خاطرات محمود هاشمی (قسمت پنجم)

دفتر انجمن نجات- تبریز- آذربایجان شرقی
در جلولا و بازگشت مجدد به اشرف:
در جلولا به ما آموزش فشنگ گذاری تانک در دو جلسه یک ساعت گذاشتند و آموزش دوشکا فقط یک جلسه آن هم در حد باز بسته کردن. میدانستم اگر داخل تانک باشم امکان فرار وجود ندارد به همین خاطر اصرار کردم جای مرا عوض کنند و کمر درد را بهانه کردم. دو روز در جلولا بودیم وکار خالی کردن مهمات مشغول بودیم و سومین روز ما را به زمین بردند و ساعت 2 شب آمریکا با موشک زد با اینکه 5 کیلومتر فاصله داشتیم از شدت انفجار از خواب بیدار شدیم وپرسیدیم که قرارگاه را زده اند فرمانده هان گفتند بغل جلولا یک قرارگاه عراقی است آنجا را زده اند
با خود گفتم فردا معلوم می شود و فردای آن روز از ماشین غذا و آب که سر ساعت از قرارگاه جلولا میآوردند خبری نشد و 2یا 3 روز بدون آب سپری کردیم. از موقعیت مکانی که بودیم خبری نداشتیم که در وسط مستقر کرده بودند چون هنوز اعتماد نداشتند.
وقتی عراق در حال جنگ بود خبر رسید لوله تانکها را به طرف جاده قرار داشته برعکس قرار بدهید و بر بالای تانکها پرچم سفید و آرم سازمان را بزنید.
حکیمه می گفت ما مختصات جاهای خود را به آمریکایی ها خبر داده ایم ، ما که عراقی نیستیم و نترسید ما را نخواهند زد.
چند روز بعد کل ارتش سازمان چند کیلومتر به عقب تر آمدند.موقع برگشت یک گشت آمریکایی با ما همراه بود و اولین گشت آمریکایی بود که میدیدم و متوجه شدیم که عراق شکست خورده است. نیرو های آمریکایی مختصات ما را با بی سیم به هواپیما ها میدادند تا ما را نزنند.
در یک منطقه ناهموار ساکن شدیم و چند روز بیشتر نبود و گشت های آمریکایی 24 ساعته در آنجا حاضر بودند و سازمان با نفرات رده بالا از آنجا حفاظت می کرد تا کسی با آمریکایی ها ارتباط بر قرار نکند.
بعد از چند روز دوباره گفتند که چند کیلومتر عقب تر می رویم و وارد پادگان بزرگی شدیم که قبلا مال عراقی ها بود و نامش فیلق بود. تانک ها را در پارکینگ گذاشتند و به ما گفتند دسته شما برای حفاظت زاغه های مهمات آن پادگان برود، کنار زاغه خیلی زیبا و سر سبز بود و رود خانه بزرگی هم از آنجا می گذشت و 200 متر پایین تر سد بزرگی دیده می شد و همچنین در کنار زاغه ها 2یا 3 ویلای بزرگی بود وقتی پرسیدیم گفتند که مقر فرماندهان پادگان بوده.
چند روز بعد که در آنجا بودیم به ما که 3 نفر جدید بودیم گفتند جهت تکمیل آموزش هایتان به قرارگاه اشرف بروید
در بیرون ورودی سازمان ما را اسکان دادند و آن محل پر بود چه آنهایی که قبل از ما آمده بودند وچه آنهای که بعد از ما امده بودند و حدود 400 تفر می شدند. در همان محل ورودی یک طرف با سیم خاردار و سیم پنس دیوار کشیده بودند و پشت آن بیابان ویا قرارگاه اشرف و منطقه بدون آب و علف که آمریکایی ها با تانکها دور قرارگاه اشرف در حال رفت آمد و حفاظت بودند و 2یا 3 هلیکوپتر هر 5 دقیقه یکبار بالای سر ما در ارتفاع خیلی پایین در پرواز بودند.
در همانجا بود که شنیدیم کوروش (مجید) را کشته اند. او پسر خوبی بود با ادب و خوش اخلاق اما در اثر فشارات وارده تقریبا روانی شده بود و با خودش حرف می زد. مجید وقتی می فهمد که به قرارگاه و پذیرش برمی گردند از آمدن امتناع می کند و به زور او را سوار آیفا می کنند پشت ایفا 7 نفر از بچه های جدید و 3 نفر از کادر ها و ان طور که تعریف می کردند پشت آیفا خنده های عجیبی می کرد ودر یک لحظه اسلحه را از ضامن خارج و کل خشاب را در حالت مسسل بر روی نفرات خالی می کند 2نفر از بچه ها و 2 نفر از کادرها کشته می شوند از پشت آیفا پایین پریده و فرار می کند و خود را به یک اتاق کاه وگلی وسط بیابان می رساند و آنجا پناه میگیرد و آنجا را با تیر بار ضد هوایی به رگبار می بندند وقتی بالای سرش می رسند هنوز زنده بود ویکی از فرماندهان تمام خشاب مسسل بی کی سی را بر روی شکم وسینه او خالی می کند.
