سي خرداد 60، محصول گسست از مردم
چشم انداز ایران – شماره 40 آبان و آذر ماه 1385
گفتوگو با محمد عطريانفر
لطفالله ميثمي
آنچه پيش روي شماست، حاصل گفتوگوي ما با مهندس محمد عطريانفرـ عضو شوراي مركزي حزب كارگزاران سازندگي ـ است. وي در سال 1332 در اصفهان متولد شد و پس از گرفتن ديپلم در اصفهان در دانشگاه صنعتي شريف به تحصيل در رشته مهندسي پالايش نفت پرداخت.
ايشان در سالهاي 1354 تا 1357 دو بار در جريان مبارزات دانشجويي در دانشگاه شريف و به دليل همكاري با زندهياد مجيد شريفواقفي ـ از اعضاي وقت سازمان مجاهدين خلق ـ دستگير و بازداشت شد. پس از انقلاب نيز عهدهدار سمتهاي زير در حوزههاي گوناگون سياسي ـ اجتماعي بود:
مسئول در قسمت پخش خبر «سازمان صدا و سيما»، عضو شوراي سردبيري روزنامه كيهان دوره مديريت آقاي سيدمحمد خاتمي در سالهاي 1360 تا 1362، سازمان صنايع ملي (1363)، معاونت صنايع دفاع (1364)، معاون سياسي وزارت كشور (1364 تا 1372) و همزمان با تصدي پست وزارت آقاي عبدالله نوري، سردبيري، مديرمسئولي و مديرعاملي روزنامه همشهري (از بهمن سال 1371 تا تير سال 1382) به مدت ده سال و شش ماه، رئيس شوراي شهر تهران (دوره اول) (1380 تا 1382)، عضو شوراي مركزي كارگزاران سازندگي و بنيانگذار و رئيس شوراي سياستگذاري روزنامه شرق.
-همانطور كه ميدانيد نشريه چشمانداز ايران با رويكردي سياسي ـ راهبردي به بررسي هرگونه خشونتي كه در ايران رخ داده ـ و هزينههاي اجتماعي زيادي براي آن پرداخت شده ـ همت گماشته؛ مانند دو ويژهنامه كردستان، جريان حمله به كوي دانشگاه در 18 تير 1378، سي خرداد 1360، 16 آذر 1332 و اول بهمن 1340.
همواره تلاش ما بر اين بود كه اين خشونتها محو شود و گفتمان جاي آن را بگيرد و ثباتي سياسي ـ راهبردي بر ايران حاكم شود. گفتوگوهايي كه در اين زمينه انجام دادهايم همچون نگرش فيل مثنوي است كه هر كس از نگاه خود يك واقعيت را بررسي ميكند. قضاوت روي اين بررسيها را بايد بر عهده نسل حاضر و آينده گذاشت. قصد ما بر اين است تا كاري علمي روي تاريخ معاصر صورت گيرد. در هر مصاحبهاي چيزي بر آگاهي شخص من هم اضافه ميشود. چرا كه خود من هنوز كه هنوز است به دنبال پيدا كردن ريشههاي سي خرداد 60 هستم و ميخواهم بدانم كه ميشود اين ريشهها را خشكاند و كاري كرد تا اين خشونت تكرار نشود.
شايان ذكر است كه استقبال خوانندگان هم زياد بوده و تعديلي در دو طرف ايجاد كرده است. افراد زيادي به من گفتهاند كه ما فكر ميكرديم استراتژي به راحتي آب خوردن است، اما وقتي ميبينيم اين همه عوامل را بايد رعايت كرد ميفهميم آنچنان ساده هم نيست. از سوي ديگر پيگيري سي خرداد 60 به تمريني راهبردي انجاميده، چرا كه كنشگران زنده هستند و شرايط آنچنان تغيير نكرده، به همين دليل جذابيتهايي نيز دارد.
ما تا به حال با طرفهاي مختلف جريان، گفتوگو كردهايم. علت اينكه شما را نيز انتخاب نموديم اين بود كه شما پيش از انقلاب از مبارزان بوديد و با شهيد صمديه لباف همكاري داشتيد و در جريان انقلاب و در ابتداي آن هم فعال و در همه جريانها در متن بوديد. چنانچه ما را در جريان ديدهها و شنيدههاي خود قرار دهيد و فاكتهايي را كه ميتواند براي قضاوت مفيد باشد مطرح كنيد ممنون خواهيم شد. در ضمن ميخواستيم مطرح كنيد كه آيا اين وقايع قابل پيشگيري بود يا جبري و ريشههاي آن در كجا بود؟ آيا به تئوري پيشتاز برميگشت يا به مشي مسلحانه، به انحراف ايدئولوژيك ابتدايي و تغيير ايدئولوژي سال 1354 و يا واكنشي كه در زندان ميان جناح رجوي و گروههاي مذهبي پيش آمد؟
-بسمالله الرحمن الرحيم ـ همانطور كه اشاره كرديد براي ريشهيابي معرفتشناسانه هر پديده، بسياري از عوامل را بايد از زواياي متعدد، متعارض و متفاوت مورد نظر قرار داد و مابهالاشتراك آن را پيدا كرد. حتي اگر در اين ميانه به مشتركاتي هم برسيم، منطقاً نميتوانيم به طور قاطع آن فصول مشترك را به عنوان عوامل موجده قطعي به حساب آورده و روي آن تأكيد نماييم. اما به هر حال مشياي كه بايد به آن ملتزم باشيم همين روشي است كه شما نيز به آن اشاره كرديد.
آنچه به طور اجمال اشاره ميكنم يكي از زواياي بازكاوي طرح موضوع است كه البته ميتواند مورد نقد هم قرار گيرد. زاويه نگاه من در چند محور به صورت جداگانه قابل ارائه است. پيش از ورود به محورهايي كه بحث خواهم كرد ابتدا بايد بگويم سوگوار اصلي حادثه سي خرداد 60 حقيقتاً مردم، جامعه سياسي و حكومت جمهوري اسلامي است. اگر امروز كساني در سازمان مجاهدين خلق كاذبانه خود را سوگواران و ميراثبران آن حادثه مينامند، بيشتر يك شوخي است و سوءتفاهمي بيش نيست، چرا كه در اثر خودخواهيهاي تشكيلات رجوي بسياري از جوانان ناآشنا و كمآگاه بيهيچ پرداخت هزينهاي از سوي سازمان به كار حذف كشانده شدند. غرور تشكيلاتي و سياستهاي خشن و راديكال سازمان، نيروهاي خلاق و جواني را كه ميتوانستند در آينده سازندگي و پيشرفت كشور در حوزههاي فرهنگي، اجتماعي، سياسي و اقتصادي نقشآفرين باشند، به ثمنبخس از دست نظام جمهوري اسلامي گرفت و كشور از بركات وجودي آنها محروم شد.
