بحثي پيرامون شرط ساختاری فرقه : مرکزيت دموکراتيک + شيعه ايدئولوژی شده
سایت دکتر مسعود بنی صدر، بیست و دوم دسامبر 2006
نامه بهار ايراني به مسعود بني صدر و پاسخ آن:
نامه بهار ایرانی، چهاردهم دسامبر 2006
رجوی بیش از هر کس بر بنیادی بودن چنین ساختاری تاکید دارد
آقای مسعود بنی صدر با سلام، ایمیل شما رویت شد. با تشکر از اهتمام و توجه شما و پوزش در تاخیر پاسخ به شما. نکاتی درخصوص اختلاف نظر با اینجانب در موضوع استحاله سازمان مطرح کرده بودید، برای پاسخ به این ابهام ناگزیر به توضیح هستم.
برای شناخت و قضاوت در مورد هر پدیده ای الزاما باید جغرافیای زمانی و مکانی آن پدیده را لحاظ کنیم. این یک اصل جامعه شناسانه برای بررسی و قضاوت درباره هر پدیده اجتماعی است. به این معنی که اولا هر پدیده ای را باید در ظرف و مکان خودش و با لحاظ کلیه ملزومات آن مورد بررسی قرار داد. اگر پدیده ای در یک شرایط اجتماعی و تاریخی به نسبت آن فضا و مکان پاسخ درست است الزاما به این معنی نیست که در زمان و مکان دیگری به همان اندازه حرف درستی باشد. به اعتقاد من این دیدگاه که مجاهدین خلق از ابتدای امر یک تشکیلات فرقه ای بوده اند به نوعی افتادن از آن سوی بام است. اگر اشتباه نکنم چنین نگرش افراطی را برای اولین بار با تعبیری متفاوت تر در دیدگاه های آقای حمید روحانی خوانده باشم. ایشان به نوعی جریان سازمان مجاهدین خلق را ادامه جریان فراماسونرها در تاریخ ایران تلقی کرده اند. به گمان من این نگاه یا حاصل شتابزدگی و یا ناشی از تعصب است.
واقعیت این است که قضاوت امروز ما از مجاهدین حاصل پروسه ای است که این تشکیلات حداقل در طول چهار دهه از حیات خود پشت سر گذاشته است. تصور می کنم مشکل شما این باشد که دستاوردهای فکری و نظری امروزتان را منتزع از کل تحولات پیرامونی و تاثیرات تعیین کننده آن بر پدیده های موازی و جانبی متصور هستید. به گمان من ساختارهای تشکیلاتی مبتنی بر سانترالیسم دمکراتیک اگر ماهیتا و عملا به اصل رهبری دمکراتیک التزام عملی می داشتند در این فرض بهترین گزینه برای اداره چنین تشکیلاتی بودند. من به این مهم عجالتا کاری ندارم که با وجود چنین ساختاری اما در مقاطعی این شیوه عملا به هژمونی فردی تبدیل شده است. استالینیسم را می توان یکی از مولودهای این شیوه اشاره کرد. گو این که چنین اتفاقی را نیز در سازمان معلول برجستگی افرادی مثل حنیف نژاد در آن شرایط می دانم. در تاریخچه سازمان و در خاطرات شفاهی بسیاری از اعضای جدا شده و حتی در حال حاضر رجوی روی این توانمندیها تاکید دارد. چنین نقشی در سازمان عملا و ناخواسته توده های سازمانی و مشخصا مرکزیت را در حاشیه قرار می دهد و به تدریج نقش او را به میزان قابلیتهای فردی او بالا می برد. آیا این به این معنی است که ساختار اولیه با مشکل مواجه است. ضرورت وجودی سانترالیسم دمکراتیک مبتنی بر پیش گیری از هر گونه هژمونی فردی است. اما در این مورد مشخص بقیه اعضا به این هژمونی که ناخواسته و در پراتیک محقق شده تن می دهند. به اعتقاد من این نوعی تناقض در صورت و ماهیت این مناسبات و در عین حال اجتناب پذیر است.
من نمی دانم مخالفت شما با این که سازمان مجاهدین ابتدا به ساکن هم یک سازمان انقلابی نبوده متکی به این است که آنها صرفا یک سازمان مسلح بوده اند یا ماهیتا بواسطه ساختار تشکیلاتی آن است. اگر درست فهمیده باشم شما به این دلیل که مجاهدین یک سازمان مسلح بوده اند آنها را غیر انقلابی تلقی می کنید. اگر منظور شما این باشد باید اذعان کرد با معیارهایی که اکنون شما به عنوان شاخصه انقلابی بودن تلقی می کنید، در آن شرایط زمانی هیچ سازمان انقلابی نداشته ایم. اینکه به جغرافیای زمانی و مکانی تاکید می کنم به این دلیل است که در آن زمان به حق یا ناحق تعبیر انقلابی بودن شیوه قهر و آنتاگونیستی به مشی مسلحانه را در خود مستتر داشته است. اساسا این رویکرد به موضوع تحولات سیاسی از آنجا ریشه می گرفته که روشهای سیاسی در تجربه پاسخ لازم را برای تحولات بنیادی و حتی رفرم نگرفته است. البته این مهم را نیز باید لحاظ کرد که در همان زمان رهبری دینی با نفی این روش عملا روشهای تازه تری برای این تغییرات در حال آزمون داشت. مخالفت آیت الله خمینی با مشی مسلحانه در ملاقاتهایی که رهبران سازمان با ایشان داشتند اگر چه در کلیت نافی این رویکرد است، اما در عین حال به مرور زمان و نتایج حاصل از این استراتژی بر ناکارآمدی این روش پاسخ عملی و تجربی داد. این به اعتقاد من تیتر یک بحث مستقل است که امیدوارم خارج از تنگ نظری این استراتزی بطور واقع بینانه توسط اعضای جداشده که اینک مشی مسلحانه را مورد نقد و بررسی قرار می دهند مورد اهتمام و بررسی قرار بگیرد.
