مصاحبه با صمد نظری
قسمت دوم:
– پس از فرار شما از ایران از طریق پاکستان ، به عراق رسیدید و تا آنجا رسیدیم که بغداد را با دیگر مجاهدین ترک کردید. اکنون در حوالی تابستان 1985 هستیم. بعدش چه شد؟
– دراتومبیل، از خودم سئوالهایی می پرسیدم. آیا ما باید خود را تبعید میکردیم و ایران را از همه هواداران خود خالی می کردیم؟ آیا این خطر وجود نداشت که روزی کاملاً تحت کنترل عراقی ها در بیاییم و تبدیل به مزدوران آنها شویم؟
– از وقایعی که هنگام ورودتان به پادگان رخ داد بگویید؟
– از سلیمانیه عبور کردیم و خود را در میان کوه هایی یافتیم. پادگان در دره ای خشک قرار داشت. دو ساختمان پنجاه متری بر روی سکویی، برای جلوگیری از خطرات سیلاب در فصل بارندگی بنا شده بودند. همراه سه همکار دیگرم که با هم از پاکستان آمده بودیم، لباس های سنتی کردها را که در آن دوره یونیفرم مجاهدین بود، پوشیده بودیم. در آغاز، مثل دیگران، من هم در آنجا احساس راحتی نمی کردم. اما بعداً عادت کردیم.
ما روی یک کفپوش پلاستیکی، زیر چهار خيمه نظامی که با قفسه هایی برای اسلحه مجهز شده بودند، می خوابیدم. کمی بالاتر، تاکستانی قرار داشت که افرادی که پیش از ما آنجا بودند، آن را کشت کرده بودند.
آموزشهای شما شامل چه می شد؟
در آن زمان، در آنجا ده ها نفر دیگر بودند، همه آنها نیز مانند ما ایرانی بودند. ما به همراه آنها یک ساختار ایدئولوژیکی یافتیم. در همان حال، اندیشه مسعود رجوی، تاریخچه سازمان و برنامه عملکردی مان در آینده را مطالعه میکردیم. مسئول این مکان ها داوود ابراهیم نام داشت، او در 1988 به هنگام جنگ با ارتش ایران کشته شد. دستیارش نیز حسین اصفهانی بود. ما در آموزش هایمان حتی نام های مبارزاتی مان را انتخاب کرده بودیم. کمی دورتر، پایگاه دیگری قرار داشت که” نامزدهای خودکشی” نام گرفته بود. حدود 700 مبارز در آنجا مستقر بودند. پس از یک ماه ، ما به کمپ دیگری فرستاده شدیم که از مرز ایران دورتر بود. حدود 50 تا 60 نفر که تازه به خدمت گرفته شده بودند آنجا بودند. در آن پایگاه آموزش پیاده نظام و کار با اسلحه های انفرادی را آموختیم. مسئول اصلی مان جلیل نام داشت. 38 سال داشت و اهل استان لرستان بود. پیش از آن در ارتش ایران سرگروهبان بود.
– این نیروهای تازه کار از چه گروه هایی تشکیل شده بودند؟
– درآن دوره، ما دو منشاء کاملاً متمایز داشتیم. از سویی کردهای ایران و از سوی دیگر افرادی مثل من که از اکثر شهرها آمده بودند. کردها خود را” کامیکز” می نامیدند، در مناطق کوهستانی علیه مواضع ایران عملیات های ایذایی انجام می دادند. فراموش نکنید که در آن زمان میان ایران و عراق جنگی تمام عیار برپا بود. گروه دوم را” نابود کننده ها” می نامیدیم. آنها برای ارتکاب قتل ها در شهرها آموزش یافته بودند. آموزش های آنها در پایگاه” ملک مزبان” در حومه شمالی سلیمانیه انجام می گرفت. و من به آنجا فرستاده شدم.