در مقام تحليل و بازكاوي حادثه سي خرداد 60، نكته اول و عمدهاي كه ميخواهم به آن اشاره كنم به «سادهانگاري» و «عدم شناخت» مردم توسط مجاهدين خلق ـ به رهبري مسعود رجوي ـ برميگردد؛ اين سادهانگاري مجاهدين بر اثر فقر شناخت و گسست مجاهدين زنداني، از مردم و جامعه بيرون از زندان بود. آنها در اين رابطه شناخت عميق، پيچيده و تمامعيار از جامعه بيرون از محيط محدود زندان خويش نداشتند.
-شما مقطع 1354 تا 1357 را ميگوييد؟
-بله، من به پيش از پيروزي انقلاب اشاره ميكنم. كساني كه تجربه زندان را دارند و بنا به ضرورت، امكان حضور در بيرون را هم در فواصل گرفتاريهاي خويش يافتهاند، آنها اين فاصله و گسست را كمابيش حس كردهاند. براي عناصري مانند رجوي و همبندان او كه دوران نسبتاً طولاني را در زندان رژيم بودند از آنجا كه شناخت جامعالاطرافي از فضاي پيراموني بيرون از زندان نداشتند، اين ضعف و فقر ادراكي در ضمير و ذهن آنها ريشه دوانده و لانه كرده بود.
-آيا اين موضوع نقشي در معادلات نيروها داشت؟ يعني ابعاد كمي ـ كيفي نيروهاي بيرون از زندان را خوب نميشناختند؟
-آنها نميدانستند و درك روشن و خلاقي نداشتند كه چگونه از آنچه كه در بيرون جاري است ميتوانند استفاده كرده و سازوكار رفتار سياسي خود را با آن انطباق دهند، آنها اسير تحليلهاي بسته و محدود و كهنه خويش بودند. آنها گرفتار نوعي سوءتفاهم بودند و حس ميكردند كه جامعه به اراده آنها حركت و از آنها تبعيت ميكند، آنها به عنوان جريان پيشتاز به زندان رفته بودند و هزينههايي پرداخته بودند، به صرف اينكه خود را واجد پيشينهاي انقلابي و مبارزاتي ميدانستند، فكر ميكردند جامعه بيهيچ اما و اگري از حضور هژموني آنها در سياست استقبال ميكند. من نام اين عقبماندگي را گسست و بريدگي انديشه مجاهدين خلق از جامعه سياسي دوران پرشتاب 57 و پس از آن ميدانم.
به جز حضرت امام شايد تا حدودي گرفتاري گسست از جامعه را بعضاً رهبران سياسي و مذهبي جمهوري اسلامي ايران كه زندان رژيم پهلوي را تجربه كرده بودند نيز ـ البته نه به شدت وحدتي كه مجاهدين خلق گرفتار آن بودند ـ نسبت به جامعه پيراموني خود داشتند، تفاوت نگاه و نوعي گسست معرفتي، علت آن هم احياناً ميتوانست اين باشد. برخلاف پيشبينيهاي اوليه آنها حماسهاي بزرگ رخ داده و انقلاب 57 به ثمر نشسته بود، انقلابي كه براساس موازين عادي نيازمند درنگي طولانيتر بود و مهلت بيشتري را طلب ميكرد و زمان بيشتري را براي عبور از نشيب و فرازهاي دوران مبارزه نياز داشت تا به مرز پيروزي برسد، اما مجموعه حوادث آن دوران و برخي از امدادهاي الهي و هوشياري سياسي و رهبري مرحوم امام و ديگراني كه در اين رابطه نقش موثري داشتند، زمان را كوتاه كرد. مجموعاً به نظر ميرسد بسياري از رجال مذهبي و سياسي ايران هم تصوير روشنگري از آينده تحولات پيش رو در اختيار نداشتند و تصميمات آنها در لحظه و زمان اتخاذ ميشد و تابع سياستهاي راهبردي نبود.
-شما به دو نكته اشاره كرديد، نخست اين كه به نظر ميآيد انقلاب زودرس بود و به علت هوشياري امام يا عوامل ديگر زود به ثمر رسيد و در مورد مجاهدين نيز به تفصيل توضيح داديد، اما ابعاد گسست نيروهاي مذهبي از جامعه را نشكافتيد و به گروههاي مذهبي و سياسي ديگر نپرداختيد.
-عرض من اين است كه مظروف انقلاب و تحولات سياسي با ظرفيت زمان آن از تناسب كافي برخوردار نبود. انقلاب در اوج ناباوري و با سرعتي شگفتانگيز كه تحليلگران داخلي و خارجي را نيز در اعجاب فرو برده بود، در زماني بسيار كوتاه به ثمر نشست و بر اثر آن حادثه عظيم، جامعهاي به صحنه آمده، نيروهاي جوان قصد داشتند انرژي نهفته خود را تخليه كنند. نكته قابل توجه و تامل اينجاست كساني كه در برونداد اين انقلاب به قدرت رسيدهاند، چگونه بايد در برابر جامعهاي متلاطم كه انرژي ذخيره شده خود را بيرون ميريزد واكنش سريع، درست، هوشمندانه و اثربخش نشان دهند و از نيروي آزاد شده آن استفاده كنند و سره را از ناسره جدا سازند؟ آنها بايد كفايت حل معادله چندمجهولي را كسب ميكردند تا بهترين نتيجه را به دست دهند اما با سادهسازي مسئله، معادله را يك مجهولي كردند تا به سرعت جواب بگيرند.
به زبان روشنتر حوادثي همچون سال 60 ميتوانست جزء مواردي باشد كه اتفاق نيفتد يا اگر افتاد با كمترين هزينه و بيشترين سود سياسي ـ رواني همراه باشد. اگر نوعي هوشمندي و مطالعه دقيقتر و عميقتر داشتيم شايد هيچگاه شاهد چنين حوادثي در تاريخ سياسي ايران نبوديم. هر چند خشونتطلبي تشكيلات رجوي خود بيتاثير در زمينهسازي تقابل و عمل تند و راديكال نيروهاي انقلاب نبود.
به هر حال در نقد و تحليل مجموعه حوادثي كه در سال 60 رخ داد و به برخورد خشن انجاميد، شايد بتوان به اين استفهام رسيد كه آيا رهبران سياسي ـ مذهبي ما ميتوانستند راهكارهاي ديگري را به عنوان حل معضل و كنترل فتنه در دستور كار سياسي خود قرار دهند؟ آيا آنها موضوع را سادهنگري و ساده نويسي نكردند و آيا نخواستند به سرعت و با يك تحليل ساده دغدغه ذهني خود را مرتفع نموده، آن را حل كنند؟ من اسم اين را ميگذارم گسست در فهم روشن، عميق، پيچيده و تاريخي مورد نياز حاكميت از حوادث و جامعه در حال گذار، كه حادثه 60 بر دوش اين شكاف سوار است.
