خاطرات عبدا… افغان
عبدا… افغان از هواداران فعال فرقه در فاز سیاسی و نظامی بود که در تاریخ 17 /10/67 از طریق منطقه ی عمومی فکه وارد خاک عراق شده و خود را تسلیم نیروهای بعثی کرد، پس از 15 روز که در اختیار استخبارات عراق بود، به این فرقه ی پلید تحویل داده شد. مدت یک ماه در پادگان ابوالفتحی بود و سپس او را به اردوگاه اشرف بردند. و ی کلیه آموزش های نظامی را طی کرد،اما مسئولیت مهم و قابل توجهی نداشت. مسئولیت های او در تشکیلات، قبضه ی توپ های 122 MM و 130 MM و کاتیوشا، مسئول تسلیحات و پیک یگان توپخانه مرکز 11، نیروی یگان مخابرات ودر نهایت راننده ی کاتیوشا ( قبل از بازگشت ) بوده است.
وی در برخی از عملیات های فرقه از جمله عملیات های مرزی و راهگشایی نیز شرکت داشت. عبد الله در سه مرحله مورد بر خورد قرار گرفت تا این که همزمان با سقوط صدام و ورود امریکایی ها به اسارت گاه اشرف و مصاحبه با اعضای فرقه برای جدایی از سازمان نام نویسی کرد و در تاریخ 25 فروردین 83 به کمپ امریکایی ها منتقل و در روز 25 / 12/ 83 به ایران بازگشت.
«از خاطرات تلخ 17 سال حضور در جهنم رجوی در عراق »
در همان ابتدای ورود به عراق ، خود عراقی ها زیاد در رابطه با پناهنده رغبتی نشان نمی دادند، چرا که تازه جنگ تمام شده بود و آن ها به شدت از پایان جنگ ایران و عراق راضی و تا حدی هراسان بودند، به همین دلیل از هر کسی که تازه وارد مرز ان ها می شد، بادیده ی شک و تردید می نگریستند، وقتی که من وارد اردوگاه پناهندگی حله شدم،به خاطر شباهت فامیلی فکر می کردند که من افغانی هستم. خلاصه به من مارک مشکوک و عوامل رژیم ایران زده بودند،عراقی ها آمدند دنبالم و مرا به مرکز مخابراتشان در بغداد بردند، که حدود یک ماه آن جا بودم. تنها سئوالی که از من می کردند این بود که چرا حالا که جنگ تمام شده به عراق آمدی ، که من هم با عنوان کردن اعدام برادرم توسط حکومت ایران آن ها را قانع کردم که از ترس دستگیری خودم به عراق آمدم تا از شما پناهندگی بگیرم وعضو سازمان مجاهدین شوم ، و ان ها هم با این توضیحات من قانع شده بودند و خلاصه بعد از یک ماه مرا در یکی از خیابان های بغداد به نفرات سازمان تحویل دادند و ان ها هم که یکی از آن ها ساسان اسفندیاری اهل بابل بود، مرا سوار یک لندکروز کرده و به پایگاه ابوالفتحی منتقل کردند ، آن جا زنی آمد و با من شروع به صحبت کردو از بیوگرافی ام سئوال کرد در آخرهم ،ضوابط و محل خواب و استراحت و این که خود وی تا مدتی که در این پایگاه هستم، مسئول من خواهد بود را برایم توجیه کرد. عمده ی برنامه های ان جا گذاشتن نوارها و خواندن کتاب و… بود، قبل از عید 68 بود که رفتم ان جا و با شروع عید ما را به قرارگاه اشرف بردند که زمان تحویل سال در داخل سالن قرارگاه بود که شخص رجوی به اتفاق مریم حضورداشتندو همه ی جمعیت قرارگاه هم بودند، آن جا بود که بچه های آمل آمدند پیش من و خلاصه از امل و فضای ایران از من سئوال کردند که در ان وقت من یأس و ناامیدی را در برخی از آن ها دیدم.
احمد علی رمضان نژاد و رضا رهبر و مهرداد فتحی از جمله افرادی بودند که فضای بریدگی از سازمان همان زمان در آن ها پیدا بود، خلاصه بعد از روز اول بودن در اشرف، فردای آن روز ما را به کربلا و نجف برای زیارت امام حسین (ع) – امام علی (ع) وحضرت ابوالفضل بردند ،یک روز کامل در کربلا بودیم ودر نهایت شب به همان پایگاه در ابوالفتحی برگشتیم و تا پایان روز 12 فرودین در پایگاه بودیم.
روز سیزدهم سال 68 به قرارگاه اشرف منتقل شدم و به یکی از مقرهای لشکرهای آن زمان سازمان منتقل شدم، در یگان آموزشی سازماندهی شدیم، من و آقای حسین فرقانی در یک یگان بودیم ، همان ابتدا تضاد و مخالفت من با سازمان سر آموزش های الکی و کارهای پوشالی شروع شد و همواره سرکار و تمیز کردن سلاح با آن ها درگیر بودم، چون آن زمان فضا در سازمان تا حدودی بهتر بود، اگر زیاد با آن ها مخالفت می کردید به سرعت برگ اخراج را جلوی آدم می گذاشتند و می گفتند اگر نمی خواهی بمانی لطفاً از سازمان بیرون برو، یک بار با من برخورد شد؛ گفتند که بر علیه سازمان محفل می زنی و ماندن تو در سازمان برای ما صلاح نیست و آن جا من با اخراج موافقت نکردم و در درون سازمان ماندم، یکی از چیزهایی که از همان ابتدای کار هر کسی را وادار به مخالفت با سازمان می کرد، همین موضوع مانورهای مکرر و تنظیف مداوم سلاح بود، سر همین موارد خیلی ها در آن زمان از سازمان جدا شدند و رفتند که در میانشان زنان هم بودند.
