برخی برتر از طلا و الماس… که چنینم آرزوست!
پیشکشی برای عباس پهلوان
میترا یوسفی، بیست و هشتم ژوئیه 2006
در دنیای تفکر و تجربه، بحر ارزیابی نشریه ی سخیف مجاهد، بی اعتبارترین نشریه ی تاریخ مطبوعات ایران زمین که با دروغ های آشکار، مطالب بی محتوا، فحاشی بی حیا، اخبار بی پشتوانه و تصاویر آشکارا قلابی، هر حرف و الفبایش، بیشتر به هزلی تلخ و مسخره می نماید. براستی خنده دار میشد اگر فراموشی خیل قربانیان ممکن بود.
باری در نقطه ی تضاد، ماورای سیاهی جهل صف انتشاراتی مجاهد، « فردوسی » درخشید که نتیجه استعداد، تلاش وخون جگر« پهلوان » مردی، رسمش پهلوان واسمش پهلوان، است.نمی گوییم
« بود»، که به یمن اصالتش در تاریخ مطبوعات ایران، « هست » وجاودان خواهد ماند.
« فردوسی » خوش درخشید و دولت جاودان یافت و علیرغم تعطیل ترجیحا زودهنگامش، برقرار ماند.
عباس پهلوان منظومه ی درخشانی از علایق و استعدادها، نویسنده یی چیره دست و سردبیری لایق و کاردان که در دوران « بگیر و ببند » پیشین، قلم بدست گرفت و دور از افراط گرایی و معرکه گیری جاه طلبانه، مجله ی وزین فردوسی را به روشنفکران، ادیب و ادب پروران ایرانی پیشکش کرد.
وقتی « فردوسی » اش را بستند، با مروری بر واقعیات، بگونه یی « تقیه » پیشی گرفته و استعداد روزنامه نگاری و نویسندگی را در ورزش بکار انداخت و همچنین برای امرار معاش طراحی در سازمان تبلیغاتی « ایده » گشت که نخستین بار ایشان را در محل مزبور، قریب سی سال پیش ملاقات کردم.
اگرچه کمی دیر، وقتی « فردوسی » را بسته بودند و به شکل ظاهر تعطیل شده بود. آنچنان که به شوخی و جدی برای عزیزانم گله کرده ام گویی سرنوشت من همواره دقیقه و ثانیه یی در رسیدن و رویارویی با واقعیات تاخیر داشته ، که همان لمحه و لحظه سبب از دست دادن ها می گردد.
آری، جهت علاقه به ادبیات و نوشتاری موزون و شعرگونه، برای یافتن منقد و معلمی جستجوگر عباس پهلوان گشته و با چند قطعه ی ساده به حضور ایشان رسیدم و آنجا متوجه شدم که آن چهره ی آشکارا عمیق را در استادیوم امجدیه بارها و بارها، در اعداد حداکثر بیست خانم تماشاگر بازی های فوتبال آن زمان، دیده و با علاقه توامان به ادبیات و فوتبال، با تفاوت های ماهوی که من تازه اول راه بودم و او در مقام استادی شناخته شده، شجاع ومجرب، بهم رسیدیم.
در واقع وقایع تلخ و شیرین نه فقط در لحظه ی وقوع سبب آرامش خاطر و صفای روح، یا تلخکامی و عذاب دل و جان، بلکه با هر یادآوری تجدید می شوند و تکرار می گردند. خوشا به آنان که خالق صفا وشادمانی و یادآورصفا و شادمانی هستند و وای بر سوداگران مرگ و کشتگران زقوم!
نگاه محترمی به نوشته هایی که همراه داشتم، انداخت. بیاد ندارم چرا به سادگی اعتراف کردم که هنوز عاشق نشده ام و او به بزرگواری ادیبانه در تشویق قطعه یی که خوانده بود، به حیرتی شاعرانه گفت: چطور میگویی عاشق نشده ام و چنین می نویسی؟ سپس واژه های مورد استفاده ی مرا به شیوه و روش نوشتن خویشتن ردیف کرد و ماهرانه خواند.