نكته ديگر كه به خطاي استراتژيك مجاهدين خلق برميگردد موضوع تماميتطلبي آنهاست. مجاهدين خلق علاوه بر اينكه به لحاظ معرفت اجتماعي دچار نقيصه بزرگي بودند و جامعه خود را درست نميشناختند ـ جامعهاي كه مجموعهاي از نيروها، توانمنديها و ديدگاههاي متفاوت را بر سر سفره سياسي جديدي به نام جمهوري اسلامي نشانده ـ اسير توهمات و توجيهات و خودخواهيهاي باطل خود بودند. اين فرقه به دليل مشكلات تاريخي كه رد پاي آن را در برخوردهاي درونتشكيلاتي سازمان هم شاهديم گرفتار توتاليتاريسم، غرور و سوءاستفاده رهبران گروه از موقعيت سياسي سازمان بود. تماميتطلبي اين تفكر مغرور كاملاً روشن است، كما اينكه در گذشته رگهاي از اين تماميتطلبي، سازمان را به سمت تسويهها و ترورهاي فيزيكي به پيش برد كه خود شما احتمالاً در متن جزئيات آن هستيد و نسبت به آن شناخت كافي داريد. غرور و بلندپروازي هم همواره به عنوان عاملي تخريبكننده، به شخصيتهاي كليدي و محوري سازمان در دوران مبارزه آسيب زد و از پا درآورد.
-منظور شما غرور تشكيلاتي است؟
-غرور تشكيلاتي همان بيماري به رسميت نشناختن ديگران، بياعتبار قلمداد كردن عمل و انديشه ديگراني است كه در اين صحنه صاحبنقش بودند و غرور يعني خود را در صدر نشاندن و ديگران را از صحنه حذف كردن. اين معضلي بود كه ما در دوران مبارزه در متن مناسبات تشكيلات سازماني با آن روبهرو بوديم و امروز و فرداي آن روزگار سخت كه فشار و استبداد رژيم شاهنشاهي از ميان برداشته شد، اين عارضه منفي تشكيلاتي در فضايي كاملاً آزاد و بيقيد و بند اوج گرفت و اپيدمي اين بيماري، دامن همه وابستگان اين انديشه مغرور را آلوده كرد.
حجم متراكم غرور تشكيلاتي و شخصيتي كه ديروز در خانههاي تيمي عمل ميكرد، امروز در صحنه جامعه گسترده ايران و درون لايهها و اقشار مختلف به خصوص قشر جواني كه ميتوانست به عنوان اردوگاه جذب نيرو و كادرهايي براي آينده سازمان عمل كند، بدون واهمه فعال شد.
محور ديگري كه از منظر آسيبشناسي به آن اشاره ميكنم ضعف سامانه استقراري نظام جديد در شرايط زماني پس از فروپاشي رژيم شاهنشاهي است. كشورها و حكومتهايي كه دچار تغيير مناسبات سياسي و دستخوش حادثه ميشوند، در گامهاي نخستين، چون در حال نوسازي و بازسازي و يا تجديد سازمان و ساختار قرار ميگيرند همواره نگران پيرامون خود هستند كه مبادا حادثهاي آنها را از مسير اصلي باز دارد. با فروپاشي رژيم پهلوي اين فرصت گذار كه نظام جديد بتواند مولفههاي حاكميت نوپاي خود را نهادينه كند و سامان بخشد، به دلايل ناخواستهاي به طول انجاميد و مجموعهاي از حوادث، رهبران سياسي كشور را در موضع نگراني و ناپايداري قرار ميداد از همينرو امكان تصميمسازي از موضع اقتدار و سلطه سياسي همهجانبه را از آنها سلب و يا تضعيف ميكرد و آنها را از رهيافت سياسي در بحران و مشكلات به سوي مكانيزمهاي مقابله و برخورد هدايت ميكرد.
-منظور شما اين است كه جمهوري اسلامي در كنار توطئههاي واقعي و زياد، هر پديدهاي را يك توطئه تلقي ميكرد؟
-به هر حال هر پديده ناهنجاري در آن مقطع متلاطم و ناپايدار ميتوانسته توطئه تلقي شود و به طور طبيعي براي آنكه سادهسازي بشود و مقابله با آن ناهنجاري سريعاً به نتيجه برسد، عنوان توطئه مناسبترين مكانيزم براي اجماع تصميمسازان بود كه به كار ميرفت. علاوه بر اين ماموريتها و تكاليفي كه رهبران سياسي ـ مذهبي ما در آن مقطع بر عهده داشتند به لحاظ اختيارات در برابر تكليف به آنها اجازه ميداد تا در برابر امواج منفي و مخالف، بايستند و با پديده ناميمون آشوب كه وجه تكوين يافتهاش فتنه و توطئه بود، برخورد كنند.
-يعني شما ميگوييد پس از انقلاب وقوع قضاياي گنبد، كردستان، كودتاي نوژه، مسئله جنگ و قضاياي تبريز، مسئولان را به اين جمعبندي استقرايي رساند كه اين يك مورد هم حتماً توطئهاي مثل آنهاست؟
-بله، ضمن اين كه موارد استقرايي و مصاديق مورد نظر شما را ذيل همين بحث «ضعف تثبيت سيستم حاكميت» طبقهبندي ميكنم، اما ميخواهم يكي دو مورد آن را كه بسيار كليدي و مهم است، به دليل اهميت آن، سرفصل مستقلي بدهم. مشخصاً يكي از آنها كودتاي نوژه و ديگري وقوع جنگ است. نظام در برابر كودتاي نوژه، زمان كنترل و فرصت ساماندهي مقابله كمي در اختيار داشت، كه اين داستان خود نياز به بحث دارد.
اجازه دهيد فعلاً از اين محور خارج شويم و عرض كنم شرايط آغازين بودن انقلاب و فرصت محدود و كوتاهي كه براي استقرار نهادها و تثبيت اقتدار حاكميت در اختيار مسئولان نظام بود، همه و همه كمك كرد تا حادثه نه چندان مهم سال 60 از حالت كنترل طبيعي و مسالمتآميز و سياسي يك بحران محدود، خارج و به يك حادثه نسبتاً خونين و خشن تبديل شود.
نكته ديگر حادثه كودتاي نوژه است. اين توطئه فارغ از اينكه چه بود و چگونه طراحي شد و آيا به ثمر ميرسيد يا نه؛ به هر حال يكي از دشواريها و عقبههاي پيشروي جمهوري اسلامي بود كه نظام در برابر آن ايستاد. اگر كسي از جزئيات آن ماجرا خبر داشته باشد، حتماً تاييد ميكند كه جمهوري اسلامي حق داشت نسبت به آن حادثه نگران باشد و واكنش تندي نشان دهد.