همین برنامه ها تا لحظه ی فوت آقای خمینی ادامه داشت.درست بعد از فوت ایشان رجوی پیام داد که آماده باش نظامی است و برای آماده سازی عملیات، همه ی زرهی ها را آماده کنند اما بعد از چهار روز دیدیم گفتند امروز با رجوی نشست است وقتی رفتیم ، دیدیم که رجوی خیلی عصبانی است ؛ مثل این که او رفته بود پیش صدام تا اجازه عملیات را بگیرد و صدام به دلیل آتش بس و پایان جنگ با ایران اجازه کار به او نداده بود و این موضوع منتفی شد. بعد از این جریان برای این که موضوع عملیات نرفتن راتوجیه کنند، نشست های ایدئولوژیک را وارد کار کردند و همه ی کاسه و کوزه را روی نفرات خودشان خراب کردند که آره شما انقلاب نکردید، وگرنه ما در همان فروغ رفته بودیم ایران! آن زمان این نشست ها بیش تر در لایه های بالای سازمان بود و نقطه ی شروع درگیری داخلی در درون سازمان بود و این موضوعات به همراه همان آموزش های تکراری نظامی برای لایه های پایین سازمان ادامه داشت ،تا این که عراق ، کویت را گرفت و ان جا بود که لایه ی عظیمی از اسرا که طی یک سال از اردوگاه های عراقی ها به سازمان پیوسته بودند خواهان خروج و رفتن به ایران شدند و اکثریت هم رفتند و اقلیت ماندند که آن هم ماندشان از روی ترس بوده است و نه از روی میل و اراده ی فردی ،در همین پروسه در سازمان حدود 1000 نفرریزش نیرو داشته است.
به علاوه این که تمامی بچه های زیر 18 سال سازمان در ان زمان به خارج اعزام شدند، ضمن این که بر اساس حرف هایی که خودشان بعدها گفته بودند، مریم رجوی هم در جریان جنگ اول کویت از عراق خارج شده بود و خیلی از کادرهای بالا هم رفته بودند، با جدی شدن حمله ی امریکا قرار شد برای در امان ماندن از بمباران به منطقه مانوری سازمان به منطقه طوز خرماتو برویم و آن جا مستقر بشویم. سه ماه آن جا بودیم و شب و روز کارمان کندن سنگربود آن هم با حداقل غذا و ابزار که در همان حین فرمانده قبضه ی من فردی به نام احمد فرجی از سازمان برید و رفت.( بعدها معلوم شد که بریده ها را در ایام جنگ در کرکوک در قرارگاه موسی خیابانی نگهداری می کردند که تعدادشان زیاد هم بود که در جریان انتقال آن ها به قرارگاه اشرف در جاده خالص خودروی حامل آن ها چپ می کند که یکی از آن ها در آن جا فوت می کند و او را در قرارگاه دفن کردند که روی قبرش زدند رزمنده ی ارتش و دو نفر دیگر در این تصادف زخمی شدند)
در پایان جنگ امریکا با عراق و قیام های داخلی عراق در منطقه ی کردستان هم شورش هایی شده بود که در آن ایام برخی از لشکرها از جمله لشکر 40 – 86 و محور 7 آن زمان با کردهای آن جا درگیر شده بودند که سازمان همه این ها را به دولت ایران نسبت می داد و می گفت این ها از طرف ایران آمدند و درگیری با آن ها مشروع است و به اصطلاح نام این درگیری ها را مروارید گذاشتند. در مجموع این موضوع هم خیلی زود جمع و جور شد و مجدداً سازمان بودنش را در عراق جدی تر دید و هیچ انگیزه ای برای امید به انجام عملیات نظامی علیه ایران وجود نداشت و این جا بود که سازمان برای پر کردن خلاء ذهنی افراد و جلوگیری از مسئله دار شدن بیش تر افراد موضوع و بحث بند الف و ب شروع انقلاب را به میان کشید و همه ی نیروها را وارد این بحث بیهوده کرده بود که شرایط تغییر کرده و با زن و زندگی نمی شود به جنگ ادامه داد و ماه های متوالی این بحث ها را ادامه دادند، تا این که زیر فشار نیروها و هماهنگی با دولت عراق اجازه ی عملیات های نامنظم (عملیات هایی که بیش تر در مناطق مرزی انجام می گرفت) سال 72 را گرفتند. در پایان این ریل از عملیات ها، بحث آموزش های رزم انفرادی مستمر و یا آموزش های تکاوری پیش آمد که سازمان به نظر من از این کار دو هدف داشت یکی این که از این طریق به افراد مسئله دار فشار می آورد و تنبیه فیزیکی را با این آموزش ها توجیه می کرد و از طرفی در این آموزش ها افراد چالاک را برای کارهای عملیاتی ویژه انتخاب می کرد و بعدها از ان ها استفاده می کرد، مثلاً مرا در سه نوبت وارد آموزش های تکاوری کردند، که در واقع جنبه ی تنبیهی برای من داشت، چون من با آن ها وارد مشکل شده بودم. سازمان وارد مرحله ای شد که آدم احساس می کرد بایستی هر چه زودتر از سازمان خارج شد.
به همین دلیل سال 71 اوج خروج افراد مسئله دار از سازمان بوده است. وقتی سازمان دید که این روند رو به افزایش است، به یک باره بندی راوارد کار کرد به نام بند ف که هدف آن ترساندن افراد، برای عدم خروج از سازمان بود وبا این طریق رسماً به افراد می گفتند که بریدن از سازمان یعنی رویارویی با مرگ وواقعاً دراین مرحله من خودم شخصاً احساس کردم که اگر بخواهم با آن ها بحث کنم مورد هجوم واقع خواهم شد ،اگر چه خودم از اواسط سال 73 رسماً به ان ها گفتم که می خواهم از سازمان خارج شوم ،ولی آن ها به مدت 6 ماه مرا معطل کردند و با این نشست و آن نشست هی می گفتند نمی شود، و یکی از کسانی که با من برخورد می کرد فردی بود به نام پرویز کریمیان ( جهانگیر) که همواره با داد و بیداد به من تهمت می زد که داخل مناسبات محفل می زنی و دارای فساد اخلاقی هستی،واین گونه مرا در معرض فشار قرار می دادند. در نهایت وقتی دیدند که این برنامه ها و بند ف هیچ فایده ای ندارد، نشستی را به صورت مرکزی با حضور رجوی تشکیل دادند به نام نشست های حوض . سال 74 ما را که در قالب مرکز یازده بودیم، بردند پیش رجوی. محل نشست ، بغداد در سالن بیمارستان بود ، 21 روز ما را آن جا نگه داشتند و باهمه ی مسئله دارها و از جمله من اتمام حجت شد، یا باید بمانی یا این که به زور نگه ات می داریم ،من در آن منطقه برگ هواداری امضا کردم و همین موضوع خشم رجوی را برانگیخت و افراد شروع کردند به هو کردنم ،من هم حرفم را زدم که در یک لحظه داشت سالن روی سرم خراب می شد و جلوی رجوی هر چه بد و بیراه بود به من گفتند.
