فرقه رسوا! در کمین میعاد یوسف و یعقوب و ستاره ای
خانم يوسفي
بيست و سوم ژانويه
دوزخیان روی زمین، آبرو باخته گان بی چشم و رو، جیره خوار دشمنان ملت و میهن، ناسپاسان حرام لقمه ، که جای و حدی در ره فحشای خود نمی شناسند و از ارتکاب گناه در مسجد و کلیسا، مدرسه و خانقاه هم ابایی ندارند. آدم ربایان قهاری که آگاه به ملعونیت خویش، حق دیدار والدین و فرزندان راهم به انگ جاسوسی و دروغ های مافوق دروغ، پایمال می کنند. نه وجدانی در درون خویش دارند و نه از روی یکدگر شرمی، که آخرین پرده ها را دریده اند. و نه شرمی از مخالفین خود، که با اعمالی چنین شیطانی، دشمنان را به دشمنی برخود، متقاعد و مطمئن و راضی می سازند.
آری، با شنیدن خبرخوش مقاومت و آزادی صدها اسیرایرانی از دامی که رجوی برایشان در بیابان های عراقی گسترده بود، آرزوی دیدار گمگشته مان، همچون الهامی، قلب شکسته ام را به هیجان آورد. که شاید دشمن در منتهای ضعف و آوارگی، تحت شدیدترین اتهامات قضایی، ناگزیر از ادای ذره های حقی گردد.
شب های پیاپی، التهابی چنین، خواب از دیدگانم ربود. با هر نگاه به فرزندانم، راهی در ذهنم گشوده می گشت. آری، شال وکلاه کرده به دهکده
« اور- سور- اوآز»، در بند مافیای زنانه، به علت گرفتاری پدرخوانده در چاهی که برای دیگران کنده بود! خواهم رفت. آنجا که با پول حرام، مدعی غم خلق قهرمان ایران، بزک کرده، بزم در پی بزمی دارد و تاروپود پیله رشوه بازیش ازهم گسسته، فسقی موهن را آشکارمیکند.
شناخت گرگ های گرسنه، به تجربه یی سنگین، سایه ی تردید و ناامنی برعزم می افکند. تا بخود بیایم، بقول خودشان نمایشگاه حقوق بشری آمد و رفت و خود را بزیز تیغ انتقاد بردم که فرصتی از دست دادی! و ناگهان فرصتی دیگر، رئیس جمهور دهکده کوچک پاریسی، برای 10 روز دیگر اسباب بازی تلخ و نفرینی خود را کوک میکند که سالهاست از آن می خورد. از درگاه خداوند مدد طلبیدم و راه افتادم. ازآنجا که دشمن خیره را می شناختم، معرفی نامه معتبری از انسان های شایسته میهن دیگرم سوئد، توشه راه کردم. تا به بیان خودم به خرید عشق برای فرزندانم، سفرکنم. محبت پدر! که طی سالهای قحطی عشق وعاطفه، دورانی در دایره یی شیطانی، مورد تجاوز قرار گرفت. بلیط بسیار مناسب شرکت اس. آ. اس، فراغت از کار، ضعف دشمن و اعتقاد به قلب رحیم همسرم، همه باهم بالهای من در این سفر از ورای گردوغباروحشت و ابهام گشت. اگرچه خسته بودم، اما رنج سفر بر دیده نهادم. وقت عزیمت و عبور از سالن ترانزیت به سوی هواپیما، آرزومندانه می اندیشدم، شاید در بازگشت برای سفری هم شده، همراه همسرم باشم و باهم هدیه یی برای فرزندانمان از آن محل انتخاب کنیم. اگر بتوان زندانبانش را به سفری کوتاه متفاعد کرد. به طمع آنک اگر مدعی رابطه من با از ما بهترانند. یا به تهدید آنک درغیرآن صورت بیشتر در بی آبرویی شان خواهم کوشید. غافل که از خیر ذره آبرویی هم، از فرط بی آبرویی گذشته اند.
