گفتگویی با قلم بین دکتر مسعود بنی صدر و محمد حسین سبحانی
قلم و محبت بجای سلاح و خشونت ؟
ضمن استقبال از گفتگوی دکتر مسعود بنی صدر و محمد حسین سبحانی ، متن کامل نامه های آنها در زیر آمده است. تیتر انتخاب شده نیز در هماهنگی با هر دو نفر صورت گرفته است تا موضوع بحث روشن و سایر دوستان نیز در صورت تمایل به چنین بحث هایی وارد شوند و گفتگو های دو جانبه و چند جانبه پیرامون آن صورت گیرد. سایت قلم
محمد حسین سبحانی :
مسعود جان سلام
امیدوارم حالت خوب باشد. حدود سه ماهی از نامه های کوتاهی که برای یکدیگر نوشتیم، گذشته است. چند روز قبل می خواستم در مورد مطلب بسیار پر محتوایی که در مورد فرقه نوشته بودی، برایت نامه ای بنویسم و ضمن خرسندی نکاتی را هم که از نظر من وجود داشت برایت بنویسم، اما متاسفانه به دلیل کاری که در پیش داشتم میسر نشد که در اولین فرصت مجدداً مزاحمت خواهم شد. اما خوشبختانه کاری که مربوط به راه اندازی سایت قلم بود، رو به پایان است. می خواهم به کمک سایر دوستان سایتی را با نام قلم راه اندازی کنیم و مطلب ضمیمه هم در همین رابطه می باشد که خط مشی و اهداف این سایت را مشخص می کند.
مسعود جان
خوشحال می شوم که مطلب ضمیمه را مطالعه کنی و اگر نکته و نقدی و یا نگاه دیگری داری برایم بنویسی که آن را مورد استفاده قرار دهم. مسعود جان من از همان روزی که به زندان انفرادی سازمان افتادم و سال ها حبس را در آنجا و زندان ابوغریب تحمل کردم، به این فکر می کردم که چرا زندان؟ اما سال های زندان سپری شد و من در این مسیر بهای گزافی پرداختم تا تجربه گرانبهایی را بدست بیاورم. تا پی ببرم کهفرهنگ خشونت و مبارزه مسلحانه مانع اصلی برقراری دمکراسی در ایران بوده است.
نمی دانم چقدر این تجربه درست است. دوست دارم نظر تو را هم بدانم. من فکر می کنم که نقض حقوق بشر چه در سازمان مجاهدین و چه در هر دولت یا حکومتی نیز ناشی از فرهنگ خشونت می باشد که در گام های بعدی به زندان سازی و زندان بانی و نقض حقوق بشر منجر می شود. چند روز قبل با یکی از دوستان به نام آقای مظاهری که از زندانیان سیاسی رژیم شاه و از اعضای برجسته سازمان مجاهدین بوده است، گفتگویی داشتم. وی در زندان مشهد با محمد سادات دربندی ( عادل) هم بند بوده است. وی می گفت که:
عادل در زندان شاه بسیار تحت شکنجه واقع شده بود، و من بعد از خواندن کتاب روزهای تاریک بغداد دچار شگفتی شدم که چگونه یک شکنجه شده، خود شکنجه گر شده است و…
مسعود جان بحث و صحبت زیاد است و من هم دیر وقت است و پراکنده می نویسم. ضمن عذر خواهی خوشحال می شوم مطلب ضمیمه در باره قلم بخوانی و از دیدگاه های تو استفاده کنم. اگر خودت مایل باشی خوشحال می شوم که مطلب در باره قلم را در سایت شخصی خود درج کنی.
برایت آرزوی موفقیت دارم
محمد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در باره قلم
خرد ورزی، فرهیختگی، و روحیه مدارا و صلح جویی؛ از دیدگاه فرهنگ ایران زمین و رهروان استراتژی ضد خشونت ؛ اصولی مبنایی هستند. اگر نیک بنگریم خواهیم دید که فرهنگ ایران زمین، خرد و جان را؛ همسنگ و در امتداد یکدیگر می داند.