یکی از نقاط پرفشار روی من، همین نشست های حوض بود که تازه آن وقت فهمیدم اگر با آن ها هماهنگ نشوم، برایم گران تمام خواهد شد و ممکن است بامرگ مواجه شوم و به همین دلیل با انطباق وارد کارهای روزانه شدم. در همین نشست حوض فردی به نام محمد رضا والی زاده را حسابی تیغ کشی کردند و همه ی جمعیت روی سرش ریختند و هر چه توانستند به او گفتند ، در همین نشست بود که رجوی فرمان مشت آهنین دردرون تشکیلات را مطرح کرد و خطاب به فرماندهان در صحنه عنوان می کرد که حداقل یک تکه از گوشت افراد مسئله دار را برایم بفرستید، اگر چه به شوخی گفته بود ، در عمل نیز بعدها همین طور شد و کتک زدن افراد در مناسبات جا افتاد، به عنوان مثال یک روز دیدم فرمانده ی قبضه ام فردی به نام احمد هاشمی که اهل مشهد بود زیر چشمش سیاه است، بعدها که متوجه شدم فرمانده ی بالاتر با مشت زیر چشم او زده، آن هم به دلیل گوش نکردن به دستوراتش!! خیلی ناراحت شدم و همان جا نقطه ی عطف بریدن و گزیدن من از سازمان بود چرا که دیدم کسی که خودش را مدعی وپیام آور آزادی!!! می داند چه طور با نفرات برخورد می کند؟!
در هر حال با رفتن مریم رجوی به خارج و خروج اکثر کادرهای بالای سازمان، بعد از سال 72 بدنه ی ارتش را عمدتاً نیروهای اسیر و سربازان فرار از جنگ و یا همه زندانیان داخل نظام تشکیل می دادند و همین موضوع شده بود مسئله و مشکل یک سری از فرماندهان ، که با انواع مختلف برخوردها، نبودن خودشان را در عراق به سازمان اعلام می کردند و حاضر به کار و فرماندهی نبودند، پس از آن ها رسول اخیاری – فرمانده ی محاسبات توپخانه ای – خواهان خروج بود، ولی اجازه ی خروج به او نمی دادند ، او هم لج کرده و با بهانه ی بیماری پا وارد کار نمی شد. نمونه ی دیگر احمد علی رمضان نژاد بود که تمام سال 72 به بهانه ی کمر درد وارد کار نمی شد. همین روند رو به رشد بریدگی و خلاصه جمعی شدن خروج، باعث شد که سازمان برای جلوگیری ازاین موج، نشست های حوض را وارد دستور کار خود کند که این نشست ها در واقع اتمام حجت شخص رجوی با تمامی افراد سازمان بود که دیگر خروج از سازمان وجود ندارد و اگر کسی خواهان خروج بشود، با تهدید مرگ مواجه خواهد شد و این جمله را خود شخص رجوی در نشست های حوض بارها تأکید و تکرار می کرد و از جمله کسانی که در این نشست با او برخورد شد و مورد تهدید واقع شده بود، خود من بودم که از آن زمان برای حفظ خودم مجبور بودم به ظاهربا آن ها منطبق شده و کار کنم. بعد از نشست های حوض جو سرکوب به صورت عریان در سازمان اجرا می شد و هیچ نشستی نبود که با داد و بیداد و ناسزا و هتاکی همراه نباشد ، صحنه ی درگیری افراد با یک یا دو نفر آدم مسئله دار واقعاً عرف سازمان شده بود، برای نمونه برخوردهای فیزیکی که با موسی قاسمیان در سال های 74 و 75 شد که او را به زوراز داخل آسایشگاه بیرون کشیده بودند و وادار به کار می کردند که وقتی با مخالفت او مواجه می شدند او را مورد ضرب و شتم فیزیکی قرار دادند، این صحنه را خودم با چشم خودم در مرکز یازده آن زمان مشاهده کردم، که یقه او را گرفته بودند و به زور او را از آسایشگاه بیرون کشیدند و با کتک کاری از او می خواستند که وارد کار بشود، یا فردی به نام امیر بیدقی را یک بار سرهمین کار کردن در سازمان ، در نشست های جمعی مورد هتاکی و حتی ضرب و شتم فیزیکی قرار دادند، در این رابطه به پیرمرد 70 ساله، فردی به نام احمد علی عباسی هم رحم نکردند ودرنشستی که مسئول آن محمود قائم شهر ( محمود احمدی) بود او را مورد بدترین ناسزاها قرار دادند و به او فشار می آوردند که چرا به سازمان بد می گویی و با خانم ها برخورد خوبی نداری ، حدود 7 الی 8 ساعت او را در نشست های متوالی زیر فشار گذاشته بودند، یا نشست هایی که با مسئولیت محبوبه لشکری ( خواهر سادات) برای عباس گرمی اهل تهران به مدت 3 شبانه روز گذاشته بودند که با بدترین ناسزاها او را زیر نشست قرار دادند که نباید از سازمان خارج بشود. البته بعدها بنا به گفته ی خودشان او را از سازمان اخراج کردند و ما هم از وضعیت او هیچ اطلاعی نداشتیم ، نمونه ی دیگر رضا ستوده بود سال 75 خودم شاهد نشست او بودم وبا عنوان نشست آسایشگاه حدود 30 الی 40 نفر از سرشب تا صبح او را مورد کتک کاری و ضرب و شتم قرار داده بودند و با بدترین شکل او را وادار به پشیمان شدن کردند ،با برخی از ضربه هایی که به سر او زده می شد از حال می رفت.