شما بر این باورید که سازمان مجاهدین از ابتدا یک تشکیلات فرقه ای بوده است. من در این که ساختارهایی از نوع مجاهدین و سازمانهای چپ در پراتیک پتانسیل تبدیل به یک جریان ضد دمکراتیک را دارند تردیدی ندارم. این اما به اعتقاد من با تلقی بنیادی از مناسبات مبتنی بر فرقه در ابتدای شکل گیری سازمان متفاوت است. ما نمی توانیم هر جریان سیاسی تمامیت خواه و ضد دمکراتیکی را فرقه تلقی کنیم. حالا باید این مهم را لحاظ کرد که چنین ساختارهایی در چه شرایطی متولد می شوند. اگر بخواهیم به نوعی ضرورت وجودی آنها را در جغرافیای مورد اشاره نفی کنیم ناگزیر باید موضوعیت مبارزه سیاسی را منتفی کنیم. ظاهرا شما کماکان به ضرورت وجودی سازمان و تشکیلات انقلابی اعتقاد دارید. این که در حال حاضر به زعم شما این سازمانها چه شاخص هایی باید داشته باشد، محصول دستاوردهای نظری و تجارب امروز شما است. یعنی حاصل یک تجربه تاریخی که هم شما و انسان نوعی معاصر در پس تحولات و هزینه هایی که برای آزادی و مبارزه داده به آن رسیده است. عمده کسانی که از سازمان جدا شده اند دلایل جدایی خود را تغییر ماهیت سازمان از یک تشکیلات آرمانگرا به یک سازمان تمامیت خواه و قدرت طلب سیاسی که همه چیز را وجه المصالحه کسب قدرت سیاسی قرار داده ذکر می کنند. شیفتگی خود شما هم در کتاب خاطراتتان به این وجوه کاملا بر جسته و حاکی از این است که تاب تناقضات میان آرمانهای اولیه و عملکرد فعلی را نیاورده اید. این که آرمان اولیه سازمان آزاد کردن انسان نوعی از یوغ سرمایه و نظام سرمایه داری است، اما در حال حاضر آن ها پست ترین نمادهای شرک و انقیاد فردی را تبدیل به یک ارزش کرده اند. با این صورت مسئله شما ناخواسته اصل استحاله را پذیرفته اید. وقتی سازمانی آرمانش را با قدرت معاوضه می کند، به تدریج همه چیز تغییر می کند. برای مجاهدین این امکان وجود داشت که با درک مقتضیات تازه از تغییر رویه مطالباتشان از اشکال مسلحانه به شیوه های دمکراتیک مسیر متفاوتی را برای مطالبات خود دنبال کنند. همانگونه که بسیاری از تشکیلات معتقد به مشی مسلحانه در جغرافیای تازه این تحولات استراتژیک را پذیرفتند و به نقد خود پرداختند. اما به گمان من جزمیت نهادینه شده در ایدئولوژی و استراتژی و ناخالصی های رهبری فردی این امکان را به مسیر استحاله و انطباق با یک استراتژی محوری برای کسب قدرت سیاسی تبدیل کرد.
تا آنجا که خاطرم هست شما در کتاب خاطرات یک شورشی ایرانی این فضا را به خوبی تصویر کرده اید. خود شما می توانید مولود عینی این شرایط باشید. با این تفاوت که فضایی که شما در آن به مجاهدین گرایش پیدا کردید به نسبت فضای اوایل دهه چهل از بسیاری جهات متفاوت است. به همان میزان که گرایش شما به مجاهدین مولود شرایط اجتماعی اواسط دهه پنجاه است و بار معنایی انقلابی بودن را این شرایط تعریف می کند به همان میزان مجاهدین نیز در چنین شرایطی در یک اشل بزرگ تر به مقتضیات زمانی آنچه شما امروز به انقلابی بودن تعبیر می کنید تن داده اند. تعبیر امروز شما از انقلابی بودن و نبودن، مولود شرایطی است که جهان امروز بر پایه گفتمان و دیالوگ برای شما شاخص کرده است. همین تعبیر چند دهه پیش فقط از دهانه لوله تفنگ عینیت می یافت و مشروعیت می یافت ( همانگونه که اشاره شد یادمان باشد در آن شرایط بودند رهبرانی که باز بر اساس مقتضیات و برداشتهای خود از ایدئولوژی و شرایط اجتماعی دقیقا استنباطی در نقطه مقابل این استراتژی داشتند. اما در مقایسه با جریانهای شتابزده، خام و بعضا ماجراجو و آوانتوریست، کاملا حکم استثنا را داشتند. اما عجالتا می خواهم حول فهم مشترکمان از تعابیر آن مقطع تاریخی و مشخصا از تلقی انقلابی و غیر انقلابی به نتیجه گیری برسم.)
مجاهدین مولود یک شرایط اجتماعی با شاخص های دوران خود هستند. ببینیم مختصات این شرایط چیست. نزج جنبشهای مارکسیستی و نقش مارکسیسم در تحولات اجتماعی حرف اول را می زند. در همه دنیا به پدیده انقلاب به عنوان امری قدسی و آرمانی نگاه می شود. مفهوم انقلابی بودن در شکل و محتوای خود الزاماتی را همراه می آورد که رویکرد قهر به تعبیر ساختارهای سیاسی کهنه اگر نگویم تنها ویژگی حداقل از مختصات آن است. این مشی در بسیاری از جاها جواب گرفته و منجر به تحولاتی شده است. گرایش مجاهدین به این محتوا مولود چنین شرایطی است همانگونه که گرایش شما به مجاهدین در دهه 50 مولود همه گیر شدن این فضاست. باز تاکید می کنم اگر محتوای حرف شما بر نفی فرض استحاله این است که مجاهدین به دلیل رویکرد قهر آمیز به موضوع انقلاب به فرقه دچار شده اند این یک بحث استراتژیک در خصوص آسیب شناسی مجاهدین است. امری است چنانچه به گمانم در نامه ی اول برای شما نوشتیم مربوط به کل تاثیراتی که مارکسیسم بر جنبشهای اجتماعی و سازمانی در ایران گذاشته که در این خصوص می توان کلیت این گرایش را و به تبع آن مجاهدین خلق را به بوته نقد گذاشت.این مهم هم میسور نیست مگر با نگاه واقع بینانه به شرایط. ذکر این نکته را نیز ضروری می دانم که تاثیرات مارکسیسم بر جنبشهای اجتماعی ماهیتا هیچ قرابتی با سمت و سوی مطالبات مارکسیستی از یک سو و مطالبات به اصطلاح توده ای ندارد. در واقع می توان سهم و نقش مارکسیسم در این تحولات را به موج سواری تعبیر کرد.
والا در همان شرایط هم امکان یافتن یک راه حل عمیقا متفاوت چه در روش مبارزه و چه در محتوای آن وجود داشت. صورت مسئله ما در حال حاضر این است که به استناد همین درک حداقلی از روش مبارزه و با لحاظ همان نقش مورد اشاره به لحاظ شکلی مجاهدین در چنین شرایطی تعریفی جز یک سازمان انقلابی ندارند. مجاهدین در چنین شرایطی در واقعیت امر پاسخ حداقلی به یک نیاز بودند. اما به این معنی نیست که تنها پاسخ ممکن به این شرایط باشند. کما اینکه من دلیل عمده تبدیل سازمان به فرقه را در راستای جزمیت سازمان به این مهم می بینم که آنها اصرار داشتند خود را تنها پاسخ و نسخه ممکن به نیازهای جامعه تبدیل کنند. این به اعتقاد من مکانیزم تبدیل سازمان از یک تشکیلات سیاسی با تاثیرات و مختصات حداقلی است که در تقابل با شرایط سیاسی و اجتماعی به جای تصحیح و نقد واقع گرایانه خود در مسیر تغییر واقعیت و بعضا جعل آن به سود تحلیلهای خود می رود و در نهایت برای حفظ موجودیت، ساختار و روابط فرقه ای را سپر دفاع خود در مواجهه با تهدید استراتژیک از بیرون و داخل مناسبات و شرایط می بیند.