به خاطر ميآورم غائله كودتا كه افشا شده بود، رهبران ارشد نظام حداقل 72 ساعت قبل از زمان مقرر مطلع شده و تمامي توان خود را به كار بسته بودند تا كودتا را خنثي كنند، اما با وجود اطلاع و افشا شدن موضوع و تمهيد مقدمات و تدبيرات لازم براي جلوگيري از وقوع كودتا جمعبندي اين بود كه كودتا رخ خواهد داد. به خاطر دارم آن زمان بزرگان كشور خدمت امام رفته بودند و با حالت كاملاً نگران از احتمال تحقق كودتا، سخن گفته بودند. نظرشان اين بود كه؛ هيچ اميدي به خنثيسازي كودتا نداريم، تنها مزيت بزرگ ما، از سويي وجود شما [امام] و پيام شماست و از سويي ديگر اعتماد و حمايت مردم و ايستادگي آنها در برابر كودتاچيان. آنها به امام توصيه ميكردند كه چون يكي از مراكز هدف دشمن كودتاچي، تخريب و بمباران جماران است، امام را از آنجا منتقل كنيم و به نقطهاي امن ببريم تا امام زنده بماند و در صورت نياز به اتكاي پيام امام و ارتباط با ايشان بتوانند مردم را در صحنه بسيج كنند. آنها به امام گفته بودند نفس زندهماندن شما كه بسيار حياتي و نقطه اميد است ميتواند موثرترين عامل كنترل و خنثيسازي كودتا باشد. امام در برابر اين خواسته مقاومت كرد. حال حسب هوش سياسي ايشان بود و يا اعتماد معنوي و الهي كه نسبت به مردم داشتند و يا اينكه حس ديگري ايشان را به اين سمت هدايت ميكرد. امام نفس تحقق كودتاي نوژه را به سخره گرفت و براي آن چندان اعتباري قائل نشد و آقايان را از حالت نگراني خارج كرد و گفت كه من از جماران تكان نميخورم و حتي اگر كشته شوم مطمئنم مردم در برابر آنها خواهند ايستاد. اين فراز مضموني از گفتوگوهاي امام با شخصيتهايي مانند آقايان خامنهاي و هاشميرفسنجاني است كه مطرح شده است.
-آيا آن زمان امام در جماران بودند؟ كودتاي نوژه در چه سالي رخ داد؟
-آن زمان امام در جماران بودند. فكر ميكنم كودتاي نوژه 28 مرداد 58 بود. برخورد امام موجب شد مسئولان ارشد نظام روحيه پيدا كردند و به واسطه اين اعتماد به نفس توانستند تدبير بهتري داشته باشند. ديگر اينكه احساس كردند امام بيش از هر كس ميتواند بحران را مديريت كند و نقش مهم و كارآمدي داشته باشد. در آن شرايط فضاي ذهني مسئولان ارشد نظام (به جز امام) دچار ترديد و نگراني بود و براساس موازين عادي و مناسبات موجود هم نميتوانستند به هر كس و هر چيزي اعتماد كنند، در چنين شرايط بيثباتي، هر جرياني كه قصد بر هم زدن تعادل سياسي جامعه را داشت، ناخواسته مورد شك و شبهه قرار ميگرفت و مسئولان روي آن ذهنيت منفي پيدا كرده و نسبت به آن واكنش تند نشان ميدادند.
-يعني احساس بيثباتي ميكردند و در نتيجه واكنش تند و زودرس صورت ميگرفت؟
£ظاهراً اين طور به نظر ميرسد كه واكنشهاي تند محصول بيثباتي شرايط و احساس ناامني از آيندهاي بود كه چشمانداز روشني از آن پيشروي مسئولان نبود و نظام با دهها توطئه و فتنه ميتوانست مورد تهديد آمريكا و همسايگان و دشمن داخلي قرار گيرد. اگر در همين مسير موضوع را دنبال كنيم به قضاياي جنگ ميرسيم. حادثه جنگ، ملت ما را در يك مقاومت و مقابله گسترده و ملي وارد دفاع از تماميت كشور كرد و به گونهاي شد كه يكپارچگي دفاع ملي به عنوان عاملي بزرگ براي حل و يا كنترل اختلافات دروني جناحهاي حاكميت نقش ايفا كرد. جنگ دستمايه موضوع وحدت ملي شد. حوادثي مانند كودتاي نوژه و جنگ، اصل ديگري را ديكته ميكرد كه مورد پذيرش عقلاي سياسي جامعه نيز ميتوانست قرار بگيرد و آن اصل اين بود كه حتي اگر اختلافات عميقي هم داشته باشيم با وقوع حوادث بزرگي چون جنگ اجازه نداريم اختلافات را دامن بزنيم چرا كه موضوع جنگ تحتتأثير اختلافات قرار ميگرفت. پس اگر كسي در ميانه اين ميدان مخاطره ـ كه به قول امام بايد همه فريادها و مشتها را به سمت آمريكا و صدام نشانه ميرفتيم و جوانان برومند و نيروهاي بازدارنده بايد به جبهه روانه شوند و همه با هم براي دفاع از كشور همكاري كنند ـ ساز ديگري ميزد و يا نگاهش را متوجه مسئلهاي غير از دفاع از كشور مينمود و يا كوچكترين نغمه مخالفت و سخن متفاوتي را مطرح ميكرد به سرعت مورد سوءظن و بدبيني قرار ميگرفت.
-آيا تلويحاً اين استنباط نميشد كه جنگ پديده خوبي است چرا كه اختلافات را حل كرده و مخالفتها هم كمرنگ ميشود؛ همانطور كه خيليها نيز ميگويند؟
-در ادبيات سياسي سه دهه پيش ـ دوران جنگ سرد ـ شايد حرف شما ميتوانست به عنوان يكي از تئوريهاي سياسي مورد نظر سياستمداران براي كنترل اختلافات مطرح باشد، اما فكر نميكنم امروز كه رقابت به مشاركت تبديل شده و ما مسلط و مجهز به نوعي سياست مدرن هستيم و رقيب را در همه عرصهها چون اقتصاد، فرهنگ، اداره جهان و همزيستي مسالمتآميز و سياستهاي منطقهاي و جهاني به شريك و همكار تبديل كردهايم، جنگ از اين منظر در عصر جديد به عنوان يك عامل وحدت بتواند مورد استقبال سياسيون قرار گيرد.
-منظور من پس از دوراني است كه جنگ تحميلي شروع شد.
-در همان دوران همچنين برداشت ميشد كه جنگ پديده خوبي نيست.
-براي نمونه شهيد باهنر به يكي از دوستان گفته بود، كل اعتراضات پس از شروع جنگ در آموزش و پرورش كاهش يافت.
-البته هر پديدهاي كه اتفاق ميافتد مسائلي بر آن بار ميشود كه بعضاً خوب و بعضاً بد است، طبعاً با وقوع پديده بدي همچون جنگ عوارض خوبي همچون كاهش اختلافات حادث ميشود. محصول طبيعي حادثه جنگ، كنترل خواستهاي متفاوت و اعتراضات است، اما اينكه ما براي كنترل اعتراضات و ايجاد يكنواختي و همزيستي، جنگ ايجاد كنيم، فكر نميكنم هيچ عاقلي اين را بپذيرد. همان طور كه هيچ كس هم در آن زمان اين را مطرح نكرد، چرا كه ما نميخواهيم دفع فاسد به افسد كنيم و از امري نازل فرار كنيم و به معضلي بزرگتر خود را گرفتار سازيم، اين موضوع را كسي تأييد نميكند. من اعتقاد دارم كه اگر ما در تاريخمان جنگ نداشتيم، با وجود ظهور و بروز همه اختلافات و دامنه گسترده آن مسلماً امروز در سكويي بسيار برتر، بالاتر و بزرگتر در جهان ايستاده بوديم. بله، جنگ ميتوانسته وحدتي حداقلي و از سر اضطرار و انفعال براي ما ايجاد كند، اما اين وحدت، وحدتي سلبي و از نوع تجميع صفرهاست. اگر حادثهاي مثل جنگ نداشتيم، به صورت فعال وارد عرصه ميشديم، ميتوانستيم اختلافات را به نقطه تفاهم تبديل كنيم و كشور را از بركات آن برخوردار كنيم.