از همین رو است که حکیم ایران زمین ، فردوسی بزرگ، شاهکار بی همتای خود شاهنامه را بنام خداوند جان و خرد آغاز می کند. فردوسی جان به مفهوم زندگی، و خرد به مفهوم آگاهی را، جدا و پاره از یکدیگر نمی داند، بلکه خرد و آگاهی را ادامه ی هستی و زندگی می داند تا جاییکه خرد و آگاهی را چشم جان می خواند. اما خرد ورزی، صلح جویی و کسب روحیه مدارا چگونه از تاریکخانه ی درون آدمی سر برون می کشد، می شکفد؛ و رخ نمایان می کند؟
چگونه می توان تاریکخانه ذهن و قلب آدمی را روشن کرد؟ آیا راهی جز قلم هست؟ برای مبارزه با خشونت، تروریسم و تاریکی چه باید کرد؟ یاران قلم فکر می کنند که برای مبارزه با خشونت و دمیدن روحیه مدارا و مسالمت جویی و تابش نور در تاریکی، راهی جز قلم نیست؟
سلاح آتش می گشاید و خون را جاری می کند و بطور درون جوش، فرهنگ خشونت و جنگ را در درون آدمی نهادینه می کند تا زندگی را بگیرد. اما قلم چنین نیست. قلم جستجوگر است و به زندگی جان می دهد و در عین تولد و جوانی، پیر است. قلم برعکس سلاح جوانمرد است و از پشت شلیک نمی کند تا جان و زندگی را بگیرد تا به مقصد و آرمان شهر خود نزدیک شود. آرمان شهر قلم چیست؟
هدف قلم ، تقویت استراتژی ضد خشونت و دمیدن روحیه مدارا و مسالمت جویی در پیکر زخمی آدمی است، تا از این طریق هم خود درمان شود و هم مداوا کند. قلم همیشه در تکاپو و جستجوی ناشناخته ها و تازه ها است و تلاش می کند زیر و بَم استراتژی خشونت طلبانه و مسلحانه را بشکافد و عریان کند. قلم از شکست نمی ترسد و هر شکستی را آزمونی تازه برای در هم آمیختن خرد، صلح و زندگی بشمار می آورد.
قلم می پندارد دو راه در پیش روی دارد. یکی راهی دراز، اما روشن. دیگری راهی کوتاه، اما تاریک. در جاده روشن، هر چند دراز و طولانی ، می توان محبت، مهربانی و عشق را دید. اما در جاده تاریکی جز خشونت و سیاهی چیزی را نمی بینی. در جاده تاریکی که اتفاقاً کوتاه جلوه داده می شود، اگر خواستار نور و روشنایی شوی تا در چاه نیفتی، منادیان خشونت در همان جاده تاریک برایت سلول انفرادی می سازند و زندان ابوغریب را تدارک می بینند.
قلم سهم و نقش رهبری جاده تاریکی و خشونت را از رهروان این جاده جدا می کند. ما فکر می کنیم رهروان جاده تاریکی و خشونت، به صورت بالقوه، رهروان جاده روشنایی و محبت هستند. قلم اعتقاد دارد بدین دلیل که جاده تاریک است، بطور درون جوش، تاریکی و خشونت تولید می شود، بنابراین رهروان جاده تاریکی و خشونت، تنها به نور و گرمای محبت نیاز دارند، زیرا طینت انسان، محبت طلب و حرکت به سمت روشنایی و آگاهی است. آنها بعد از احساس گرما، روشنایی و لطافت زندگی خود قلمی خواهند شد که رهبر جاده تاریکی و خشونت را مورد پرسش قرار دهند که چرا تاریکی؟ چرا خشونت؟ چرا عملیات مسلحانه و تروریستی؟ چرا زندان انفرادی؟ چرا زندان ابوغریب؟ چرا خیانت؟ و چرا های دیگر.
اتفاقاً به همین دلیل رهبران جاده تاریکی و خشونت، که چَشم دیدن درخشش رنگهای شاد را در میان گندم زارها و در زیر تابش خورشید ندارد، تلاش می کنند در جاده سیاهی و خشونت بجای بذر گندم و محبت، تخم کینه و نفرت بپاشند تا مردگان متحرک بسازند و سپس از گورهای پوسیده و استخوانهای آنها سر پناهی برای خود فراهم کنند. ما ، آنها و همه باید یاد بگیریم که با کلمه سخن بگوییم نه با گلوله.