به گمانم برای نتیجه گیری واقع بینانه از این بحث باید حداقل در موضوع مجاهدین سه فاکتور اساسی را در مسیر و پروسه ای که از تاسیس تا اکنون طی نموده مورد بحث و بازخوانی قرار دهیم.1- رویکرد قهرآمیز 2- جزمیت ایدئولوژیک و تشکیلاتی 3- نقش فرد در تشکیلات(چنانچه اشاره کرده اید). به گمان من تنیدگی این سه عامل در یکدیگر از یک سو و شتاب تحولات اجتماعی آنگونه که مجاهدین را در اثبات عملی عنصر و سازمان انقلابی پیشتاز به چالش کشید، از عوامل تبدیل آن به فرقه است. دلیل محوری من برای اثبات این ادعا حرکات زیگزاگی سازمان در طول سه دهه گذشته است. مجاهدین در طی این دوران به تناسب توازن قوای تشکیلاتی خود و مناسبات جهانی در هر دوره تابعی از این تحولات بوده اند. رویکرد سازمان به مناسبات فرقه ای در واقع تکمله این حرکات زیگزاگی و به عنوان آخرین حربه برای حفظ موجودیت تشکیلاتی است. در اینجا لازم می بینم به این مهم اشاره کنم که اگر فرض فرقه ای بودن سازمان را ابتدا به ساکن بپذیریم و بر این باور باشیم که سازمان از اساس و بنیان یک تشکیلات فرقه ای بوده، ناگزیر باید موضوعیت رهبری رجوی را در امتداد این مناسبات ارزیابی کنیم. به اعتقاد من در صورت پذیرش چنین فرضی بخش عظیمی از بار انحراف سازمان از دوش رجوی برداشته و نقش رجوی در انحراف کلیت سازمان از اساس منتفی خواهد شد و بار انحرافات سازمان تعمدا و بدور از واقع بینی تماما به گردن بنیانگذار سازمان خواهد افتاد. این دقیقا همان خطی است که اینک رجوی برای تبرئه خود دنبال می کند. اصرار غیر مستقیم رجوی از طریق اعضای سازمان برای القا این معنی که حنیف نژاد بر نقش آتی رجوی به عنوان تنها عنصر لایق رهبری تاکید داشته دقیقا در این راستا است که رجوی هم مشروعیت خود را از بنیانگذاران بگیرد و هم موجودیت سازمان را چنانچه نیابتی در تحلیل خود از انقلاب ایدئولوژیک سازمان به آن تاکید می کند محصول و فرایند رهبری حنیف نژاد قلمداد کند که اینک به آخرین مراحل تکوین و تکامل اجتماعی و ایدئولوژیکی خود رسیده است. تا با این تبیین راه را بر هر گونه تغییر نگرش در درون سازمان مسدود کند. در این رابطه تبیین بیژن نیابتی از انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین می تواند عمیقا به چگونگی و چرایی تبدیل تمام عیار سازمان به یک فرقه کمک کند. با پوزش از طولانی شدن بحث امیدوارم در مکاتبات آتی جنبه های دیگری در اثبات پروسه استحاله را دنبال کنم. در صورت امکان اگر برایتان مقدور است نظرتان را درباره مطلب تسخیرشدگان که در نقد کتاب خاطرات یک شورشی ایرانی نوشته ام مرقوم بفرمائید. موفق باشید.
پاسخ آقای بنی صدر، بیست و یکم دسامبر 2006
بهار عزيز:
با تشکر از نامه مورخ 14 دسامبر شما و زحمت زيادی که در تهييه آن متحمل شده بوديد.
قبل از ورود به بحث فرقه و پرداختن به آن اجازه بدهيد با پوزش از تاخيرم، از مقاله شما درباره کتاب خاطرات يک شورشي ايراني تشکر کرده و از اينکه آنرا در خور تعمق و تحقيق يافته ايد خوشحالي خود را اعلام نمايم. در واقع شما از محدود جدا شدگان از مجاهدين هستيد که با اين کتاب آنچنان برخورد کرده ايد که منظور نگارش آن بوده است. همانطور که در مطلبي تحت عنوان چرا نوشتم و چه چيز را ننوشتم توضيح داده ام، بسياری از دوستان جدا شده از سازمان از اين کتاب انتظاراتي داشتند که من اساسا با طرح آنها در چنين کتابي مخالف بوده و ميخواستم قبل از هر چيز وقايع را آنطور که اتفاق افتاده بودند و ميشد در زمان خودشان مورد قضاوت قرار گيرند بيان نمايم. در همين مطلب من اين قصد خود را اعلام کرده و متذکر شده بودم که در واقع انتقاد به من و کتاب در جائي است که من از اين چارچوب خارج شده و با ديد و فهم امروزام به بيان و قضاوت وقايع ديروز پرداخته ام. باری علت تاخير من در اعلام نظر و تشکرم ازآن مقاله بسيار زيبا و پر معني شما، از اين روی بود که در آن متذکر شده بوديد که بنوعي مطلب شما ادامه دارد و در نامه ای به ابراهيم هم گفته بوديد که قصد داريد بيشتر روی آن کار کرده و مطلب ديگری بنويسيد. در اينجا بايد بگويم که کاش مترجم کتاب بجای ترجمه کتاب انگليسي که خلاصه و اديت شده اصل کتاب برای خوانندگان انگليسي زبان بود، ميتوانست متحمل زحمت بيشتری شده و اصل آنرا (که سه برابر کتاب فعلي است) ترجمه نمايد. مطمعنا در آنصورت اين کتاب برای کسانيکه به آن ميخواهند به عنوان يک مرجع تحقيقاتي نگاه کنند، ميتوانست فايده بيشتری داشته باشد. بهر صورت اگر شما با زبان انگليسي آشنائي داريد هر گاه لازم داشته باشيد ميتوانيد به اصل آن روی وب سايت من مراجعه نمائيد.
