مجاهدین وعواطف خانوادگی (2)
جمشيد طهماسبی، بیست و هشتم می 2006
چندی قبل بازهم ایمیلی دريافت کردم، طبق روال معمول مکاتبه کننده به دنبال ردی ویا خبری از وضعیت یکی از اعضای خانواده اش بود که سالها از او خبری ندارند،اما مثل گذشته وسایر درخواستها نمی توانستم به آن پاسخی بدهم تا اینکه مجددا پی گیری کردند واصرارکه هراطلاعی داری ازاوما را در جريان بگذار.
بغرنجی مسئله اینجا بود که درخواست کننده همشهری من بود واین را هم می دانست که مختار حاجعلی زاده ازدوستان صمیمی من بوده وتا قبل ازخارج شدن ازایران درشرايطی که مخفی هم بوديم در تهران با هم کار میکرديم…
تنها میتوانستم با اطمينان اززنده بودن مختاربه او دل خوشی داده وازآخرین دیدارم با او برایش نويسم اگرچه با اين کار شايد توانسته باشم قدری اميد برای اوکه هيچ امکان ديگری پيدا نکرده تا از سرنوشت عزيزش اطلاعی کسب کند ايجاد کرده باشم، ولی با زنده شد ن دوباره خاطرات گذشته درذهنم و بهم ريختن وضعيت روحی و روانيم، طبق روال معمول و به توصيه پزشکان که در چنين شرايطی به جای در خود ريختن بايد حرف زد تصمیم بر ذکر گوشه ای از آنها گرفتم.
بعد از 30 خرداد من مختار را به همراه زنده یاد یوسف برشان درمیدان خواجوی کرمان دیدم، جایی که قرار بود تظاهراتی به دستور سازمان در آنجا صورت بگیرد ومن هم از نفرات مسلح حفاظت از آن باشم که به دليل شرايط کرمان نتوانست شکل بگيرد.
با توجه به شناخته شدگی ما مجبور بوديم بدون اينکه سازمان کوچکترين کمکی بتواند به ما بکندهر کس با استفاده از امکانات خودش مخفی شود، به همين دليل دیگرارتباطمان با هم قطع شد من آمدم تهران و ديگراطلاعی ازآنها نداشتم.
تا اینکه در سال1361بهرام سلاجقه ( که بعدا ازعراق به تهران اعزام شد برای عملیات و دیگر از او خبری دردست نیست اگر چه سازمان اعلام کرد شهید شده) ردی ازمن را پیدا کرده بود وبا من تماس گرفت گفت به همراه زنده یاد یوسف برشان (که او هم دريک عملیات مرزی در عراق کشته شد) ومختار حاجعلیزاده در یکی از مناطق بندرعباس بنام بشاگرد هستند و ارتباطشان با سازمان قطع شده.
موضوع را با رابط آن زمانم دکتر… در ميان گذاشتم و بعد ازاینکه مطمئن شديم مشکل امنیتی ندارند وبه قول سازمان سفید هستند قرار گذاشتیم که بیایند تهران ومسئله اقامت ومحمل کار را من برايشان حل کنم که آمدند.
از ذکر وقایع آن زمان می گذرم… فعالیتهای مان را درغالب یک هسته شکل دادیم وموفق شدیم سلاح هم تهیه کنیم تا اینکه ازطریق سازمان دستورخارج شدن از ایران صادرشد، ابتدا بهرام ،یوسف ومختار از طريق پاکستان وسپس من به همراه حمید گلستان که تازه از زندان آزاد شده بود توسط پيک سازمان ایران را ترک کردیم.
وبعد به تدریج فروغ گلستان خواهر حمید که درحال حاضر درعراق است وبعدا سهیلا صابر (مهری) که به قصد ازدواج با حمید از ایران آمد و بگذریم که بعد ازآمدن او به عراق سازمان با ازدواج آنها ابتدا مخالفت کرد، تا اينکه بالاخره به دنبال پافشاری زياد حمید به ازدواج آنها تن دادند، اما حمید از این بابت سالها زیر ضرب بود حتی بعد طلاقهای اجباری.
