پاسخ به نامه 14 ابراهيم خدابنده آبانماه 1385

پاسخ به نامه 14
15/12/2006
ابراهيم عزيز سلام:
نامه مملو از محبت شماره 14 تو را چندی قبل دريافت کردم که متاسفانه بدليل بيماری نتوانستم به آن زودتر پاسخ دهم.
بايد اقرار کنم که هربار نامه ای بين ما رد و بدل ميشود احساس ميکنم که درباره بحث فرقه حرفهای ضروری بين ما زده شده و بايد به بحث ديگری بپردازيم، اما با دريافت نامه بعدی تو متوجه ميشوم که هنوز بحثي ناگفته و فکر ناکرده در اين زمينه باقي مانده که بايد درباره آن با هم صحبت کنيم. در نامه 14 تو يک جمله بيش از جملات ديگری در ذهن من پر رنگ شد، در جائي که از قول محققي يکي از ويژيگيهای گرفتاران فرقه را بزرگ شدن در دنیای مجازی و کودک ماندن در دنیای واقعی خوانده بودی. از قضا من در پاسخ به دوستي در سخني پيرامون جداشدگان بحثي درباره يک روی اين ويژگي که خود علامه بيني و احساس بينيازی از دانستن است را سعي کرده بودم توضيح دهم. بعد از دريافت نامه تو احساس کردم از آنجا که اين مسئله ايست که نه تنها افراد را در درون فرقه گرفتار ميکند، بلکه بعد از جدا شدن از فرقه هم تا مدتها هنوز فرد مبتلا به آن باقي ميماند، بد نيست درباره آن صحبت بيشتری با هم داشته باشيم.
بنظر من اين جمله دوقسمت و يا دو رويکرد دارد که هر دو خيلي جالب هستند و تاثيرات خاص خود را چه دردوران اسارت و چه بعد از رهائي روی کارکردهای انسان ميگذارند.
قسمت اول بزرگ شدن در دنيای مجازی است:
فرقه با کارکردهای خاص خود دنيای مجازی ای برای افراد فرقه بوجود ميآورد که از طرفي بسيار ساده و دست يافتني است و از طرف ديگر بسيار دور از واقعيت و متفاوت با دنيای رنگارنگ بيرون ميباشد.
نميدانم جوک ديوانه و کش را شنيده ای يا نه؟ خيلي خلاصه ديوانه ای تمام دنيايش منحصر به اين شده بود که با کش تيرکموني ساخته و بزند شيشه مردم را بشکند. طرف را مياندازند تيمارستان، بعد از مدتي، وی پيش مسئولين رفته و ميگويد من معالجه شده ام و بيخودی مرا اينجا نگه داشته ايد! دکتر مسئول چند سئوال از او ميکند و ميبيند که براستي وی خيلي منطقي جواب ميدهد، لذا به ديوانگي وی شک کرده و بعنوان آخرين سئوال از او ميپرسد خوب اگر ما بتو هزار تومن بدهيم با آن چکار ميکني؟ ديوانه فکری کرده و با آب و تاب خاص خودش ميگويد با آن صد هزار کش خريده و تمام شيشه ها را ميشکنم. بعد از مدتي دوباره اين داستان تکرار ميشود و دوباره در پايان سئوالات دکتر سئوال پول را ميکند، اينبار ديوانه مزبور فکری کرده و ميگويد: خوب آنرا پس انداز کرده و وقتي فلان قدر شد با آن مغازه ای ميخرم که کسب و درآمدی داشته باشم، طبعا در اينجا دکتر مربوطه با خود فکر ميکند که وی براستي معالجه شده که ديوانه ادامه ميدهد: با درآمد ماهانه آن مغازه کش خريده و شيشه همه را ميشکنم. دردسرت ندهم بعد از چندمين مرتبه باز اين داستان تکرار ميشود و آخرين بار ديوانه بعد از خريد مغازه و پيدا کردن درآمد ماهانه، ادامه ميدهد که به خواستگاری خانمي رفته و زن ميگيرد و ناگهان ادامه ميدهد که شب زفاف کش شلوار همسر مربوطه را درآورده، با آن تيرکمان ساخته و شيشه مردم را ميشکنم.