و اما درباره بحث فرقه : اولا درست در نقطه مقابل کتاب خاطرات يک شورشي، مطالبي که امروزه از جانب من در نامه هايم به دوستان مطرح ميشود، نظر و فهم امروز من است و پر واضح است که رسيدن به اين فهم و نظرات ممکن نبود، مگر گذر از مراحل گذشته و تحليل وقايع پس از ديدن وفهم آنها. طبيعي است که اگر من و شما فهم امروز خودمان از مجاهدين را داشتيم هيچگاه در آن دام نمي افتاديم و شايد بهمين ترتيب اگر بنيانگذاران سازمان هم چنين ديد و فهمي را در آن تاريخ داشتند، ساختار تشکيلاتي و ايدئولوژيک سازمان را بگونه ای ديگر رقم ميزدند. بنابراين اشتباه بزرگي است اگر اين بحثها را حمل بر انتقاد به بنيادگذاران سازمان کرده و يا نافي خلوص نيت آنها شده، ويا از خود گذشتگي و انقلابي بودن آنها را فراموش نموده و فکر کنيم که آنها آگاهانه و عامدانه قصد داشته اند فرقه ای را پايه گذاری کرده و خود مراد آن گردند. ثانيا فکر کنم بخش زيادی از آنچه که در نوشتار شما بعنوان اختلاف نظر مطرح شده است، بر سر کم و زياد يک لغت باشد. چرا که من هم معتقد نيستم که مجاهدين از آغاز فرقه بوده اند، بلکه گفته ام و ميگويم که ساختار فرقه ای داشته اند و بلوغ و يا تکميل فرقه ای آنها در سال 64 ادامه طبيعي حرکت آنان و اجتناب ناپذير بوده است. در واقع بعضي از حرکات مقطعي و کم عمر مجاهدين در بعد از انقلاب، يعني فاز تشکيل و رشد جنبش مجاهدين، استقبال توده ها از آنان و بنوعي بميان توده ها رفتن را ميتوان در حرکت آنها استثنأ دانسته و آنها را علائم استحاله و يا چرخش ازحرکت اوليه آنان دانست، که اگر ادامه میيافت ميتوانست مانع جدی، در مسير تحقق کامل فرقه شدن آنان باشد. ادامه حرکت مجاهدين در بستر جنبش ميتوانست راه آنان را برای تشکيل حزبي مردمي و دموکراتيک هموار نموده و تاثيرات بزرگي در فعل و انفعلات سياسي دهه شصت کشورمان داشته باشد. جالب اينجاست که خود مجاهدين نيز اين حرکت را بنوعي اشتباه دانسته و آنرا خط مجاهدين خارج از زندان ميدانستند. در حاليکه بنظر امروز آنان خط درست، خط مسعود رجوی و مجاهدين در زندان، يعني تشکيل ارتش و آماده کردن اعضأ و هواداران برای يک جنگ بلند مدت بوده است، خطي که بعدها تشکيل ميليشيا نام گرفت. مجددا تاکيد ميکنم که بيان اين مطلب بهيچ عنوان به اين معني نيست که بنيان گذاران مجاهدين از رفتن به ميان توده ها گريزان بوده و يا خواهان تشکيل حزبي دموکراتيک و فعاليت آزاد و علني نبوده اند، بلکه به اين معني است که اگر مجاهدين به اين نقطه ميرسيدند و ميخواستند وارد چنين پروسه ای شوند ميبايست تغييرات جدي ای را هم در ساختار تشکيلاتي و هم درديدگاهها ايدئولوژيک خود بوجود آورند. کما اينکه در دهه شصت و هفتاد هم که خواستند به ميان توده های خارج از کشور(و نه قشر هوادار مجاهدين) بروند به همين نتيجه رسيدند که انجام اين عمل با ساختار و ايدئولوژی مجاهدين عملي نيست و برای انجام اين منظور بايد علي الظاهر، لباس شورای ملي مقاومت را به تن کرده و بجای شعارهای اسلامي و سوسياليستي و ضد امپرياليستي، شعارهای ليبرالي و ملي و ميهني بدهند.
در نتيجه اگر آن مدت کوتاه جنبش مجاهدين را از تاريخچه سازمان حذف نمائيم بقيه حرکت آنان بنظر من در مسيرهرچه بيشتر فرقه شدن آنها بوده است. درهمين جا بايد متذکر شوم که تناقض اين تحليل با نمونه های ذکر شده توسط من در خاطراتم که شما آنها را نقل نموده ايد نيز به اعتقاد من ماحصل ديد اشتباه ما از مجاهدين در همان دوران کوتاه تشکيل و رشد جنبش مجاهدين است. در واقع به اعتقاد من بسياری از افراد جذب شده به مجاهدين در فاز سياسي، جذب سازمان و حزبي با شعارهای آزادی و دموکراسي بنام جنبش مجاهدين خلق ايران شده بودند که از اساس مثل شورای ملي مقاومت امروز آنها وجود واقعي نداشت، و تنها يک حرکت اشتباه (به تحليل مسعود رجوی و احتمالا اکثريت اعضأ در زندان) و يا تاکتيکي مقطعي، با انبوهي از شعارهای تبليغي برای مقابله با حکومت بود. شعارهائي چون آزادی (گاها در حد و شکل آزادیهای ليبرالي و نه محدود به آزاديهای سياسي) و يا دموکراسي (آنهم با معيارهای دموکراسي ليبرالي) اساسا علي رغم اينکه بيشترين هواداران اجتماعي را بگرد مجاهدين آوردند، هيچ سنخيت و سابقه ای در ايدئولوژی مجاهدين و در فرم تشکيلاتي آنان نداشتند. در همين جا شايد شما هم قبول داشته باشيد که شعارهای ديگر (هم سنخ با ايدئولوژی و تشکيلات مجاهدين)، مثل شعارهای ضد امپرياليستي و مربوط به عدالت اجتماعي، علي رغم اينکه بخصوص در چند ماه اوليه بعد از انقلاب بار اصلي تبليغات مجاهدين را به خود اختصاص ميدادند، شعارهائي نبودند که نيروهای طرفدار مجاهدين را در حد چند ده هزار افزون نمايند. در واقع سخنراني ضد امپرياليستي و ضد دولت موقت مسعود رجوی در دانشگاه تهران نه تنها باعث افزون هواداران آنان نگرديد، بلکه منجر به افت استقبال توده ای هم شد.
بنظر من تشکيل هر فرقه ای مشروط به دوشرط ساختاری و تکميلي است. اين بحث را من بطور مفصل تر در پاسخ به نامه شماره 12 ابراهيم کرده ام، اما بطور مختصر،شرط ساختاری داشتن ايدئولوژی و فرم تشکيلاتي مناسبي است که فرقه بتواند در آن متولد شده و رشد کرده و کامل شود. و شرط تکميلي، داشتن و يا يافتن فردی است با مشخصات خاص که بتواند، مراد – پير- گرو – و يا رهبر ايدئولوژيک فرقه شود. تنها در اينصورت است که شما ميتوانيد يک گروه را فرقه بناميد. بنابراين وقتي من ميگويم که مجاهدين از آغاز ساختار فرقه ای داشتند به اين معني است که شرط اول را داشتند، اما هنوز فرقه نبودند به دليل اينکه شرط دوم حاصل نشده بود.
ابراهيم اين دوشرط را به شکل سه شرط مطرح ميکند: «خواسته، شکل و رهبر». يعني يک فرقه بايد يک خواست مشخص و يا شعارو هدف.. داشته باشد. و همچنين به لحاظ سازماني، شکلي مناسب به خود بگيرد و نهايتا رهبر خاص خود را پيدا کند.