بعد از نشست های حوض تمام نشست ها با نام مضحک عملیات جاری در واقع سرکوبی نفرات مساله دار بود تا دیگران را بترسانند که دیگربه خروج وبریدگی فکرنکنند، این وقایع ادامه داشت تا این که مریم رجوی در سال 76 دوباره به عراق بازگشت و حضور نحس خود را در مناسبات مثل سایه ی مرگ روی افراد قرار داد. بعد از مدتی چون می دانستند که افراد بیش تر به رفتن به اروپا تمایل دارند وبه خاطر تبلیغات سازمان از رفتن به ایران ترس وواهمه دارند گفتند خروج از سازمان داریم، ولی نه رو به خارج بلکه رو به داخل، یعنی این که اگر کسی نمی خواهد بماند می تواند به صورت قانونی به ایران برگردد. دیدند اگر رو به خارج را باز بگذارند دیگر یک نفر هم داخل سازمان نخواهد ماند به همین دلیل زیر فشار نیروها از پایین و حتی بالا فقط رو به داخل و آن هم با سهمیه بسیار کم ، برای یک مرکز 120 نفره 3 الی 5 نفر در سال که در برخورد با آن ها تقریباً 2 نفرهم از رفتن پشیمان می شدند و خلاصه فقط 3 نفر از یک مرکز خارج می شد که در این رابطه در مرکز ما نفراتی مانند کرم فلاحی اهل ایلام، شاپور عبادی اهل ماهشهر و عباس کرد اهل تهران بودند که در آن سال به اصطلاح اخراج شدند و می گفتند ان ها را به ایران فرستادیم که البته ما هیچ خبری از آن ها نداشتیم، چرا که همان طور که می دانید سازمان نه رادیو داشت که اخبار را بشنویم و نه تلویزیون که خبری از آن ها را از این طریق تماشا بکنیم، یعنی محیط سانسورداشت و جو بی اطلاعی از محیط ایران و حتی جهان حاکم بود.برای نمونه اطلاع نداشتیم که در ایران سیستم حکومتی به چه شکل است و یا فلان وزیر کیست و در ایران چه می گذرد؟!! محیط شبیه یک غاربود ، فقط ارواح را کم داشتیم که ان هم البته با فضای سرکوب و ارعابی که به وجود آورده بودند نفرات جایشان را به ارواح داده بودند!!! ً در رابطه با همین بحث سانسور در یکی از نشست های سال 77 یا 78 بود که فردی به نام امیر بیرقی آمد پشت تریبون و گفت چرا در مناسبات خبرها سانسور می شود ؟، به یک باره او را زیر بدترین ناسزا و حتی ضرب و شتم فیزیکی قرار دادند و به او مارک کارت رژیم زده بودند و می گفتند او کارت رژیم را بازی می کند.خلاصه او را مورد بدترین هتاکی و هتک حرمت قرار می دادند و با این مارک ها افراد را زیر بیش ترین فشار روحی و روانی قرار می دادند.
بعد از عملیات های نامنظم سال 72 و آخر 73 و بن بست در این نوع کارها ، شروع به گسترش ارتش کردند، به این صورت که از سه مرکز آن زمان، ارتش را به چهار و بعدها به 7 ارتش تبدیل کردند، همواره ترفند سازمان این بود که خلا کاری رابه یک صورتی پر کرده و افراد را برای مدتی مشغول کندو با دادن رده های بیهوده برای مدتی افراد را درگیر این مقولات می کردند تا فکر خروج از سازمان را از سرشان بیرون بکنند، یعنی به افراد اجازه ی بیکار شدن نمی دادند و همواره با به وجود آوردن نگهبانی های کاذب و یا مانورهای بیهوده و یا کارهای اجرایی مثل ساختن سالن یا پاک کردن قرارگاه، نفرات را به صورت گسترده ای وارد کار می کردند تا هیچ گاه افراد به مسائل حاشیه ای فکر نکنند. مثلاً سال 76 حدود 50 تانک چیفتن را از عراقی ها تحویل گرفتند و برای بازسازی این تانک ها حدود 3 مرکز ان زمان را بسیج کردند تا در پروسه ای شش ماهه آن ها را ترمیم کنند. سراین موضوع از قبل رجوی می آمد و در نشست های عمومی این موضوع را عنوان می کرد که با هزار چک و چونه توانستم از سیدالرئیس منظور ( صدام حسین) حدود 50 تانک چیفتن بگیرم!! افراد هم با استیصال و درکمال ناراحتی از کارهایی که بایستی روی این تانک ها انجام بدهند به اجبار شروع به کف زدن می کردند در حالی که ته دل همه، تناقض و تقابل با انجام کار مربوط بود. بعد از تعمیر این تانک ها می امدند سازماندهی را دوباره تغییر می دادند و به هر نفر یک تانک می دادند و می گفتند مسئولیت این تانک با توست، حالا یک نفره می بایست نظافت تانک و کشیدن چادر و همه کارهای ان را انجام دهد و اگر سر این موضوع شکایتی داشت، حسابش را در نشست های جمعی می رسیدند و حسابی حال فرد را می گرفتند، یادم می آید من در میان توپ خانه بودم و ان ها اصرار داشتند که مرا بیاورند یگان تانک و یکی ازهمین تانک های قراضه را به من بدهند ، من هم مقاومت کردم و درنهایت کار را کشیدند به نشست فرمانده ی دسته ها. در ان نشست قاسم رشوند ، احمد علی اسمعیل پور ( آملی) ، احمد مودت و زنی که مسئولیت آن نشست را داشتند، ریختند روی سر من و با ناسزا گویی می خواستند مرا وادار کنند که مسئولیت تانک را بپذیرم. خلاصه به هر بهانه ای به آدم گیر می دادند، تا داد زدن توی سر نفر را همواره زنده