دنيای فرقه هم بنوعي به همين سادگي است، دنيای ساده، يک و يا حداکثر دومجهولي است. برای مثال داستان مجاهدين و سرنگوني، بنوعي مثل داستان ديوانه و کش است، هر کارشان که کني، هر اتفاقي که در جهان بيفتد، بنوعي آنرا به خود ربط داده و به سرنگوني حکومت فعلي و رياست جمهوری رهبری خودشان ميرسند.
برای مثال در سازمان افرادی که در بخش نظامي بودند دنيا را کما بيش به وسعت شهر اشرف ميديدند. البته اين به معني شکلي و ساده لوحانه آن نيست که واقعا فکر ميکردند که خارج از اشرف چيز ديگری نيست، بلکه به اين معني که فکر ميکردند که سرنوشت ايران و شايد حتي بشريت بنوعي گره خورده است به آنچه آنان در آن پايگاه کوچک دارند ميکنند. اگر هريک به نوبه خود سرباز واقعي خواهر مريم شوند، ابر مرد و يا شير زني ميشوند که صد پاسدار ايران را حريف خواهند بود. در نتيجه ارتش چند هزار نفريشان ميتواند نيروی چند صد هزار نفری حريف را بزانو درآورده و ايران را دو دستي تقديم رهبر فرقه کند. و خوب بعد از گرفتن ايران و فهم خواهر مريم توسط همه مردم ايران، اگر توان همه مردم ايران صد برابر بقيه مردم جهان نشود، ده برابر که ميشود، با چنين نيروی عظيمي الحق که دنيا به پا بوسي رهبری خواهد نشست.
يادم است پس از جريان حمله صدام به کويت و بالارفتن احتمال حمله آمريکا به عراق، و سرنگوني صدام و.. اين تصويرساختگي دنيا و روند حرکتش بسرعت روبه شکسته شدن در اذهان رزمندگان بود و بوی شکست اين تحليل مشام عقب افتاده ترين و خوش باورترين اعضأ را هم آزار ميداد. اگر يادت باشد همانزمان بحث صليب مطرح شد و باز با يک منياتور سازی جديد و بقول مجاهدين ترسيم تابلوهای مختلف و حذف نا محتملها، رهبری سازمان با يک ساده سازی جريانات، صحنه را برای همه چنان چرخاند که از روز بعد همه دعا کنند که آمريکا زودتر به عراق حمله کند که مرزها باز شده و راه برای حمله به ايران هموار گردد و…..
امروز هم به احتمال زياد در اشرف تحليل مسئولين اين است که همه جريانات بر وفق مراد است. صدام که نميگذاشت به ايران برويم رفته، مسئله آمريکا و ايران لاينحل است و دير يا زود آمريکا مجبور است بپذيرد که حل تمام مسائل خاورميانه و دنيا به سرنگوني رژيم گره خورده و هيچکس جز سازمان نميتواند اينکار را انجام دهد. در نتيجه ما را از ليست تروريستي در خواهند آورد، بجای سلاحهای زنگ زده صدام، سلاحهای دولوکس آمريکائی بما خواهند داد و پيش بسوی ايران و…
در بخشهای ديگر سازمان هم ما کما بيش همين کاريکاتور ساختگي را در ذهن داشتيم. داستان بقيه هم زياده چنداني بر داستان ديوانه و کش نداشت. مثلا در بخش ديپلماسي اينطور تصور ميشد که اگر ما بتوانيم امريکا را گول زده و خود را به آنها تحميل کنيم و بعبارتي تنها ابر قدرت جهان را وادار کنيم که ما را بعنوان تنها آلترناتيو حکومت ايران برسميت بشناسد، و يا حداقل اسم سازمان را از ليست تروريستي خارج کرده و با آن رابطه دولتي برقرار کند، کار تمام است. چرا که اين يعني چراغ سبز حمله ارتش مجاهدين به ايران و…
