقه مون چیزی جز یک معجزه نبود. من به شدت و با اعتقاد شدید، جذب و فدائی فرقه شده بودم. در سال 1976 پس از سه شبانه روز بی خوابی در حین رانندگی که برای جمع آوری کمک مالی برای مونی بود ناگهان ماشینم با یک تریلی 18 چرخ برخورد کرد که این تصادف مرگبار کمکی شد برای وصل مجدد به خانواده ام و نهایتآ کمک آنها برای جدایی من از فرقه. والدینم برای نجاتم از چنگ فرقه به یک روش متوصل شدند که مرا از فرقه نجات دهند و آن هم روش اجباری برنامه نویسی زدائی به این معنی که عادات و خواسته هائی را که به خواست فرقه انجام میدهم را مرا بالاجبار متوقف از انجام آن کنند.در دومین روز برنامه نویسی زدائی ام بود که من به شدت عصبانی شدم و پدرم را شدیدآ تهدید کردم که این تهدید همراه با خشونت بود. برخوردم به قدری خشن بود که پدرم به گریه افتاد و به من گفت پسرم خودت را جای من بگذار که به عنوان یک پدر چه میکردی؟ این خلوص و صمیمیت پدرم مرا تکان داد و برای یک لحظه به خود آمدم و توانستم از دید او خود را بیابم و دردش را حس کنم.
با بی میلی پذیرفتم که با یک تیم از اعضای سابق فرقه بمدت پنج روز ملاقات داشته باشم و قول دادم این کار را بکنم بدون هیچگونه تماس با فرقه و یا فرار. به عنوان یک مونی خلص و فداکار من تمام سعی ام بر این بود که با برنامه نویس زدائی ام مبارزه کنم ولی اطلاعاتی که از تجربه اعضای سابق فرقه به من داده میشد در مغزم فرو می رفت. پس از چند روز پیاپی به این پی بردم که قضیه شستشوی مغزی توسط مائو تسه تانگ در مرکز آمـوزشی اش برای ارائه و آمـوزش سـیاست کمونیستی اش واقعآ چه بود! کتاب آقای رابرت جـی لیفتون با عنوان:
“Thought Reform and the Psychology of Totalism”
کمک کرد تا دریابم تمام تکنیک هائی که مونیز برای آموزش اعضای خود بکار می برد خیلی شبیه به تکنیکه ائی بود که برای مغز شوئی زندانیان سیاسی بکارگرفته میشد. نهایتا با مطالعه به این نتیجه رسیدم که نه تنها خودم وابسته به یک روش کنترل فکری شدم بلکه من نیز باعث جذب و نیروگیری افراد دیگر به مونیز شدم.
ادامه دارد…