نگه بدارند، در ضمن آخرهم برای آدم تعیین تکلیف می کردند که حتماً بایستی بروی و پروژه ی تقابل با یگان تانک را بخوانی و برای جمع بیاوری و فرد را زیر شدیدترین فشارها قرار می دادند، هر بار هم که موضوعی به صورت جمعی در می آمد و تقابل به صورت جمعی می شد، موضوع را می کشاندند به نشست رجوی تا او با زبان کلک بازی که داشت افراد را خام کرده ویا در حالت خیلی حاد، آن موضوع را به صورت یک بند در بیاورد، تا افراد را حسابی بترساند و به اصطلاح راهبند خروج از سازمان بشود، مثلاً بند د برای تسکین زنان و عدم ورودشان در کاراجرایی و دادن هژمونی بود که خودش انگیزه ای بود برای زنان و ارضا مردان تحت فشار جنسی که از بی زنی داشتند تلف می شدند، حداقل به صورت روحی به آن ها انگیزه می داد که برای مدتی صدای خودشان را درنیاوردند، چرا که در مقابل زنان یک سری معذوریت های وجود داشت که در مقابل مردان آن معذوریت وجود نداشت، به عنوان مثال جلوی زنان نمی شد فرد صدایش را بلند کند، آن هم به دو دلیل، یکی به دلیل غریزه ی جنسی که علاقه ایجاد می کرد و دیگری به دلیل زن بودنش که آدم یک احساس دلسوزی نسبت به آن ها داشت، با آوردن زنان در رأس هرم، سازمان با یک تیر دو نشان می زد، هم زنان را از کارهای اجرایی دور داشت و اجازه دادکه آن ها یک نفسی بکشند و هم این که به مردها این امید را داد، که بتوانند با انگیزه های ذهنی این مسیر طولانی را ادامه بدهند، در این جا به صورت محوری بندهای انقلاب رجوی را توضیح خواهم داد!
بند الف :
– بعد از جریان جنگ کویت و عدم استقرار ثابت درعراق به دلیل جنگ امریکا و ایفای بن بست نظامی سازمان درعراق و این که دیگر هیچ عملیات نظامی منظم علیه ایران وجود نداشت، سازمان چون پاسخ گوی همه ی مردهای داخل سازمان نبود و دریافته بود که دیگر مسیر روبه پیش ندارد به یک باره تصمیم به آوردن بند الف گرفت یعنی طلاق زوجین و پایان زندگی مشترک در سازمان و این که دیگر در سازمان و و حتی ارتش کسی نمی تواند با زن یاشوهر بماند و بایستی از هم دیگر جدا شوند تا بتوانند در سازمان باقی بمانند، چرا که رجوی استدلال می کرد که اگر عشق و علاقه به زن و شوهر وجود داشته باشد، در نتیجه عشق و علاقه به رجوی کند خواهد شد و برای جلوگیری از این عشق های کاذب همه بایستی زن های خودرا به حریم رهبری تقدیم کنید و همه نگاه ها رامعطوف به آن حریم یعنی شخص مسعود رجوی بدانید، ولی در واقع این ها ترفندهایی بود برای نگه داشتن افراد مجرد چرا که نمی شد برای مدت طولانی یک سری در سازمان متأهل باشند و یک سری مجرد ، برای جلوگیری از این تناقض و این که ارتش در معرض سقوط قرار نگیرد ، گفت همه باید به صورت مجرد زندگی بکنند تا هیچ کس دچار تناقض زن داشتن یا زن گرفتن نشود.
بند ب :
– این بند به دنبال بند الف پدید آمد و فلسفه آن این بود که چون افراد طلاق گرفته بودند، احتمالاً ذهن خودشان را روی زنان دیگر و یا زنان بیرون تشکیلات باز می کردند و برای این که جلوی این پدیده را بگیرند ،آمدند و این بند را مطرح کردند که مردها بایستی نه تنها زن خود بلکه تمام زنان تشکیلات و زنان دنیا را در حریم رهبری ببینند و با این عینک به ان ها نگاه کنند، چرا که خود این عامل سوراخ بزرگی در تشکیلات است و اگر جلوی این سوراخ گرفته نشود، خطرش از خطر زن داشتن بیش تر خواهد بود، در نتیجه نه تنها بایستی به لحاظ ذهنی این موضوع را کنترل کرد، بلکه اگر موردی به لحاظ ذهنی برای شان به وجود آمد بایستی آن را به صورت بیان تناقض جنسی بنویسند و به سازمان تحویل دهند، به اصطلاح خودشان می خواستند جلوی فساد فراگیر را بگیرند و نگذارند از این زاویه سازمان ضربه بخورد.
بند د :
– در ادامه ی بندهای قبلی و روندی که سازمان در پیش گرفت در واقع می خواست زمینه را برای روی کار آمدن زنان به وجود آورد و برای روی کار آوردن زنان نیاز بود که دو بند قبلی را به اجرا بگذارند ،تابه اصطلاح آن ها نرینه وحش نتواند در مقابل هژمونی زنان مقاومت کند و به همین دلیل با بیان بند د به صورت رسمی تمام لایه های سازمان را با فرماندهی زنان سازماندهی کردند و تمام امورات به دست زنان افتاد و کاملاً دارای اختیارات تام و تمام بودند و برخلاف مردان از قدرت خاصی برخوردار بودند.
بند ش :
– بعد از بند د برای این که زنان را به باور فرمانده شدن برسانند و آنان را وادار کنند که با تمام توان کار کنند ، با معرفی یکسری زنان رده بالا و حائز اهمیت برای آن ها این گونه تبلیغ می کردند که تمام هزار زن موجود در ارتش می توانند به عنوان شورای رهبری کار بکنند و هزار شین یعنی هزار شورای رهبری را در دستور کار می گذاشتند.
