حیات بازیافته می خواهم زنده بمانم! آتشی که گلستان شد
حیات بازیافته!
می خواهم زنده بمانم!
« آتشی که گلستان شد»
نخستین بار از تصویر او به تلخی روی گردانیدم. ذره یی رحم و شفقت، کمرنگ ترین با رقه یی از تحسین و اعجاب در من برنیانگیخت.
در نظر من او هم زن بی اراده یی بود چون صدواندی زن دیگر که شکوه زندگی و ارزش انسانی و اختیار و آزاده گی خود را که موهبتی، و دقیق تر با توجه به عمرکوتاه انسان، ودیعه یی از جانب خداوند است، بپای عفریته یی ریخته اند.
وبه منزله ی یک مادر، برکودکان معصومش که تصویرشان درهمان ورق پاره ی موسوم به « مجاهد»،( به عنوان فتح خیبر بی مادرکردن دو کودک دیگر) چاپ شده بود، سخت افسوس خوردم که چه زندگی سرد و پرمشقتی روبرو دارند. درحقیقت یکسره درعداد بردگان مجاهدین درمی آمدند.
فرقه شیطانی در نهایت سنگدلی، پیش از فرستادن مرجان ملک بکام مرگ، جهت دلربایی خبیثانه و همچنین تمهید اسباب سوگواری به شیوه ی خود ( مراسمی با حضورمریم رجوی با لباس پرزرق و برق ورنگارنگ دیگر، و خنده های جنون آمیز)، عکسی از زن نگون بخت با ژست لبخند فرمایشی و نمایشی منزجرکننده در گوشه یی از قرارگاه بدنام شان گرفته و حال از مرگ گناه آلود او شیهه های شریرانه می کشید و به خیال خود سودها می اندوخت.
درلحظه ی دریافت خبر، او حقیقتا زن مجاهد را نمایندگی می کرد! علیرغم لفت و لعاب تقلبی رجوی ها، ضعیف ترین زن ایرانی در تسلیم! آنچنان که دیده و شناخته و تجربه کرده بودم. مهره هایی بی ارزش تر از سنگ ریزه های بیابانی که در آن ماوا ، گرفته و برعلیه خلق قهرمان ایران، برعلیه تمدن انسانی، برعلیه دانش و آموزش، برعلیه ذاتی ترین عواطف بشری کمین گرفته اند. مادران خون آشامی که تحت سلب شخصیت از عاطفه ی مادری خویش تهی شده اند تا در دایره ی مسدودی که چون مرداب آنان را بخود می کشد، مقامی! سودی! که آن را « رده » می نامند، به کف گیرند. ( اعتبار و دوامش به قدر رئیس جمهوری مریم شان!) و از این رو کراهتی خاص در چهره و اعمال و رفتارشان پیداست که نه زن و نه مرد، اصلا آدم نیستند. راستی آدمی محروم از اختیار و آزادی بکجا می رسد؟ آیا شایسته ی انسان نامیدن باقی میماند؟
از آنجا که رجوی ها با آنچه در سر داشتند، آخر داستان را نخوانده بودند. علیرغم پیش بینی ضحاکه یی که مارها ( شگفتا که به تعبیر فردوسی پاکزاد، خوراک مارها مغز جوانان است، دستگاه ابتدایی مغزشویی!) بر شانه هایش نهفته دارد و به سیره ی جدش ضحاک ماردوش، دو بانوی ایرانی را به دامان میهن فرستاد تا بکشند و کشته شوند، نه کشتند و نه کشته شدند.
آری، ناگهان دنیای نور در دل تاریکی درخشید و دو قربانی راه جنون به زندگی بازگشتند. در حقیقت چون ابراهیم روانه ی آتشی شدند که در ره شان گلستانی گشت. تا دو مادر، از دل خرمی، دیگربار فرزندان خویش را درآغوش کشند. اگر به آتش فرستاده نمی شدند، چه بسا« مرجان » و« حورا »، هم اکنون دور و دلتنگ از عزیزان، برده هایی با سرنوشت نامعلوم به شوره زار « اشرف »، در غیبت رهبر اعظم و فرار لنگه اش به اروپا، سرگرم تهیه ی سوروسات بادیه نشینان عراقی! حال با هرلفاظی که از فرزندان دلیر ایران و… در انظار ببافند ( در روابط درونی و طی طلاق های اجباری، همه را به نسبت جنیست مونث و مذکر، عفریته و ملعون نامیدند).
تجربه دیدگان قلعه ی ممنوعه اشرف، خوب می دانند که کارکشیدن از گرده آدم ها در آنجا تا به روم و مصر قدیم می رود.
آری، عبور نکرده از آتش، مرجان و حورا هنوز سرگشته در بیابان عراق، فریاد شکسته در گلو، شاهد جنایت های روز بروز می شدند، تصادف های مشکوک، به حریق کشانیدن نوجوانان که « یاسر اکبری» جدیدترین محصول این سنت شیطانی است »، بی آنکه جرات سوالی هم داشته باشند، آنها در هول بیابان و خوف سازمان مجاهدین محبوس بودند و رجوی ها در اروپا این سو و آن سو در تظاهرات و تشبثات، بلکه کمترین روزنه ی رهایی و آزادی را بر آنها ببندند.
