زماني براي دوستي دشمنان

زماني براي دوستي دشمنان


 
مهدي خوشحال
7.5.2005

شهر ما، يكي از ثروتمندترين شهرهاي دنياست ولي متقابلاَ اگر يكي از سردترين شهرهاي دنيا نباشد، بي روح ترين شهرهاي آلمان است. همسايه از همسايه و دوست از دوست خبر ندارند. با اين وجود در اين شهر بزرگ كه قلبي كوچك دارد، در گوشه اي از شهر، يك مردِ ايراني زندگي مي كند، عمر متوسط، جنگ زده، تنها، بيمار، رنجور و ناتوان. هر وقت چهره وي را مي بينم، بي اختيار و با تمسخر و نيشخند، ياد گذشته و جنگ مي افتم. گذشته اي كه او را و مرا به جنگ كشاند و جنگي كه او را و مرا رو در روي هم قرار داد و سپس تبعات جنگ ما را به اين شهر آورد تا هر از گاهي باز هم رو در روي هم قرار بگيريم، ولي اين بار نه مثل گذشته بلكه دقيقاَ بر عكس!
قاسم را مي گويم. آدم فوق العاده جالبي است. سالها قبل به دليل عدم معالجه بيماري اش در ايران، بازاريهاي تهران بر آن شدند تا دهها هزار مارك برايش جمع آوري كنند و او را براي معالجه بيماري اش، به آلمان بفرستند. قاسم وقتي پايش به آلمان رسيد و از هموطنانش كمك خواست، تازه فهميد كه هموطنانش در اين غربتِ دور، تنها دغدغه خدمت و سياست در سر ندارند، بلكه تازه فهميده اند چه كلاهي به سرشان رفت و به طور مضاعف دغدغه پول، بيچاره شان كرده است. سرانجام قاسم وقتي در آلمان جيبش ته كشيد و سمبه هاي دور و بر را پر زور يافت، ناچار به دادن پناهندگي و اخذِ اقامت دائم در آلمان شد. او هم اكنون سالهاست كه يك پايش در خانه و پاي ديگرش در بيمارستان شهر است.
اوايل كه او را ديدم و از همان روزهاي اول شيفته لحن ملايم و قلب گرمش شدم، از وي وضعيت بيماري اش را سئوال كردم، او با لهجه بازاري و با نمكش جواب داد، در مرصاد اينجوري شدم. گفتم، منظورت عمليات فروع جاويدان است مگر نه؟ او حاضر نشد اسمي از فروغ جاويدان به زبان بياورد و دوباره ادامه داد، آره همان عملياتي كه شما در مقابل من بوديد! با شوخي گفتم، حالا از كجا كه تير من به تو اصابت كرده و تير تو به من اصابت نكرده باشد؟ قاسم ادامه داد، آخه من بيسيمچي بودم. گفتم، والله من هم راه گم كرده بودم. تازه اگر هم چند تا شليك كرده باشم، يقين دارم تيرهايم به صخره خورده و دوباره به عقب برگشته و اگر كسي از جنگ و تير من صدمه ديده باشد، طبعاَ بايد همرزمانم و نفرات پشت سر بوده باشند. درثاني، من هم در همان جنگ زخمي شدم و هيچ گله اي از كسي ندارم چون بالاخره هر كه آش داغ مي خورد، بايد اين گونه تلفات و زخمِ تن و جان و آوارگي و از همه مهمتر، روزگاري رو در رو قرار گرفتن با دشمن را به جان بخرد.
شايد كمتر دفعه اي باشد كه من قاسم را در نقطه اي از شهر ببينم و او را به ياد صحنه جنگ فروغ جاويدان و يا به قولِ خودش مرصاد، نيندازم و دقايقي را با هم نخنديم و به قول ويكتور هوگو، نيشخندي به تاريكيهاي گذشته و شبي كه به دنبالش طلوع به دنبال دارد؛ نيشخند كه چه عرض كنم قهقهه نزنيم. البته قاسم وقتي حرف از جنگ و زخم و تلفات و مصيبتهايش مي شود، كمي جدي تر است و من اما هيچ گاه و حتي در خود صحنه جنگ، جنگ را جدي نگرفته بودم. چرخ فلك را چه ديديم. شايد هم منتظر اين روز بودم. روزي كه جنگ و خشونت تمام يا بي اثر خواهد شد و رو سياهي براي جنگ طلبان باقي خواهد ماند.
آري، 17 سال قبل و زماني كه من و قاسم رو در روي هم بوديم تا همديگر را نابود كنيم، هم اكنون سخت پشيمان و ضمناَ نگران احوال و تندرستي همديگريم. گذشت زمان، چون باران، كينه و كدورت را مي شويد اگر كه كينه و كدورت، بر آمده از مناسبتها و تحولات روزِ جامعه باشد و نه اين كه كينه و كدورت اصالت داشته و الباقي مسايل حول كينه و كدورت، شكل و قوام بگيرند.
