از شمع پرس قصه

از شمع پرس قصه
 


مسعود جابانی/ نهم نوامبر دوهزاروچهار
از شمع پرس قصه که در د شت زند گی گر کاروان گذ شت چه بر ساربان گذ شت
خطاب به ابراهیم خدابنده که توانست در واپسین لحظات زند گی پدر، با بوسه ای غم هجران و دوری بیست و پنج ساله را از چشمان نگرانش بشوید.
و خطاب به دوستانی که جرعه ای جسارت نوشیدند، خود را از بند رهانیدند و سر در آغوش خانواده هایشان گذاشتند.
(پدر آقای خدابنده تا قبل از دستگیری وی در سوریه و استرداد فرزندانشان به ایران، بیش از بیست و پنج سال بود که تماسش با ابراهیم قطع شده بود و فقط پس از دستگیری وی بود که امکان برقراری این ارتباط به صورت مستمر برقرار گردید. ابراهیم این قطع رابطه را به خاطر جلوگیری فرقه از ارتباط خانواده ها اعلام کرده است. آقای اسماعیل خدابنده در خانه و در کنار فرزند بزرگش ابراهیم دار فانی را وداع گفت. وی در ماههای آخر زندگی به کرات از اینکه وی توانسته است مجددا فرزندش را ببیند خدا را شکر میکرد.) ایران اینترلینگ 25اکتبر
ای کاش من هم میتوانستم تمامی تابوهای خیالم را شکسته و از دیوارهای قطور ذهنیم گذر میکردم و لحظه ای دستهای مادرم را که ملتمسانه مرا میطلبید در دستهایم میفشردم.
ایکاش من هم میتوانستم همراه مادرم قصه غصه هایم را غریبانه در مزار برادرانم فریاد بزنم. ایکاش جرأت امروز را دیروز میداشتم و ایکاش دیروز ضمیرم گنجایش درک احساس مادرم بود.
ایکاش همان روز اول میتوانستم تارهای تنیده شده در سراب آرزوهایم را پاره کنم و برادرانم را که امروز در قعر خاک آرمیده اند، نجات میدادم.
ایکاش که آزادی هیچوقت به اسارت فرقه ها در نمی آمد و ایکاش میتوانستم با تنی مجروح و لبهایی خشکیده برای تمامی تشنگان راه آزادی مشگی پر از صفا و دوستی و گذشت و برادری می آوردم.
ایکاش میتوانستم بدون درنگ همانگونه که هزاران بار به فرمان فرقه از بینهایت کینه و نفرت گذشتم، از معراج بینهایت عشق و محبت هم عبور میکردم.
ایکاش میتوانستم ملتمسانه به هر یک از برادران دربندم، که در دام فرقه اسیرند میگفتم که بدون لحظه ای تردید با عزمی جزم باید پایکوبان به آغوش گرم خانواده هایتان برگردید. اگر تردید کنید و لحظه ها را غنیمت نشمرید به جای شوق دیدار میبایست حسرت بر دل، فقط بر سر مزار آنان اشک حسرت بریزند.
به هوای گل و بلبل به گلستان رفتم دیدم آنجا چه غم و رنج و ملالی دارد
ایکاش میتوانستم آن لحظه که مادرم چشمان بی فروغش را به در دوخته بود و زیر لب مرا در واپسین لحظات صدا میزد دست و پایش را غرق بوسه میکردم.
دوستان رهاشده از دام عنکبوت!
هر لحظه را غنیمت شمرید، بهای سالها دربدری، حسرت، اشک و درد را که ناخواسته به خانواده هایتان تحمیل کرده اید با نثار گرمای وجودتان و شستن و زدودن مصائب و سختی هایشان بپردازید.
به زودی دیوارها شکسته خواهد شد و دوستان دربند سر در آغوش خانواده هایشان خواهند نهاد و رهبر فرقه در جمع مریدانش تنها خواهد ماند.
زمان به عقب بر نخواهد گشت. برف پیری بر چهره همه رزمندگان در زنجیر نشسته است. پدران و مادران و همه دوستارانتان تشنه لحظه دیدار شما هستند، برای پیوستن به خانواده هایتان فردا هم دیر است.
دست آوردهای! تا به امروز به دست آمده فرقه را، از هر نوعی که باشد به خود آنان واگذارید. بگذارید که در تب قدرت بسوزند ولی نگذارید که از سوزاندن شما برای رهایی مریم و مریمها سود ببرند.
 
خروج از نسخه موبایل