« شاهد مثال »
میترا یوسفی، انجمن روشنا، اول سپتامبردوهزار و پنج
عفیف و بی پیرایه اندک سخن بود
وآفرینش را تسبیح می گفت
اما چندان که شمشیر چون صاعقه یی بر او فرود آمد
بگونه شیری غرید
اکنون تا از حقیقت سخن به میان آرد
صدا کفافش نمی دهد، لعنت و نفرین کفافش نمی دهد ( از ترانه های میهن تلخ )
گاه پدیده ها چنان هماهنگ و موزون کنارهم می نشینند که آدمی را از این همه ظرافت ودقت به شگفتی و هیجانی روحبخش و شیرین می کشاند. آنجا که هاله های دلنشین شعری، شاهد مثال را« بلندبالا » به تعبیر از یادنرفتنی سخن سرای قهرمان و فراموشی ناپذیر ( الف بامداد ) می یابد. آنجا که « احمد شاملو» با سخنان شکر شکن به ترجمان شعری از « یانیس ریتسوس/ شاعر یونانی » می رود.
شعری که باهنر اعجاب آور« خدای پایداری و یقین! » به زبان حماسه های کهن یونان و میان آسمان و زمین روح
می گیرد. آری« میکیس تئودوراکیس » تا آنجا به شعر و مفهوم آن در مجموعه ( ترانه های میهن تلخ ) ارج می گذارد که خود به آوازخوانی می رود و پاره یی را هم به الهه متعهد هنر« ماریا فاران دوری » می سپارد.
« شاهد مثال » از مخمل و حریر این هاله، جوان برومند « یاسر عزتی » است که بر می خیزد. جالب آنک این هماهنگی هنوز هم نکته ها دارد: دو ستاره افول ناپذیر هنر معاصر« تئودوراکیس » و « شاملو » هردو علیرغم تلاش هیستریک ومنافقانه سازمان مجاهدین خلق به اغوا، مشت « نه! » بر دهان – رجوی – کوفته اند و « شاهد مثال » هم شیرجوان – یاسر عزتی- برخاسته از روابط درونی رجوی هاست.
طعمه دام در این ره برای قهرمان سرزمین اساطیری، رخنه کردن به ایدئولوژی مارکسیستی او و تضاد آن ایدئولوژی با اسلام،
( اگرچه مجاهدین خود نخستین مبتکر سازمان مارکسیستی- اسلامی هستند! با تایید این نکته که منافقین برای پیشبرد مقاصد شوم خود از آب دهان خویشتن برزمین هم نمی گذرند ) و همچنین تاکید بر ارتجاع رژیم حاکم بر ایران( اگرچه مجاهدین خود، فراز قله ارتجاع و واپس گرایی تا رسوم برده داری و پرتاب کهنسالان به قعر دره ها، رسیده اند ) بود. غافل که هنرمند مارکسیست سرشار از عشق به میهن، حاضر به همکاری با شیاطینی که به وطن فروشی آشکار برخاسته اند، نخواهد شد. سازمان مجاهدین خلق از طریق « لابی زنی » رسوای خویش نیز، طرفی از این جهت نبست و حتی از ملاقاتی با هنرمند محبوب و خوشنام یونانی، بازماند.
رجوی ها ناکامی خود را در رابطه با هنرمند هموطن « احمد شاملو»، درمقابله با مشکلات نخستین حکومت انقلابی ایران، تجربه کردند و « شاملو» در دشوارترین ایام هم- سره را از ناسره- شناخت و با هشیاری نام خود را بالا و بالاتر برد و میزان محبوبیت و مشروعیت او از دوره فعالیت های هنری زمان شاه هم فزونی گرفت. که قدرت ها می روند و می آیند اما میهن پابرجا می ماند. میهن با محک شناخت دوست و دشمن، فداکار و خائن!
