خاطره ای از محمود حسینی

دوستان محترم در سايت انجمن نجات

سلام :

 

اينجانب سيد محمود حسيني متولد نيشابورو ساكن مشهد هستم. تحصيلاتم را تا كلاس اول راهنمايي ادامه دادم و بعد از آن بخاطر مشكلات زندگي مجبور به كار كردن شدم.
بعد از اتمام سربازي در سال 1381 به انگيزه كاريابي و به صورت قانوني از كشور خارج و به تركيه رفتم. قبل از خروج از كشور يكي از دوستانم به نام مجتبي من را به يكي از آشنايانش معرفي كرد. وي در استانبول در هتل پلاتون كار مي كرد. مجتبي آدرس او را به من داد و گفت كه او براي من كار پيدا مي كند.
اما بعد از اين كه در استانبول به آدرس وي مراجعه كردم ، او به يونان رفته بود.
پس از دو سه روز علافي چون زبان بلد نبودم در استانبول كاري پيدا نكردم و از طرفي از وضعيت اقتصادي خوبي برخوردار نبودم ، بناچار و نااميد تصميم گرفتم به ايران برگردم.
يك روز صبح ساعت 11 به ترمينال رفتم. ساعت حركت اتوبوس به ايران ساعت 2 بعدازظهر بود. در اين فاصله 3 ساعته ، هاج و واج و نااميد از همه جا در ترمينال قدم مي زدم كه با شخصي به نام سعيد آشنا شدم ، او من را به قدم زدن دعوت كرد و من هم از اين كه يك ايراني را ديده بودم خوشحال شدم و سفره دلم را براي او باز كردم.
سعيد از موقعيت بدبختي من سوء استفاده كرد و به من پيشنهاد كار داد. او به من گفت كه تو در سازمان مجاهدين مي تواني كار كني ،زبان انگليسي ياد بگيري، موسيقي ياد بگيري و پول دربياوري و هر وقت دلت خواست مي تواني از گروه مجاهدين جدا شوي و خلاصه آقا و سرور خودت هستي. سعيد شيطاني بود در جلد انسان كه ريا كارانه و منافقانه سعي در جذب من براي انجام كارهاي تروريستي داشت و من از اين كه دارم قرباني مي شوم اطلاعي نداشتم و هميشه در رويا بودم ، مي خواستم كار كنم تا بتوانم جهيزيه اي براي دو خواهرم تهيه كنم و عصاي دست مادر سالخورده ام باشم.
اما افسوس كه اين رويايي بيش نبود ، من به ناچار دردامي كه سعيد براي من و افراد ديگر پهن كرده بود گرفتارشدم.
… وعده هاي سعيد را پذيرفتم ، او من را به آنكارا برد و به شخصي به نام علي آنكارا از اعضاي گروه تروريستي مجاهدين معرفي كرد (علي آنكارا ترك بود ).
ما سه نفر بوديم ، اشكان كه از قبرس آمده بود ، رضا از تهران آمده بود و من. پس از معرفي ما به علي ، ما را به هتل تاج برد و بعد از سه ساعت ما را با قطار از طريق سوريه به بغداد اعزام كرد.
ورود به عراق
بعد از ورود به عراق و مشاهده خانه هاي كلنگي و وضعيت نامناسب عراق ، حالت پشيماني و نااميدي داشتم و سرنوشت تاريكي كه در انتظار ما بود ، ازپيش رويم مي گذشت.
اين بود كه ما تصميم گرفتيم از همانجا برگرديم ولي آنها هر بار با تبليغات سوء و نشان دادن در باغ سبز، سعي مي كردند ما را به ادامه راه متقاعد كنند. پس از رسيدن به بغداد ما را با يك دستگاه ماشين پاجرو به محلي موسوم به اشرف بردند. بعد از اين كه به درب اشرف رسيدم پشيمان شديم و قصد بازگشت داشتيم و حتي چند قدمي به عقب بازگشتيم و از رفتن به داخل اردوگاه اشرف كه يك اردوگاه نظامي بود امتناع كرديم ، چون علاقه اي به كار نظامي نداشتيم و انگيزه ما كاركردن بود ، ولي اعضاي گروه تروريستي بلافاصله جلوي ما را گرفتند و گفتن آمدن شما دست خودتان بود و رفتنتان دست خودتان نيست و ما را به زور اسلحه به داخل اردوگاه اشرف بردند.