به هر حال با توجه به گسست مجاهدين از جامعه و يا ترديد رهبران سياسي ـ مذهبي ايران به ايمان و مقاومت و اعتماد كافي مردم براي مقابله با حوادث و فتنهها و همچنين نوباوگي سيستم و نهاد حاكميت، نتيجه ميگيريم، دو فتنه كودتاي نوژه و جنگ كه قصد براندازي نظام نوپاي ايران را داشتند به ما اين درس را ميآموخت، هرگونه حركتي كه ذهن جامعه و رهبران و مردم را از موضوع جنگ و دفاع از ملت و تماميت ارضي كشور و استقرار نظام بازدارد، به عنوان امري توطئهآميز تلقي شده كه بايد با آن به تندي برخورد شود و از صحنه تاثيرگذاري حذف گردد.
نكته آخر اينكه انقلاب ايران محصول يك طرح برنامهريزي شده تئوريك و از پيش تعريفشده نبود كه سازماني براي آن تدارك ديده شده باشد و به اتكاي آن سازماندهي و برنامهها به ثمر برسد. ضمن اينكه ميتوانست در درازمدت براي بقا و پايداري، واجد برنامه تئوريك و سازماندهي لازم باشد.
از همينرو به اتكاي اخلاص و جانفشاني و جوانمردي ملت ايران، قيام مردم منجر به انقلابي زودرس شد و فارغ از برنامهريزيهاي تئوريك و يا سازماندهي فراگير و هوشمند به اتكاي روش آزمون و خطا استقرار حاكميت در پيامد پيروزي انقلاب حادث شد. اينگونه نبود كه بتوانيم بر پايه يك مطالعه اوليه و تستهاي آزمايشگاهي پيشيني، نظام را از ساماني كاملاً منقح و شسته رفته برخوردار كنيم، بلكه با بهرهگيري از مدل سعي و خطا روز به روز مسير خود را تصحيح كرده و نظام نوباوه را سامان داديم و سامانههاي جديد را نهادينه كرديم. با وجود دغدغهها و تدبيرها و معضلات از موضوعاتمان معمولاً در يك بستر تعامل نسبتاً منطقي خروجي ميگرفتيم و روي آنها كار ميكرديم. البته ازجمله موضوعاتي كه نسبت به آن كمتوجهي شد و مشكل داشتيم اين بود كه با رها شدن حجم عظيمي از نيروهاي جواني كه در تحقق و پيروزي انقلاب نقش داشتند و به صورت تودهاي تلاشها و شعارهاي آنها مايه واژگوني رژيم شد، نظام جديد و سران كشور براي اينها به هر دليل برنامهاي مدون نداشتند و نتوانستند دست به آفرينش ظرفيتهايي درخور نياز بزنند كه اين ظرفيتها، مظروفهاي خود يعني نشاط سياسي و انقلابي جوانان را به سوي خود جذب كند و قابليتها، توانمنديها و انرژيهاي متراكم آنها را درون خود سامان دهد. بخشي از اين ظرفيت كه جنبههاي سلحشوري و انقلابي داشت خود به خود جذب جنگ شد، اما اين كفايت نميكرد چرا كه نيروهاي بسيار ديگري داشتيم كه در پشت صحنه جنگ و شهرها زندگي ميكردند و خواستههايي داشتند و بايد به اينها سرويس اجتماعي، سياسي لازم داده ميشد؛ فاصله مهر 1359 تا حادثه خرداد 1360 فاصله كوتاهي بود و ما نتوانستيم نياز مبرم جامعه جوان خود را به صورت مستوفي پاسخ دهيم. در همين شرايط ناآرام بود كه آن انديشه توتاليتر و خودخواهي و غرور تشكيلاتي كه جزء ذات و خصيصه رهبران سازمان مجاهدين خلق شده بود از اين ميدان رها شده و از اين بيبرنامگي استفاده كرد و تداركي براي سامانه سياسي خود بهوجود آورد. شما اگر به سن و سابقه نيروهايي كه در حادثه 60 در خيابان دستگير شدند، توجهي داشته باشيد خواهيد فهميد كه آن نيروها حتي بهعنوان سمپات سازمان هم به رسميت شناخته نميشدند و فاقد ارتباط معنادار تشكيلاتي بودند، اكثريت قابلتوجهي از آنها اينگونه بودند. آنها جواناني بودند كه بدون هيچ نسبتي با تشكيلات رجوي به صرف اينكه در جستوجوي هويتي تازه بودند و نياز داشتند براي خود خلق هويتي كنند و خودي نشان دهند، چون درست به بازي گرفته نشدند بازي خوردند و توسط فرقه تماميتطلب رجوي به صحنه خشونت و آسيب كشانده شدند و آنها را بهرودررويي با نظام واداشتند.
-آيا روي اين موضوع كه ميگوييد، تحقيقات ميداني انجام گرفته است؟
-نيازي به تحقيقات ميداني نيست، ليست افراد دستگير شده و يا شاهداني كه جوانان و نوجواناني را در آن حادثه بهخاطر ميآورند و يا مجموعه بازجوييهاي صورت گرفته همه دلالت بر اين نكته دارد. سن آدمهايي همچون خود ما كه واجد پيشينه و تاريخ و مبارزه سياسي بوديم، حول و حوش 25 و 26 سال بود، چه رسد به آن جوانان و نوجوانهاي فاقد پيشينه كه زيرمجموعه ما حساب ميشدند و با كمترين تحريك ميتوانستند آنها را بسيج كنند و به ميدان بكشند. من در اين زمينه جمعبندي و مطالعه شخصي دارم، البته اگر در اين خصوص مطالعه و تحقيقي جامع صورت گيرد خوب است هرچند ممكن است در حوزههاي تحقيقاتي و اطلاعاتي ـ امنيتي نظام اين بررسي صورت گرفته باشد. در حوادث پس از عمليات مرصاد جواناني به پاي جوخه اعدام رفتند كه شوخي شوخي اين اعدام را تجربه ميكردند. آنها اصلاً مناسبات قهرآميز فيمابين اپوزيسيون غيرقانوني و قدرت حاكم را نميفهميدند و از آن درك روشني نداشتند و در غائلهاي كه فرقه رجوي بهپا كرده بود ناخواسته به زندان افتاده بودند، از بيرون هم حسي روشن نداشتند و از همداستاني رجوي و صدام بيخبر بودند و با سرسختي جاهلانه پيادهنظام دار و دستهاي شده بودند كه همدست دشمن بعثي عليه كشور وارد جنگ شده بود و از زندان آنها هم چند سال گذشته بود و فكر ميكردند بازي طنزي صورت گرفته است. من با يكي از مسئوليني كه در جريان حوادث سال 1367 مسئوليتي داشت صحبت ميكردم پرسيدم شما اين افراد را كه صدا ميزديد و با آنها گفتوگو ميكرديد، آيا اشاره ميكرديد كه اگر روي مواضعت باشي چه نتيجهاي دارد؟ ايشان ميگفت نه، به اين صورت كه تو ميگويي نه. بچههايي كه با اصرار روي مواضع جاهلانه خود پاي جوخه اعدام رفتند به نظر من بيشتر، موضوع را بازي سياسي تلقي كردند تا اقدامي معنادار، در حالي كه اگر به صورت جدي ميدانستند و يا به آنها فرصت بيشتري داده ميشد تا از احساسات افراطي و عميق خود خارج شوند و بفهمند كه بازي خورده و بازيچه دست رجوي قرار گرفتهاند شايد بيش از 80ـ70 درصد آنها از موضع خود برميگشتند.