رهبر جاده تاریکی و خشونت روزی فریاد می زد که وای به روزی که گلوله ( گلوله ای که هنوز گلوله نبود) را با گلوله پاسخ دهیم، و آن شد که در سه دهه گذشته بر مردم ما رفته است. باید نسل جان و خرد فرصت عشق ورزی و ابراز محبت پیدا کنند تا برای همیشه قلم و جوهر جای سلاح و باروت را بگیرند. باید بیماران خشونت، ترور و فرقه گرایی با کلمه و قلم درمان شوند، زیرا این بیماری تنها زاییده نسل ما نیست، ما وارث فرهنگ خشونت در تاریخ گذشته و معاصر ایران هستیم.
یکی از ویژگی های برجسته چند قرن اخیر کشورهایی چون ایران، استفاده از ابزار خشونت و در نتیجه نهادینه کردن فرهنگ خشونت در اشکال مختلف آن در زندگی سیاسی مردم ایران و نخبگان آن بوده است. در واقع پیدایش خشونت و ترور به بستر تاریخی، فرهنگی و اجتماعی ما باز می گردد و تقریباً تمامی نظام های سیاسی ایران در چند قرن گذشته، ساختار قبیله ای داشته که پادشاهان مختلف، از عشیره های مختلف، بر مردم حکومت می کرده اند و جابجایی قدرت در تمامی این حکومت ها نیز تنها از طریق نظامی صورت گرفته است. یعنی این باور نادرست در قلب و ذهن نهادینه شده است که راه حل تغییر سلاح و خشونت است.
در این تردیدی نیست، کسی که خشن می شود و از ابزار خشونت برای رسیدن به اهداف سیاسی، و حتی آزادیخواهانه استفاده می کند، دیگر نمی تواند انسان نرم و مدارایی باشد. بنابراین آن آزادیخواه، حتی بعد از تغییر و کسب قدرت سیاسی، نمی تواند مدارا و محبت و آزادی را به ارمغان بیاورد. کسی که باسلاح و خشونت می آید ، برای ماندن نیز از سلاح و خشونت استفاده خواهد کرد و دیگر نمی تواند معجزه قلم و کلمه را در یابد.
بنابراین ما به سهم خود تلاش می کنیم که محبت را جایگزین خشونت، گفتگو را جایگزین قهر، و قلم را جایگزین گلوله کنیم. ما در این مسیر تلاش خواهیم کرد که از آفت های قلم نیز به دور باشیم و قلم ما نرم و لطیف بنویسد. قلم تلاش می کند که در زمینه شفاف سازی و روشنگری و دادن بینش صلح جویی و مدارا به جامعه نقش خود را ایفا کند و در این راه دست همه کسانی که درد خشونت، ترور ، زندان و آوارگی را کشیده و می خواهند نرم و لطیف بنویسند، می فشارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دکتر مسعود بنی صدر:
محمد عزيز، با سلام و تشکر بسيار بخاطر اي ميل محبت آميزت.
از اينکه خواهان نگارش مطلبي چه انتقادی و چه افزوني درباره مقالات و نامه های نوشته شده توسط من و يا ابراهيم هستي خوشحالم و بي صبرانه منتظر آن هستم.
در نامه ات از فرهنگ خشونت ياد کرده بودی و اينکه چرا زندان و چرا زندانبان و شکنجه و اعدام؟ و اينکه فرهنگ خشونت مانع رشد آزادی و دموکراسي در کشور ما شده است. ضمن تائيد حرف تو، در اين مورد حرف بسيار است که من هم بسهم خود در مقالات و نامه های گذشته ام بسيار درباره آن نوشته و شکوائيه کرده ام. امروز وقتي به وب سايت قلم مراجعه کردم در آن نامه ای ديدم از آقای شمس حائری خطاب به خودم. نميدانم چرا وبه چه دليل آنگونه که وی نوشته، ايميلش برگشت خورده و به من نرسيده؟ بهر صورت قصد دارم در اولين فرصت پاسخ وی را داده و از مشگل پيش آمده پوزش بخواهم. همانطور که لابد تو هم آن نامه را خوانده ای وی در مطلب خود از خشونت و مبارزه مسلحانه صحبت کرده و پايه مشگل و حتي شگل گيری فرقه را به آن نسبت داده است. دريک کلام من هم موافقم که هر سازمان معتقد به مبارزه مسلحانه و حل معضلات از طريق بکار گيری خشونت، درجوهره اعتقادی و شکلي خود شرايط لازم جهت تبديل به فرقه را دارد. اما بقول معروف هر گردوئي گرد است، اما هر گردی گردو نيست. در جهان بسيارند فرقه ها که معتقد به خشونت نيستند و صلح، عشق.. تم اصلي فلسفه آنهاست. باری بنابراين بحث پيرامون خشونت و مصيبتهائی که اين طرزتفکر برای کشور و ملت ما آورده است را به زمان پاسخ به آن نامه موکول ميکنم.