– تعریف کنید که بر شما چه گذشت؟
– ما در یک مدرسه قدیمی که صدام حسین به مجاهدین داده بود، مستقر شده بودیم. پرده های پنجره ها همیشه کشیده بودند. در داخل ساختمان فضا با تیغه هایی تقسیم بندی شده بود و ما نیز به گروه های کوچک هشت تا ده نفره تقسیم شده بودیم تا یکدیگر را نشناسیم. به هنگام ورود من شصت تا هفتاد نفر تقسیم شده بودند که 7 زوج مزدوج در آنها بودند.
– فرمانده چه نام داشت؟
– افشین ابراهیمی فخاح. فکر می کنم او اهل تهران بود. می گفتند که با دستهای خودش شصت نفر را در این شهر کشته است. وقتی که وارد شدیم آمد ما را ببیند و اعلام کرد:” ما شما را برای عملیات های چریکی شهری آموزش خواهیم داد.” ما آموخته بودیم که چگونه از اسلحه های گوناگون بسیاری مانند برتاهای Beretta کوتاه و بلند، کلت 45 و نوعی کپی عراقی آن ، ” اوزی” UZI اسرائیلی و خمپاره ها، استفاده کنیم. به ما یاد می دادند که چگونه هدفمان ، فردی که می خواهيم بکشيم را پیدا کنیم ،چگونه اطلاعات بدست بیاوریم. چگونه طرح عملیاتمان و تاکتیک های پیشروی و حمله و شیوه های بازگشت به پایگاه هایمان را به کار ببندیم. همچنین به ما می آموختند که چگونه وسایل نقلیه نظامی را هدایت کنیم. چرا که بیشتر حملات از طریق چنین موتورهایی انجام می گرفت.
– شیوه آن چگونه بود؟
– ما دو نفر می بودیم. یکی هدایت را به عهده می گرفت و دیگری با سلاحش شلیک میکرد.
– آیا شما آموزشهایی با سلاح های سرد دریافت میکردید؟
– خیر، هیچ آموزشی.
– هدفهای شما چه کسانی بودند؟
– هدفهای از پیش تعیین شده ما که پاسدارها بودند، اما در بیشتر مواقع سازمان فرد موردنظر را مشخص می کرد.
– آموزش های دیگری هم می گرفتید؟
– بله، یاد گرفتیم که چگونه مخفیانه زندگی کنیم ، از گذرنامه های جعلی استفاده کنیم و با تعویض عکسها و نامه ها مدارک جعلی بسازیم و با کمک سیب زمینی تامپون بسازیم. من می توانستم با نمک و پودر لباس شویی، اطلاعات روی مدارک دزدیده شده را محو کنم. همچنین ما می دانستیم که چگونه نارنجک ها و مین های دست ساز درست کنیم.
– آیا قادر بودید گذرنامه غربی رد و بدل کنید؟
– درآن زمان، ما در کشورهای غربی کار نمی کردیم و اين گذرنامه ها به کارمان نمی آمد. امروزه، به دلیل سخت گیریهای شدید امنیتی بسیار دشوار شده است. ما در آن منطقه محدود شده بودیم. مسئولان کشورهای شما روی گذرنامه شماره های ویژه ای درج می کنند که با چشم غیرمسلح نامرئی هستند و تنها با پرتونگاری قابل دیدن هستند.
– چند وقت آموزش شما به طول انجامید؟
– در کل یک سال. هشت ماه برای آموزش تئوری و چهار ماه برای آماده سازی اولین عملیاتمان. اما در جریان برنامه، ما را به کرکوک منتقل کردند چون ظرفیت مدرسه برای پذیرش ورودی های جدید کافی نبود. در کرکوک هتلی تحت کنترل ما بود و جای اسکان و آموزش در اختیارمان میگذاشت.
– وضعیت هتل را شرح دهید؟
– در مرکز شهر کرکوک، نزدیک ایستگاه راه آهن واقع شده بود. یک ساختمان سه یا چهار طبقه بود که به یک بلوار و میدان مشرف بود. به خاطر می آورم که یک رستوران ، درست کنار هتل بود که در مقابل آن حوضی چهارمتری بود. در آن ماهی هایی که برای خوردن در رستوران انتخاب می شدند، شنا می کردند.