بند ر :
– بااعزام مریم رجوی به فرانسه و پایان خط عملیاتی، برای این که در صحنه ی جهانی عرض اندام بکنند، بندی آوردند بااین مضمون که بایستی با کارهای سیاسی به تهران رفت در واقع بند ر مخفف رفتن به تهران است. این جریان را جریان سیاسی سازمان در خارج از کشور و به طور خاص اروپا می دانستند و مدتی را با این بند سپری کردند.
بند ف :
– بعد از رفتن مریم رجوی به خارج و جریان بریدگی شدید در داخل سازمان برای برخورد با افراد مسئله دار و این که برخورد و تنبیه فیزیکی را به صورت علنی اجرا نکنند با آوردن بند ف شروع به کوبیدن و سرکوب افراد مسئله دار کر دند، که در برخی موارد به کتک کاری افراد می کشید. به عنوان مثال در نشست بند ف مرکز یازده، مهدی طلایی اهل اصفهان را سر مقاومت در مقابل این بند و وجود تبعیض در سازمان مورد کتک کاری قرار دادند ومسئول نشست زنی بود به نام زرین (فاطمه طهوری اهل ساری )یعنی تنبیه افراد و برخورد با آن ها به شیوه ای که به نحوی مشروعیت داشته باشد.
بند س :
– بند سین را با آمدن مریم رجوی از فرانسه به عراق مطرح کر دند و تمام تلاش سازمان این بود که با ریشه یابی عملیات ها ،شکست سیاسی خودشان را در رفتن به خارج برای نفرات داخل تشکیلات توجیه کنند و فضای یأس و بی کاری را با عملیات های کاذب و ترددات مرزی پر کنند ، می خواستند بااین کار در واقع با یک تیر دو نشان بزنند یعنی از یک طرف با تحرکات ایذایی در مرزها نیروهارا فعال کنند واز طرفی هم جمهوری اسلامی رابه جنگ با عراق تحریک کنند تا بتواننداز این جنگ و به اصطلاح آب گل آلود ماهی بگیرندو هم این که به اصطلاح صاحب خانه ی خودشان را که صدام بود از زیر فشار امریکا بیرون بیاورند و به این وسیله دوباره جنگ بین ایران و عراق را به وسیله عناصر خودشان شعله ور کنند، زهی خیال باطل که تا به آخر نتوانستنددر اجرای این خط موفق شوند.
من یادم است که بعد از ترور آقای صیاد شیرازی و پراکندگی نیروها بعد از یک ماه، گفتند نشست عمومی با رجوی. که در ان نشست همان اول صحبتش گفت خاک بر سرتان دولت ایران دستتان را خوانده ، فکر نکنید با کشتن سران دولت ایران آن ها را وادار به جنگ خواهید کرد و هرکاری بکنید طرف مقابل شما را شناخته و این شمائید که رو دست می خورید و خیلی عصبانی بود ، چون که آن ها تصور می کردند که با این گونه عملیات ها قطعاً ایران را وادار به جنگ عراق خواهند کرد و آن ها هم از این جنگ گلیم خودشان را از آب بیرون می کشند، در ادامه ی این خط که دیدند جواب نداد، مجدداً روی سر نفرات داخل تشکیلات ریختند و بحث ZF یعنی حلقه ی ضعیف را به میان کشیدند و گفتند حلقه ی ضعیف نداریم و نمی توانیم داشته باشیم و این خط در ادامه بریدگی های گسترده بود که مجدداً دامن سازمان را فرا گرفته بود و برای مقابله بااین خط چیز جدیدی را در دستور کار قرار دادند که اسم آن را عملیات جاری گذاشتند و دیگر افراد می بایست با دفترچه و نوشتن فاکت های روزانه ی خودشان سوژه بشوند و این نقطه، ، زمان سرکوب روزانه ی افراد وبهانه گرفتن از افراد مسئله دار و برخورد با آن ها بوده است و شکل کار این بودکه یک ساعتی از روز را برای انجام این کار اختصاص داده بودند و همه بایستی دراین زمان بندی واردنشست بشوند که عمدتاً شب ها و بعد از شام بود. در اوایل این کار فقط نوشتن فاکت بود، ولی بعدها آن به صورت لایه ای انجام می گرفت و به صورت لایه M و لایه زیر M جدا از هم انجام می گرفت و اوایل به صورت جمعی صورت می گرفت ولی چون به درگیری های فیزیکی می کشید بعدها آن را به نشست های یگانی و دسته ای تبدیل کردند و فقط در موارد خاص که به قول آن ها سوژه دیگر تمام کرده بود، در رابطه بااین سوژه ، نشست عمومی با مسئولیت زنان به اصطلاح شورای رهبری اشان انجام می گرفت. این جریان ادامه داشت تا این که بچه های کوچک که زمان جنگ اول کویت به خارج اعزام شده بودند ، دیگر بزرگ شدند و بخشی از آن ها به عراق بازگشتند و عموماً کسانی بودند که پدر یا مادرشان در سازمان بودند. آمدن آن ها به داخل مناسبات مسئله دار شدن افراد را سرعت بخشید، چرا که اساساً فکر و ذهن آن ها تحت تاثیر کودکی ، بودن در خارج و محیط اروپا بود و این از آن ها آدم های لوسی ساخته بود که اساساً قابل تنظیم نبودند و این موضوع زمانی بد تر می شد که این بچه ها را با نفرات قدیمی تر هم نشست می کردند و آن ها بی مقدمه روی نفرات قدیمی مارک های بد می زدند که البته این کار را به تحریک مسئولین شان انجام می دادند، در واقع این ها نقش فضول رادربین نفرات قدیمی اجرا می کردند و هر حرکتی رابه بالا گزارش می کردند در هر حال این پروژه که به نام پروژه ی میلیشیاها نام گذاری شده بود، همین طور ادامه داشت تااین که در سال 80 بحث نشست های طعمه پیش امد که