همانطور که ملاحظه ميکنيد حرف هر دو ما تقريبا يکي است، تفاوت بنظر من خيلي ظريف ميباشد و آن در اينجاست که من دو شرط اول يعني خواست (هدف يا آرمان يا ايدئولوژی) و شکل (ساختار تشکيلاتي و سازماني ويا حکومتي) را يک شرط دانسته و به اين ترتيب وزن رهبر در تعريف من بسيار سنگين تر از وزن خواسته و يا شکل به شکل مفرد و در واقع برابر مجموع آندوست. به اين معني که وجود رهبر(شرط تکميلي) درصورتيکه بالفعل باشد (و نه بالقوه که بنظر من چنين افراد بالقوه ای در تمام تشکيلات به درجات مختلف وجود دارند.)، ميتواند به تنهائي فرقه را بشکل ناقص و ابتدائي آن بوجود آورده و درصورت قابليت فرد رهبری، دو شرط ديگر را تامين نمايد و بعبارتي فرقه را از صفر بسازد. در حاليکه وجود شکل بدون خواسته و يا خواسته بدون شکل مناسب نميتواند رهبر بالقوه را بالفعل کرده و فرقه را تکميل نمايد. برای مثال ميتوانم به نمونه Vernon Howell با اسم مستعار ديويد کورش اشاره کنم، وی نخست به کليسيای Seventh Day Adventists پيوست، اما از آنجا که شرط ساختاری در اين گروه فراهم نبود (بلحاظ محتوی و شکل ، اين گروه ليبرال تر از آن بود که بتواند تبديل به فرقه شود)، وی نتوانست در آن باقي بماند و ديری نگذشت که از اين گروه اخراج شده و در نتيجه او مجبور شد به به گروهي مذهبي منشعب از گروه فوق بنام Davidian Seventh Day Adventists پيوسته و بزودی به دليل برقراربودن شرط ساختاری (ايدئولوژی و ساختار تشکيلاتي مناسب) در اين گروه توانست رهبريت آنرا بدست گرفته و فرقه شدن گروه را کامل سازد. مورد ديگر فرقه اسماعيليه است که بدليل وجود شرط ساختاری توانست مراد خود را نه تنها در ايران بلکه در سوريه، لبنان و امروزه در هند توليد کرده و فرقه بودن خود را تکميل نموده و به حرکت آن تا به امروز ادامه دهد. همين گروه در مصربدليل وصل به توده ها و در دست گرفتن حکومت، بنوعي استحاله شده و از شکل فرقه ای خارج گرديده و تبديل به حکومت فاطميان شد.
بنظر من وجود ايدئولوژی و تشکيلات مناسب در شرط ساختاری لازم و ملزوم يکديگرند و وجود يکي بدون ديگری نميتواند ساختار مناسب فرقه را فراهم سازد. بطور مثال، ايدئولوژی های مذهبي و يا مارکسيستي به دليل کم رنگ کردن و مبارزه تا حد نابودی با ايدئولوژی فردی انسانها بهترين فرم عقيدتي برای تشکيل فرقه هستند، اما همين ايدئولوژی ها در شکلي نا مناسب مثل ساختاری ليبرالي نميتوانند رهبر مناسب برای تکميل فرقه را در درون خود بوجود آورند. (مثل احزاب سوسياليستي اروپائي، و يا کليسيای انگليکان، اسلام حنفي..) در نقطه مقابل شکل مناسب فرقه، بدون وجود انديشه مناسب آن منجر به فرقه نميشود ، آنها تبديل به نوعي ديکتاتوری ميگردند که اساسا همانطور که شما هم اشاره کرده بوديد متفاوت با بحث فرقه است. (مثل بسياری از احزاب غير غربي که انديشه سرمايه داری ليبرالي و بعضا ناسيوناليستي دارند و ساختار غير دموکراتيک نوع شرقي. نمونه معاصر آن حزب بعث عراق و سوريه هستند که تبديل به ديکتاتوری شدند و نه فرقه – توجه کنيد به تفاوت کيش شخصيت و يا رهبری فرقه گونه استالين، مائو با ديکتاتوری افرادی مثل صدام حسين، حافظ اسد و يا عبدالناصر.) در همين جا اجازه دهيد يک توضيح ضروری را بدهم و آن اينکه کار کردهای فرقه و مراد در سطح اجتماعي بکل متفاوت از کارکردهای آن در سطح محدود گروهي است. اما اين تفاوت به معني دوگانگي و دو چيز بودن نيست بلکه دو کارکرد يک پديده در دو شرايط متفاوت است. درست بهمين دليل است که من افرادی مثل مائو و يا استالين را هم رهبر فرقه ای مينامم در حاليکه چنين افرادی نميتوانستند در سطح جامعه، مثل فرضا مجاهدين عمل کرده و مثلا مسائل جنسي تمام مردم را هم تحت کنترل بگيرند. اما همين افراد در جائيکه ميتوانستند حتي از اعمال چنين محدوديتهائي هم گريزان نبودند. نمونه آن طرح الگوی همسر مناسب در آلمان نازی و يا انقلاب فرهنگي چين بود که در هر دو، افراد مجبور ميشدند از همسران نا مناسب خود جدا گرديده و همسر مناسب خود را اختيار نمايند. از آنجا که شما هم در نامه خود اشاره کرده بوديد بايد تاکيد کنم که هر رهبر فرقه ای لزوما نوعي ديکتاتور (خوب و يا بد) هست. اما هر ديکتاتوری لزوما مراد فرقه ای نيست.
نميدانم آيا توانستم منظورم را درست توضيح دهم يا نه. در اصطلاح شيمي ميگويند که تريکيب دو ماده غير سمي ميتواند منجر به تشکيل ماده ثالث کشنده ای شود، کما اينکه بالعکس، ترکيب دوماده کشنده مثل کلر و سديوم ميتواند منجر به نمک طعام حيات بخش گردد. بنابراين اگر از من بپرسيد که آيا مرکزيت دموکراتيک و ايدئولوژی شيعه هر يک بتنهائي ميتوانند يک ساختار فرقه ای مناسب برای يک گروه بوجود آورند؟ جواب من خير است. اما تريکيب ايندو، معجون ديگری ميسازد که بهترين ملأ برای شکلگيری و رشد کيش شخصيت فرد مستعد درآن، و تکميل فرقه است. (احتمالا شما هم با من همعقيده هستيد که در تمام گروه ها و احزاب، افراد بسياری هستند که ويژيگيهای رهبر فرقه شدن را دارند، اما رهبريت آنان بدليل نبود شرط ساختاری در درون سازمان مربوطه، اکثرا منجر به رهبريت فرقه ای ايشان در محيط محدود خانواده شده و حداکثر همسر و فرزندان آنها را تبديل به مريدان ايشان کرده است. )
