پرونده

دیروز داشتم برنامه این هفته پرونده را که از سیمای مجاهدین پخش شده بود از طریق اینترنت نگاه میکردم. نکاتی به نظرم آمد که به صورت مختصر به آنها اشاره میکنم.
در این برنامه از همان ابتدا به طور مشخص تلاش میشد که گرایش جوانان به اعتیاد و بخصوص ازوداج را جزو برنامه های طراحی شده توسط رژیم برای جلوگیری از پیوستن جوانان به مجاهدین و یا خنثی کردن آنها در امر مبارزه قلمداد کنند. البته همه میدانیم که سازمان نه تنها از آب بلکه حتی از هوا هم کره میگیرد و یا سعی میکند بگیرد. مثال سازمان مثل آن شخصی است که وقتی روزنامه ها ازکلمه مردم استفاده میکردند میگفت که: باز هم روزنامه ها در مورد من مطلب نوشته اند!
من بدون اینکه این امر را نفی کنم که رژیم از مسأله ازدواج جوانان استقبال میکند، حرف سازمان را هم نمیتوانم قبول کنم که این امر برای جلوگیری از پیوستن جوانان به سازمان میباشد. اگر واقعاً اینطور بود پس چرا سازمان در آن سالها که هنوز مریم خانم با آقا مسعود ازدواج نکرده بود در فیلمهای تبلیغاتی خود همیشه از وجود اسکان و مدرسه و بخش بچه ها در اشرف صحبت میکرد و اکثر فیلمها حاوی چنین چیزهایی بود و سعی میکرد به جوانان بنمایاند که اگر به عراق رفته و به سازمان بپیوندند در آنجا امکان ازدواج و تشکیل دادن خانواده را دارا خواهند بود.
اگر واقعاً ازدواج مانع مبارزه بود پس چرا همه مسئولین رده بالای سازمان صاحب زن و بچه بودند و به طور خاص آقا مسعود که حرمسرا تشکیل داده بود و همه از کوچک و بزرگ میدانستند که آقا مسعود هر چند وقت یکبار دستی به سر و گوش خانمهای دور و بری اش میکشید و هر چند وقت یکبار هم که با یکی ازدواج میکرد و به اصطلاح رهبر همیشه در حجله تشریف داشتند.
چطور است که ازدواج مانع مبارزه برای افراد رده پائین میشود ولی افراد رده بالا اگر بدون زن باشند نمیتوانند روزگار بگذرانند؟! و در امر مبارزه شان اختلال ایجاد میشود؟!
چرا هر کدام از مسئولین رده بالا که همسرشان را در عملیات از دست میدادند قبل از اینکه یکماه بگذرد یکی تازه تر و جوانتر را در اختیارش قرار میدادند و این حرف در میان نبود که ازدواج مانع مبارزه میشود؟ مثلاً آقای مهدی ابریشمچی همینکه مریم خانم از دستش خارج شد بلافاصله مینا خیابانی را که شاید نصف خودش هم سن نداشت به او دادند تا خدای نکرده در امر مبارزه ایشان اختلالی ایجاد نشود و وقفه ای نیافتد که دیگر وامصیبتا میشد!
در این برنامه که نگاه میکردم چند نفر از زندانیان سابق را هم برای شیرینی بیشتر و به عنوان چاشنی قضیه آورده بودند که آنقدر باسمه ای بودند که نمیتوانستند حرف بزنند. آنها ادعا میکردند که تلاش رژیم از راه انداختن ازدواج بین جوانان زندانی در واقع بدست آوردن یک گروگان دیگر بود که عبارت از زنی بود که به ازدواج آن فرد زندانی درمیامد. در این جمله چند نکته است اولاً مگر همه زندانیان مرد بودند که ازدواج آنها یک گروگان که زنشان بود را به دست رژیم میداد؟ پس زنان زندانی چی بودند و چکار میکردند؟ دوم اینکه در این حرف دیدگاه مردسالارانه کاملاً بارز است و معلوم میشود که همه ادعاهای سازمان مبنی بر جایگاه ویژه زن در سازمان پوچ است؛ مگر آن زنی که قصد ازدواج داشت یک بره یا گوسفند بود که بدون هیچگونه فکری با یک فرد ازدواج کند و بعد هم یک گروئی باشد در دست رژیم و از خودش هیچ اختیاری نداشته باشد.