مضمون این نشست ها بیش تر در رابطه با انتخاب مجد د آقای خاتمی به ریاست جمهوری بود ، چرا که رجوی در انتهای دوره ی اول آقای خاتمی گفته بود که آقای خاتمی به دور دوم نخواهد کشید و حتی احتمال حذف فیزیکی آن توسط جناح رقیب می رورد اما آقای خاتمی دوباره انتخاب شد واین جا بود که اکثریت نفرات و به طور خاص لایه های بالای سازمان دچار مسئله و مشکل شده بودند و طوری شد که برخی مثل خلیل محمدی نصب و حمید فلاحتی و فتح الله بتحی عنوان کردند که دیگر حاضر به بودن در مناسبات نیستند. این موج از بریدگی در تمام لایه های سازمان، رجوی را واداشت که برای این جریان فکر اساسی بکند به همین دلیل تابستان سال 80 همه ی ارتش رادر باقرزاده جمع و وارد نشست کرد واسم این نشست ها را نشست طعمه گذاشت که موضوع آن برخورد با تمام افراد مسئله دار و بریده بود، سازمان به طور جدی دست به کار شد و تمام لایه ها را به زیر نشست بردند و این نشست ها6 ماه طول کشید که تماماً در باقرزاده بودیم و گاهی می شد که در یک نشست سه بار آدم را سوژه می کردند وآن قدر به افراد فشار می آوردند که گوش و اعصاب نفرات دچار ناراحتی جدی می شد این نشست ها به صورت مستمر ادامه داشت و در مدت خاصی که فرماندهی این نشست ها با رجوی بود، به شدت کنترل می شد در نشست ها با نفرات مسئله دار حرف اصلی این بود که به هیچ وجه رفتن به خارج نداریم ودر نهایت اگر کسی نتوانست بماند، فقط راه به سمت ایران باز است و او را به صورت قانونی و در قانون تبادل عراق، می فرستیم!!! چون بر اثر تبلیغات سازمان همه از بازگشت به ایران ترس داشتندسازمان ازآن به عنوان نقطه ی ضعف افراد نهایت استفاده را می کردو به همین خاطر تا می توانست اسب می تازاند،خلاصه علاوه بر نشست های کوچک دسته ای و مرکزی و یگانی یک سری از نشست ها به صورت جمعی در پیش خود رجوی انجام می گرفت. دریکی از این نشست ها رجوی نام 17 نفر را خواند که بنا برگفته ی او با باند فتح الله فتحی کار می کردند و علیه سازمان توطئه می چینند، نفر هفدهم اسم مرا خواند و من را نیز در باند محفل علیه سازمان معرفی کرد، آن جا بود که نفرتم علیه سازمان و کینه ام نسبت به رجوی بیش تر شد ،چرا که بااین خط دادن یا به اصطلاح حکم زدن ،حکم قتل ما را صادر می کرد تا نفرات مزدورش بتوانند کلک مارا بکنند ، زهی خیال باطل که خدا با ما بود و الان کلک خودشان توسط مردم عراق کنده شد، همان کسی که تا قبل از سرنگونی صدام به عنوان ببر کاغذی معرفی می شد و حتی در جریان 11 سپتامبر که زمان حادثه با خود رجوی نشست جمعی داشتیم و هر دوی شان با دست زدن و شادی بسیاری ازانفجار ساختمان های دوقلوی نیویورک به شدت استقبال می کردند و در قرارگاه باقرزاده سه روز متوالی جشن و شادی برپا شد.
در زمان صدام، صدام را سیدالرئیس خطاب می کردند و الان بعد از سرنگونی در پیش امریکایی ها او را دیکتاتور می نامند؟!
در هر حال واقعه ی یازده سپتامبر چه در عمق چه در مرز در واقع تیر خلاص بود بر خط نظامی سازمان ، در نتیجه این جا بود که سازمان دچار تنش جدی شد و برای جلوگیری از مسئله دار شدن بیش از حد نفرات آمد با نام نشست پرچم سازمان دهی را عوض کرد و نفرات در قرارگاه با هم دیگر جابه جا شدند که من خودم در آن زمان قرارگاه چهارم در کویت بودم که مرا به قرارگاه دهم که جدید بود منتقل کردند و از ان جا مجدداً به دلیل استمرار تهدیدات امریکا به قرارگاه موزرمی در شهر العماره و بلافاصله بعد از مدت کوتاهی به قرارگاه اشرف منتقل شدیم و تا روز شروع جنگ امریکا با عراق در سال 82 در همین قرارگاه بودیم، وقتی که تهدیدات امریکا علیه عراق جدی می شد ترس و وحشت سراپای تمام سازمان را گرفته بود و همواره با نشستی کذایی به نفرات دلداری می دادند که آره امکان جنگ وجود ندارد و همه ی این توپ و تشرهای امریکا توخالی است و خلاصه مقوله را غیرجدی تلقی کرده بودند ، و در آخرین نشستی که قبل از شروع جنگ با رجوی داشتیم آمد و حمله ی احتمالی امریکا را توجیه کردو گفت که اگر حمله کرد ما بایستی چه کار بکنیم و گفته بود که اگر امریکا به پایگاه های ما بزند این به منزله ی رفتن به سمت خاک خودمان است و اگر حملات شدید شد هر فرماندهی خودش تصمیم به رفتن بگیرد، ولی در عین حال خبر ماندن و عدم حرکت را نیز به نحوی بیان می کرد که اگر به اسارت نیروهای امریکایی در آمدیم چه بگوییم و چه برخوردی با آن ها بکنیم و به هیچ وجه حق شلیک به سمت نیروهای امریکایی و هواپیماها و تانک های شان را در هیچ شرایطی نداریم!!! در هر حال جنگ شروع شده بود و ما به محل پراکندگی از قبل تعیین شده که همان منطقه ی عمومی حمرین در اطراف حمرین و نزدیکی منطقه ی کردی قره تپه بود، رفتیم و در آن جا مستقر شدیم در حالی که جنگ با شدت تمام ادامه داشت.