به اين ترتيب عليرغم اينکه من نقش مراد در فرقه را بسيار مهمتر از هر يک از دو شرط ساختاری ميدانم و معتقدم که فرد قابل، با داشتن يکي از دو شرط ساختاری ميتواند فرقه خود را بوجود آورده و آنرا به تکامل برساند، اما در عين حال آنرا مطلق نکرده و نافي شروط ساختاری نميشوم. به همين دليل در خصوص مجاهدين بر خلاف خود مجاهدين و بسياری از جداشدگان آنها که وجود مسعود رجوی را برای فرقه شدن مجاهدين مطلق کرده و تصويری خداگونه و در نقطه مقابل ديو گونه از او ميدهند، من معتقدم که مسعود رجوی از آغاز مثل بسياری از افراد ديگر در درون مجاهدين و يا هر گروه ديگر پتانسيل مراد شدن را داشته و وقتي بستر رشد برای وی فراهم گشته، توانسته بسرعت مراد شدن خود و فرقه شدن مجاهدين را تکميل نمايد. من رهبران فرقه ای را نه تنها ابر مرد ( چه از نوع اهورائي و چه از نوع اهريمني آن) نميبينم بلکه از قضا به لحاظ روانشناسي فردی، بسياری از کارکردها و خودخواهی های آنها را کودکانه ميبينم. درهمين جا اجازه دهيد که دوباره تکرار کنم که من در بحثهایم درباره فرقه بهيچ عنوان بدنبال انتقاد و بارتقضير را بگردن اين و آن انداختن نيستم. به اين ترتيب نه من ميخواهم بار را به دوش بنيان گذاران بيندازم که اگر من و شما هم بوديم و توان و صلاحيت و از خود گذشتگي آنها را داشتيم شايد در انتخاب ايدئولوژی و فرم تشکيلاتي همان انتخاب و يا انتخاب بدتری را ميکرديم، و نه ميخواهم که بار را بطور مطلق و کامل به دوش رهبری فعلي مجاهدين بياندازم. زيرا معتقدم حرکت او در همان مسير قبلي بوده است. در واقع انتقاد من به رهبری فعلي، عدم قابليت و توانائي آنها در تحليل مناسب از شرايط دوران بعد از انقلاب و ايجاد تغييرات مناسب در تفکر و تشکل مجاهدين و باصطلاح استحاله آن به يک سازمان دموکراتيک است. اين بحث مفصل ديگری است که با اجازه شما پرداختن به آنرا به فرصت ديگری موکول ميکنم. بهر صورت به اعتقاد من رجوی برای حفظ مجاهدين به همان شکل اوليه و با توجه به خواستگاه فردی خودش چاره ای نداشت جز اينکه فرقه شدن سازمان را تکميل کرده و آنرا از تبديل شدن به يک حزب ليبرال و يا انشعاب و تجزيه و انهدام نجات دهد. (نمونه فدائيان که گروهي استحاله شده و مبارزه مسلحانه را بکنار گذاشته و سعي کردند تبديل به يک حزب دموکراتيک شوند (اکثريت) و يا آنها که به استراتژی و ايدئولوژی و تشکيلات سنتي خود وفادار مانده، فرقه نشده اما صد پاره شده و بسياری هم که با همان شکل و فرم باقي مانده اند تبديل به فرقه چه شده اند. نمونه پيکار هم نمونه جالبي است که ميتوان به آن پرداخت و سرنوشت آنها را تحليل و بررسي نمود.)
اما اينکه چرا مرکزيت دموکراتيک ميتواند شکل مناسبي برای فرقه باشد:
اولا مرکزيت دموکراتيک در سازمان مجاهدين عليرغم رسميت اسم آن بعنوان شکل تشکيلاتي سازمان، هيچگاه ماديت واقعي خود را پيدا نکرد. پروفسور ابراهيميان در کتابش درباره مجاهدين بحث جالبي درباره مرکزيت دموکراتيک دارد، به اين ترتيب که وی ميگويد که زمانيکه لنين اين شکل را بعنوان مناسب ترين شکل برای سازمانهای انقلابي مطرح کرد، تاکيد بسياری روی وجود رابطه درست بين دو عنصر آن يعني مرکزيت و دموکراسي داشت، و به همين علت سازمانهای انقلابي ای که به اين رابطه وفادار ماندند و بطور مرتب انتخابات برای تشکيل شورای مرکزی و.. را در درون تشکيلات برگزار کردند بندرت سمت و سوی ديکتاتوری و فرقه شدن را گرفتند. در حاليکه مجاهدين عليرغم اينکه در تئوری عنصر دموکراسي را در ترکيب سانتراليزم دموکراتيک پذيرفتند، در عمل هيچگاه به آن تن نداده و اگر از انتخابات تبليغاتي و شکلي (همه دستها بالای) آنها بگزريم هيچگاه انتخاباتي واقعي برای تعيين رهبری و يا حتي مرکزيت در آن برگزار نشد. خوب اگر من بقول شما فهم و آموخته و نظرات امروز خود را در نظر نگيرم دليل اينکه اين شکل شکل مناسبي برای فرقه شدن مجاهدين بوده را در همين ميبينم که به دلايل مختلف مثل، وجود مبارزه مسلحانه و يا ضربه 50 و 54 ،اصل دموکراسي در مقابل مرکزيت نه تنها کمرنگ گرديد بلکه به جرائت محو و فراموش شد و در نتيجه از همان دوران اوليه مرکزيت دموکراتيک در عمل تبديل به مرکزيت بدون دموکراسي و انتخاب از بالا شده بود. البته فهم امروز من به من ميگويد که حتي در سازمانهای مارکسيستي ترکيب مرکزيت دموکراتيک با ايدئولوژی و وجود عامل کاتاليزوری مبارزه مسلحانه بطور اجتناب ناپذيری منجر به کم رنگ شدن و نهايتا محو دموکراسي خواهد گرديد.
بطور کلي من تضادهای زير را در مرکزيت دموکراتيک ميبينم که مجموعه آنها مرا متقاعد ميسازد که عليرغم وجود کلمه دموکراسي دراين شکل سازماندهي، نهايتا دموکراسي مغلوب مرکزيت در آن ساختار ميشود. نکته مهم در اين مطالب اينستکه ديدن و فهم تضادهای زير اگر برای من هوادار در سي سال قبل ممکن نبود، اما برای کسانيکه مدعي رهبری و بنيانگزاری مجاهدين بودند مي بايست ميبود. کما اينکه فلاسفه وساير سياستمداران کشور ما و کشورهای ديگر با بعضي از اين تضادها در همان زمان و قبل از آن روبرو شده و سعي کرده بودند راه چاره ای برای آن بيابند.
الف – مرکزيت دموکراتيک + عدم پاسخگوئي به تضاد بين دموکراسي و آزادی:
همانطور که ميداني همواره فلاسفه يک تضاد بنيادين بين دموکراسي و آزادی را تشخيص داده و در الگو های مختلف حکومتي، سعي کرده اند به اين تضاد پاسخ گويند. تضاد از اين قرار است که اگرفي المثل آزادی دريک ساختار حکومتي و يا تشکيلاتي دست بالا را بدست آورده و اصل شود. بزودی آزادی بدون چارچوب و قيد و بند منجر به تجمع ثروت و قدرت، دست فرد و يا افراد و يا حزبي شده که با بکار گيری آن ميتواند بشيوه های مختلف مانع برقراری دموکراسي راستين، برابری و عدالت، بخصوص عدالت اجتماعي شود. برای نمونه امروزه نقش فردی مثل روپرت مرداک استراليائي بدليل ثروت زياد وی در انگليس و تصاحب بسياری از رسانه های مردمي، در انتخابات اينجا بسيار تعيين کننده تر است از رای و نظر تمامي روشنفکران اين کشور.
