خاطرات قلعه اشرف (قسمت ششم)

خاطرات منصور تنهائی (قسمت ششم)
به علت تداوم اعتراضات و طرح سوالات بیشمار سرانجام نشستی با شرکت عباس داوری ترتیب داده شد که از صبح تا شب طول کشید و در آن نشست عباس داوری به توجیه موضعگیری تسلیم طلبانه سازمان در روزهای اخیر و تحویل همه سلاحها به امریکائیها پرداخت که بیشتر افراد را قانع نکرد زیرا رهبری سازمان در تمامی تحلیل ها و نشست ها از سلاح مجاهدین به عنوان ناموس ارتش وافراد یاد می کرد که بدون آن سرنگونی رژیم ایران امکانپذیر نخواهد شد. و افراد با توجه به این اصل بنیادین ، توجیهات عباس داوری را به سخره گرفتند. پس از چند هفته خبر دستگیری مریم در فرانسه در بین افراد پخش شد که باز ما را شوکه کرد و از اینکه مریم پنهانی و برای حفظ جان خود قرارگاه را ترک نموده و ما را در شرایط بلاتکلیف و خطرناک عراق رها نموده است کاملا بر آشفته شدیم و دوباره سیل اعتراضات شروع شد در واقع همه نیروها بشدت متناقض شده بودند و اینبار برای پاسخ به اعتراضات زهره اخیانی رئیس ستاد به اصطلاح ارتش آزادیبخش طی نشستی تلاش کرد فرار مریم به فرانسه و رها نمودن نیروها را در فضای خطرناک و دلهره آور عراق لاپوشانی کند غافل از آنکه ماهیت واقعی رهبری سازمان در پی این تحولات برای عده بیشماری از ما آشکار شده بود و بیش از این نیروها خود را مستمسک و آلت دست سازمان نخواهند نمود و برای رهایی از سیستم سراسر فریب ، ریا و دروغ رجوی مترصد فرصتی هستند. بعد از یک هفته که از نشست زهره اخیانی گذشت سازمان برای سرگرم نمودن نیروها و از بین بردن زمینه اعتراضاتی که بر اثر تعامل و تبادل نظرما بین افراد قرارگاهها به وجود آمده بود به بهانه سازماندهی دست به پراکندگی و جابجایی نیروها زد و به این ترتیب قرارگاهها تبدیل به سه FM شدند و هر FM نیز به سه قرارگاه مستقل و هر قرارگاه نیز به دو یگان منقسم شد.فرمانده FM ما صدیقه ابراهیمی و قرارگاه ما که 8 نامیده شد فرماندهی آن به ژیلا دیهیم واگذار شد. معاون وی نیز صدیقه شاهرخی از اعضای قدیمی سازمان و اهل قوچان بود.طبق معمول فرمانده یگان ما که از سیزده نفر تشکیل شده بود بر عهده اسدالله مثنی بود. صدیقه شاهرخی معاون قرارگاه ما سه خواهر داشت که در قرارگاه اشرف مسئولیت های مختلفی داشتند. حمیده خواهر بزرگتر آنان بود که تقریبا 40 سال داشت و در ستاد فرماندهی قرارگاه اشرف کار می کرد و رده تشکیلاتی اش بالا بود. او تا هنگام خروج من از قرارگاه اشرف و اقامت در کمپ امریکا مسئولیت سر دبیری نشریه مجاهد را بر عهده داشت. سعیده شاهرخی خواهر کوچکتر آنان 35 ساله به نظر می رسید و بر خلاف دیگر خواهران خود با مباحث و تحلیل های انقلاب ایدئولوژیکی سازمان موسوم به نشست طلاق بسیار مشکل داشت واز نظر سران سازمان به اصطلاح متناقض شده بود. شوهر وی نیز محسن رضایی که در سابق دبیر ارشد شورای ملی مقاومت به حساب می آمد. سعیده شاهرخی تا سالهای 74 و 75 در شورای رهبری بود. ولی به دلیل ابراز نظراتی مخالف با دیدگاههای رجوی در نشست های طلاق که در مواقعی به عنوان معترض و منتقد در رابطه با نابودی کانون خانواده ها به مشاجره و بحث با رجوی می پرداخت ، خلع رده شد و او را از شورای رهبری نیز کنار گذاشتند.سعیده معتقد به ازدواج آزادانه افراد در تشکیلات بود و در این مورد در نشست های عمومی بحث می کرد و می گفت: من این انقلاب درونی و طلاق را قبول ندارم زیرا که مغایر با آزادی فردی و سرشت و طبیعت انسانی است و بر روی افراد در دراز مدت تاثیرات منفی و ویرانگری خواهد گذاشت. روزی در یکی از نشست های انقلاب (طلاق) رجوی به سعیده گفت شما در چه نقطه ای هستید؟ آیا انقلاب(طلاق) واجب بود و یا نه؟ سعیده نیز در انتقاد از وادار کردن نیروها به طلاق دادن همسرانشان کمی صحبت کرد و افزود به نظر من بدون طلاق هم می توان مبارزه کرد و خانواده را از هم نپاشاند که تاثیرات مخربی بر پدرها و مادرها به خصوص کودکان بیگناه دارد. سخنان سعیده در نشست مذکور خیلی بر من تاثیر گذاشت و از نقطه نظرات او لذت بردم. من در این زمینه بارها شاهد بودم که سعیده رو در روی رجوی می ایستاد و با جرئت و شهامت نگرش او را به نقد می کشید و در رابطه با دیدگاهش به هیچوجه کوتاه نمی آمد تا اینکه بعد از مشاجرات او با رجوی سازمان رده تشکیلاتی او را پایین آورد و ایشان در سال 74 فرمانده توپخانه مرکز 12 شد. سعیده در موقعیکه در شورای رهبری بود زنی بشاش و گشاده رو بود و با بچه های قرارگاه خیلی شوخی می کرد ولی بعد از آنکه به لحاظ تشکیلاتی رده اش پایین آمد خیلی وقتها چهره غمگینی داشت. یکی دیگر از خواهران شاهرخی که اسم او در خاطرم نیست مسئولیت
ستاد پذیرش را بر عهده داشت و فرمانده آیدین و موزرمی و ایرج عطاریان از مسئولان پذیرش بود.
پس از سازماندهی به علت خلع سلاح افراد به وسیله امریکائیها ، سران فرقه رجوی سناریوی جدیدی را آماده کردند. آنان برای سرگرم کردن ما در قبل از ظهر آموزش های متفرقه از جمله خیاطی و کشاورزی و جوشکاری و نجاری گذاشتند تا فرصت ارتباط افراد را با همدیگر به حداقل برسانند. دراین هنگام مطلع شدیم که افراد FBI در قرارگاه از کادرهای سابقه دار و قدیمی بازجویی به عمل آورده اند و برایشا ن پرونده تروریستی تشکیل داده اند.پس از یکماه از بازجوئی ماموران FBI افراد وزارت امور خارجه امریکا در محل کمپ اشرف از تمامی افراد حاضر در کمپ به صورت انفرادی بازجوئی به عمل آوردند و به افراد می گفتند که هر کس تمایل برای خروج از قرارگاه را داشته باشد به کمپ امریکا خواهند برد و اجازه نخواهند داد تا مسئولین سازمان آنان را به زور و اجبار در قرارگاه اشرف نگه دارند. قبل از بازجوئی ماموران وزارت خارجه امریکا فرماندهان ما طی نشست های انفرادی ضمن توجیه افراد و دادن وعده و وعیدهای دروغین مبنی بر آزاد گذاشتن ما برای خروج از قرارگاه و یا کمک به ما برای رفتن به کشورهای اروپایی و درخواست پناهندگی ، از ما می خواستند به خاطر حفظ حیثیت سازمان در پاسخ به پرسش آنها برای خروج از قرارگاه پاسخ منفی داده و تمایل خود را به ماندن در قرارگاه اشرف ابراز داریم. اما اکثر نفرات در ظاهر با فرماندهان مذکور خود را همسو نشان می دادند و به محض رودر رویی با ماموران وزارت خارجه امریکا تمایل خود را برای خروج از قرارگاه و رفتن به کمپ امریکا اعلام می داشتند که امریکائیها نیز به محض شنیدن درخواست آنان برای خروج از قرارگاه ، افراد را به کمپ امریکا انتقال می دادند. در ملاقات با ماموران وزارت خارجه امریکا تعداد یکصدوشصت نفر تقاضای خروج از قرارگاه اشرف را نموده و بلافاصله به کمپ امریکائیها منتقل شدند. پس از اتمام مصاحبه و بازجوئی مقامات امریکائی ، به علت ریزش نفرات ، مسئولین سازمان برای کتمان حقایق و پنهانکاری نفرات را در قرارگاه دوباره سازماندهی کردند و طبق روال همیشگی برای مشخص نشدن تعداد جداشدگان و نیز تاثیرات منفی آن بر دیگر افراد اقدام به جابجائی و پراکندگی افراد نمودند. و نفرات را در شش FMجای دادند.