-در نشريه «راه مجاهد» مقالهاي نوشته شد كه اگر پس از شكست مرصاد در زندانها را باز ميكردند و خانوادههايشان با آنها ملاقات ميكردند و وقايع را به آنها اطلاع ميدادند، سر موضع نبودند. در حالي كه در زندانها را بستند و ملاقاتها را قطع كردند و آنها در اوج ناآگاهي قرار گرفتند.
-فكر ميكنم مجموعه اين نكات و البته فراگير بودن فتنه رجوي به افزايش نگراني مسئولاني كه ماموريت بازسازي نظام سياسي امنيتي جديد را عهدهدار بودند و مسئوليت داشتند تا نظام را مستقر كنند دامن زد. در حالي كه شايد اگر اين فرآيند، فرآيندي محدودتر بود، راحتتر كنترل و صميمانهتر حل ميشد و از تيزيهاي خشونت آن هم كاسته ميشد. من در اين رابطه ميتوانم موضوع فرقان را در مقام مقايسه تقاربها و تباعدهاي آن به اين بحث گره بزنم.
داستان فرقان ضمن اينكه حادثهاي تلخ در تاريخ معاصر ما بود و اولينهايي بودند كه دست به ترور سازمانيافته زدند و حتي نسبت به تشكيلات رجوي در بحث ترور مقدم بودند، اما چون جرياني محدود بود و با وجود اينكه نظام چهرههاي شاخص و مهم خود مثل مرحوم مطهري را از دست داد، احساس نكرد كه اين جريان فراگير و برانداز است، بلكه بهعنوان امري محدود، بيريشه و عارض به آن نگريسته شد كه واقع شده است و بايد كنترل و علاج شود و با تدبير و هوشياري و حداقل هزينه و حداكثر بهره، غائله پايان يافت.
-اما نظام را از مردم جدا كرد و دستگاههاي حفاظتي مستقر شدند، در حالي كه ويژگي انقلاب مردمي بودن آن بود.
-بله، آثار تبعي محدود خود را داشت، ولي اگر اصل موضوع را خوب كنكاش كنيد ميبينيد كه مجموع دستگيريها از 300 نفر تجاوز نكرد. بعد كه غربال شد كمتر از چند ماه، اين حجم بازداشتي، به كمتر از 100 نفر كاهش يافت و بقيه آزاد شدند. در مقام اعمال مجازات نيز تنها كساني محكوم شدند كه دستي به ترور و اعمال خشن داشتند و ذيل عنوان مفسد فيالارض و يا محارب از آنها نام برده ميشد، در مجموع كمتر از 30 نفر آنها اعدام شدند. (به حكم قتل نفس محترمه) بقيه نيز كه احكام سنگيني مثل ابد و يا 20 سال محكوميت گرفتند، همگي در كمتر از پنج سال از زندان آزاد شدند. وقتي همه اين قطعات پازل را در كنار هم قرار ميدهيم و تحليل ميكنيم، متوجه ميشويم يكي از اركان مهم و اصلي موفقيت در كنترل غائله فرقان، حسن تدبير مقاماتي بود كه در اين صحنه خوب و شايسته نقش ايفا ميكردند اعم از نيروهاي اطلاعاتي، قضايي و مسئولاني كه دولتمردان زمان خود بودند و نقش داشتند؛ مثل آقايان ناطق نوري، عبدالمجيد معاديخواه و محمدرضا مهدويكني، كه يا قاضي دادگاه بودند و يا بالاخره مسئوليتي داشتند. بههرحال خنثيسازي گروه فرقان، خوب مديريت شد. پروژه كنترل فرقان دست بچههاي سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي بود كه در دستگاههاي اطلاعاتي هم فعال بودند. بنا به ارتباطي كه داشتم چند جلسه با اكبر گودرزي، رهبر فرقان در زندان مباحثه كردم، او فاقد هرگونه استدلال بود. يكبار به او گفتم، تو كه حساب آقاي طالقاني را از بقيه جدا ميكردي، چه شد كه با آقاي طالقاني هم چپ افتادي؟ او ميگفت من به اين علت كج افتادم كه وقتي آقاي [امام] خميني گفت اسلام منهاي روحانيت، اسلام نيست ـ البته نميدانم يك چنين جملهاي امام دارد يا نه ـ چون آقاي طالقاني در برابر اين گفته موضع نگرفت، از نظر ما ايشان هم مثل ديگران شد. يا نسبت به يك روحاني ديگر كه معترض بود و او را مهدورالدم ميدانست به خاطر اين بود كه آن روحاني نعلين زرد ميپوشيد كه به نظر او نشانه تفاخر بود.
بسياري از استدلالهاي آنها بيبنياد بود. فردي را درون فرقه فرقان سراغ داشتم كه دو برابر سنش عمليات انجام داده بود. 16 سال سن داشت و 32 عمل نظامي مثل سرقت اسلحه، شناسايي، ترور و زدن بانك انجام داده بود. اين نوجوان آن چنان مقاومت ميكرد كه حتي زير سنگينترين فشارهاي بازجويي هم شكسته نشد. وقتي خود گودرزي دستگير شد و او را با آن جوان روبهرو كردند، گودرزي گفت حرفهايت را بزن و او هم همه حرفها را زد، آن نوجوان او را به عنوان پيشوا و رهبر خود پذيرفته بود.
