“رفته بودم ديسكو براي رقص ،‌ اما از سازمان سر درآوردم!”‌”

“رفته بودم ديسكو براي رقص ،‌ اما از سازمان سر درآوردم!”‌



من”عبدالهادي رومي پور” با نام مستعار”‌مجيد مختاري” متولد 1357 اهل آبادان در سال 1381 براي كاريابي به كشور امارات رفتم. دو هفته در امارات بودم و شبها براي سرگرمي و رقص به ديسكويي مي رفتم كه معروف به” ديسكوي ماركوپولو” بود. در ديسكو بادختري آشنا شدم كه نامش”‌ميترا” بود. ميترا خيلي با من صميمي شد و نقش معشوقه هاي دوآتشه را بازي مي كرد. وقتي ميترا فهميد كه در هتل اقامت دارم به من پيشنهاد داد به جاي هزينه كردن در هتل به خانه او بروم. آنقدر جذب ميترا شده بودم كه بي درنگ پيشنهادش را پذيرفتم و مرا به خانه يي برد كه افرادي به آنجا تردد مي كردند. عكس مسعود رجوي و مريم را اولين بار آنجا ديدم. از ميترا پرسيدم: آيا اين عكس ها متعلق به پدر و مادرش هستند؟
ميترا گفت : اين مسعود رجوي و مريم قجر است ،‌رهبران مجاهدين خلق هستند.
چند روز كه پيش ميترا بودم چنان به من خوش گذشت كه وقتي ميترا به من پيشنهاد داد به”آلمان”‌بروم خيلي خوشحال شدم. با خودم فكر كردم هر جا بروم مثل اين چند روز غرق عشق و حال مي شوم. ميترا گفت : هزينه يي براي رفتن به آلمان لازم نداري ولي آنجا كار مي كني و يك سوم درآمدت رابه سازمان مجاهدين مي دهي.
گفتم:‌چرا مجاهدين ؟
ميتراگفت: چون سازمان مجاهدين هزينه اعزام تو به آلمان را مي پردازد.
ميترا به من گفت:‌ براي رفتن به آلمان بايد از طريق عراق بروي.
در خانه ميترا فردي به نام”‌هادي”‌رفت و آمد داشت كه بعدها فهميدم از اعضاي مجاهدين است.”‌هادي”‌كارهاي مربوط به سفرم را انجام داد و عكس مرا بطريق اينترنت براي سازمان در عراق فرستاد. با پاسپورت خودم و مداركي كه از سفارت عراق تهيه شده بود مرابه عراق فرستادند روز خداحافظي از ميترا وقتي كمي دلتنگي كردم و جدا شدن از ميترا مرا ناراحت كرده بود،‌ ميترا به من گفت :‌جايي كه مي روي آنقدر بهتر است كه مرا فراموش مي كني.
من هم جوان بودم و با روابطي كه آن چند روز با ميترا داشتم واقعاً ‌فكر كردم همانطور است كه ميترا مي گويد!
در 30 خرداد 1381 در”‌ام القصر” عراق پياده شدم. به محض ورود فردي از سازمان كه عكس مرا با خود داشت (‌و جهت شناسايي عكسم راهمراهش آورده بود!)‌ به سراغ من آمد.
مرابه هتلي در بغداد بردند. يك هفته در هتل بودم، سپس مرا به قرارگاه اشرف منتقل كردند. در قرارگاه اشرف لباس نظامي به من دادند و تازه آنجا فهميدم چه بلايي سرم آمده است. اعتراض كردم و گفتم:‌قرار بود مرا از عراق به آلمان بفرستند، اين لباس هاي نظامي چيست؟ مرا بردند پيش”فهيمه ارواني”‌ و او وقتي اعتراض مرا ديد شروع كرد به تهديد كردن من، و گفت: آلمان دركار نيست‌،اگر هم قصد بازگشت داري بايد دو سال در”‌خروجي”‌ بماني تا اطلاعات تو بسوزد و بعد از دو سال تو را تحويل استخبارات عراق مي دهيم تا به جرم ورود غيرقانوني به عراق آنجا محاكمه ات كنند. چون مدارك و پاسپورت مرا همان روز اول سازمان گرفته بود، از حرف هاي فهيمه ارواني خيلي جا خوردم و ترسيدم. ناچاراً قبول كردم كه در سازمان بمانم. مرا وادار كردند ضمن نوشتن زندگينامه در اوقات بيكاري ام علف هاي هرز قرارگاه را بچينم. وقتي يادم مي افتاد كه”‌ميترا” چگونه در باغ سبز نشانم داده بود از خودم لجم مي گرفت.
