من مغز دارم، پس هستم!

من مغز دارم، پس هستم!

ايران ديدبان
« من این مصاحبه را میکنم که این افراد آگاه بشوند که وقتی سازمان مجاهدین به کسی مراجعه میکند و میگوید که بروید عراق و برای آزادی بجنگید این افراد آگاه بشوند و بگویند که شما اول بفرمایید جلو و ما پشت سر شما می آئیم نه اینکه ما برویم و اعضاء سازمان مجاهدین در اروپا بنشینند زیر درخت سیب مثل مریم رجوی و خوش بگذرانند. ما برای آگاه کردن این نکات را گفتیم…
وکیل کریستف مرتنز که می آید به من میگوید که تو به سیاست کاری نداشته باش و سرت را بینداز پایین و درست را بخوان باید بگویم که نه ما هیچوقت سیاست را کنار نمیگذاریم و تا روزی که ما زنده هستیم و تو زنده هستی ما به افشاگری واقعیت و چهره تو ادامه خواهیم داد و علتش هم این است که جوانهای امروز گول و فریب حرفهای تو را نخورند و مسیری که ما طی کردیم و زمانهایی که ما از دست دادیم را آنها از دست ندهند. خواستم یک نکته را به هواداران سازمان مجاهدین در اروپا و تمام دنیا بگویم که من یاسر عزتی که در سازمان مجاهدین به دنیا آمدم و 24 سال عمرم را تمام وقت با سازمان مجاهدین بودم»
***
سرنوشت فرزندان اعضاي مجاهدين كه از بد حادثه از مادري مجاهد به دنيا آمده اند و پدري در خدمت مجاهدين داشته اند، تلخ و دردناك رقم خورده است.
آنها در محيط و فضايي به دنيا آمده اند كه فرهنگ و مناسبات مجاهدين آنها را احاطه كرده بوده و هيچ گزينه ديگري براي اختيار كردن نداشته اند.
مگر به جز اين است كه يك كودك بر اساس وابستگي ذاتي و خدا داده اش به پدر و مادر، تنها گزينه مختارانه اش جاي گرفتن در آغوش پدر و مادرش است و البته خداوند چه جايگاه امن و مناسبي را براي رشد و نمو انسان قرار داده است.
اين بچه ها، در دوران طفوليت، در مراكز نگهداري جمعي و تربيت تشكيلاتي، تحت مراقبت مسؤولين سازماني آنان و نه پدر و مادرهايشان بزرگ شدند. جايي كه تنها در زمانهاي خاص به آنها غذا داده ميشد، در مقابل گريه مؤاخذه ميشدند و اگر وعده هاي خرابكاري و شیطنتشان بيشتر ميشد، به مسؤولين بالاتر گزارش داده ميشد!!
آنها فكر ميكردند كه لابد در دنيا، (دنيايي كه تمام آنچه از آن ديده بودند، قرارگاه اشرف و نشست و عمليات بود) تمام مادرها و پدرها به خاطر رسيدگي به مسؤوليت تشكيلاتي شان، فرزندانشان را به كس ديگري میسپارند كه او نه پرستار آنان، بلكه مسؤول تام و تمام آنها ميباشد.
آنها به سن و سال مدرسه رسيدند، در حالي كه به جاي خواندن شعرمن يار مهربانم عباس يميني شريف، شعر خون را دكلمه ميكردند و بيش از پدر و مادرهايشان، بايد به عمو مسعود و خاله مريم اظهار ارادت و محبت ميكردند!
به جاي بازي و جيغ و داد بايد ضوابط زندگي جمعي را مي آموختند و تفريح شبهاي جمعه آنان (كه بچه هاي ديگر با پدر و مادرهايشان به پارك و سينما و… ميروند) اين بود كه پدر و مادرشان را براي ساعاتي ببينند، آن هم پدر و مادري كه به آنان به چشم تناقض نگاه ميكردند. آنها هم حق داشتند، چون عمو مسعود و خاله مريم گفته بودند كه بچه ها وابستگي و كم كاري مي آورند و آنها را تمام عيار ميخواستند و از اين بابت هم كه باعث سرشكستگي پدر و مادرشان بودند احساس حقارت مينمودند.
