درد مشترک
بهزاد علیشاهی، وبلاگ حسن زبل، بیست و هفتم می 2006
گرچه بار اول نیست که برنامه تلویزیونی اجرا میکنم و بارها و بارها این کار را کرده ام( مدتها در سیمای آزادی مجاهدین چه بعنوان مجری پیک شادی و چه برنامه خبری روزانه خبرچین )
اما ، اما مشکلات این کار و سختی هایش اینباربرایم چیز دیگری است.
البته آنجا یعنی در سازمان مجاهدین هم مشکلات و سختی ها زیاد بود.
روز گاری بود که در آن سالیان با عشق به آرمانهایی که بعدا فهمیدم همه برای فریب بوده اند کار میکردم ، آنزمان سختی کاربرایم کلیشه ای کار کردن بود و چک مستمر و اینکه هر جمله باید همان باشد که سازمان میگوید و حق گفتن یک کلمه بالا و پایین کردن آن را نداشتم نه من و نه هیچکس همه مثل ربات باید ادبیات مسخ شده سازمان را بکار میبردیم واین جانفرسا بود و کشنده و با هم علاقه آنزمانم به سازمان بازهم برایم سخت بود و سئوال، که چرا ارزش یک انسان به این است که چقدرمسخ شده باشد؟ روزگاری هم بود که فقط برای انطباق اینکار را میکردم ، برای اینکه مجددا دستگیر نشوم و برای اینکه مورد ظن و تهدید قرار نگیرم که بتوانم در فرصت مناسب اقدام به فرار کنم چون دیده بودم که در سازمان چه میگذرد. این روزها هم سخت و کشنده میگذشت و من با تلخی درد آوری کلمات کلیشه ای سازمانی و تشکیلاتی را در جلوی دوربین بیان میکردم ( یگانه آلترناتیو ، ریس جمهور برگزیده ، سیاست مماشات ، استمالت از ملایان و….) هر روز در نشست خبری مشخص میشد که در باره چه باید صحبت کرد و چه گفت و به کدام بیانیه و اطلاعیه اشاره کرد و حتی طنز و کمدی را در باره چه ساخت و این فشاری خرد کننده بود و غیر قابل تحمل اما آنجا نگرانی ها و دغدغه های برنامه زنده ویا ارتباط با مخاطب را نداشتم نه ایمیلی میرسید و نه تلفنی و حتی ارتباط مستقیم هم که با کبکبه و دبدبه زیادی راه می افتاد باز هم مخاطبی نداشت.هر باربه هوادارها زنگ میزدند و میگفتند فرداشب مهمان برنامه فلانی است و شما روی خط بیایید و فلان سئوال را بپرسید و بهمان مطلب را بگویید البته این مضحکه برای ما با آن ظرفیت تنگ تشکیلاتی نعمتی محسوب میشد، جایی که سئوال ممنوع بود و هر پرسشی عناد تلقی میشد و مستوجب مجازات چه معنا داشت که بیننده سئوال کند.
این سئوالات هم مهمانان کم جنبه برنامه را بهم میریخت و ممکن بود خلق وخوی پنهانی خودشان را آشکار کنند و هم در تشکیلات موجب فتنه بود. به هر جهت آن دوران سخت گذشت و دوران سخت تری برای من شروع شد اجرای برنامه در تلویزیون پیوند و افشای ماهیت ضد خلقی و ضد میهنی سازمان در این تلویزیون.
برخلاف تصورم که فکر میکردم تماس با مردم آنهم تماس مستقیم و زنده در حین برنامه کار سختی باشد ، اینطور نبود. هم من وآقای کریم حقی وهم مهمانان برنامه مشتاق شنیدن بودیم و اینکه مردم هم لطف داشتند و دلگرمی میدادند و مهر و محبتشان، همه بی تجربگی و سختی های این کار را هموارو ساده کرد.
سختی های کمبود امکانات و مشکلات فنی هم برای ما بسیار شیرین بود و هست و بیشتر به یک جنگ تن به تن برای غلبه با موانع شبیه شده که نهایتا با پخش برنامه برایمان شیرینی پیروزی را دارد.
مشکلی هم به اسم چه باید گفت و چه نباید گفت وجود ندارد و هرکس هرچه دل تنگش میخواهد میگوید.