در ایام پراکندگی کارمان پنهان کردن سلاح ها و تجهیزات و بارگیری تمامی مهمات مورد نیازبود ، خلاصه بعد از 20 روز صدام سرنگون شد که این موضوع را از طریق تشکیلات به ما اطلاع ندادند و خودمان ا ز طریق رادیو هایی که بعضی از نفرات داشتند متوجه موضوع شدیم و خلاصه روزهای آخر جنگ فرمان به سمت مرز را داده بودند ، که در این رابطه اسد علیپور و غلامرضا موسوی که فامیلی اش الان یادم نیست و فکر کنم به ایران بازگشتند ، بیش تر اطلاع دارند ، واقعاً شب های ترس آوری بود. از زمین و زمان روی سر ما بمب و موشک فرود می امد، وسط راه بودیم که گفتند رجوی گفته برگردید و رفتن منتفی است که در ابتدای کار هیچ فرماندهی باور نمی کرد، ولی یک ساعت بعد دست خط خود رجوی را آوردند و به تمام فرماندهان صحنه نشان دادند و آن جا بو دکه ستون ها به سمت اشرف حرکت کردند که در حین برگشت این ستون ها از بمباران درامان نبودند. ما صبح روز بعد به اشرف برگشتیم و آن جا هم زیر شدیدترین بمباران قرار داشت که همه مان در داخل سنگرها بودیم و از سنگر بیرون نمی آمدیم.
حدود ده روز مداوم زیر بمباران بودیم، تقریباً 40% از ساختمان های اشرف زیر بمباران با خاک یکسان شد، از جمله محل استقرار خودمان که هشت پر نام داشت که یک شب حدوداً ساعت 12 شب هواپیماها بالای سرمان ظاهر شده و چند ثانیه بعد با بمب های دیزین گاتر ( نوع بمب) ساختمان به آن عظمت را با آن همه بتون کامل پایین آورد و انگار نه انگار که قبلاً این جا این چنین ساختمانی قرار داشت. در هر حال روز دهم بمباران یک روز صبح به ما گفتند بروید سالن ستاد را آماده کنید که مهمان داریم وما هم رفتیم و فرش سرخ انداختیم و همه کار کردیم، بعد متوجه شدیم که مزدوران امپریالیسم و ببرهای کاغذی دیروز،امروز مهمان آقایان و خانم های مجاهد خلق!! هستند و این چنین بود که همه ی داعیه های ضد امپریالیستی سالیان فرو ریخت و همه چیز اسم معکوس گرفت. از جمله اسم امریکایی ها شده بود کاویانی و آن ها درون تشکیلات به این اسم نامیده می شدند و می گفتند با آن ها خط موازی را پیش می بریم. این حرف مرغ پرکنده را هم به خنده وامی داشت! در هر حال این هم همان رندبازی های سالیان بود که الان به گل نشست، و یا موضع ایشان سرکردهای طالبانی که قبل از سرنگونی آن ها را به صورت مزدور معرفی می کردند!! ولی چه شد که بعد از سرنگونی صدام با آن ها پست بازرسی مشترک ایجاد می کردند و به ما هم گفته بودند که با آن ها برادرانه تنظیم کنید و آن ها را جزو برادران خود بدانید و اگر چیزی از شما خواستند به آن ها کمک کنید و یا موضع گیری ایشان سر اخبار فلسطین که قبل از سقوط صدام کشته های فلسطین را شهید خطاب می کردندو حتی در خبرهای بسیار خودشان این طور بیان می کردند که امروز جوانان فلسطین در درگیری با اسرائیلی ها 5 شهید دادند، ولی همین خبر بعد از سقوط صدام و روی کار آمدن امریکایی ها به این صورت گفته می شد که در درگیری امروز فلسطین 4 نفر کشته شدند و واژه شهید را از روی سایت خبری حذف کردند، و یا فاکت دیگر گذاشتن ریش و پوشیدن لباس روحانیت بود و درست کردن مسجد و آوردن روحانی از بیرون وخواندن نماز جماعت پشت سر آن ها با پذیرایی از آن ها و این که ما دیگر هیچ برخوردی با این گونه مقولات نداریم و فقط در کادر مسائل سیاسی با افراد برخورد می کنیم و نمی شود مثل قبل با آن ها برخورد کرد و یا آوردن مهمان از همه نوع ملیت های عراقی از کردهای عراق خود امریکایی ها و افسران آن ها و دادن شام و ناهار به آن ها به کرات و مستمر.
خلع سلاح و هجوم امریکایی ها به قرارگاه
بعد از یک ماه از تسخیر عراق توسط امریکایی ها و داشتن سلاح و عبور و مرور با پرچم سفید در 20 اردیبهشت 82 به یک باره دیدیم که هواپیماها و تانک ها و هلی کوپترها قرارگاه را محاصره و تحت اشغال قرار دادند!! یک سری از فرماندهان با لباس سبزبه سرعت به محل ستاد رفتند تا با امریکایی ها صحبت کنند که بعدها موضوع را برای نفرات توضیح دادند و قضیه این بود که امریکایی ها آمده بودند که مجاهدین را خلع سلاح کنند و سرلشکر امریکایی ها به نام اودیزنو به همراه محافظان و تانک های شان وارد محل ستاد شدند و با خواندن یک نامه از سنکام- سازمان امنیت مرکزی امریکا- خطاب به مجاهدین گفته بود که تا 10 دقیقه فرصت دارید که تمام سلاح ها را زمین گذاشته و تمام نفرات شما بایستی در همین قرارگاه اشرف به صورت اسیر زیرنظر ما جمع شوند!! و این جا بود که زنان حاضر در صحنه که بخشی از فرماندهان ارتش محسوب می شدند از جمله مژگان پارسایی و دیگران شروع به گریه و زاری و شیون زنانه کردند که آقا این کار شما خدمت به دشمن ماست و این ما هستیم که مظلوم واقع شدیم و…. و خلاصه کاری کردند که اودیزنو تصمیم به تماس با واشنگتن گرفت تا موضوع را با خود بوش در میان بگذارد و بعد از تماس او باز هم تصمیم به خلع سلاح مجاهدین بود و آن ها حرف شان این بود که کشور را ما اشغال کردیم و نمی