پاسخی به غریبهَ آشنا
بهزاد علیشاهی، وبلاگ حسن زبل، بیست و نهم اوت 2006
سلام غریبه یا بهتر است بگویم سلام آشنا در قسمت نظرات مربوط به کتاب یادواره قربانیان سرکوب در سازمان نوشته بودی :
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خویش
به یاد همه خوبان که رفتند به یاد عزیزی که روزی یار دبستانی بهزادبود وبه همه کوچه باغهای سراب سر میکشید که پیدا کند گلی برای هدیه به بهزاد, راستی که واژه ای کثیف تر از سیاست وجود دارد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با تو موافقم اینکه واژه سیاست را کثیف کرده اند و میدانم که منظورت از یار دبستانی ام فرزاد بود ( حیدر بهرامی ) که چقدر برایم عزیز بود مگر آدم چند دوست خوب در زندگی اش میتواند داشته باشد که تمام عمر از دبستان تا آخر با هم باشند برای من فقط همسرم, یک دوست دیگر و فرزاد. با فرزاد با هم درست خواندیم با هم دانشگاه و بعد هم تصمیم گرفتیم که به سازمان بپیوندیم فرزاد فیزیک کاربردی میخواند و چقدر هم علاقه داشت تا ترمینال غرب بدرقه اش کردم و بعد کتابهایش را در ترمینال گذاشت و رفت و به سازمان پیوست , قرار بود که نامه ای برای من بنویسد که سازمان آیا همانجاست که ما دنبالش هستیم یا نه , و قرار بود که اگر جای خوبی است و همان که ایدآل ماست نامه را با خودکار آبی بنویسد و اگر نه با خودکار مشکی که بجای نامه خودش آمد پیک سازمان شده بود و آمده بود دنبال من و چند نفر دیگر ما هم رفتیم , بعد در پاکستان ما را از هم جدا کردند , من شدم پیک و او به عراق رفت دیگر ندیدمش تا سال بعد در عراق و حالا هر دو جا خورده بودیم , سازمانی که در پاکستان بود با سازمانی که در عراق بود تفاوتهای فاحشی داشت ؛ فرزاد بارها از چشمهای بیرنگ دختری برایم گفت که دلش میخواست با او ازدواج کند و شعری که برایش نوشته بود و یک بار هم با تلخ خندی گفت کاش بجای اینکه دنبالت بیایم با خودکار مشکی یک نامه برایت مینوشتم و به خنده ادامه داد باید مثل آن داستان معروف برایت مینوشتم اینجا در سازمان همه چیز خوب است و عالی است و همه چیز هست بجز خودکار آبی. فرزاد در عملیات فروغ نفر آتش سلاح چهار لول بود من دلم را ترس برداشته بود میترسیدم اما نه برای خودم, برای او, چند بار گفتم درست شب قبل از عملیات که فرزاد لازم نیست از اول پشت دولول باشی ؛ من بیشتر از او از سازمان دفاع میکردم و هنوز کمتر از او سازمان را میشناختم برای همین هم رده ام بالاتر از او بود ولی همه میدانستیم که این عملیات دیوانگی محض است اما به امید ارتش عراق و کمک مردم که هیچ کدام نرسید راه افتادیم , در صحنه شنیدم که فرزاد تیر خورده به کمرش و ستون فقرات صد بار دلم میخواست که جای او تیر میخوردم و او سالم میماند ؛ دوستش داشتم با دونفر دنبالش گشتم که جا نماند قانون وحشی این جنگ این بود که مجروحین را با خودمان نمیبریم یا بر نمیگردانیم و یا برای مداوا کاری نمیکنیم این کار را به خلق قهرمان واگذار میکنیم و اجساد هم امانت میگذاریم بماند اما بچه ها به این دستور عمل نکردند هر کس میخواست دوستی یا آشنایی را از صحنه برهاند شاید همین بود که بعد ها در داستان تنگه و توحید مسعود رجوی میگفت باید به فکر دوست و رفیق و همسر نبود تا جنگ پیش برود. گفتند فرزاد را توی هینویی گذاشته اند که توی تنگه است و دارد برمیگردد عقب. به طرف هینو رفتم فاصله ام زیاد بود شاید دو یا سه کیلومتر نرسیده حمله هواپیماها شروع شد و هینو هم هدف قرار گرفت. من هیچوقت نفهمیدم که فرزاد توی این ماشین بود یا نه چون اجساد را نمیشد شناخت همیشه انتظار داشتم که فرزاد را دوباره ببینم و فکر میکردم زنده باشد اما نه نبود هادی که او را داخل خودرو گذاشته بود میگفت که خودش او را بلند کرده و داخل خودرو گذاشته و محمود او را دیده بود که تیر خورده و صدها بار صحنه را برایم تعریف کرده بودند. بعد هم سازمان وصیت نامه اش را با عکس در کتاب فروغ چاپ زد البته وصیت نامه ای که همان بدو ورود به عراق نوشته بود من هم از این وصیت نامه ها دارم همه مربوط به زمانی است که هنوز سازمان را نشناخته بودم. میتوانید وصیت نامه را در زیر ببینی ولی باور ای آشنا باور کن که هنوزم خاطراتم لبریز است از کوچه باغهای سراب و گلی که فرزاد به من داد و گلی که فرزاد بود و سازمان از من گرفت و بقول تو چه کثیف است این سیاستی که انسانها در آن بی ارزشند و وسیله پیش برد هدف.
این آنچیزی است که مجاهدین از فرزاد در کتاب یادواره قربانیان منتشر کرده اند همه تاریخ ها بجز تاریخ تولد او غلط چاپ شده نمیدانم قصدی در کار بوده یا نه اما به هر حال……