و اما درباره مقاله تو تحت عنوان درباره قلم. قبل از هر چيز بايد بگويم که از خواندن آن بسيار لذت برده و احساس کردم حرفت از دل در آمده و لاجرم بر دل خواهد نشست.
وقتي آنرا ميخواندم بي اختيار ياد مقاله ديگری تحت همين عنوان افتادم. در آن مقاله چنين آمده بود:
رسالت قلم که پا بر سر سلاح به پيش ميرود، همان رسالت انسان است که در تحقق آزادی ميتوان آنرا خلاصه کرد. در اين اتحاد قلم سمبل آگاهي و بينش و سلاح (که عامل اجرائي است) مظهر خواست، اراده و عشق و شوراست….. پس جامعيت قلم در سلاح و بنيان سلاح در قلم است. پس صاحبان اين دو عنصر اگر به چنين اتحاد و وصلت بهجت اثری نپيوندند، پيوسته ناقص، عقيم و نا باور ميمانند. و ما امروز در صدد آن هستيم که در سايه اين وصلت که از آغاز بدان معتقد بوده ايم، در مسير خدا و خلق به ايمان باز هم بيشتر دست يابيم. در اينصورت اثبات کرده ايم که به رسالت و سوگند قلم وفاداريم، رسالت و سوگندی که مقدمتا مستلزم صداقت و درستي است والا چگونه ميتوان از هدف و رستاخيز حقيقت جويانه و رستگار کننده آن دم زد؟
درست حدس زدی! مقاله فوق نوشته رهبر مجاهدين است و بعنوان سر مقاله در اولين شماره مجاهد آمده بود. در اين مقاله همانطور که مشاهده ميشود از وحدت قلم و سلاح سخن به ميان آمده، از قلم بعنوان سمبل آگاهي و بينش و از سلاح بعنوان مظهر خواست، اراده و عشق و شور ياد شده. خوب اگر ما آنزمان شعور و بينش امروز را داشتيم از همين اولين شماره و همين اولين سرمقاله و اولين درس رهبری مجاهدين راه خود را از وی جدا ديده و شايد ميتوانستيم حدس بزنيم که عاقبت اين جنبش به کجا خواهد رسيد.
خواست و اراده ای که در سلاح ماديت يابد و ظاهر گردد، خواست و اراده ايست که بر عکس قول نگارنده مقاله به عشق و شورا نمي آنجامد بلکه قاتل آنها شده و نفرت و استبداد را بر کرسي حکومت مينشاند.
به اعتقاد من قلم دارای يک جسم است و يک روح. جسم وی چيزی جدا از جسم سلاح نيست و اين همان چيزيست که احتمالا نگارنده مقاله فوق از قلم در نظر داشته. جسم آن ميتواند از چوبي باشد که از آن چماق ساخته ميشود و يا از فلزی باشد که از آن مسلسل ميسازند و امروزه ميتواند کامپيوتری باشد که يک حرکت نرم افزارش ميتواند فرمان مرگ ميليونها را به آرمغان مي آورد. آنچه که مهم است روح قلم است که روح در دست گيرنده آنست. روحي که خرد دارد و روشنگر دنيای جهل است، روحي که خواستش درمنطق و کلامش هويداست و با چرخش هر لغتي سعي بر تفهيم آن به خوانندگانش دارد، روحي که گوش ميدهد و پند ميگيرد و اندرزش در کلامش است و نه در زور. روحي که اراده اش در ايستادگي اش بر حق و عقل است و نه ايستادگي بر حرف خودش، تنها به اين دليل که از دهان مبارک وی جاری گشته. جان بر چوبه دار ميدهد و برای به کرسي نشاندن حرف خود دست به سلاح نميبرد. روحي که عاشق است و تنها از نفرت، نفرت به دل دارد.
آری دوست عزيز اين قلم نه تنها بر پای سلاح راه نميرود، بلکه از آن گريزان است. در واقع سلاح وقتي ميآيد که قلم ميرود و به عکس زماني قلم ظاهر ميشود که سلاح محو گشته. دنيای قلم وسيع است و رنگين، درجائي که قبر سلاح تاريک است و خفيف. نه اين قلم هيچ سر سازگاری و دوستي با سلاح ندارد و باطل کننده سحر آنست.