مدت 9 ماه در”پذيرش” سازمان بودم. آموزش هاي نظامي مي ديدم ولي در آن مدت ارتباطي با افرادقرارگاه نداشتم. تا اعتراضي مي كردم و مي گفتم‌؛من مي خواهم برگردم ايران، چنان مرا اذيت مي كردند كه به دروغ ،‌وانمود ميكردم راضي به ماندن هستم. باشناختي كه از من پيدا كرده بودند ،‌بخاطر مشغول كردن من، ضمن ساير فعاليتها و حمالي هاي رايج مرا به گروه رقص بندري وارد كردند. شده بودم رقاصه سازمان مجاهدين! وقتي صداي من درآمد فرمانده ام كه فردي به نام” محمد رئيس وند” بود،‌مي گفت:‌” روز سرنگوني رژيم نزديك است و بعد از سرنگوني تمام مسئوليت ها و مناصب حكومتي مال بچه هاي مجاهدين است ‌،و تو حداقل فرماندار يا شهردار شهر خودتان خواهي شد!…”
در سال 1381 چهارم رمضان بود كه” مسعود و مريم” نشستي گذاشتند به نام”‌اتمام حجت” و در آن نشست احساس كردم در مخمصه اي گير افتاده ام كه راه نجاتي ندارم. مدتي بعد از نشست”‌اتمام حجت” ،‌در 21 رمضان 81 نشستي به نام”‌تحليف”‌گذاشتند و افراد را وادار مي كردند سوگند ياد كنند كه تا روز سرنگوني رژيم عضو سازمان بمانند. ( تحليف)
مراسمي بود كه تمام نفرات جديد الورود بايد در حضور جمع و شخص رجوي بلند مي شدند و متن سوگندنامه را قرائت مي كردند.” نسرين” ( مهوش سپهري) به عنوان فرمانده كل قرارگاه متن سوگند نامه را خط به خط مي خواند و”‌نفر” بايد آن جملات را در پشت ميكروفون تكرار مي نمود.
در روابط و مناسبات تشكيلاتي چنان استبدادي حاكم بود كه حتي خود بچه هاي ميليشيا كه به اصطلاح گل سرسبد و تافته جدابافته سازمان بودند، اغلب مسئله دار شده بودند. اين ميليشياها اكثراً بين 15 تا 25 ساله بودند و چون سال هاي كودكي و نوجواني شان را در كشورهاي اروپايي گذرانده بودند، فرهنگ خاصي داشتند و نمي توانستند درمناسبات تشكيلات حل شوند. به همين سبب سازمان اغلب آنها را در بخش هاي”‌هنري”‌ مانند سرود و موسيقي و رقص و شبكه تلويزيوني سازمان بكار گرفته بود. اما بخاطر مسايل و مشكلاتي كه اينها ايجاد مي كردند در قرارگاه مكان خاصي براي زندگي شان درنظر گرفته بودند و سايرين نمي توانستند زياد به آنجا رفت و آمد نمايند. مثلاً؛‌ تعدادي سگهاي ولگرد اطراف قرارگاه بودند كه اين ميليشياها مي رفتند مخفيانه توله ها يا سگهاي كوچك را مي گرفتند و مي آوردند داخل آسايشگاه هاي خودشان. وقتي فرماندهان متوجه شدند كه بعضي از اين ميليشياها (‌از جمله”مصطفي” پسر خود رجوي) شب ها سگهاي مزبور را در رختخواب خود مي خوابانند ،‌شروع كردند به كشتن سگهاي اطراف قرارگاه، و چون سلاح نداشتند (‌ بعد از خلع سلاح توسط امريكا)”‌ سيانور” مي ريختند داخل خوراكي ها و به آن سگها مي خوراندند. من بخاطر شرايط سني ام ارتباطات زيادي با برخي از اين ميليشياها داشتم و بارها به خاطر همين ارتباطات و به قول مجاهدين”‌محفل”‌زدن ها سخت مورد مؤاخذه فرماندهان قرار گاه واقع مي شدم. سازمان چون مي دانست اين ميليشياها بلحاظ اخلاقي و جنسي مشكلاتي دارند من و كساني كه با آنها رابطه برقرار مي كرديم اذيت مان مي كردند. يكبار به خاطر اينكه با يكي از آنهابه حمام رفته بودم به آن ميليشيا گفتند بار آخر باشد كه از ساختمان قرارگاه خودشان به اين قسمت مي آيد و شب هم براي من نشستي گذاشتند كه به آن” عمليات جاري” مي گفتند و مرا وادار كردند اقرار نمايم كه روابط نامشروع با آن فرد داشته ام…