اما آنها بايد افتخار ميكردند كه در سازمان مجاهدين به دنيا آمده اند و بايد كاري ميكردند كه خيلي زود پرورش يابند تا بتوانند اسلحه حمل كنند و همچون تمام عموها و خاله ها به عمليات بروند، آنها بايد افتخار ميكردند كه چنين شانسي را يافتند كه پدر و مادرشان آنها را به دست عمو مسعود و خاله مريم ميسپارند.
عشق و لطافت مادرانه! ، محبت و سايه پدرانه! ؛ اگر كسي سراغي از آن ميگرفت و يا ميتوانست تصوري از آن داشته باشد، مفاهيم به درد نخوري بود كه بچه ايرانيها از آن حرف ميزنند و به درد بچه هاي عمو مسعود و خاله مريم نميخورد.
مثل كسي كه ناتوان از نان دادن به فرزندش است و او را به يتيم خانه ميسپارد تا روزي روزگاري بزرگ شود و بتواند كمك كار او باشد، اين بچه ها را راهي اروپا كردند و به خانواده هاي هواداران خود و برخي خانواده هاي خارجي سپردند تا آنها از آب و گل در بيايند و به سر ِ كار خودشان برگردند!
تعدادي از آنها را نيز در پايگاههاي جمعي نگهداري كردند و با معامله بر سر آنان حقوق پناهندگي و مؤسسات خيريه را به جيب زدند، مثل كساني كه براي گدايي بچه كرايه ميدهند.
پايگاههاي مجاهدين در اروپا تبديل به خانه فاگين در رمان اليور تويست شد، جايي براي تربيت كساني كه بتوانند از دست مردم پول بگيرند!
دختران 13 ساله و 12 ساله را متهم به فاحشگي و دارا بودن اخلاق بورژوازي كردند و ساعتها بر سر انحرافات اخلاقي آنان نشست گذاشتند. بچه پسرها را متهم به ارتباط با دخترها و سيگار كشيدن و غرق شدن در جامعه اروپا كردند و باز هم ساعتها بر سر انحرافات اخلاقي آنان نشست گذاشتند. آخر عمو مسعود كه حالا ديگر برادر شده است از دستگاه جنسيت خيلي بدش مي آيد و هيچكدام از بردگانش نبايد به چيزي غير از اين كه در خدمت باشند فكر كنند.
آنها بايد نسبت به هم اتاقيهايشان (كه حق نداشتند به آن دوست و يا رفيق بگويند) جاسوسي ميكردند كه مبادا حق برادر مسعود را بخورد و سازمان كه به او اجازه نفس كشيدن و روزي سه وعده غذا ميدهد را از ياد ببرد. بايد ديد كه او چكار ميكند؟
بچه خوب كسي است كه روزها مالي – اجتماعي كند و شبها عمليات جاري! آنها كه درس ميخوانند و به سينما ميروند و يا ميتوانند بنشينند تلويزيون نگاه كنند و از همه بدتر دوست داشته باشند، بورژوا هستند، گرفتار دستگاه جنسيت هستند!
او بايد فقط به اين فكر ميكرد كه زودتر بزرگ شود و به منطقه برود و اسلحه بردارد و بجنگد. آنجا، در منطقه شايد بتواند پدر و مادرش را هم ببيند!
* * *
اما يكي شورش كرد و گفت من مغز دارم، پس هستم.
حالا شايد مثل قبل، باز هم نتواند پدر و مادرش را ببيند، اما اين را ميداند كه ميتواند از بزرگترين موهبت خدا، از مغزش استفاده كند و هر كاري كه خودش ميفهمد درست است را انجام بدهد.
 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا