نجوایی برادرانه با برادر اسیرم در فرقه ی مجاهدین!

نجوایی برادرانه با برادر اسیرم در فرقه ی مجاهدین!
برادرم! آیاتا کنون واژه ی تغابن را شنیده ای؟! می دانی به چه می گویند تغابن!؟
تغابن یعنی حال و روزی که تو داری. تغابن یعنی آن چه تو بر خویش روا داشته ای. اما این یک سوی چنین بازی تلخی است. تغابن یعنی آن چه تو با خود کردی ، ولی با تو تمام نشد و دامان پیرامونیان ترا نیز در برگرفت. آسیب ها و آفاتی که به ساحت حیات و هستی تو هجوم آوردند، و ترا از خودت تهی کردند، اما سایه ی شوم و دهشتناک این هیولای ظلمت، خانه و اهل خانه ات را نیز ملول و دل مرده کرد. و این یعنی تغابن!. این سودایی که زیان ظلمانی اش تنها در تو تمام نشد، و اندوه شکننده اش را برای اهل خانه ات به یادگار گذاشت. پس، عزیز من! جان برادر! تیشه ی بیداری و تبر تصمیم برگیر، چراغ چیرگی بر تاریکی و جهل را توشه ی راهت کن، و به خویشتن نهیب بزن ؛ به خاطر همه ی دل هایی که از تو آزرده گشتند اما هنوز از تو نبریده اند، این ارواح خبیث را از حریم دل خویش برون انداز و با خانه تکانی روح خسته ات، دل های ملول اهل خانه ات را بهاری کن!. و بگذار یادت بیاید که در این خیزش تازه ی رو تو، رویش دوباره ی زندگی ،هم تو را هزاران سال جوان تر خواهد کرد، و هم آنان را که از اندوه گم گشتن جوانی تو، میزبان خزان اندوه شده اند بهاری خواهد کرد. فقط، در خویش مروری دوباره کن، خود را پیدا کن و در گوش جانت فریاد بزن : پیش به سوی خدا! پیش به سوی خویشتن خویش.
پشت به شیطان و پشت به همه شیطان سیرتان!….
برادرم!
از آن هنگام که تو در لابه لای غبار آرزوهای سوخته ات، زمان را از یاد برده ای، اهل خانه ات جز دعا برای رهایی تو، آرزویی را بر عرصه ی خیالشان راه نداده اند. برادرم! تو در خانه ات نیستی، اما هنوز نبض حیات و هستی در طپش است. این جا زندگی در رگ و جان اهل دیار تو جاریست. اما بازگشت تو، زندگی را در چشم عزیزانت زیباتر خواهد کرد. پس، بازگرد تا غم و حرمان پدر دل شکسته ات به حلاوت تبدیل شود. بازگرد تا اندوه و گریه ی بی امان مادر و خواهر نازک دل تو، جای خود را به شادی و گریه ی شوق بسپارد.
گرم یادآوری یا نه ،من از یادت نمی کاهم…
ترا من چشم در راهم
عزیز من!
چشم بگشا که دشمنان آزادی انسان، برای مطامع شیطانی خود، بر دست و پای روح تو غل و زنجیر زده، و بازگشت ترا به دامن وطن، مرگ بی چون و چرای خویش می پندارند. رجوی و همدستان مجیزه گوی او در برابر مهر مقدس مادر تو به پشیزی نمی ارزند. خاک تو ایران است و غمگساران راستین تو اهل این خانه. سرگردانی و ذلت به ان خاک غریب را برای همیشه جواب کن! بر سینه ی پر از تزویر و فرقه ی ضد انسانی رجوی دست رد بکوب ،آهنگ بازگشت به وطن را ساز کن!.
فرزند گمگشته ی وطن! آیا می شنوی این صدا را؟ آیا می شناسی این صدا را؟ این صدای برادر توست. همان برادری که شیرینی کودکی های خود را با او تقسیم کردی. همان برادری که نبض خاطرات تو در رؤیاهای او گره خورده است. اینک ، ترا چه شده که از شکستن کمر او ،چشم هایت بارانی نمی شود!؟ نه! نه! خوب می دانم هنوز برای دیدار او خاطرات خود را زیر و رو می کنی، و در لب تماشای دوباره ی او، به راه نجات خویش از اسارت گاه رجوی می اندیشی. اما، باور کن کلید رستگاری و آزادی تو در دست های خود تو تهاده است. پس، باکلید تصمیم ، قفل خود فراموشی رابگشای، و بیش از این برادر خود را در آتش تمنای دیدارت مسوزان! به نوای نیرومند دل شیفته ی برادر خود گوش بسپار، و از باران بوسه های او خود را محروم نکن! هنوز امید بر این بسته ام که دفتر کودکی ام را ورق بزنی، و پیش از آن که دیر شود، گل های خنده و شادی بر لب های اهل خانه بنشانی!…

خروج از نسخه موبایل