اوه پاریس، برای من شهری است با خاطرات هولناک طی محشور و همنشین بودن با اجنه و دیو، و هنوز ناگزیر به میعادی دیگر! آدرس نمایشگاهشان را ازطریق سایت اهریمنی خودشان یادداشت کرده و همراه داشتم. در فرودگاه پاریس از مسئولین اطلاعات در مورد هتلی حوالی آدرس پرسیدم که مرا به مشاوره با دفتر سیاحان در ناحیه « اپرا» دعوت کردند که آخرین ایستگاه اتوبوس فرودگاه در دو قدمی اش بود و از آنجا به سوی هتل ساده یی وبا بانوی بسیار مهربانی مواجهه گشتم. پس از انجام کارهای اولیه ثبت نام، بانوی مسئول ضمن برشمردن دیدنی های اطراف هتل، صحبت از کلیسای مادلن کرد. آه خدای من، همانجا که شب تولد حضرت مسیح، اوباش مجاهدین به سردستگی معروفه شان، مزورانه و منافقانه قدم ناپاک به صحن مطهر کلیسا نهاده، عکس هایی برداشته و با هزار دروغ، به لاف و گزاف از یورش خبیثانه خود پراخته بود. اندیشیدم… اوه، اگر دیدار روی ماه خویش به لعنت کسوف نامردی شان ننماید، به آنجا خواهم رفت و با دو سه کلام از حقیقت، هنگامه یی برپا خواهم کرد. این فرق من و مریم رجویست! او سراپا نیرنگ و دروغ، و سرمایه من حقیقت است، که روسفیدی سرانجام از آن حقیقت می شود. اما پیش از آن برای شادمانی فرزندان جوانم که حق بی همتای عاطفه پدری را، کرکسی از بیابان های عراق، به منقار حریص و کثیف خویش گرفته است،
بیشتر از هروقت آرزوی دیار همسرم را داشتم. شبانه هتل را به قصد پیدا کردن آدرس محل بازار شام رجوی ها ترک کردم. ساختمان خلوت بود، عاری از تبلیغات جنون آمیز رجوی و تصاویر شیطان و شیطانه اش، (کمی بعد دانستم که طبق معمول جرثومه ننگین، در ننگ از نام خویشتن، شارلاتان گونه با عناوین جعلی به شکار تماشاچی شتافته است) تا آنجا که گمان بردم شاید به دلایلی فیلشان را خوابانده اند. از فرط دلهره راه بازگشت را به دشواری پیدا کردم.
فردا صبح هنوز با دلی سرگشته در ابهام راهی شدم. سالن بسیار بسیار کوچک یا اطاق بزرگی یافتم با عکس هایی که رجوی سالهاست از قبلش می خورد. نگاهی به آنها نکردم، شهدایی که رجوی شریک قتلشان بوده وحال مورد سوء استفاده اش! بدون تردید تصاویر نزدیک به دوهزار قربانی حمله های رجوی از عراق به سوی ایران تحت عناوین فروغ و مروارید و… نیز به درودیوار آویزان بوده است. چه کسی آن همه خونین کفن را بدهان شکنجه و مرگ انداخت و خود چون کرمی در لای و لجن، عروسی ها و میهمانی هاو لهو و لعب لغزید؟
زنی نشسته بود و مگس می پراند. با دیدن من صورت تیره اش شکفت، بخیال آنک هموطن نحیف و فریب خورده یی گیرآورده، و با تبختر به تماشا دعوت کرد. گفتم آری، و میدانم که قطره یی اشک بر آنها نریخته یی. با خبر هرفاجعه بفکر اطلاعیه و سوء استفاه یی بودی، که رجوی بدون قربانی حرفی برای گفتن ندارد. و باین چهت همواره چون جغد به های وهوی، قدرت ها را به حمله برایران زمین میخواند تا خرابه یی شایسته خویش بیابد. زن جورابش را درآورد تا جای شکنجه نشان دهد. گفتم قلب من هم زخمی و مجروح است، چگونه به تو بنمایانم؟ پیش از آن گفته بودم که می خواهم با مریم رجوی حرف بزنم. به تجاهل زد و به زبانی منکر میشد که آن بساط ربطی به آن زن دارد. انکاری که اسباب مضحکه یی بیش نیست و نه غیر از اثبات آنک ننگینی از نام خویش ننگ دارد! گفتم می خواهم حسن نایب آقا را به اینجا بیاورید تا در مورد تلخی کامی های پسرمان با او حرف بزنم و تا نیاید از اینجا نمی روم.
رجاله دیگری از رجوی هم از راه رسید و چون جادوگران عجوزه با هم پچ پچ می کردند. تنها بازدید کننده، بانویی ایرانی وارد شد. سلام کرد
و گفت ازیک سازمان حقوق بشری برای من پیام گذاشته اند که… به تلخی خندیدم، هان، به شما نگفته اند مجاهدین! من هم برای رویت ذره یی از حقوق بشر به اینجا آمده ام. متجاوز از ده سال با اینها بوده ام و حال از کوچکترین رابطه ای با همسرم ممانعت می کنند. پسرم در عشق پدرش می سوزد. بانوی ایرانی وحشت زه به ما نگریست. رجاله های رجوی چیزی در مورد مزدوری وجاسوسی من می بافتند. ملتهب، معرفی نامه ام را به بانوی ایرانی نشان دادم. ایشان خواندند و پیش از آن گفتند که اگر می دانستم متعلق به مجاهدین است، من هم نمی آمدم. من برعلیه رژیم هستم ولی با مجاهدین نیز مخالفم. رجاله های رجوی اصرار کردند: حال نگاهی به عکس ها بیندارید و زن اولی، به سرعت وحرفه یی جورابش را بیرون کشید. بانوی ایرانی با علو طبع و حوصله گفتند: بسیار خوب، ولی مسئله این خانم را هم حل کنید. بزرگوارانه نگاهی کرد و رفت. فاصله کوتاهی بعد یکی از مسئولین ساختمان برای تذکر در مورد سروصدا، در آستانه در ایستاد. من مشکل خودم را توضیح میدادم. او هم چندان تره یی برای مجاهدین خرد نمی کرد، فقط هشدار برای سروصدا میداد.( ظاهرا حیله گری و مظلوم نمایی منافقین در آن محل، کاری پیش نبرده بود).