اینبار هر FM از دو قرارگاه تشکیل می شد و قرارگاه ما به قرارگاه18 تغییر نام داد. فرمانده FM ما ژیلا دیهیم و معاونش صدیقه شاهرخی شد. و زهرا نوری نیز به فرماندهی قرارگاه 18 انتخاب شد. با توجه به اینکه من بارها با فرماندهان خود تقاضای جداشدن از سازمان را در میان گذاشته بودم و ترتیب اثری داده نشده بود. سخت ناراحت و عصبی شده بودم و برای آزادی از قلعه اشرف بیتابی کرده و دلم می خواست همانند دیگر جداشدگان هر چه زودتر با دنیایی که سالها از آن دور شده بودم و هیچگونه خبری از تحولات گوناگون آن نداشتم ، آشنا شده و لذت هیاهوی زندگی را با تمامی جلوه ها و غوغاهایش را بچشم. من بشدت از تاریکی و تنهایی قرارگاه اشرف و بدتر از آن از فضای یکسویه و کلیشه ای آن کاملا بیزار شده بودم تنها علتی که باعث شده بود از آن قفس تنگ و وحشتناک که نامش را به دروغ زندگی افتخار آمیز گذاشته بودند ، خود را رهایی ندهم ایجاد حصار فیزیکی رژیم ضد انسانی صدام و دیوارهای بلند و سیم خاردارهای طولانی کشیده شده بر اطراف قلعه و وحشتناکترازآن تبلیغات فریبکارانه و بمباران تبلیغاتی سازمان بر علیه رژیم ایران در طی هیجده سال مبنی بر اینکه در صورت بازگشت به کشور شکنجه و اعدام در انتظارمان خواهد بود از من فردی ناتوان در تصمیم گیری ساخته بود اما به محض رفتن تعداد بیشماری از افراد به کمپ امریکا و تعامل با دنیای بیرون و خانواده هایشان و درج اخبار آن به صورت جسته و گریخته به داخل قرارگاه اشرف ،چشم انداز رهایی را برایم به تصویر کشید و مرا نسبت به امکان انتخاب زندگی آزاد و لذتبخش بسیار امیدوار کرد. در همین حین تعدادی از خانواده ها با تلاش و همکاری مشترک سازمان صلیب سرخ جهانی و یک NGO تازه تاسیس به نام انجمن نجات که در زمینه حقوق بشر فعالیت می کرد ، برای ملاقات فرزندان و بستگانشان به قرارگاه اشرف آمدند که مادر و برادرم نیز در میان آنان بود. مسئولین سازمان که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودند علیرغم تمایلات قلبی خود مجبور شدند به ما ملاقات یکساعته بدهند و قبل از ملاقات کلی ما را توجیه کردند تا از سازمان و زندگی در قرارگاه اشرف برای خانواده ها تعریف و تمجید کنیم و به دروغ به آنان بگوئیم که از زندگی در آنجا راضی و خوشحال هستیم. به ما تلقین می کردند وقتی که اعضای خانواده های خود را بعد از هیجده یا بیست سال دیدیم، گریه نکنیم و با آنان برخورد عاطفی نداشته باشیم و خود را قرص و محکم نشان دهیم تا ابهت سازمان مسخره و مضحک رجوی حفظ گردد. برای ملاقات ما را به یک سالن از قبل آماده شده بردند از زمانی که به من خبر آمدن مادر و برادرم را داده بودند حالتی عجیب و غیر قابل وصف پیدا کرده بودم. از آن لحظه به بعد ثانیه شماری می کردم تا زمان ملاقات فرا رسد.غوغای عجیبی تن و درونم را فرا گرفته بود. وقتی که وارد سالن ملاقات شدم به وضوح تپش قلبم را می شنیدم که به تندی می زد در نگاه اول مادر و برادرم را نشناختم در حالت بهت و حیرت در کنار درب ورودی ایستاده و به ملاقات کنندگان خیره شده بودم.هم اکنون که نزدیک به دو سال است از آن لحظات می گذرد هنوز قادر نیستم که احساسات گنگ خود را در قالب واژه ها و کلمات بیان کنم ناگهان مشاهده کردم که یکی از ملاقات کنندگان به من اشاره می کند که پیش او بروم. به دقت به او خیره شدم برادرم بزرگم منصور بود که در کنارش زنی مسن ایستاده و گریه می کرد او مادرم بود به راحتی او را شناختم مگر امکان دارد که القائات ذهن بیمار و زشت رجوی به تیرگی تصویر مادران در حافظه های افراد مستقر در قرارگاه بیانجامد.فاشیسم رجوی اگر توان کشتن فردیت و علائق ما را داشت اما هیچگاه نتوانست چهره مقدس و زیبای مادررا از خاطره هایمان بزداید. گذشت زمان طولانی را می شد کاملا در خطوط چهره مادرم دید.بی اختیار و به تندی به سوی او گام بر داشتم و هنگامیکه به او رسیدم دیگر چیزی نفهمیدم بغض گلویم را می فشرد قطرات اشک بر گونه هایم جاری شد.