نکته دیگر در مورد این زندانیان سابق این بود که خودشان هم از حرف زدن خود متناقض بودند زیرا میدانستند که بعد از برنامه برای اینکه از توهم قهرمان بودن بیرون بیایند باید کلی پروژه بنویسند مبنی بر اینکه در زندان چقدر بای داده اند و اینکه چقدر به سازمان و رهبری خیانت کرده اند تا توانسته اند از دام رژیم نجات یافته و به سازمان بپیوندند و به دلیل همین ترس از حسابرسی بعدی کاملاً معلوم بود که با تناقض و ترس دارند حرف میزنند و حرفها را کلی سبک و سنگین میکردند تا بگویند.
یادم میاید که در آن سالها که در سازمان بودم و هر روز هم بحث تازه ای را آقا مسعود از آستینش در میاورد در رابطه با همه و بخصوص زندانیان سابق میگفت:
« همه شما بای داده اید و آزاد شده اید و گرنه چرا شما را هم رژیم مثل دیگران اعدام نکرد؟! چرا ولتان کرد که بیائید اینجا که نه تنها مسأله ای از ما و خلقمان حل نمکنید بلکه باری هم هستید روی دوش سازمان! ( و این یک معنی دیگرش این بود که سازمان فقط و فقط خون میخواست و نه چیز بیشتر) ، شما همه قازورات و اضافات رژیم هستید که شیره تون رو در زندانها کشیده و بعد تفاله تون رو برای من فرستاده است!» اینها سخنان آقای رهبر به زندانیان سابق بود که تمام جوانی و زندگی خود را گذاشته بودند و حالا آقا مسعود بخاطر اینکه آنها زنده از زندانها بیرون آمده بودند و کشته نشده بودند تا کتاب شهدای! سازمان قطورتر شود به آنها لقب قازورات داده بود همان کسانی که در بیرون و در نزد هواداران از آنان به عنوان قهرمانان در زنجیر که مقاومت کرده اند نام برده میشد و با این تبلیغات جوانان دیگری را هم فریب داده و به عراق میکشاندند.
در آن زمان همه زندانیان موظف بودند به طور مستمر گزارش از خیانتهای خود به سازمان بنویسند و اثبات کنند که با رژیم همکاری کرده اند تا آزاد شده اند! باید حتی به دروغ فاکتهایی از خود مینوشتند تا افراد حاضر در نشست تحریک شده و به آنها فحش دهند و حتی کتکشان بزنند تا به قول مریم خانم تطهیر شوند و از آلودگیهایی که رژیم همراهشان فرستاده است پاک شوند و لایق صفوف مجاهدین شوند!
اینها که از چنین چیزهایی وحشت داشتند و سعی میکردند که طوری حرف نزنند که بار پروژه نویسی خود را سنگینتر کنند در این برنامه قهرمانانی نمایانده میشدند که نه تنها سالهای طولانی در برابر رژیم سفاک آخوندی مقاومت کرده اند بلکه حتی پس از آزادی از زندان هم به همه ترفندهای رژیم نه! گفته و پشت پا به همه دلبستگیهای زندگی و خانواده زده و به سمت معبود خود که همانا سازمان موجود در عراق بود پرواز کرده اند!
ببینید که سازمان چقدر دورو است.