دموکراسي ليبرال، بخصوص نوع آمريکائي آن سعي بسيار کرده که ضامنهائي در نظام حکومتي بوجود آورد که مانع نابودی دموکراسي توسط آزادی شود. جدائي قوا (ساختار قوه مجريه، مقننه و قضائيه و جدا بودن آنها از يکديگر) حکومت فدارال در مقابل حکومتهای ايالتي، انتخابات دوساله مجلس نمايندگان و در مورد رياست جمهوری محدود کردن انتخاب شدن به حداکثر دو دوره و… ابتکاراتي است که برای اولين بار توسط قانون اساسي آمريکا جهت حل مسئله تمرکز قدرت و ثروت (در اثر وجود پارمتر آزادی نسبتا بي مرز در ليبرال دموکراسي) و بگروگان گرفته شدن دموکراسي اتخاذ شده است. اما در همين کشور باز شاهد هستيم که چگونه تجمع ثروت، شرکتهای بزرگ و بدنبال آن لابيهای قوی را بوجود آورده که ميتوانند براحتي مسير انتخابات کنگره و رياست جمهوری و حتي انتخاب قضات ديوان عالي کشور را تعيين نمايند. پول توانسته رسانه های خبری را در انحصار خود قرار داده و از طريق تبليغات به رای مردم سمت سوی دلخواه خود را بدهد. درنتيجه فردی مثل رالف نادر کانديدای رياست جمهوری تنها به دليل آنکه حمايت شرکتهای بزرگ اقتصادی و رسانه های جمعي را پشت سر خود ندارد، علي رغم شعارهای مردمي اش هيچگاه نتوانسته بيش از 5 درصد آرا را به دست آورد. و درست بهمين دليل است که 70 – 80 حزب مختلف در آمريکا با برنامه ها و شعارهای انساني و خلقي حتي يک نماينده در کنگره آمريکا نداشته و بزحمت چند نماينده در مجالس ايالتي دارند.در نتيجه بجرات ميتوان گفت که دموکراسي در آمريکا و تا حدودی اروپا عليرغم تمام پيش بينيها و پيشگيريها نتوانسته مانع تسليم دموکراسي به اوليگارشي ثروت شود. جالب اينجاست که حل تضاد دموکراسي و آزادی بنفع آزادی منجر به پيروزی آزادی هم نميشود کما اينکه امروزه شاهد هستيم که تجمع قدرت و ثروت در دست عده ای خاص به بهانه وجود آزادی، پس از در دست گرفتن اهرمهای حکومتي و ايجاد اوليگارشي نامرعي، در مرحله بعدی به خود آزادی حمله کرده و سعي ميکند آنرا به بهانه های مختلف محدود سازد، نمونه آن بگير و ببندهای دوران مک کارتيسم در آمريکا است که امروزه هم بنوعي ديگر تحت عنوان PATRIOTIC ACT (قانون وطن پرستي )ادامه دارد. و يا در انگليس قانون Glorification of Terrorism (تجليل از تروريسم) قدم جدي ای در محدود کردن آزادی سياسي شهروندان است.
در نقطه مقابل، فلاسفه سياسي ای هستند که معتقداند که بايد آزادی بنفع دموکراسي محدود و حتي بکنار گذاشته شود. نمونه مشخص اين طرز تفکر، آرأ مارکس و لنين است که معتقد به نفي آزادی بنفع عدالت اجتماعي و دموکراسي هستند.
فکر کنم برای اولين بار افلاطون با تضاد دموکراسي روبرو شد و اينکه دموکراسي ای که در آن اين تضاد بشکل درست حل نشده باشد، بسرعت ميتواند به نوعي پوپوليسم تبديل شود. در يونان باستان براي اينکه پول و قدرت نتواند حکومت را در اختيار خود گرفته و دموکراسي را به نابودی کشد، به اين نتيجه رسيده بودند که حکومت بر اساس قرعه بجای انتخابات به افراد داده شود. در کنار اين تدبير، تدابير ديگری اتخاذ شده بود که بطور جدی آزادی را محدود ميکرد، عليرغم وجود تمامي اين تدابير، ديری نگذشت که دموکراسي يونان تبديل به نوعي پوپوليسم و يا بقول افلاطون دموکراسي بد شد. تا جائيکه پس از کشته شدن سقراط در اثر رای گيری از افراد عادی، افلاطون به اين نتيجه رسيد که دموکراسي بد از ديکتاتوری بد هم بدتر است و ميتواند بدترين و سفاکترين نوع حکومت باشد. در ديدگاه مارکسيسم هم شاهد هستيم که چگونه فدای آزادی بنفع دموکراسي و عدالت اجتماعي نهايتا منجر به نابودی خود دموکراسي و حتي عدالت اجتماعي گرديده و ماحصل حکومتي شد بورکراتيک بدون دموکراسي و آزادی و حافظ منافع يک قشر خاص تحت عنوان اعضأ حزب و…
بحث بر سر اينستکه هر نظام تشکيلاتي و حکومتي وقتي صحبت از دموکراسي ميکند بايد بلافاصله صحبت از آزادی و رابطه صحيح و حساس بين اين دو عنصر کرده و حيطه هر يک را مشخص و خدشه ناپذير نمايد.
در مرکزيت دموکراتيک حدود آزادی به معني مشخص کردن آن حدود بطوريکه دموکراسي و يا مرکزيت نتوانند به آن حدود تجاوز کنند تعيين نشده است. ( بحث حقوق بشر و يا حقوق خدشه نا پذير اعضأ ) به اين ترتيب مرکزيت نه تنها با بحثهائي مثل: اصل مخفي کاری و يا بحث شک غير علمي و.. ميتواند زير آب دموکراسي را بزند، بلکه حتي با استفاده از دموکراسي (رای اکثريت اعضأ که براحتي ميتواند تابع جذابيت رهبری و يا قدرت وی شود) ميتواند حقوق فرد و يا افراد ناراضي را نفي کرده و هر بلائي که ميخواهد سر آنها بيآورد. (نمونه جالب اين موضوع محاکمه پرويز يعقوبي در شورای مرکزی مجاهدين است که علي الظاهر دموکراتيک بود ولي در واقع مشگل همين بحث مرکزيت دموکراتيک را نشان ميداد که در آن هيچ پيش بيني نشده است، برای تضمين حقوق فردی که حتي رای اکثريت نتواند بر آن خدشه ای وارد کند.)