رفتار نامناسب و رياكارانه

در اولين روز ورود به ساختمان اشرف آنها ما را پشت درب ورودي نگه داشتند و ما چون تعداد زيادي اسلحه و وسيله نظامي ديديم وحشت كرديم و با دو نفر ديگر به نام اشكان و رضا قرار گذاشتيم فردا صبح محل را ترك كنيم ولي آنها نگذاشتند.
به سرنوشت تاريكي مي انديشيديم. شب شد و ما را به داخل ورودي بردند و ما را در اتاقهايي مستقر كردند. آنچه آنها مي گفتند با آنچه كه مي ديدم از زمين تا آسمان فاصله داشت. اعتراض كردم و زدم شيشه و تلويزيون اتاق را شكستم تا به اين بهانه ما را رها كنند.همان شب من را جهت بازجويي پيش آيدين و مختاركه از مسئولين ورودي بودند بردند. آيدين با صداهاي بلند و خشن به من لقب نفوذي رژيم، جاسوس و خط دشمن مي داد.او به من گفت كه به مدت دو سال تو را نگه مي دارم و بيگاري از تو مي كشم و 8 سال در زندان عراق مي فرستم تا درآنجا بپوسي و آنها معلوم نيست كه با تو چه بكنند يا به ايران مبادله بكنند و… دائمآ من را تهديد مي كرد و با شكنجه هاي روحي كه بر من مي دادند سعي مي كردند كه از من يك فرد مطيع و حرف شنو بسازند ولي با اين برخوردهايشان تصميم قاطع گرفتم كه خودم را نجات دهم. آنها حتي به من اجازه تماس تلفني به مادر پيرم را تا مدت 14 ماه ندادند.
شستشوي مغزي
بعد از يك ماه بر اثر مخالفت باآنها و تصميم بازگشت ، آنها براي من نشست مي گذاشتن ، جلسه مي گذاشتن و مي گفتند ما براي خلق مبارزه مي كنيم نه براي خودمان ، ما هيچ چيز براي خودمان نمي خواهيم. و با شعارهاي فريبنده و وعده هاي توخالي و زور و اجبار ما را به پذيرش منتقل كردند. به جايي آمده بودم كه هيچ چيز از آنها نمي دانستم. پا به جايي گذاشته بودم كه هيچ علاقه اي به آن نداشتم. من يك روستا زاده بودم كه در روستاهاي نيشابور بزرگ شده بودم و هيچ چيز از ماهيت اين سازمان نمي دانستم. تا چشم باز كرده بودم بيل و كلنگ و زمين كشاورزي ديده بودم و نه اسلحه و تانك و تروريست. بعد از اين كه وارد پذيرش شدم شروع كردم به نافرماني.هر روز من را براي نشست و توجيهات شستشوي مغزي مي بردند و مرتب من را تهديد و تحقير مي كردند و مرتب از رژيم جمهوري اسلامي من را مي ترساندند ولي هر بار من مي گفتم من كه چيزي نمي خواهم مگر آزادي. آنها دائمآ سر من داد و فرياد مي كشيدند و به من مي گفتند تو خط چه كسي را پيش مي بري. تو شياد و نفوذي هستي و ما را به زور به نشستهاي انقلاب ، غسل هفتگي ، عمليات جاري و غيره مي بردند و ما به بهانه هاي گوناگون از جلسات شستشوي مغزي آنها بيرون مي رفتيم.
نشست هاي اجباري
چند نمونه از شركت اجباري افراد در اين نشستها كه همان كلاسهاي فرقه بود به ياد دارم كه براي شما مي نويسم:
يك روز كه در اعتصاب غذا بودم و با آنها صحبت نمي كردم ديدم كه تعدادي فرمانده فردي به نام فرهاد كه بلوچ بود را از زمين بلند كرده بودند و به زور به عمليات جاري مي بردند كه من مداخله كردم و با آنها به جرو بحث پرداختم كه يكي از آنها به نام ابراهيم به من گفت خودت هم بيا برويم و او را رها كردند و به من چسبيدن و من با آنها درگير شدم، اين درگيري منجر به اين شد كه دست راست من زخمي شود و تاندونهايش پاره شود. چون تعداد آنها زياد بود من به اجبار دست خودم را به شيشه زدم تا بشكند و از خودم با شيشه دفاع كنم.
فردي بود به نام سهراب اهل كرج كه از رفتن به نشستها خودداري مي كرد و لي چون فشار زيادي روي آن بود يك روز اقدام به خودكشي كرد و با خوردن 60 عدد قرص اعصاب دچار مسموميت شد كه بلافاصله به بيمارستان منتقل شد و بعد هم او را به اتاقي انداختند و تا مدتها در آنجا بود.
فرد ديگر كه بر اثر فشارهاي روحي، رواني شده بود و حاضر به شركت در نشستها نمي شد اقدام به خود سوزي نمود كه منجر به سوختگي دست راست او شد.اسم اين فرد محمود بندي اهل آبادان بود و ساكن اصفهان ، در حال حاضر هم در اصفهان ساكن است و از نزد آمريكائيها فرار كرد.
فرد ديگري بود به نام مجيد اهل كرمانشاه ، او در مقطع پراكندگي قصد فرار داشت كه توسط عناصر كادر قديمي به ضرب گلوله كشته شد.اين فرد بر اثر اين كه او را سوژه كرده بودند و در نشستها به او فحش و ناسزا مي گفتند به لحاظ رواني وضعيت نامناسب روحي پيدا كرده بود.

محمود حسيني
19/5/1383

خروج از نسخه موبایل