در این برنامه صحبت از گرایش و آمدن 95% از جوانان به سمت مجاهدین بود. اگر این حرف راست باشد که من فکر میکنم در اوایل انقلاب راست بود و خیلی از جوانان، نه اگر 95% ولی بیش از 50% جوانان به سمت سازمان گرایش داشتند و در قسمتهای مختلف سازمان فعال بودند؛ این نه تنها نقطه مثبتی برای سازمان در این نقطه محسوب نمیشود بلکه یکی از بدترین نقاط منفی سازمان هم هست. همیشه آن کس که در اکثریت است توان چرخاندن جریان به سمتی که میخواهد را داراست و اگر سازمان یک مشی اصولی را در پیش میگرفت و از این نیروی عظیم به درستی استفاده میکرد مطمئناٌ نه تنها این نیرو هدر نمی رفت و در زیر دست دژخیمان و پاسداران رژیم جان نمیداد بلکه مسیر انقلاب و ایران را عوض مکرد و میتوانست منشاء خیر و برکت برای مملکتمان باشد ولی متأسفانه بدلیل خیانت رهبران سازمان و در رأسش مسعود رجوی، این خیل عظیم نه تنها نتوانستند کاری در جهت منافع ایران و ایرانی انجام دهند بلکه هم در حکومت آخوندی و هم در سازمان، قربانیانی شدند که فقط به درد گوشت دم توپ شدن میخوردند. سازمان آنها را به عراق برد و در اختیار صدام قرار داد و رژیم هم تعداد دیگر را در همان میادین جنگی که از همین جوانان هم در این سویش حضور داشتند برده و قربانی کردند تا سرمایه این ملت که جوانانش بودند از بین برود. سازمان مجاهدین که هرگز حاضر نشده است هیچ اشتباهی را بپذیرد و تمام کارهایش را و خطوطش را بهترین میداند همیشه طوری عمل کرده که رژیم بتواند با دستمایه قرار دادن سازمان به هر جنایتی دست بزند و سازمان هم با استفاده از جنایات رژیم دست خود را باز دیده که به هر عمل کثیفی دست بزند و آنرا در مقایسه با اعمال رژیم توجیه کند.
من فکر میکنم این در واقع سازمان بود که با خیانت به آرمانهای ملت ایران و با ایجاد بی اعتمادی در جوانان آنان را به سمت اعتیاد رهنمون شده است و این در کمال همکاری با این رژیم صورت گرفته است.
در قسمت دیگری از این برنامه صحبت از مرجان ملک شد وگفتند که او در هلند مستقر شده است تا پناهندگان ایرانی را تحت فشار بگذارد!
این دیگر خیلی جالب بود! سازمان دهها سال است که در خارج از کشور و در اروپا است و تشکیلات بسیار گسترده ای را راه اندازی کرده است. حالا باید کنکاش کرد و دید که چرا سازمان با این یال و کوپال از یک نفر به اسم مرجان ملک میترسد و میگوید که آمده تا پیاهندگان ایرانی را تحت فشار بگذارد. سئوال این است که آیا ترس شما واقعاً به خاطر پناهندگان ایرانی است یا بخاطر رو شدن دروغهای خودتان؟! شاید شما از این میترسید که آن تبلیغاتتان در مورد شهادت مرجان ملک که مدتی گوش فلک را هم کر میکرد به گوش کسان دیگری که ممکن است آن را نشنیده باشند برسد و شما را رسوا کند؟
یادم میاید وقتی مرجان به اصطلاح شهید شد چه مراسمهایی که برایش نگذاشتند و مریم چه اشک تمساحهایی که برایش نریخت! در نشستی که به مناسبت شهادت مرجان ملک و حورا شالچی برگذار شده بود مریم خیلی بیتابی نشان میداد طوری که آخرش آقای مسعود با نوعی عصبانیت به مریم انتقاد کرد که تو که میدیدی او اینچنین خواهر ایدئولوژیکی است چرا گذاشتی برود؟! کس دیگری را به جای او میفرستادی!! و چون میفهمید که این میتواند در افراد سطح پائینتر تناقض ایجاد کند ادامه داد که اینطور افراد در فردای پیروزی انقلاب میتوانند بار خیلی بیشتری از دوش انقلاب بردارند.