داستان زندگی مرجان حکایت غریبی است که تا انتهای مثبت و منفی می رود، در تجربیات انسانی، دستاورد گرانبهایی است که مادر رها شده از قلعه ی دیو، طی برنامه ی تلویزیونی « پیوند » به سادگی و در نهایت صداقت، نقل می کرد. راستی که توان آدمی در رویارویی فجایع تا کجاست! گاه که پس از رهایی به پشت سر نگاه میکنی، خود از پیمودن گذرگاه هایی چنان مخوف، بخود میلرزی.
زن و شوهری با فرزند خردسال، که میهن خویش را در حوادث اجتناب ناپذیر یک انقلاب در آستانه قرن بیست و یکم، در قلب خاورمیانه، تحت جنگ های نظامی و سیاسی ترک می گویند تا زندگی مطمئن تری را ادامه دهند. در یک کشور اروپایی با مشکلات پذیرش مواجه شده و در اوج نومیدی، ناگهان شیاطین در لباس ناجیان خلق قهرمان ایران ظهور می کنند!
سوداگران مرگ، چون کرکس های آدمخوار، به طلب قربانی، اطراف اردوگاه پناهندگی پرسه می زنند تا خانواده کوچک را متلاشی کرده و از یک مرد و یک زن که فقط جستجوگر زندگی ساده و پرورش فرزندان خود بودند، دو تروریست جنایتکار بسازد.
طی سالهای اخیر آشکارا جهت عملیات تروریستی، رجوی افراد تازه کار و دست چندم اش را به خرابکاری فرستاده است و باین جهت غالبا برنمی گردند وحتی حین بازی هایی که به خیال شهید شدن مرجان به راه انداختند، رجوی آشکارا به زنش گفت که اگر خوب بود چرا او را فرستادی؟
آری، سوال خوبی است که ناگهان از دهان دژخیم پرید. آیا بدها را برمی گزینید؟ با شعار هولناک
« نمی خواهم زنده بمانم، به شهات مرجان»، آیا فقط می خواهید قربانی بدهید؟ آماج گلوله ها ی درگیری، یا با زهر حرامی که زیر زبان شان می گذارید بمیرند یا بدست رژیم شکنجه و کشته شوند! وآن جان های شیرین ملات دستگاه مغزشویی و ماشین تبلیغاتی تان شود؟ تبلیغاتی که در نهایت، ثمری نداشته و از آنرو آوازه ی بدنامی شما به گوش هرکه اسمی از این سازمان مخوف شنیده، رسیده است.(که خوشبختانه همکاری اخیر رژیم را از دست داده و زنده ماندن بچه ها، پشت رجوی را بخاک رسانده است).
قربانیان رجوی تا وقتی می میرند برای او فواید تبلیغاتی دارند و در نجات و زنده ماندن، دور از ماشین مغزشویی و محفوظ از دسیسه های خائنانه، بخود آمده و می خواهند آنچه را که برسرشان رفته به دنیایی فریاد زنند.
قهرمان بازیافته ی دیگر « آرش صامتی پور » متاثر و آموزنده می گوید که رجوی او را فرستاد تا کشته شود و نان تبلیغاتش را در آمریکا، «جایی که آرش ربوده گشت»، بخورد. این قضیه به روشنی در مورد مرجان هم صادق است.
ازاین ردیف قربانیان در پرونده جنایات رجوی ها فراوان اند. « عمادزاده » جدا از زن و دو پسرش، ضمن خدمت در صف محافظین مریم رجوی، ضمن سفری به بغداد تصادف کرده و به قتل رسید. رجوی ها بجای خدا نشسته و اورا فراتراز لیست شهدای به اصطلاح خودشان « چهلچراغ »
قراردادند، به این بهانه ی طغیانی وخودپسندانه که « در گروه حفاظت رهبری بوده است! ». باری، منافقین پیراهن خونین او را درپاریس( جایی که عماد زاده را ربودند) علم کرده و طی جلسه یی پر زرق و برق با پخش شیرینی فرانسوی، شعر و شاعری و خاطره، چندین نفر دیگر را به تله انداختند، از جمله همسر « نجمه » که نامش را بخاطر نمی آورم، اما دانشجویی در فرانسه بود. سپس خبرقتل آن بیچاره رسید و دیگربار در چرخش دایره ی منحوس، چند نفردیگری گیرافتادند، زندگی ها تباه شد و پروین بیچاره، دانشجویی در فرانسه که کوچکترین سنخیتی با منافقین نداشت، به بیابان عراق برده شده و در جریان جنگ و جدل با کردهای عراقی، ناقص العضو و اسیر صندلی چرخدار!
در هوای چنین تمهیداتی مرجان ملک هم، پس از سه سال افتادن در تله اشرف، به ماموریت تروریستی، فرستاده گشت و ازپیش پوسترها برای برنامه هایی در هلند چاپ و آماده بود. که شاید چند نفری دیگر به این بهانه در بند گیرند.
برای آنان که گرفتار این قوم ظالم و فرقه ی ضاله نشده اند، طبعا سوالی درباره چگونگی رسیدن مرجان ها تا آنجا که رفت، باقی خواهد ماند. زیرا شرارت های این پدیده ی محیرالعقول فقط با لمس و تجربه ی فردی ممکن است.
خوشبختی مرجان را در رهایی از حیله های منافقین و حیات بازیافته، دختران نازنین و همسری که امیدوار است وظیفه ی پدری را در غیاب مرد نگون بخت نخستین( که در چنگال منافقین به حضیض ذلت و جنایت رسید و خود هم قربانی گشت) ایفا کند، از درگاه خداوند بی همتا آرزومندم.