ب – مرکزيت دموکراتيک + بحث صلاحيت ايدئولوژيک :
بنظر من يکي از بحثهائيکه نقش کاتاليزوری در روند فراموش شدن دموکراسي بنفع مرکزيت دارد، بحث صلاحيت ايدئولوژيک مرکزيت است که با بحث «عنصر پيشتاز» توسط لنين تئوريزه شد. در ليبرال دموکراسي تنها معيار صلاحيت، رای، رای دهندگان است، همين امر سبب ميشود که هر چقدر هم وجود آزادی ليبرالي منجر به تجمع ثروت و قدرت شود، حداقل در ظاهر، شکل دموکراسي برقرار بماند و مثلا پول به تنهائي و بطور مستقيم تنواند معيار تعيين کننده شود. همانطور که گفتم در دموکراسي يونان هم معيار انتخاب، شانس و اقبال افراد در قرعه کشي بود. اما معيار صلاحيت در بطن خود نافي دموکراسي است، چرا که چگونه افرادی با فهم ايدئولوژيک پائين تر ميتوانند محق باشند که درجه ايدئولوژيک رهبری خود ار تعيين نموده و به وی رای دهند؟ بهمين دليل است که علي رغم وجود و يا عدم وجود انتخابات در چنين سيستمهائي همواره رهبر مشخص است و علاوه بر اين عموما مادام العمر هم ميباشد. در واقع ميشود گفت که روند طبيعي مرکزيت دموکراتيک حتي در احزاب حاکم، مثل حزب کمونيست شوروی، چين، ويتنام و کوبا، حل تضاد بنفع مرکزيت بوده است و هر گونه انحرافي از آن يا منجر به نوعي روزيونيسم از نوع خروشچف و يا لئو شائوچي شده و يا انهدام کل حزب و حکومت مثل دموکراسي طلبي گورباچف. در خود مجاهدين هم گره خوردن دموکراسي با همين بحث صلاحيت، از آغاز منجر به انتخاب از بالا شده بود که به نظر من روند طبيعي اين ساختار است و وقتي آنرا با ملقمه بحث عنص پيشتاز مارکسيستي و امامت تشيع قاطي ميکنيد از آن تنها چيزی که حاصل ميشود رهبريت ايدئولوژيک خاص الخاص است.
ج – مرکزيت دموکراتيک + مبارزه مسلحانه و جدائي از توده ها:
وجود عنصر مبارزه مسلحانه در يک تشکيلات از نوع مرکزيت دموکراتيک بهترين کاتاليزور در رشد مرکزيت و نابودی دموکراسي در آن تشکيلات است. چرا که مبارزه مسلحانه به سرعت منجر به اولويت اصل مخفي کاری بر هر اصل ديگر شده، و اهميت آنرا به حد تقدس بالا ميبرد، همين اصل در روند خود منجر به اصل حداقل آگاهي و داده شدن اطلاعات بر اساس نياز ميگردد، چنين اصلي از طرفي باعث محدود شدن اطلاعات در تشکيلات، و از طرف ديگر مانع بحث و گفتگوی علني و انتقال اطلاعات و شکل گيری نظرات مختلف و اقطاب گوناگون در تشکيلات گرديده، که نهايتا اگر منجر به نابودی دموکراسي نشود حداقل آنرا بي محتوای و شکلي ميکند (انتخابات برای انتخاب يکنفر با وجود يک کانديد). از طرف ديگر اين اصول منجر به ايرولاسيون تشکيلات از توده های مردم و تبديل تشکيلات به گروه های محدود و کوچک شده که عملا تحقق دموکراسي واقعي را در آنها نا ممکن ميسازد. (بحث مديسون در مقابل منتسکيو که دومي معتقد به اين بود که دموکراسي واقعي تنها در کشور- شهرهای محدود و کوچک يونان عملي بوده است و اولي که معتقد است دموکراسي واقعي در کشوری بزرگتر و ثروتمندتر عملي تر ميباشد تا در جمعي کوچک که يافتن تنوع افکار و شخصيتهای رهبری کننده متفاومت سختتر و شايد غير ممکن باشد.)
در همين جا اجازه بدهيد در بحث انقلاب و سازمان انقلابي هم يک رفع سوء تفاهم بکنم. من فکر نميکنم که هيچگاه گفته باشم که سازمان مجاهدين را انقلابي نميدانم و اگر هم در جائي به اشتباه گفته باشم پوزش ميخواهم و اميدوارم در صورت وجود چنين صحبتي از جانب من آنرا بيشتر اشتباه انشائي بدانيد تا نظری. من در نامه قبلي خود اين مطلب را چنين نوشته ام: « اگر سازمان مجاهدين اوليه را شما انقلابي بناميد، بمعني سازمانی که خواهان دگرگون کردن حکومت و حتي ساختار و روابط اجتماعي يک کشور (از طريق بکار گيری سلاح و زور است)، سازمان مجاهدين فعلي همانقدر انقلابي است، که از آغاز بوده. با اين تفاوت که هم اکنون سلاحهای آنها توسط آمريکائي ها گرفته شده و آنها برای رهائی از مارک تروريسم مجبور به تغيير ظاهری و مصلحتي استراتژی و تاکتيک خود از سلاح به ساز شده اند.» ممکن است وجود جمله اول اينجور تداعي کرده باشد که من عقيده به انقلابي بودن اوليه آنها را منتسب به شما (ونه خودم) دانسته ام در حاليکه من انقلابي بودن آنها را منتسب به تعريف کرده ام. من حرف شما را صد در صد قبول دارم که مجاهدين با همان تعاريف دهه 40 و 50 و حتي امروز، انقلابي محسوب ميشوند. مشگل اينستکه چه در آنزمان و چه در حال حاضر سازمان انقلابي از يک ديدگاه، ممکن است سازمان تروريستي از نظر طرف مقابل باشد. در هر صورت يک نظر عام و همگون در باره آن نميتواند وجود داشته باشد. اگر نظر امروز من را خواسته باشيد، امروزه من به سازمان انقلابي اعتقاد ندارم (مگر در مبارزه با استعمار که شرايط انقلاب در پائين آماده است و وجود رهبری انقلابي تعيين کننده ميشود.) بلکه به انقلاب توده ای معتقدم. به اعتقاد من سازمانها و احزاب بايد دموکراتيک باشند و از طريق دموکراتيک (حتي با پرداخت بهای زياد در حکومتهای ديکتاتوری و اتخاذ شيوه های پيچيده) پيام خود را بميان توده ها برده و زمانيکه توده ها بعنوان آخرين راه حل خواهان واژگوني ساختار حکومتي و روابط اجتماعي از طريق مسلحانه شدند، طبعا سازمان دموکراتيک هم مسلح شده و همچون جامعه ای که خواهان رهبری آنست لفظ انقلابي را بخود خواهد گرفت.
علت اين طرز تفکر من در اينستکه من بر خلاف بسياری از دوستان به تغيير از بالا معتقد نيستم و چه به تاريخ و چه به تغييرات جامعه از پائين نظر دارم. مثلا معتقدم که نميشود بدون آماده بودن شرايط مشخصي در پائين، دموکراسي و آزادی را از بالا به توده ها داد. (اگر آمريکا بعد از جنگ جهاني دوم در ژاپن و آلمان توانست از بالا دموکراسي را وارد کشور کند به اين دليل بود که اين جوامع از قبل از پائين آماده پذيرا شدن دموکراسي بودند وحرکت آمريکا در واقع يک حرکت کاتاليزوری بود و نه تعيين کننده. کما اينکه امروزه همان الگو در عراق دارد بعکس منجر به جنگ داخلي و تجزيه کشور ميشود و امريکا را وادار کرده که پروژه دموکراسي از بالا را فدای برقراری ثبات و امنيت درپائين کند.)
بهمين دلييل من سقوط