به ياد دارم با قاتل مرحوم مفتح صحبت ميكردم كه جواني بسيار سادهلوح بود. به او گفتم تو با چه آگاهي اطلاعاتي به خودت اجازه دادي كه اين اقدام انتحاري را بكني، در حالي كه شكست طرح ترور در اين قضيه بسيار محتمل بود؟ او گفت بله، ما وقتي قرار بر ترور آقاي مفتح داشتيم، بالاي 95 درصد احتمال دستگيري ميداديم و كل عمليات را بر پايه پنج درصد تحقق موضوع دنبال كرديم. شب پيش از عمليات آقاي گودرزي براي ما از آخرت و بهشت گفت كه شما فردا شب در كنار امام حسين خواهيد بود. حتي در صحنه ماجرا اينها چند دقيقه با آقاي مفتح تعقيب و گريز داشتند و در حالي كه عمليات ميبايست در چند ثانيه انجام ميشد. بيان اين نكات ريز نشان ميدهد بهرغم اينكه اينها تا به اين حد به اقداماتشان ايمان داشتهاند و چون خوارج عمل ميكردند، اما چون فتنه فرقان خوب مديريت شد عارضهاي بر جاي نگذاشت. ميخواهم بگويم كه نه چنين ايماني در جريان نيروهاي جوان متصل شده به سازمان مجاهدين خلق وجود داشت و نه رجوي به لحاظ روحي و اعتقادي رابطهاي تنگاتنگ با اينها داشت كه بتواند با كاريزماي خود- مثل گودرزي- جوانان خام را روي اوج و موج نگه دارد و موفق به جلو ببرد. قصد داشتم تفاوت مديريت بحران حادثه فرقان را با جريان 60 بگويم؛ جريان فرقان كنترل شده بود و حاكميت احساس نگراني نداشت و فراگير هم نبود كه با وجود پرداخت هزينههايي به راحتي كنترل و موضوع براي هميشه در تاريخ سياسي ايران حل شد. جريان كوچكي هم بعدها تحت عنوان ادامهدهندگان فرقان شكل گرفت كه با تدبيرهاي اطلاعاتي حل شد، اما جريان مجاهدين خلق از جنس ديگري بود كه كثرت و گستردگي آن به تعبير آموزههاي ماركس تاثيري كيفي گذاشت و اين نگرانيها را تعميق بخشيد و احساس براندازي و به هم خوردن تعادل سياسي را براي مديريت نظام سياسي جديد به وجود آورد.
-از يك سو شما ميگوييد جريان وسيعي بود و از سوي ديگر مجاهدين هم ميگويند كه ما نماينده بخش عظيمي از مردم بوديم، اما ما را وارد بازي نكردند، نماينده ما را رد صلاحيت كردند و اجازه ندادند به مجلس برود، فكر نميكنيد كه آنها هم حق داشتند؟
-بله، اين را هم رد نميكنيم. به هر حال فتنه مجاهدين فراگير بود و تماميتطلبي و اشتهاي سياسي و غرور شخص مسعود رجوي هم پايانناپذير. نبايد فراموش كنيم كه آقاي رجوي در اين معادلات و مناقشات، سهمي بسيار بيش از آن كه احتمالاً واجد آن بود طلب ميكرد. او توقع جايگاه شخصيت شماره دو نظام را داشت. فرض كنيد در آن شرايط رجوي رهبري امام را پذيرفته بود و به ظاهر هم ميگفت و خود را سرباز امام ميدانست، اما رجوي به اعتبار خودخواهيها و اتكا به سازمان و نظم تشكيلاتي جنبش ملي مجاهدين جايگاه شماره دو حاكميت را براي خود تمنا داشت. ملاقاتهايي هم با آقايان داشت. وقتي شما ملاقات رجوي با امام را ميبينيد، امام به اينها ميگويد به درياي لايزال مردم بپيونديد و برويد خالصانه خدمت كنيد. اصلاً مرحوم امام چنين آدمهاي پرمدعايي را باور نداشت و به رسميت نميشناخت كه او را به عنوان طرف مذاكره و كسي كه سهمي در تحقق انقلاب داشته، بشناسد و با او مذاكره كند. در حالي كه رجوي آمده بود با امام مذاكره كند و سهم بگيرد، امام اين خودخواهي، غرور، طلبكاري و ادعا را هيچگاه و براي هيچكس و در هيچ زمان به رسميت نشناخت.
-اگر به رسميت ميشناختند چه اتفاقي ميافتاد؟ چرا كه بخشي از مردم و جوانان به آنها احترام ميگذاشتند. به احترام آن جوانان هم كه شده چه اشكالي داشت مذاكرهاي انجام گيرد؟
£امام به دلايل گوناگون آن رسميت را براي رجوي قائل نبود. امام نهتنها براي رجوي، بلكه براي بسياري از شخصيتهاي انقلاب چنين جايگاه و موقعيت و رسميتي قائل نبود. امام فقط مردم و جوانمردي و اخلاص و قدرت لايزال خلق را باور داشت و به رسميت ميشناخت، حتي بارها و بارها از سر صدق و صميميت، نقش بيبديل خويش را نيز در كنار مردم كمرنگ كرده و تقليل ميداد. ضمن اينكه فارغ از اين فقدِ ذاتي حق براي رجوي، نوع و مكانيزم پيروزي انقلاب اجازه نميداد كه كسي براي خود سهمي قائل شود و انصافاً امام اين حق مطلق و سهم مطلق را تا پايان عمر براي مردم صيانت كرد و از مصادره حكومت و قدرت به نفع گروههاي مدعي جلوگيري كرد. پذيرش اين رسميت براي رجوي توسط هر كس در نظام سياسي شكاف ميانداخت. هر چند رجوي فاقد اين صلاحيت و رسميت بود. علاوه بر اين امام با حركات سكتاريستي هر چهرهاي ولو ممتاز در ساحت سياسي و مديريت نظام مخالف بود. البته متقابلاً قرار بر اين نداشت كه تسويه حسابي با كسي داشته باشد، حتي با موضع تندي كه عليه مواضع سياسي ايدئولوژيك مجاهدين داشت مرحوم امام قائل بود كه آنها به جمع مردم و مسئولان بپيوندند و نقش و وظيفه خود را در قبال انقلاب و مردم ايفا كنند و دكان جديد در برابر نظام درست نكنند و البته جايگاهشان هم محترم شمرده شود و رعايت حريم همه انقلابيون فراموش نشود. خاطرم هست حتي بزرگاني همچون آقاي هاشميرفسنجاني، با شهردار تهران شدن مسعود رجوي مخالفت نداشتند، بلكه شايد پيشنهاد هم داشتند. در واقع هدف امام و پيروان صادق او اين بود كه يكپارچگي نظام و مردم، دوپاره و شكسته نشود و همه انقلابيون فارغ از گذشتهها و اختلافات به دامان انقلاب و مردم پناه ببرند و خدمت صادقانه و بيريا به كشور و نظام جديد را سرلوحه كار و ماموريت خود قرار دهند.