خانوده ام تا زماني كه به ايران بازگشتم ( يعني از سال 81 تااسفند 83 ) از من بي اطلاع بودند و فكر مي كردند در كشور امارات يا در اروپا هستم. هر چقدر به مسئولين قرارگاه اشرف التماس كردم اجازه بدهيد يك تماس تلفني يا مكاتبه با خانواده ام برقرار نمايم اجازه ندادند. سوختم و ساختم تا زماني كه صدام سقوط كرد و امريكا كمپ مخصوصي نزديك قرارگاه اشرف احداث كرد. نفرات سازمان روحيه پيدا كردند و هر يك در فكر فرار از قرارگاه نقشه يي مي كشيدند. تا آن موقع حتي دو نفر يا سه نفر هم جرأت و اجازه نداشتند با همديگر خلوت و صحبت داشته باشند و سازمان به عنوان”‌محفل”‌ زدن دمار بچه ها را در مي آورد. اما بعد از استقرار امريكايي ها در اطراف قرارگاه” محفل”‌زدن رونق گرفت و سازمان از ترس ريزش نيرو نمي توانست برخوردهاي قبلي اش را ادامه بدهد.
عاقبت با اعلام تقاضاي جدايي موفق شدم از جهنم رجوي نجات پيدا كنم. مدتي را در كمپ امريكايي ها بودم و همراه با تعدادي از دوستانم تمام ذهنيت هايي كه سازمان براي من و ديگران راجع به شكنجه و زندان و اعدام در ايران ساخته بود را شكستم و به كشورم بازگشتم. وقتي به هدر رفتن سه سال جواني ام بدست مجاهدين و بخاطر غفلت و قصور خودم فكر مي كنم از طرفي سخت آزرده خاطر مي شود و از سوي ديگر وقتي يادم مي آيد افرادي هستند كه پانزده سال و بيست سال است اسير رجوي شده و در آنجا پير شده اند تنم مي لرزد و خدا را شكر مي كنم كه اسباب رهايي من از زندان رجوي را مهيا ساخت.
بعد از بازگشت به وطن، با كمك خانواده ام يك اتومبيل خريده ام و با آن امرار معاش ميكنم و قصد دارم كه به زودي ازدواج نمايم. ولي با وجود مشغله زندگي ام، عزم خود را جزم كرده ام كه نگذارم آب خوش از گلوي رجوي و عوامل وطن فروش و آدم ربايان او پايين برود. با تمام توان سيستم برده داري و برده پروري مجاهدين را براي همه وجدان هاي بيدار بشري افشا خواهم ساخت. پا به پاي ياران و همدردان خودم يعني اعضاي سابق مجاهدين كه”‌انجمن نجات” را تأسيس كرده اند براي رهايي ساير جوانان هموطنم كه در زندان رجوي گرفتارند تلاش خواهم كرد و از انجمن نجات (‌ شاخه خوزستان) كه مجال درج و نشر اين”دردنامه” را در سايت انجمن فراهم ساخت صميمانه سپاسگذاري مي نمايم.
به اميد روزي كه شاهد بازگشت تمام اسيران مجاهدين به آغوش خانواده هايشان باشيم و به آرزوي محاكمه مسعود و مريم و سرسپردگان حلقه بگوش رجوي در پيشگاه ملت ايران و با حضور اعضاي رها شده سازمان و خانواده هاي زجر كشيده آنها. با سپاس مجدد از انجمن نجات (‌و خاصه شاخه خوزستان انجمن) كه استخواني در گلوي رجوي شده اند…
خروج از نسخه موبایل