نیز شنیده بودم چند نفر از بچه های بلوچ که گفته بودند برمیگردیم، به مرز ایران می برند و می گویند اینجا ایران است می توانید بروید وقتی آنها می روند از پشت تیراندازی می کنند و همه کشته م تنها یک نفر زخمی و توانسته خود را نجات دهد و این خبر را موقعی که در تیف بودیم شنیدیم و حتی آن نفر که فرار کرده بود با بچه های بلوچ در تیف تماس تلفنی برقرار کرده بود. از سر نوشت فریدون و فرشید وچند نفر دیگر که موقع پراکندگی نگه داشته بودن خبری نبود وقتی می پرسیدیم می گفتند که به قرارگاه دیگر منتقل شده اند و احتمالا به سر نوشت بلوچها گرفتار شده اند.
روحیه بچه ها بعداز بازگشت به پذیرش به هم ریخته بود مثلا درصد موافقین و مخالفین درقبل از جنگ 99در 1 بود بعد از باز گشت در صد مخالفین 90 % و درصد موافقین 10% شده بود دیگر تقریبا همه هوای همدیگر را داشتند.
عصر روز اول که رسیدیم سلاحهایمان را گرفتند ومن زدتر از همه خوابیدم نیمه های شب با صدای دادو فریاد بلند شدم وقتی چشمانم را باز کردم علی شیرازی با چند نغر دیگر طاهر (مسلم ) را میزنند و در سمت راهرو قربان با چند نفر دیگر در حال زدن کیانوش (فیروز کارگر) هستند و زیر چشمان او ورم کرده بود و او حال در تیف است.
من اعتراض کردم که چرا می زنید
قربان با مشت روی سینه ام کوبید و گفت : تو از همه پفیوس تر هستی خائن.
نادر رفیعی – سعید نقاش – نعمت اولیایی – احمد صدف – عزت – رضا مرادی –فرشید و چند نفر دیگر از جمله کسانی بودند که یک شب به مجموعه بیرونی که بیرون ورودی قرارداشته حمله کرده و با قنداق اسلحه و کتک بچه ها را جدا ودر داخل اتاقهای خاص زندانی انفرادی کرده بودند و فقط برای دستشویی و دادن آب و غذا درب اتاقها را باز می کردند اکثر این بچه ها چند سال پیش به ایران برگشتند. تنها در خواست بچه ها ی جدا شده برگشتن به ایران بود
در اوایل یعد از جنگ شب هنگام از بالای دیوار ورودی تعدای از بچه ها فرار کرده بودند و چند نفر نیز دستگیر و کتک و زندان انفرادی شده بودند. بقیه را به پذیرش جدید برده و شروع کلاسها ی انقلاب که به غیر از چند نفری بقیه در آسایشگاه بوده ودر کلاسها شرکت نمی کردند.
بچه ها را به وسیله چند نفر از خودی های سازمان تهدید به کتک زدن تا بلکه در کلاسها شرکت کنند.
عده دیگر نیز از پذیرش موفق به فرار شدند.
چند ماه بعد وقتی دیدند نمی توانند کنترل کنند دوباره همه را به قرارگاه ها منتقل کردند ومن به قرارگاه 7 افتادم. دیگر مثل سابق نمی توانستند زور بگویند حتی کسی در کلاسها ویا نشست شرکت نمی کرد کاری نداشتند. 2 نفر از بچه ها را بنام ایرج قناد و ناتان را در قرارگاه 7 در آسایشگاه 77 مورد ضرب و شتم قرار می دهند و ناتان به ایران برگشت. در قرارگاه 7 به من و مهرداد دستور رسمی داده بودند حق نداریم با رضوان رابطه مخفی داشته باشیم و نبز به من اخطار داده بودند تا با بهزاد علیشاهی – نورالله زاهد – محمد دادجو – جمشید چها رلنگ که از قدیمی های سازمان بودند حرف نزنم و همه این افراد با من ویا چند روز بعد از من به کمپ آمریکایی ها آمدند.

خروج از نسخه موبایل