وقتي در ميتينگ معروف مجاهدين در امجديه مرحوم سيداحمدآقا خميني شركت ميكند؛ حاج احمدآقايي كه امام بعدها شهادت ميدهد كه كليه اقدامات و حركاتش با هماهنگي امام بوده، خود بهترين دليل بر اين است كه امام خصومت شخصي با رجوي نداشته و قراري بر حذف او با كسي نگذاشته، بلكه حتي در آن شرايط از چهرهاي مثل حاج احمدآقا هزينه ميشود تا شايد رجوي و سازمان او دست از جداييطلبي بردارند و به جمع نظام بپيوندند. اينها همه نشان از موافقت امام و متقابلاً معاندت رجوي دارد. به هر حال به نظر ميرسد مجاهدين دنبال سهم بسيار بالا در انقلاب بودند و اين ناشي از كجفهمي آنها بود كه ديگران را به حساب نميآوردند و پيروزي انقلاب را صرفاً محصول حركتهاي استشهادي خود و بنيانگذاران سازمان ميدانستند و البته از سر ناچاري نميتوانستند نقش محوري و رهبري امام كه انقلاب را هوشمندانه به پيروزي رسانده بود منكر شوند. شايد بتوان گفت احساس آنها به غلط اين بود كه اگر مردم به امام ايمان آوردند آن هم محصول اتفاقاتي بوده كه آنها آغازگر آن بودهاند
-درحاليكه رجوي هم خودش و هم امام را قبول داشت، چه اتفاقي افتاد كه وقتي امام گفت اسلحهها را بدهيد و من نزد شما ميآيم، اسلحهها را ندادند و از امام هم جدا شدند؟
-رجوي، امام را تا آنجا قبول داشت و زماني به رهبري امام تمكين ميكرد كه بهزعم خود، امام هم ادعاي او را در سهمبري به رسميت بشناسد، ولي وقتي امام براي كسي جز مردم حق و سهم و رسمي قائل نبود، طبعاً رجوي هم تمرد و شورش ميكند. به نظر من همراهي موقت رجوي در ابتداي انقلاب با امام وجه طريقي داشت، او قصد داشت از اين مسير و بدين طريق سهم خود را مطالبه كند والا همراهي وي هيچ موضوعيتي نداشت، اعتقاد نداشت، كمااينكه يك بار جلال گنجهاي در مورد لباس روحانياش به من گفت: اين لباس كه من پوشيدهام بهانه است. من به اين لباس اعتقاد ندارم و اهداف ديگري دارم، در اين لباس ايفاي نقش ميكنم. اين را شما در نظر داشته باشيد، الان كه شما وي را وصله تمامعيار به مجاهدين حس ميكنيد، ميتوانيد اين نكته را خوب دريابيد كه اساساً رهبري سازمان مجاهدين، پيروزي ملت ايران به رهبري امام و همراهي مردم با انديشههاي امام را در سويداي قلبش به رسميت نميشناخت. حساش اين بود كه اگر دري به تخته خورده و رژيمي رفته است بايد سوار اين موج شوند و سكان هدايت را به دست گيرند. از سوي ديگر شما هر نوع بازي و فراز و نشيبي كه از رفتار و كنش و واكنش رجوي در اين دوره سراغ بگيريد، از همراهي و پس از آن مخالفتش با بنيصدر و تشكيل شوراي مقاومت و همراهي با گروههاي جوانتر در قضيه اشغال سفارت آمريكا و شيوه گفتوگويش با امام خميني و سياست رسانهاي او در نشريه مجاهد، تمام دغدغهاش اين بود كه بايد به عنوان مهمترين ركن و مولفه قدرت سياسي ايران پس از امام نقش ايفا كند. اين موضوع در ذهنيت او و سازمان تحت امرش جا افتاده بود. وي باور نداشت كه حداكثر ميتواند به عنوان بازوي همراه، قطعهاي از پازل قدرت در نظام سياسي جديد باشد و نه بيشتر. جمعبندي او اين بود كه اگر ميخواست به سهام محدود در اين انقلاب تن دهد، اين سهام آنچنان براي ايشان جهانگير و نامآور نخواهد بود و چهره او را جهاني نخواهد كرد و به آن تمنيات و غرور و كيش شخصيتياش پاسخ نخواهد داد. او احساس ميكرد بايد در تراز امام معنا يابد والا در برابر امام بايد بجنگد. او ميخواست در صدر باشد، ولو اين صدرنشيني و ناموري از او چهرهاي تروريست، خائن و همنشين صدام بسازد. در اين ميان هم تنها چيزي كه آقاي رجوي بر آن اعتقاد و ايمان نداشت دموكراسي بود. رجوي هيچگاه به دموكراسي اعتقاد و ايمان نداشت، سازمان را ميخواست به صورت فرقه باشد كمااينكه چنين نيز شده است. در دستگاه رجوي هيچ راي و انديشهاي متفاوت از رجوي تاب طرح نميآورد، آراي مادون رجوي سركوب ميشود و در برابر آراي مافوق خط شكاف و جداييطلبي دنبال ميشود.
-نمونههايي از آن را ميدانيد؟
-افرادي مثل احمد حنيفنژاد، محمد حياتي و همچنين چهرههايي چون شاهسوندي، پرويز يعقوبي و علي زركش كه از او بريدند، همه در جداول جديد استقرار سازماني رجوي محلي از اعراب ندارند، درحاليكه كساني مثل مريم قجرعضدانلو، محمد سيدالمحدثين، سعيد اسماعيليان و پرويز كريميان ـ كه من بهخوبي رتبه و اندازه ذاتي آنها را ميشناسم ـ در ردههاي اول سازمان قرار ميگيرند و عجيب آنكه امروزه تمام ردههاي تشكيلاتي 29گانه سازمان به محوريت و مديريت دختران جوان و بيتبار و پيشينه سياسي شكل گرفته است. اينها ناشي از اين است كه رجوي و جريان فرقهاي او بيشتر از غفلت و عدم معرفت و بيپيشينه و ناتواني ذاتي انديشه عناصر سازماني خود استفاده ميكند و مناسبات اين ميدان بهگونهاي تدارك ديده ميشود كه رابطه خدايگان و بنده برقرار شود. مدعياني كه ميخواستند در دنياي مدرن زندگي كنند و امروز در حوزه روحاني رابطه مريد و مرادي را محكوم ميكنند در آنجا خود وحشتناكترين مناسبات و جريانهاي مريد و مرادي را حاكم كردهاند.
در پايان ميخواهم بگويم سوء تدبير رجوي در پاسخ گفتن به دغدغههاي نفساني و خودخواهيها و غرور تشكيلاتي او باعث شد تا با به ميدان كشيدن جمعيت گستردهاي از جواناني كه در جستوجوي هويتي اجتماعي ـ سياسي بودند و شايد هيچ چسبندگي سازماني با جنبش ملي مجاهدين نداشتند؛ حادثه و شورشي چون موضوع 30 خرداد 60 رخ دهد. نقطه مقابل اين جريان هم واكنش نظام امنيتي كشور بود كه به هر حال برخوردي تند و راديكال بود. برخي صاحبنظران امور امنيت ملي، واكنش روز نخست عوامل حكومتي را از باب محدودسازي، كنترل و ختم قائله، منطقي توجيه ميكردند. به اين معنا كه اگر كشور و مسئولان امنيتي جز اين واكنش، واكنش ديگري چون بيتفاوتي داشتند، شايد