– آیا شما همیشه ملبس به لباس های کردی بودید؟
– خیر. از آن به بعد، ما لباسهای شهری می پوشیدیم. برای آماده سازی خویش، جهت مأموریت مان ،ما لباس هایی که از ایران آورده شده بودند، با مارک های ساخت مناطقی که در آنها باید عملیات انجام می دادیم، می پوشیدیم. ما هسته هایی متشکل از دو مرد تشکیل داده بودیم. عادت کرده بودیم که همیشه باهم زندگی کنیم. هر هسته یک نماینده داشت که خارج از هتل می خوابید.
– آیا سیستم سلسله مراتب حاکم بر هسته این را ایجاب میکرد ؟
– هسته ها بر حسب شهر و شهرها برحسب استان، بنابر آنکه اعضا اهل کجا هستند، دوباره گروه بندی می شدند. ما یک رئیس استانی داشتیم. در این هتل کرکوک آموختیم که از کردهایی استفاده کنیم و انجمن هایی سری را اداره کنیم، نقشه ها را بخوانیم، از شهروندان و افرادی که می شناختیم استفاده کنیم بدون آنکه بگذاریم بفهمند که هدفمان از حضور در ایران چیست.
– این مأموریتی که خود را برایش آماده می کردید، چه بود؟
– من باید با یک کامیون به تهران وارد می شدم و سلاح هایی را به ایران وارد می کردم. ما همه دستورات را بسیار دقیق داشتیم. مسعود به ما می گفت:” هر بار که کسی با شما مقابله کرد، او را بکشید. این خط مشی نظامی است. باید بیشترین ضربه ها را به رژیم وارد کنیم…” اگر کسی نمی خواست اتومبیلش را به ما بدهد، ما باید او را می کشتیم بدون آنکه به دنبال آن باشیم که بدانیم او کیست. ما می توانستیم هر کسی را متوقف کنیم. به شما نشان خواهم داد چگونه… پس از آنکه مدار کسی مبنی بر اینکه فرد برای حکومت کار می کند یا به یک حزب سیاسی متعلق است می یافتیم باید می گفتیم :” به نام خدا، به نام خلق، به نام مسعود و مریم ، تو محکوم به مجازات مرگ هستی” و یک مرتبه به سر طعمه خود شلیک می کردیم… ما سربازان مریم و مسعود بودیم. آنها روح ما را مسلح کرده بودند و به ما می گفتند:” اگر کسی را در خیابان بکشید ، انگار که خمینی را کشته اید…”
– آیا شما چهار ماه وقت گذاشتید برای آماده شدن برای حمل اسلحه به ایران. زیاد نبود؟
– من مأموریت دیگری هم داشتم که باید به همراه گروهم انجام می دادیم. هدفی برای زدن.
– هدف؟
– مردی که باید خود من و هم گروهی هایم به قتل می رساندیم. او در بانکی در گرگان کار میکرد. یک بنز 220 سفید داشت که ما شماره ثبتش را می دانستیم ، در میدان قضا خیابان اصلی زندگی می کرد. ما عکس برداری هایی را انجام دادیم، عاداتش و ساعات رفت و آمدش و جزئیاتی درباره شخصیتش را دریافتیم.
– علت برنامه ریزی برای این سوء قصد چه بود؟
– عجیب است، اما من هرگز سئوالی نمی پرسیدم. برای ما فقط نشانی و جنبه فیزیکی هدفمان مهم بود.
– آیا نام اعضایی که در این مأموریت برای ارتکاب قتل ها همراهتان بودند را می دانید؟
– بله، زوجی با نام های محمد رضا محمدی و مینا محمدی. هر دوشان اهل کهورستان ، در کوه های زاگرس بودند. آنها دو برادر را به قتل رساندند و توسط مقامات دستگیر و اعدام شدند. آنها را خوب می شناختم ،ما هشت ماه آموزشی را با هم گذراندیم.