واقعيت اين امر، واقعيت اين كه دشمن با دشمن ناچارند روزي دوست هم باشند، اين است كه آنان از ابتدا نيز دشمن هم نبودند، بلكه دوست هم بودند و تنها از پشت مگسك تفنگهايشان چند صباحي دشمنان هم وانمود مي شدند.
واقعيت امر بعضاَ عميقتر از اين است. واقعيت تلخ تنها اين نيست كه مي گويند، كوه به كوه نمي رسد، اما دشمن به دشمن مي رسند و ناچارند دوست هم بشوند. واقعيت امر در درون آدم است. واقعيت اين است كه انسان داراي دو شخصيت حقيقي و واقعي است. شخصيت حقيقي انسان در همان سالهاي كودكي و هنگامي كه نوزاد در آغوش مادر و پدرش به سر مي برد، ساخته مي شود و شخصيت واقعي يا تحميلي، توسط ديگران و در جامعه و مدرسه و دانشگاه و كار و طبيعت و محيط، شكل مي گيرد. گاه، دو شخصيت حقيقي و واقعي انسان، در تضاد با هم عمل مي كنند و چون در ابتدا شخصيت حقيقي در انسان ساخته مي شود، شخصيت واقعي عكسش را عمل مي كند و به خاطر ايجاد استتار يا تعادل، جهت خنثي يا عكسِ شخصيت حقيقي را مي سازد. مثلاَ كسي كه شخصيت حقيقي اش ضعيف است، شخصيت واقعي اش به دنبال قدرت مي رود و يا بر عكس كسي كه شخصيت حقيقي اش قوي است، شخصيت واقعي اش به دنبال رنج و رياضت است و واقعيت بيرون نيز به مثابه توجيه استفاده مي شود. در اين رابطه همچنين مي گويند، انسان را مي توان از آرمانش هم شناخت. آرمانش، ضد شخصيت و شخصيت حقيقي فرد است. زيرا كه اين جهان، جهان وحدت اضداد است. پديده ها با ضد خودشان به سلوك و وحدت مي رسند و نه با هم جنس خودشان. منفي با مثبت معنا دارند و شب با روز مفهوم پيدا مي كنند و مرد با زن به بقاء شان ادامه مي دهند. اين كه وقتي يك كمونيست دو آتشه پيدا مي شود و به سوي كشورهاي كاپيتاليستي مي رود و مي خواهد در آنجا پدر كاپيتاليسم را در آورد و وقتي به ميدان جاذبه ها و ارزشهاي كاپيتاليسم مي رسد، عكسِ تصميم و آرمانش را بر مي گزيند و با رفتار و كرداش پدر كمونيسم و آرمان خودش را در مي آورد، اين نه يك تصادم ساده است و نه ريشه در واقعيت هاي خارج از شخصيت حقيقي آن فرد دارد. بلكه، آرمان، در اصل، يك استتار و يك سنگر براي دفاع و يا تهاجم به دشمن بوده است. آرمان، در اثر واقعيت هاي درون و بيرون انسان، به شخصيت واقعي انسان بدل شده است.
نيشخندم به خودم، به آرمان و گذشته ام در همين است. اگر قاسم قرار بود در اين غربت و تنهايي دوست من باشد، چرا 17 سال قبل وي را دشمن مي ديدم و اگر هر دويمان باز هم در دشمني لجاجت مي كرديم و كار از اين هم كه در آن هستيم بدتر مي شد، تكليف امروزمان چه مي شد؟! به خودم نهيب مي زنم و هنگامي كه در دل گريه خند دارم به خود مي گويم، آخر اين قاسم كجايش به دشمن و به درد كشتن مي خورد، تن بيمارش يا قلب مهربانش دشمن بود؟! باز خود را شماتت مي كنم و جدي تر با ملامت به خود مي گويم، نكند دوست و دشمن را با هم اشتباه گرفتي و دوست را به جاي دشمن و دشمن را به جاي دوست، به حساب آوردي؟!
كه اگر چنين باشد كه حتماَ نيز هست، امروز مي بايست به تبليغاتِ پوچ و ميان تهي تبليغاتِ گذشته ي تبليغاتچيهاي ما شك كرد و اگر قرار بر اين باشد تبليغات شان را باور كنيم، بهتر آن است عكس آن تبليغات ايدئولوژيك و آرماني را باور كنيم تا راه را شرمانه طي نكنيم، بلكه راه را سالم تر و مطمئن تر طي كنيم.
پايان
خروج از نسخه موبایل