نگارنده مطلب مورد نظر ميگويد رسالت و سوگند به قلم مستلزم صداقت است و درستي، من ميگويم روح قلم صادق است و راستگو، چرا که خردمند است و عاشق. در همان مجاهد شماره اول چشمم به مطلب ديگری از مجاهدين خورد، قسمتي از آنرا برايت دراينجا نقل ميکنم تا به طنز اين گفته رهبری مجاهدين پي ببری. مطلب درباره انقلاب بهمن ماه است و چنين ميگويد:
… در قلب اين حماسه کبير (انقلاب ايران) مردی، چهره پرچمدار و قهرمان آن همچون خورشيد، تابناک تر از هر ستاره ميدرخشد. او که در حساسترين مقطع تاريخ مبارزات اين ميهن به عنوان پيشوا و تبلور شرف و آزادگي مردم ما، لقب امام گرفت، در شکوفائي و پيروزی يک نبرد حق طلبانه –اما نا برابر- نقش تعيين کننده ای ايفا کرد و بدين ترتيب شکل تازه ای از درگيری و پيروزی حق بر باطل در تاريخ ثبت شد. بي ترديد برای کمترين پيشوائي همچون امام خميني عشق و فداکاری نثار شده است. قلب ميليونها انسان رنجيده و تحت ستم با نام او سرود آزادی سر داد، و مرگ اهريمن زمان را تداعي ميکرد. نامي که رژيم شاه خائن با همه قدرت و عظمت ضد خلقي و سرکوبگرانه اش، ميخواست فراموش شود، تا آنجا که از حبس و شکنجه آزادگاني که جسارت دم زدن از نام و ياد او را داشتند، ابائي نداشت.
آری اين همان خورشيد ، همان پيشوا، همان قهرمان، همان شرف آزادگي و همان امامی است که بعدها درفرهنگ مجاهدين ملقب به القابي ديگری گشت که لازم نميبينم قلم خود را به تکرار آنها آلوده کنم. يادم ميآيد فروردين 60 بود که مجاهدين يکی از اعضأ خود را جهت توجيه ما به خارج فرستادند، توجيه اينکه چرا بزودی حرکت سياسي به آخر خط خواهد رسيد و حرکت نظامي آغاز خواهد شد. وی در بخشي از بحثش گفت: خميني متعلق به جناح راست ارتجاعي است و اين امريست که ما از آغاز و حتي از زندان نسبت به آن آگاهي داشتيم و ميدانستيم ديری نخواهد گذشت که وی پروسه خود را تکميل خواهد کرد و به جناح ارتجاع، ضد خلق و ضد انقلاب خواهد پيوست. من در خلال اين بحث دچار مشگل بزرگي شدم و آن اين بود که اگر آنها ميدانستند که خميني متعلق به جناح راست ارتجاعي است چگونه او را خورشيد، امام و رهبر انقلاب اسلامي خواندند؟! قبل از ادامه بحث لازم است همين جا نکته ای را ياد آور شوم که رهبر مجاهدين مدعي است که مجاهدين همواره از اسلام انقلابي اسم برده و هيچگاه از انقلاب اسلامي اسمي نبرده اند. در حاليکه اگر بطور نمونه، به مجموعه اعلاميه های مجاهدين جلد اول صفحه 42 آن مراجعه کني خواهي ديد که در اين اطلاعيه بروشني و وضوح از خميني بعنوان رهبر انقلاب اسلامي اسم برده اند. و اين از اهميت بخصوصي برخوردار است، چرا که پذيرش انقلاب بعنوان انقلاب اسلامي و پذيرش رهبری آن الزاماتي برای مجاهدين به لحاظ اعتقادی بهمراه ميآورد که آنها بسهولت و راحتي نميتوانستند بر عليه اين حکومت دست به سلاح ببرند. خوب اينهم از صداقت و درستي مجاهدين که در باره آن حرف بسيار است. به بحث قبلي باز ميگردم. مشگل من با حرف آن عضو مجاهدين اين بود که چگونه آنها به خود اجازه داده اند که از يک مرتجع در ماهيت گر چه هنوز ارتجاع به فعل نيآمده باشد با عنوان امام و رهبر انقلاب اسلامي ياد کنند؟ آيا اين همان نفاقي نيست که ما به آن متهم ميشديم؟ اگر وقت کرده باشي و خاطراتم را خوانده باشي بقيه قضيه و پاسخ مجاهد مربوطه و سياه بازی ای را که به راه انداخت ميداني و با تکرار آن سرت را به درد نميآورم. يادم ميآيد پس سخنراني امجديه خميني در باره رهبری مجاهدين گفت: پسرک مي خواهد رهبر شود و بعدها ديديم که همسر وی همين گفته را، با عنوان حق رجوی، حقي که از او ربوده شده و بايد به وی بازگردانده شود تکرار کرد.