شاید از این میترسید که آن نشریه کذائی که به طور ویژه برای شهادت مرجان و حورا درست شده بود و بلافاصله بعد از رو شدن زنده بودنشان، تمام مطالب مربوط به آن دو پاک شد و با مطالب دیگری جایگزین شد، رو شود و باز هم باعث بی آبرویی هر چه بیشترتان شود؟!
آقای فریدون اوبایی که بیشتر در رابطه با مرجان به صحنه آورده شده بود وقتی که نامه مرجان را خواست بخواند گفت که من کپی نامه پیشم است. اگر نامه برای تو است چرا فقط کپی آن پیش تو است؟ وقتی نامه مال تو است که باید اصلش پیشت باشد. آیا این نشان از اختناق بسیار شدید در سازمان ندارد؟ آیا این نشان نمیدهد که سازمان حتی از اینکه نامه یک فرد خارج از تشکیلات در دست یک عضو درون تشکیلات باشد هم هراس دارد؟
آقای فریدون اوبایی در قسمتی از صحبتش گفت که ما همیشه امکان تماس با خانواده هایمان را داشتیم. باید گفت: دوست عزیز! لطفاٌ دروغی بگوئید که بتوانید ثابتش کنید. اگر همیشه امکان تماس با خانواده ها بوده پس اینهمه خانواده ها که سالهای طولانی از عزیزانشان خبر ندارند چیست؟ مگر من خودم یکی از افراد داخل سازمان نبودم؟
من خودم بارها تقاضا کردم که اجازه دهند با خانواده ام در ایران تماس گرفته و فقط یک خبر سلامتی بدهم ولی همیشه جواب یک چیز بود: « برای چی؟! مگر تو همه چیزت را به برادر ندادی؟! تو که متعلق به خانواده ات نیستی که با آنها تماس بگیری، تو متعلق به خلق هستی و احتیاجی به تماس گرفتن با خانواده ات نیست!!! »
در قسمت آخر آقای اصغر گفت که این خط وزارت اطلاعاته که ما را به فکر ازدواج انداخته و به آن طرف بکشاند و گفت که این را پدرش گفته است.
باید به این نکته اشاره کنم که این شیوه صحبت خود گویای عمق شستشوی مغزی افراد سازمان است که هیچ عاطفه ای را در آنها باقی نگذاشته اند. این حرف چه درست و چه غلط باشد همه میدانند که رژیم از آن سوءاستفاده کرده و احتمالاً پدر اصغرآقا را اذیت خواهد کرد و این البته از این رژیم دور از انتظار نیست ولی این که یک پسر از قول پدرش به درست یا به غلط چیزی بگوید که میتواند باعث ایجاد مشکل برایش شود، مسئله است. سازمان که سوءاستفاده از مردم جزو خوی و خصلت اصلی اش شده است پشیزی به جان و مال مردم ایران ارزشی قائل نیست و برای این که خود را سرپا نگه دارد نیاز به خون دارد و تلاش میکند به هر شکلی که شده کاری کند تا رژیم یکی را اعدام کند تا او بتواند او را لقمه ای برای خودش بکند.
مطالب زیادی است که باید باز شود و گفته شود ولی نمیخواهم مطلب را طولانی کنم که باعث خسته شدن خوانندگان شود.
به امید روزی که این ستمکاران (هر دو گروه، چه در رژیم و چه در سازمان )در برابر یک دادگاه صالح قرار گرفته و به همه نامردیها و خیانتهای خود به این خلق جواب پس دهند.
رسول محمدنژاد/ سوئد – استکهلم – 2006-10-22

خروج از نسخه موبایل