رجاله های رجوی وحشت زده و تلفن بدست بیرون دویدند تا از سرکرده شان فرمان بگیرند. دو خانم فرانسوی از راه رسیدند، یک مرد ایرانی
که ظاهرا جهت رفع تنهایی و تحمل غربت برای مجاهدین کار میکرد و وظیفه اش توضیح بود به طرف آنان رفت. من هم راه مکالمه با خانم های فرانسوی را باز کردم. گفتند که از « اور» و نزد خانم رجوی می آیند. احتمالا ساکنین آن دهکده بودند که مافیای رجوی فعلا در آنجا به پشتوانه دزدی هایش تارعنکبوت می تند، خوشا که ُسست ترین خانه ها، خانه عنکبوت است! تا کی افتضاح این کار و به مخاطره انداختن دموکراسی فرانسه در قبال رشوه دهی و پول خرج کردن و خریدن آدم ها، درآید. به سرعت ماجرای خودم را گفتم. مرد ایرانی در غیاب رجاله ها، احساس مسئولیت میکرد که نه! این حرفها را برای اینها نزن( حرفهایی که برای خودش گفته بودم) اما من به سرعت می گفتم و مدرکم را هم نشان دادم وبا خود او اتمام حجت کردم: مگر دروغ می گویم؟. بانوان فرانسوی متحیر شدن دو عاقلانه پیشنهاد میکردند که با « اور» تماس بگیرم. اوه، هنوز چه از رجوی می دانند؟
رجاله های رجوی برگشتند و خنده دار برای من درمورد خودم افشاگری می کردند که بله، پارسال اینجا سمینار داشته یی و چنین و چنان گفته یی! با بریده ها بوده یی و… خندیدم، البته که بریده ام، خودم از آغاز گفتم! فکر میکردم مدعی حسن نایب آقا شدن و یادآوری سفر ناکامی که درسال 1998، مقارن جام جهانی فرانسه داشتم، وقتی به همراه پسر چهارده ساله ام و به قصد دیدار همسرم به نزد آنها رفتم. زمانی که پس از سالها بی خبری، با صعود تیم ملی ایران به حضور در بازیهای جام، می دانستم همسرم را با سابقه ی قوتبال، برای تبلیغات جهنمی شان آفتابی خواهند کرد وطی یک سری تشبثات مسخره، آفتابی هم شد. اما شیاطین تیره روز، سردمداران رجوی خائن از قبیل محسن رضایی و محمود عضدانلو، برادر غیور!!! مریم رجوی، یوسف مرا از دیدار یعقوب به هزار مکر و حیله و وقاحت و بی آبرویی، محروم کردند، تا مگر دل خونین ما را قبا بر هوس های منحوس خود کنند. تا اینجا که بهایش را می پردازند و کو تا بیشتر از اینها بپردازند.
باری باتمام آن اطلاعات فکر میکردم همه چیز را گفته ام، غافل که گویا سانسور هولناک مجاهدین، حتی در آستانه بهم پاشیدگی شان هنوز بر جای خود باقیست و از انجام وظیفه بحق من و دیگر جدا شدگان فعال و دلیر، هیچ نمی دانند!
رجاله های رجوی، آن چهره های وقیح و خیره، مکروه و لات در رویارویی انسان های شایسته، و بی زبان و خموش و تهی از اندیشه در برابر رهبری، که رجوی ازشخصیت زن ایرانی در دستگاهش ساخته است.له له زنان چون سگی در شوره زار، طبق دستور اربابشان زبان نجس به فحاشی باز کردند. دهان لیچار گویی که خاص رجاله های مجاهدین است. و چون پلیس خبر کرده بودند، برای جو سازی در حفظ حق اجازه برگزاری نمایشگاه، عربده ها کشیده و بلند بلند حرف میزدند. حدود چهار نفر پلیس رسید( کمی بعد دریافتم که ادعای حمله چند تروریست از ایران کرده بودند، شاید به شیوه زنان رجوی که همواره نیاز به پشتیبانی یک دسته لات و چاقو کش دارند، باور نمیکردند من تنها باشم). مسئول پلیس با حوصله می خواست حق هردوطرف را حفظ کند. زمان حرف زدن رجاله های رجوی از من خواست که ساکت بمانم و هنگام صحبت من آنها را به سکوت امر میکرد.