بگزريم موضوعي که ميخواهم اينجا به آن اشاره کنم اينستکه اگر نگارنده مطلب مورد نظر ما ذره ای به بخش آخرين مطلب خود، يعني شرط صداقت و درستي مومن بود چه پيش ميآمد و مسير انقلاب و مردم ما به کجا ميآنجاميد؟ اگر آنها به رای و اجماع مردم تن داده و رهبر انقلاب را به درست و يا به غلط ، آنگونه که از جانب اکثريت قريب به اتفاق مردم معرفي و برسميت شناخته شده بود، ميپذيرفتند و به رای وی تن ميدادند، و درعين حال سعي ميکردند با استعانت از روح قلم و نه زور سلاح حرف خود را زده و به رای مردم در پذيرش و يا رد آن تن دهند حرکت اجتماعي – سياسي کشور ما چه سمت و سوئي پيدا ميکرد؟ آيا در اينصورت انحصارطلبان آنسو، ميدان عمل و محمل تبليغي لازم برای رشد و انحصارطلبي را پيدا ميکردند که با چماق خود آزادی کش مردم شوند؟ آيا صدام به خود جرائت ميداد که به کشوری انقلابي و مردمي متحد حمله کرده و جنگي خانمسوز را برای سالها به مردم ما تحميل نمايد؟ اين آيا ها و صدها آيای ديگر به اعتقاد من تماما مشروط به يک اگر هستند. اگر نگارنده مطلب فوق متعهد به صداقت و درستي در گفتارش و نگارش قلمش بود.
اينجاست که به بخشي ديگر از مطلب ارزشمندت ميرسم. بحث راستي و خرد و ارزش و جايگاه آنان در فرهنگ ايران باستان. همانطور که ميداني ايرانيان باستان قبل از ظهور زرتشت همچون ساير اقوام آريائي خدايان بسيارداشتند. خدای آسمان، خدای خورشيد و ماه و خدای زمان و… اما در ميان تمام اين خدايان دو خدا از هم برجسته تر و مهمتر بودند. خدای قادر و بزرگ (اهورا) و خدای خرد، عقل و انديشه (مزدا). زرتشت با نفي تمامي خدايان ديگر توحيد خود را براعتقاد به اهورا مزدا پايه گذاشت و بعبارتي درسش به ملت ما اين شد که بزرگي و خرد جدائي ناپذيرند. بزرگي نيست که خردمند نباشد و خردمندی نيست که بزرگ نباشد. وی اندرز خود را با سه شعار گفتار نيک، پندار نيک، و گفتار نيک ، به پايان رساند و اهميت راستي را به آنجا کشاند که عکس آنرا اوج پليدي و تصوير مجسم اهريمني ناميد. بي ارتباط نبود که ايرانيان سرزمين خود را سرزمين نجبا و شرافتمندان، سرزمين اير (ايران) ناميده و مينامند. امروزه بغير از ايران تنها يک کشور ديگر هنوز خود را با همان نسبت اوليه مينامد و آن ايرلند است. و باز بهمين دليل راستي دوستي و حق طلبي ايرانيان بود که آنها را يکی از نخستين اقوامي کرد که بسرعت و بسهولت و بدون کوچکترين مقاومتي توانستند پيام راستين اسلام را درک کرده و شيفته حق گوئي و عدالت جوئي اسلام گردند. ديني قويتر، کاملتر، مدونتر و مدرنتر از دين باستانيشان. در چنين فرهنگ قومي ای جائي برای خشونت و آدم کشي نبود مگر به اجبار و در مقابله با تجاوز خارجي که حق دفاع هر موجود زنده است. اگر تاريخ ايران را ورق بزني شايد تنها بتوان از نبرد کورش با مادها جهت ايجاد وحدت بين اقوام ايراني از جنگي ميان ايرانيان نام برد. جنگها و خون ريزی هائي که تحت عنوان جنگهای ايلي از آنها ياد کرده ای عمدتا مربوط به اقوام مغول و ترکي است که به ايران مهاجرت کرده و با خود فرهنگ خون ريزی و جنگ را هم به ارمغان آوردند. اما حتي آنها بعد از چندی تسليم فرهنگ ايراني ميزبان گرديده و آنرا فرهنگ غالب خود کردند. در اينجا ميخواهم نکته ای را درباره بخشي از مطلبت ياد آور شوم که با اجازه نخست بخشي از مطلب تو را آورده و بعد بحث خود را مطرح ميکنم. تو در بخشي از مطلبت نوشته ای :