– کسان دیگری هم بودند؟
– مسعود مورمی. او اهل قائم شهر بود. در جریان درگیری با پاسداران کشته شد. جلال شفیعی که او هم هنگامیکه به ورامین می رفت در یک درگیری کشته شد. همچنین مسعود چگینی ، نوری همدان و چند نفر دیگر که نامشان را فراموش کرده ام، بودند…
– من خائن نیستم ، من به دوستانم خیانت نکردم. اما مثل اسیدی که از درون بدن را می سوزاند، شبها به خوابم می آیند.
– کی مأموریتهایتان در ایران را به انجام رساندید؟
– به لطف خدا، به انجام نرسیدند. من این اقبال را داشتم که کسی را نکشم…
چند روز بعد هنگامیکه یکی از مسئولانمان من و هم گروهی هایم را احضار کرد، ما بازگشتیم. او مرا بسیار دوست داشت ، برای همین بود که مرا برای این هدفی که به شما گفتم، انتخاب کرد…
او به ما گفت :” من از یک نشست در اورسوردواز باز میگردم. رهبرانمان از ما برای کار سختی که انجام دادیم تشکر کردند ، اما کشتن کافی نیست. ما می خواهیم روش را تغییر دهیم. با همکاری با ارتش عراق، از این پس در خط جبهه مبارزه خواهیم کرد.” سپس سلاح های ما را پس گرفت، رولورهایی که از آغاز آموزشمان همیشه حمل میکردیم.
– کی این اتفاق افتاد؟
– تاریخ دقیق را به خاطر نمی آورم اما اواخر سال 1986 بود.
– چرا این تغییر انجام گرفت؟
– بعدها فهمیدم. بیشتر مأموریت ها به مردن عاملان مأموریت می انجامید. عده ای بسیار کمی از ایران باز می گشتند. از آنجائیکه نیروگیری بدين حد نبود برای مجاهدین بسیار گرانتر تمام می شد.
– تاکتیک جدید MEK شامل چه می شد؟
– در آغاز، مهدی برائی همه مجاهدین را در کمپ ملک مزبان جمع کرد و یک کنفرانس داد. او مأمور اطلاعات جاسوسی سازمان بود. او بر تغییر استراتژی تأکید و ایجاد” ارتش آزادی بخش ملی” را اعلام کرد. یکی از رفقا به نام حجت که در هتل کرکوک همراه با ما آموزش دیده بود، از ایران بازگشته بود ، در آنجا مردی به نام کریمی را در لاهیجان کشته بود. در طول نشست او کنار من بود. او با صدای بلند مهدی برائی را خطاب قرار داد:” آیا با کشور دشمن ایران ، یعنی عراق همکاری خواهیم کرد؟” برائی به او پاسخ داد:” تو آماده نشدی که استراتژی سازمان را تعیین کنی. تو نمی توانی بفهمی.” حجت سالن را ترک کرد و دیگر هرگز دیده نشد.
– در آن موقعیت ، شما چگونه سازمان یافته بودید؟
– ما در چهار گردان 200 نفری و یک نیروی ذخیره ای که در عقب مستقر بود سازمان یافته بودیم. در کل، در حدود هزار مبارز. ما روبروی مرز ایران موقعیت گرفته بودیم و بر اساس مکانهای بومی مان دوباره گروه بندی شده بودیم. هر گردان دارای واحدی تشکیل یافته از چهار نوع خدمات بود: یکی برای دوربین های رصد شبانه، یکی برای لباس و دو تا برای اسلحه ها. ستاد مسعود رجوی در کمپ اشرف بود… در آن زمان رجوی می گفت:” من می خواهم آتش را در کوهها بگذارم.” من به اداره اطلاعات سازمان در بخش نظامی منتقل شده بودم. با دو نفر تحت فرمانم شروع کردم. پس از چند وقت، 9 نفر تحت الامر داشتم. بیشتر مواقع در مأموریت در کوه های ایران، میان بانه و سقز به سر می بردم. ما فقط تجهیزات نقشه خوانی که توسط عراقی ها فراهم شده بود و رادیوهای ساخت فرانسه داشتیم که آنها را هشت تا ده کیلومتر حمل می کردیم.