باری، به قطعه ادبی بالا نگاه کنید و « یاسر» را بخاطر آورید. کودکی که بخیال و صحیح تر، عادت و خو گرفتن به خوبی های مجاهدین و اعتماد – عمو مسعود و خاله مریم- که در اوان حیات بر زبانش نهادند، لاف ها میزد و رویاهای کودکانه برای آینده می بافت. آینده یی که رجوی ها در تاریک ترین تاروپود برایش می بافتند. نخست مادر بیگناهش را بدون کوچکترین تعلیم نظامی( آن عکس های نمایشی زنان در نشریه سخیف « مجاهد » را فراموش کنید. غالب نفرات برای تهیه آن عکس و قالب کردن تصویری دروغین از زن مجاهد، از آشپزخانه و صنفی به عاریه آورده شده بودند )، در ابلهانه ترین جنگ تاریخ ایران کشت که در خارج از مجاهدین به – عملیات انتحاری دسته جمعی- معروف است.
« یاسر» در گیرودار رنج بی مادری، در حقیقت پدری نمی شناخت. که مردان مجاهد از همان ورود به دستگاه مخوف، محروم از عواطف پدری گشته اند و مردک فقط گاه و گداری سری به فرزندش میزد. در برخوردهایی پر از رودربایستی و بیگانگی، که اساسا به آن عاطفه و محبت آسمانی و متمدن، آشنایی و آگاهی نداشتند. عجیب نیست که طرف شکنجه گر از آب درآید!
سپس برای کم کردن شر « یاسر» و دیگر کودکان، آنها را به ریزه خواری سفره بیگانگان و اسیری و بردگی این و آن به دورها فرستادند. از آنجا که ( بعضی شکنجه ناپذیرند- به تعبیر سناریوی فیلم سینمایی « هاوانا » به هنرمندی « رابرت ردفورد »)، یاسر حقیقت را دریافت و قهرمانانه و سزاوار برآن پای فشرد و چنین « بالا بلند » به احقاق حقوق نسل خویش، یکی از مظلوم ترین طبقات تاریخ، ( کودکان مجاهدین! ) برخاسته است. به صدایش، به لعنت و نفرینش گوش کنید، سخنانش گل های آتشی در مجمری میان سرما و تاریکی است. و برتر از آن، آفتابی که حقیقت را از گم شدن در همهمه شوم و سایه های لعنت، می رهاند.
اما در صداقت و دلنشینی سخنانش، نکته یی یافتم، دریغا چون مختصری غبار بر عارض آینه گونش در گذر از قبیله زشتی هاست. یاسر در اوج هیجان برای توصیف رجوی ها گاه تکیه بر کلامی می کند با حرف ( ک….). این کلامی است که مثل ریگ بیابان در بساط مجاهدین، از قرارگاه های بیابانی اش در بادیه های عراقی تا مراکزخارج از عراق، مورد استفاده قرار می گرفت. به تلخی خنده دار این که خود بسی ناسزاوار تحت این ظلم قرار گرفتم. در قرارگاه – جلولا- و حین یک جروبحث تشکیلاتی، « حوریه سیدی » پا از گلیم خویش فراتر نهاده و با لغت ( ک….) به فحاشی من رفت. ظاهرا بین ادای کلام « فرشها » و « فحشا» از دهان من عوضی گرفته بود. آن زمان شاید کمی باور کردم ولی امروز مطمئن که بهانه یی بیش برای فحاشی و ترساندن نبود، وقتی سخنان من ربطی به « فحشا » نداشت.
البته همانجا و همانشب به اصرار، مدعی « معذرت خواهی » رجاله رجوی شدم. طبیعتا رضایت نمی داد ( که عادت داشت از بالا بخورد و در برابر پایینی ها ارضای غرور شکسته کند ) و درنهایت سعی به شیره مالیدن سرش کردم که بخاطر خودت و از خودت معذرت بخواه! و طرف سر برسنگ مالید. آری، رجاله رجوی را به معذرت خواهی واداشتم. بگذار این هم خاطره یی از ایستادگی در برابر عفریته های رجوی باشد. از « یاسر» هم می خواهم که ادای کلام « ک….» را به شایسته اش، رجوی و رجالگان رجوی واگذارد و دیگر بار می خوانم:
عفیف و بی پیرایه اندک سخن بود
و آفرینش را تسبیح می گفت
اما چندان که شمشیر چون صاعقه یی بر او فرود آمد
بگونه شیری غرید
اکنون تا از حقیقت سخن به میان آرد
صدا کفافش نمی دهد، لعنت و نفرین کفافش نمی دهد…