یکی از ویژگی های برجسته چند قرن اخیر کشورهایی چون ایران، استفاده از ابزار خشونت و در نتیجه نهادینه کردن فرهنگ خشونت در اشکال مختلف آن در زندگی سیاسی مردم ایران و نخبگان آن بوده است. در واقع پیدایش خشونت و ترور به بستر تاریخی، فرهنگی و اجتماعی ما باز می گردد و تقریباً تمامی نظام های سیاسی ایران در چند قرن گذشته، ساختار قبیله ای داشته که پادشاهان مختلف، از عشیره های مختلف، بر مردم حکومت می کرده اند و جابجایی قدرت در تمامی این حکومت ها نیز تنها از طریق نظامی صورت گرفته است. یعنی این باور نادرست در قلب و ذهن نهادینه شده است که راه حل تغییر سلاح و خشونت است.
همانطور که ميداني پس از تضعيف حکومت خلفا در بخشهای مختلف ايران حکومتهای محلي ايراني از قبيل سامانيان و صفاريان و… بوجود آمدند که در بسياری موارد با يکديگر در صلح و صفا بوده اند، در واقع به همين دليل اين دوران يعني قرنهای هشتم و نهم ميلادی بعبارتي دوران رنسانس ايراني بوده است، دوراني که دانشمنداني چون ذکريا، ابوريحان و.. ظهور کردند و فيلسوفاني چون فارابي به بحث پيرامون دموکراسي پرداخته و بر خلاف فلاسفه يوناني آنرا و نه حکومت صالحه ديکتاتوری را بهترين نوع حکومت ناميدند. پس از فارابي اين بوعلي بود که وارد ابعاد ديگر فلسفه شده و به آن جان نوئي داد و در عين حال در علم پزشکي سدهائي را شکست که کتابهای خود را درس و مشق پزشکان شرق و غرب تا قرن 18 و 19 نمود. باز در همين دوران بود که بحثهای معتزله در ايران ابعادی نوين پيدا کرد و وارد فرهنگ تشيع شد و بر خلاف ساير مسلمانان بحث اختيار و ( آزادی) از بحثهای جدائي نا پذير مذهب و فرهنگ ما شد. آری ما در اين دوران شرايطي را پشت سر ميگذاشتيم که اروپا بعدها در قرنهای 14 تا 18 تحت عنوان دوران رنسانس و عصر روشنگری ميزبانش گرديد. اين حرکت عقلاني و روشنفکری و اين روح آزادمنشي و اعتقاد به حق اختيار انسان نميتوانست در سرزمين ما بوجود آمده و رشد نمايد مگر در سايه صلح و دوستي و آرامش و امنيت. صلح و امنيتي که بزودی با حمله و هجوم و مهاجرت ترکهای غزنوی و بعد سلجوقي و خوارزمشاهي و بدنبال آنها مغولها بهم خورده و کشور ما را برای صدها سال دچار هرج و مرج و ناآمني و خونريزی کرد. تا اينکه مجددا صفويه توانستند حکومتي واحد تحت نام ايران را دوباره بنيان بگذارند. جنگ اوليه نادر بعد از صفويه در حقيقت بر عليه هجوم خارجي (افغانهای پشتو) و حمايت مغولهای هند از آنها بود گرچه برای ايجاد وحدت مجبور بود چند شورش اقوام داخلي را هم فرو نشاند. بعد از افشاريه و زنديه به قاجاريه ميرسيم و جنگ آنها با زنديه و افشاريه. همانطور که ميبيني هيچيک از اين جنگها ربطي به فرهنگ ايراني ندارد. در همين جا لازم است خرج آذری زبانان را با کساني که فرهنگ قوم مهاجم ترک دارند را عليرغم مشابهت اسمي مصطلح در جامعه از هم جدا کنم که فرهنگ آذری ها ايراني اصيل بوده و سرزمينشان به قولي زادگاه زرتشت است و ستار و باقر. باری