به هرحال برای من تعجب آور نبود که مرا به بیرون هدایت کنند و من هم به آنها گفتم که باحفظ شئونات و احترام، مکان را ترک خواهم کرد. اما
می خواهم همسرم را پیدا کنم. فرمانده پلیس گفت جای اینکار در اداره پلیس است و آدرس محل را که درهمان نزدیکی بود به من داد. ازیادآوری چهره فرزندانم و همه مظالمی که این قاطعان طریق در حرکت من به سوی انقلاب برمن روا داشته اند، اشکریزان آدرس را تکرار میکردم که لات و چاقو کش مذکری از رجوی رسید و بااشاره به من به شیرین زبانی برای پلیس پرداخت: سینما!( فیلم بازی می کند ) که آنها محلش نگذاشتند. لات رجوی بدرون رفت و دیوانه برگشت، گویا تازه فهمیده بود که من کیستم. هرچند آن هم پُزی بیش نبود، چون میدانست که دربرابر یک گروه پلیس و این روزها که خود را به موش مردگی در عملیات تروریستی می زنند، دور از بیابان عراق وسایه صدام، غلطی نمی تواند بکند. خودش را برای آن لعبتی که رئیس جمهور می نامند شیرین میکرد تا لبخند دلچسبی( به تعبیر یک خبرنگار آمریکایی در سفری طی سالها آخرین 90 به قرارگاه اشرف)، تحویل بگیرد.
سپس برای جستجوی بیشتر به اداره پلیس رفتم. پرونده یی آنجا باز کردم و آنچه خودم به تنهایی کردم، کاملا مشهود است. چه خوب که چنین کردم تا جواب دندان شکنی بر ادعای بعدی مجاهدین باشد. وقتی اداره پلیس را ترک میکردم، کلیسای مادلن معصومانه و پرقدرت در برابر دیدگانم می درخشید.
شورای ملی مقاومتشان گویا در برنامه تلویزیونی سخیف رجوی و همچنین سایت کعب الاحبارش داستان را به نفع خودشان داغ تر کرده و مدعی حمله یک گروه شده اند. زن رجوی مرا به مزدوری دیگران متهم می کند. فیا عجبا، مگر آنهمه نامردی که بامن و فرزندانم کردی و درون سیاهی که از این فرقه ضاله می شناسم، آیا مرا مثل خودت تهی از عاطفه مادری میدانی؟ که دخترت را با یک عملیات محیرالعقول ترک پدرش و زن دوست نزدیک پدرش شدن، در بهت و حیرت رها کردی؟ فکر میکنی من از حق فرزندانم می گذرم؟ با آنهمه تجربیات، فکر میکنی نیاز به کمکی برای نفرت ورزیدن برتو و یا آن مزدوران پیرامون تو دارم؟ که به تعبیر قرآن کریم قلبتان از سنگ و حتی سخت تر از سنگ است، زیرا از سنگ ها گاهی چشمه ها می جوشد.
مرا فرستاده رژیم می نامد، درحالیکه پرونده من درهمان فرانسه روشن است. دستکم با اعتصاب غذای چهل روزه معروف به گابن، که اسم من
به جهت لو رفتن متعدد در دزدی و تلکه های خیابانی تحت عنوان مالی-اجتماعی به دستور مجاهدین، اساسا درلیست تعقیب شدگان بود، اما به علت جابجابی آدرس، از دستگیری ام صرفنظر کردند. و در پرونده اخیر پلیس هم مشخص است که من به تنهایی و برای احقاق حقوق فرزندانم و هم چنین دل از دیرباز عاشق خودم آمده بودم، که تو از آن هیچ نمی فهمی. علی بابا و چهل دزد بغدادش مرا مزدور می نامند. من کجااحتیاجی به چنین سرمایه ها دارم. تو باش و دزدی های رسوایت که از فرط بی آبرویی باید سعی در خرید آبرو کنی، غافل که آبرو حقیقتا خریدنی نیست. و ازفرط فقدان حمایت، مزدور بخری ( وای بر آنهایی که روح خود را بتو فروخته اند، نه دراین دنیا آبرویی دارند و نه درآن دنیا عاقبتی) و یا خرج سرخاب و سفیداب و آن لباس های مسخره کنی که انگار می خواستی روی سن سالن شهرداری – اور- که برای مفتخوری اجاره کردی، عربی برقصی. بالاخره با چندین سال رقصیدن برای صدام حسین درآن صفحات، باید هنرمندی در این ردیف شده باشی. هرچند که بنگاه هولناک! شادمانی ات،شادمانی جغد گونه، فعلا حسابی کساد است