یادم هست درآخرین دیداری که با اودر سال 1996 داشتم گفت که تصمیم گرفته برود عملیات داخل تعجب کردم به او گفتم که چرا (چونکه حمید مخالف بود ومی گفت که از طریق این ترورها مسئله ای حل نمی شود ) گفت دیگر خسته شدم بگذار بروم یک نفسی بکشم یا اینکه همه چیز تمام می شود…
از بحث خودمان دورنشویم فکر می کنم الان بيش از 15 سال است که مختار حاجعلیزاده درعراق است البته در سال 1994 اوهم به همراه مریم رجوی به اروپا اعزام شد ولی متاسفانه در سال 1996 مجددا به عراق باز گشت.
آخرین دیدارم با مختار سال 1997 در قرارگاه باقر زاده بود. ( در شرايطی که من بدنبال پیام مسعود رجوی که «…انتظار دارم روسفیدم کنی » بعد از طی 6 ماه سلول انفرادی و بعد از نا اميد شدن از در هم شکستن من برای گرفتن نوشته ای برای دفتر حفاظت منافع ايتاليا در بغداد که از رفتن به اروپا داوطلبانه منصرف شده ام، قصد داشتند من را به اصطلاح با فشار جمع وادار به نوشتن آن کنند که موفق نشدند…ودیری نپائید که من به دلیل روسیاه کردن آقای رجوی… مجددا به همان سلول برگشتم )
از ديدن من با آن وضعيت تعجب کرد وگفت تو کجایی چی شده چرا اینقدر بهم ریخته ولاغر شدی…گفتم چیزی نیست اصرار کرد گفتم باور نمی کنی اگر بگویم چون خودم نیز تا یک ماه حتی در سلول هم که بودم باور نمی کردم فکرمیکردم خواب می بینم وبعد فکر میکردم این کاردوراز چشم رهبری دارد اتفاق می افتد.
به همین دلیل تصمیم گرفتم به برادر؟!! نامه بنویسم که البته گفتند نامه به رهبری نداریم ؟!! تا اينکه که پیام برایم فرستاد وتمام ذهنیتهام در این زمینه فرو ریخت، مسئله زندان واینکه 6 ماه در سلول انفرادی و وحشيگريهای لمپنی به نام نادر رفيع نژاد….را به او گفتم همانطور که حدس می زدم گفت حالت خوب است این حرفها چیست که می زنی مگر سازمان زندان دارد.
وقتی بغض من ترکید واشکهایم جاری شد و گفتم من هم باور نمی کردم در فکر فرو رفت، سعی کرد موضوع را عوض کند وخبر کشته شدن حمید گلستان را با ناباوری از من سوال کرد، گفتم من هم شنیدم گفت تعجب من اینجاست که حمید قرار نبود برود عملیات چونکه من در ستاد آموزشی هستم حمید را که چک کردیم نقشه خوانی وشناسایی مسیر را نتوانست پاس کند وقرار بود در این زمینه آموزش ببیند چطور او را فرستادند ماموریت ؟!!!.
الان تقريبا 9سال است ازاين آخرین دیدار ما می گذرد، با انبوهی ازحوادث واتفاقاتی که در عراق افتاده و به طور روزمره زندگی چند هزارنفر ازمختارها را به طور جدی در معرض خطر قرار میدهد ومختارها نیز بدون اینکه خودشان بخواهند به مثابه گروگان دراین مرکز فتنه وبلا ها در درون قلعه الموت اشرف محصور شده اند جدای از تمام مسائل آيا اين حداقل حقوق آنها و خانوادهايشان نيست که بتوانند مستقيم از وضعيت يکديگر مطلع شوند سوالی که تنها فحشی مجاهدين را فقط به دنبال دارد.
ادامه دارد