فرهنگ نظامي گری و سلاح دوستي و خشونت طلبي که تو از آن ياد کرده ای بيشتر به دوران دهه چهل و پنجاه هجری شمسي بر ميگردد که فرهنگ مارکسيستي و باصطلاح انقلابي آمريکای لاتين و چين توسط روشنفکران سوسياليست و کمونيست از غرب وارد کشور ما شد و چون بلائي نخبه کش کشور ما را با قحطي روشنفکر اصيل ايراني روبرو نمود. همانگونه که حکومت شاه مسحور و معشوق و مروج فرهنگ غرب و غلام حلقه بگوش حکومتهای انگليس و آمريکا بود، نخبگان ما نيز متاثر از فضای جنگ سرد خود باخته فرهنگ نوظهور انقلابي انقلابهای شوروی و چين و کوبا بوده و آنچه که در ميان اين دو قطب به ظاهر متضاد و بواقع هر دو متاثر از فرهنگ غريبه غربي فدا شد، فرهنگ اصيل ايراني بود. فرهنگ صلح، مدارا، تفاهم، عقل، انديشه و عشق و محبت. فرهنگي که سلاح را تنها در مقابل دشمن خارجي بکار ميبرد و در مقابل خودی از کلام سود ميجست و قلم. علي رغم اين دو جناح غرب پرست و مروج فرهنگ غربي، بودند روشنفکران و سياستمداراني که در ايران متعهد به فرهنگ ايراني باقي ماندند. برای نمونه ميتوان از مصدق ياد کرد که هيچگاه حتي با علم به توطئه خارجي که بر عليه او در حال پخته شدن بود حاضر به کشتار دشمنان داخلي خود و کودتا چيان آينده نشد. انتقادی که همواره از طرف سازمانهای انقلابي منجمله مجاهدين از وی شده و ميشود و آنرا بحساب ضعف پايگاه طبقاتي بورژوازی مصدق ميگذارند. اگر خاطرات مصدق را بخواني و به کلام او درباره مخالفانش توجه کني بيشتر مقصود مرا متوجه خواهي شد و فاصله فرهنگی وی با نسل بعدی روشنفکران را خواهي ديد. اگر يادت باشد يکی از طعنه های رجوی به خمينی همواره اين بود که چرا هيچگاه حکم جهاد بر عليه شاه نداد و حتي وقتي اعضأ مجاهدين پيش او رفتند حاضر به قبول مبارزه مسلحانه آنها نشد. به نظر من همانطور که امروزه ميبينيم اين حرکت درستي از جانب خميني بود و کاملا منطبق با ارزشهای فرهنگ ايراني و اسلامي. در همين رابطه شايد بد نباشد در جائي ديگر صحبتي داشته باشيم که اگر حرکتهای باصطلاح چريکي و ترورهای دهه 40 و 50 نبود شايد ملت و کشور ما ميتوانست سريعتر و بدون خونريزی به آزادی و حکومت مردمي برسد و در واقع من بر اين نظر هستم که آن خشونت ها بمانند حرکات نظامي دهه 60 مجاهدين بر عليه حکومت فعلي نه تنها حرکت آزادیيخواهانه مردم را جلو نينداخت بلکه موجب تاخير جدی آن شد. بهر صورت آنچه که ميخواستم رویش تاکيد کنم اينستکه فرهنگ خشونت در کشور ما نه بومي است و نه نهادينه شده و خوشبختانه غالب هم نيست و بجرأت ميتوان گفت که فرهنگ صادراتي باصطلاح انقلابي دهه 40 و 50 دارد از کشور ما رخت بر ميبندد و اين همان چيزيست که سازمانهای انقلابي ديروز را به فغان آورده و اگر بخاطر داشته باشي پيکار در دوران انقلاب فرهنگي آنرا ننگي بر دامان مردم ايران ديد که از انقلابيون خود با سلاح حمايت نميکنند و انقلاب آتي را شروع نمينمايند. خوشبختانه روشنفکران نسل جديد از اين فرهنگ فاصله گرفته و بسرعت و بسختي دارند با سوزن کوه کننده و فرهنگ اصيل ايراني را از لابلاي اوراق زرد شده قديمي بيرون کشيده و دوباره ارج مينهند.
با آرزوی موفقيت هر چه بيشتر تو و دوستانت.
مسعود