– چه نوع مأموریتی به شما محول می شد؟
– مقامات بالاتر من، پایگاهی ایرانی را روی نقشه به من نشان می دادند و درباره آن اطلاعاتی را که توسط عراقی ها جمع آوری شده بود، می دادند. ما در شب به موانع ایرانی ها نزدیک می شدیم و آنها را با دوربین های دید در شب زیر نظر می گرفتیم. به دنبال شکافی در آرایش امنیتی نیروهای ایرانی ، در موقعیت نگهبان ها میگشتیم. سپس لباس نظامی ایرانی می پوشیدیم، و اطلاعات برجسته آن واحد نظامی را با خود داشتیم تا خود را به درون پایگاه برسانیم. اگر در شرایطی، دستگیر می شدیم باید خودمان را با یک كپسول سیانور که بین لثه و گونه مان داشتیم، می کشتیم. استوانه ای با چهار سانتیمتر طول و یک سانتیمتر قطر بود. در درون پایگاه، به گفتگوها گوش می دادیم، تعداد نفرات را می شمردیم و سلاحهای سنگین را نشان گذاری می کردیم. هر بار باید برای اثبات انجام گرفتن مأموریتمان یک چیزی از پایگاه می دزدیدیم. در برگشت، گزارش می دادیم و اطلاعات را به ارتش عراق انتقال می دادیم.
– چند تا مأموریت این چنینی انجام دادید؟
– حدود چهل مورد.
– پایگاه شما کجا بود؟
– در کمپ اشرف. مجموعه خدمات جاسوسی پنجاه تا شصت نفر را تحت الامر مهدی برائی به کار می گرفت، نام مبارزاتی او احمد عارف بود که به معنای” کسی که می داند.” می باشد. فکر می کنم که تا بهار 2003 زمان حمله امریکا او همواره بر این سمت بود. دستیارش ابراهیم ذاکری نام داشت. ما شاخه های گوناگون را تشکیل داده بودیم : شنود رادیویی ، شنود تلفنی ، بهره برداری از عکسهای هوایی که توسط عراقی ها فراهم می شد و بازجویی زندانی ها. من مسئول این مورد آخری بودم. چرا که شامل افرادی میشد که ما در حین عملیات های جاسوسی مان در خاک ایران دستگیر می کردیم.
– آیا جهت گرفتن اطلاعات از خشونت استفاده ميكرديد؟
– خير، چون هدف بازگرداندن آنها و استفاده از آنها علیه رژيم ایران است. چون شناخت خوبي از پايگاهشان داشتم، آنها را از لحاظ رواني بي ثبات ميكردم و جزئياتي درباره مواضعشان از آنها مي كشيدم. گفتگويی دوستانه براي گرفتن دیگر اطلاعات كافي بود.
– دیگر شیوه هاي جاسوسی مورد استفاده ،چه بودند؟
– به عنوان مثال، در عراق ، يكي از مجاهدين در سرويس جاسوسي ما به يكي از مسئولان نظامي يا مدني ایران تلفن مي زد و خود را با نام يكي ديگر از مأموران دولتي معرفی ميكرد. اگر آن مسئول آنجا نبود ،او يك موضوع ضروري را بهانه قرار مي داد تا شماره تلفن و نشاني منزلش را بدست آورد. ما شروع به تحقيق روي محل مي كرديم. بدين ترتيب، جزئياتي درباره عادات عوامل و نزديكان رژیم بدست مي آورديم. شما شگفت زده مي شويد اگر بدانيد چقدر كارمندها مي توانستند به آساني صحبت كنند تا به خود را مهم جلوه بدهند. حتي ما يك سيستم شنود منشعب در مجمع ملي ايران داشتیم. اين هسته پنج تا شش نفري خيلي بسته بود. اعضايش باهم مي خوردند و زندگي مي كردند. هر كس دو یا سه راديو را كنترل مي كرد. يك بار در 1987 يا 1988 ،من به دفترشان كه در كركوك واقع شده بود وارد شدم.
ادامه دارد…