اما پس سختی کار کجا ست ؟ سختی کار برای من در اجرای این برنامه ها تلخی محتوای برنامه است. محیتوای تلخ هر برنامه.! بارها چه در آماده سازی برنامه ، چه در صحبت با مهمانان برای دعوت در شرکتشان در برنامه و گپ زدن درباره اینکه چه بگوییم و چه حرفی دارید و چه در تماس با خانواده ها ، دردی کشنده گلویم را میفشارد ،انگار تمام تلخی یک نسل را باید به دوش بکشم ، تمام تلخی و زهری را که سازمان ذره ذره به حلق نسلی که برای میهنش از همه چیزش گذشت ریخت.
وقتی دختری تماس میگیرد و از دایی اش در اشرف سئوال میکند و بعد در نامه دوم خودش مرا دایی خطاب میکند باور کنید برای من که دستم از کمک به او کوتاه است تلخ ترین لحظه است. وقتی مادری فکر میکند که من در اشرف هستم و یا ارتباطی با آنجا دارم و ملتمسانه از من میخواهد که نامه ای را که فرستاده به پسرش برسانم ، دیدن و خواندن نامه و اینکه به این مادر چه بگویم ساعت ها و روزها مثل یک غده بزرگ گلویم را میگیرد.
وقتی پسری که پدرش را ندیده از پدرش میپرسد و اینکه چه قیافه ای دارد ؟
اینها تلخی و سختی کار فعلی من است و بار آخر هم که مصاحبه و گفت و گویی با خانم میترا یوسفی بود وقتی که دیدم بعد از ده سال که از سازمان جدا شده و بعد از اینکه شوهرش (حسن نایب آقا) بارها با فحاشی به او نشان داده که مسخ رجوی شده است هنوز هم حلقه ازدواجشان را در دست دارد و هنوز هم با تحسین و عشق از حسن میگوید و از روزهای خوبی که با هم داشته اند ،. بغض و اشک اجازه نمیدهد که سئوالاتم را از او بپرسم ، باید خویشتن دار باشم و باید سئوال را عوض کنم ،!
اما همان لحظه به همسرم فکر میکنم کسی که تمام بیست سالی را که من در سازمان بودم منتظرم مانده بود درحالی که فقط پیمان نامزدی بسته بودیم. سازمان به من گفته بود که او ازدواج کرده و به او هم گفته بود که بهزاد همه چیز را طلاق داده اما ته قلب نه من باورم شده بود و نه او باور کرد.
به مادری فکر کردم که بعد از خروج من از کمپ آمریکایی ها با بچه اش به من مراجعه کرد و از شوهرش پرسید میگفت پانزده سال است که منتظر و چشم براه است بچه را که الان شانزده ساله است با رختشویی بزرگ کرده و میگفت زنگ بزن که برگردد و لحن صدایش چه عاشقانه بود و غم انگیز.
به کمپ آمریکایی ها فکر کردم که در گوشه چادر دوستم عکس زنش را به دیواره چادر تکیه داده بود و با عکس حرف میزد: پری اینبار بیام نوکریت رو میکنم بخدا من میخواستم که زندگیمون روبه راه بشه و یه پولی گیربیارم نمیدونستم که گیر اینا می افتم.
و باز یاد خواهرم افتادم که میگفت همه ما از آمدن تو نا امید بودیم بجز نامزدت که هرکس به خواستگاری اش میامد میگفت من نامزدم دارم و می آید و وقتی از او پرسیدم که مگه بهت نگفته بودند که در سازمان همه طلاق داده اند به سادگی گفت : من باید خودم خوابتو میدیدم که بهم بگی طلاقت دادم اما تو خواب همیشه ما با هم بودیم و راست میگفت هر روز این بیست سالی که گذشت به یادش بودم.
باز به حلقه دست میترا یوسفی نگاه کردم و زمان برنامه که رو به پایان بود. خدایا برای بیان این تلخی ها چند ساعت برنامه باید داشت و چقدر میشود یک مرد یا یک زن جلوی اشکش را بگیرد و بالاتر از همه اینها برای آنها که هنوز زندگیشان در چپاول و غارت سازمان است چه کار میشود کرد؟ به کتابی که روی میز است و یه روزنامه نگار خارجی منتشر کرده نگاه میکنم اسمش درد مشترک است و عکس تعدادی از جدا شده ها ی سازمان را چاپ کرده و جای چقدر عکس خالی است و در ذهنم شعر شاملو تکرار میشود.
قصه نیستم که بگویی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یاچیزی چنان که بخوانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.