مادرم نیز مرا در آغوش کشید صدای گریه ما و ملاقات کنندگان دیگر که سالیان دراز از کنار هم بودن محروم مانده بودند فضای سالن ملاقات را در بر گرفت. در وقت خوردن نهار فرمانده یگان من به پیش ما آمد و در کنارمان نشست احساس کردم که عوامل رجوی از دیدن این همه فضای گرم و صمیمی به وحشت افتاده اند.زیرا که در اثر مناسبات ضد انسانی و فاشیستی قرارگاه اشرف با مفهوم دوست داشتن و دوست داشته شدن بیگانه شده اند.البته فرمانده یگان من بیشتر به عنوان جاسوسی و ایجاد فضای ترس و وحشت به میان ما آمده بود تا سخنان ما را به مسئولین خود گزارش کند و این مورد برای همه ملاقات کنندگان از سوی سران سازمان ترتیب داده شده بود. البته قبل از اینکه او به نزد ما بیاید برادرم تمامی اخبار و اطلاعات ایران و رهنمودهای ضروری از جمله برخورد عطوفت آمیز دولت ایران را هنگام بازگشت به ایران که به تایید صلیب سرخ نیز رسیده بود برایم تشریح کرد که مایه امیدواریم شد. بعد از اتمام ملاقات با امید و روحیه بسیارعالی تصمیم گرفتم تا شرایط موجود تغییر نکرده است برای خروج از زندان تنگ و زشت رجوی به هر وسیله ای که شده چنگ بزنم تا خود را به کمپ امریکائیها برسانم. به خوبی به یاد دارم که یکماه بعد از عید سال 83 با جرئت و شهامت درخواست کتبی برای خروج از قرارگاه را به فرمانده ام دادم.که بعد از چند روز اسدالله مثنی فرمانده یگانم گفت که درخواست تو در دست اقدام است و در رابطه با علت تاخیر در پاسخ به درخواست من بیش از این توضیحی نداد.پس از یک هفته به علت عدم پاسخ به درخواست خروجم من که کاملا بیتاب و پریشان خاطر شده بودم و برای حتی یک روز زندگی آزاد و خارج از فضای متعفن قرارگاه اشرف لحظه شماری می کردم با شهامتی دو چندان و با لحنی تند دوباره درخواست کتبی خروج را نوشتم. تا اینکه در عرض یک هفته چهار بار از سوی صدیقه ابراهیمی از مسئولین ستاد فرماندهی قرارگاه اشرف احضار شدم و او سعی داشت با توضیحات تکراری و مرسوم در نشست ها مرا قانع کند تا از تصمیم خود منصرف شوم و در برخی از موارد نیز وعده فراهم کردن امکانات اعزام من به کشورهای اروپایی را می داد که با توجه به آشنایی من باحیل و ترفندهای سران سازمان جهت منصرف کردن نیرو به خروج از قرارگاه اشرف به هر شیوه ماکیاولی و رفتار فریبکارانه ، به هیچ وجه از خواسته خود کوتاه نیامده وبه جدایی از سازمان آنان اصرار ورزیدم. تا اینکه یک هفته بعد زهره اخیانی رئیس ستاد فرماندهی قرارگاه اشرف در مدت سه روز متوالی دو بار مرا به دفتر خود احضار کرد و با دادن وعده های سر خرمن انتظار داشت در قرارگاه بمانم و به اهداف خیالی آنان پایبند باشم اما در مقابل او نیز با صلابت ایستاده و بر خروج خود از قرارگاه اشرف تاکید کردم.البته لازم به ذکر است که برخورد فریبکارانه و بدون تهدید سران سازمان در این شرایط به علت از بین رفتن توان نظامی آنان و تسلط امریکائیها بر قرارگاه اشرف بود که ما شهامت ابراز تمایلاتمان را به طور آشکار پیدا کرده بودیم و در زمان حاکمیت رژیم صدام سران سازمان چنان فضای رعب و وحشتی را در قرارگاه اشرف برقرار کرده بودند که کسی جرات کوچکترین انتقاد و یا طرح خروج از قرارگاه اشرف و جدایی از سازمان را در مخیله خود نمی گنجانید. پس از اینکه مسئولین سازمان به جدیت واصرار من در جدایی از سازمان و اشتیاقم برای ورود به دنیای آزاد انسانها پی بردند در اواخر اردیبهشت ماه مرا به خروجی منتقل کردند و بعد از 48 ساعت انتظار در ساختمان خروجی تحویل امریکائی ها شدم.مسئول این انتقال فردی به نام نریمان بود. نریمان ترک زبان وازاهالی ارومیه بود.اومعاون عادل، زندانبان بیرحم و شکنجه گر مشهور بود.


انجمن نجات شاخه آذربایجانغربی
13/6/1385
 
خروج از نسخه موبایل