درحقیقت جای درستی رفته بودم که همو کاشف دیگران و دقیقا « مرضیه » از تئاتر« جامعه باربد » به رادیو بود و خواننده ی مذکور پیش از اینها، بارها اعتراف کرده و از ایشان قدرشناسی می نمود. اما امروزه اختیارش دست از ما بهتران افتاده و بخل آنان، دهان آوازه خوان سابق را در این خصوص بسته است.
هنوز تشویق های انگیزاننده استاد آویزه ی گوشم بود که طی یک سری صحبت های تلفنی تا دمادم صبحگاهان عاشق مردی شدم او نیز تلفیقی از ادبیات و ورزش، در ره اعتلای روح و جسم و هماهنگی اعجاب آوری، عاشقانه، عارفانه و عاقلانه ما را به ازدواج یکدیگر درآورد. همراه تفاوت های مختصری که هریک به نفع دیگری می کوشید و برا ی ادامه تحصیل رهسپار انگلستان گشتیم و به آمریکا رسیدیم.
انقلاب رخ نمود و زندگی ما را چون میلیون ها ایرانی تحت تاثیر خود برد و متاسفانه دور از وطن، به چنگ منافقین افتادیم که در آن دایره ی بسته صحبت از شخصیت های اجتماعی ایران منکوب و موقوف بود. اگر چه هنوز استاد را در صدف خاطراتم با خود داشتم و سی سال بعد، وقتی از صفوف منافقین تزکیه گشتم، عباس پهلوان را دیگربار یافتم. شمه یی از دیدارمان را برای کمک به شناسایی یادآوری کردم و در ضمن، آن که عاقبت عاشق شدم. در عکس العمل ادیبانه پرسید: ثمره اش چه بود؟
به وجد آمده از این سوال شاعرانه و به موقع، منهم بی اختیار به شعر و شاعری زدم: ثمره اش؟ اوه… ثمره طبیعی اش عالی بود،عشقی زلال و بی غل و غش، پیوندی عمیق و پربار، خاطرات شیرین و دو فرزند نازنین، تا وقتی که غول سرکش منافق از بطری حوادث و تمهیدات در دریای انقلاب ظهور کرد، یا بدام قاطع طریقی افتادیم که خود را امین کاروان نمایانده بود و ما گرفتار هیجانی که ارتفاع امواجش فراتر از عقل و شعور می رفت و چشمان ما را از تماشای هویت مهیب غول، غافل کرد.
چنان در شوق همصحبتی با این ادیب باز یافته بودم که توجهی به موقعیت زمان و مکان نداشتم و آن که دوست دیرین در حال تهیه مطالب تازه ترین شماره ی « عصر امروز » است و چیزی نمانده بود حجب و حیای ذاتی اش، سبب شرمساری اینجانب شود. خوشبختانه شرح قصه ام به صورت کتابی تدوین شده را بجای تضییع اوقات گرانبهایش در ساعات کار، به حضورش فرستادم. می دانستم به صداقتم یقین دارد. در اوج منافقی و وسوسه های شیطانی رجوی ها به شکار اندیشمندان ایرانی بسی تشنه کام حمایتش، بیش از آن « ابرو و باد و مه و خورشید و فلک » در کارشدند تا رجاله گان رجوی را به غلط زیادی وادارند و تلفنی تهدیدآمیزو قلدر مآبانه، بلکه چون روباه « کلیله دمنه » ( هرچند در مقام تشبیه به رجوی ها، روباه و گرگ، ادعای مظلومیت خواهند کرد)، به طریق معهود خودشان، با نفس کش طلبیدن ولات بازی، از قبل شیر بخورند. غافل که این شیر اگرچه شاهوار به آرامش نشسته است، رخصت جسارتی به روباه صفتان نخواهد داد و با غرش بحق خویشتن، جانوران وحشی را به لانه های بدنام شان فراری خواهد داد.
استاد در سخنانش سخاوتمندانه صحبت از خاطرات من در سه جلد قطور برد. باید بگویم ایشان از عهده تمام آنچه من در سه جلد کوشیده ام، به دو ستون روزنامه یی برآمد!
لینک به متن مقاله آقای عباس پهلوان