و يا بچه های اطلاعات فکر ميکردند با تماسهای داخل خود ميتوانند تمام اسرار مگوی حکومت را دريافته و از طرفي راه پيروزی سريع برای ارتش را فراهم کرده و از طرف ديگر راه را برای افشأ گری بخش ديپلماسي هموار کرده، مانع جوش خوردن رابطه رژيم و غرب شده و در نتيجه…
به اين ترتيب هر کدام ما در هر بخشي که بوديم حتي آشپزخانه مجاهدين در دنيای ساده و کوچک ساخته شده برايمان اينطور فکر ميکرديم که تمام آينده دنيا و بشريت بند است به کار روزانه ما در بخش مربوطه. و خلاصه دنيا است و کش و شکستن شيشه خانه همسايه. کما اينکه امروز هم ميبيني با يک حکم دادگاه کذا مجاهدين به يکديگر تبريک و تهنيت ميگويند که آی چه شد، هيچي از ليست خارج شديم و پيش بسوی ايران و امروز دادگاه، فردا تهران. از آنطرف بعضي از جداشدگان هم که متاسفانه هنوز تا حدودی در اين دستگاه زندگي ميکنند، تحليل پشت تحليل و خبر پشت خبر ميدهند که نخير فکر کرده ايد فلاني گفته که هنوز اسم مجاهدين در ليست است و… و گوئي با درآمدن اسم مجاهدين از آن ليست، شق و القمر ميشود و دنيا واژه گون، که بايد هرطور شده مانع آن شد.
به اين ترتيب هر کدام ما در هر بخشي که بوديم با محيط شدن نسبي به اين دنيای کوچک و فهم قانونمنديهای آن، سريعا دچار خود علامه بيني ميشديم و اينکه گوئي به تمام اسرار مگوی دنيا پي برده و همه جريانات را بسرعت ميتوانيم تحليل کرده و جواب همه سئوالات را از جيب کوچک خود در يک چشم به هم زدن درآوريم. اين بقول تو بزرگ شدن و يا اعتماد بنفس کاذب در درون مجاهدين، کاررا بجائي رساند که باز اگر يادت باشد در انقلاب مرحله طلاق خود سازمان بقول رهبريش مجبور به کرسي شکني شد. يعني همه، هر کسي در حيطه خود، آنقدر دنيا را کوچک ديده و در نتيجه سازمان و خود را بزرگ ديده بود که در ذهن خود برای خويش از کاری که ميکرد کرسي و بارگاهي ساخته بود و بادی به غبغب انداخته بود که سازمان را مجبور کرد انقلاب خالي کردن بادها را به راه بياندازد. بحث هم اگر يادت باشد اين نبود که اين کرسيها مجازی هستند و پوشالي، بلکه بحث اين بود که آنها متعلق به رهبری هستند و ما آنها را از رهبری بسرقت برده ایم. (جالب اينستکه اين خود بزرگ بيني و خود علامه بيني در دنيای کوچک مجاهدين و بقول مسعود رجوی « الماس شدن» اعضأ يک اثرش هم اينبود که فرديت در حال نابودی افراد را قدری رشد داده بود و داشت راه را برای بازگشت اعضأ به خودشان و در نتيجه جدائي از سازمان هموار ميکرد، در نتيجه آنچيزی که جزو ابزار چسب به سازمان محسوب ميشد بنوعي داشت وسيله ناچسبي ميشد که ميبايست شکسته ميشد و بنوعي به افراد گفته ميشد که بدون رهبری هيچ چيز نيستند، زنان ضعيفه های توسر خور و مردان هم چاقو کشان سر گذر ميباشند.)
و اما بخش کودک ماندن در دنيای واقعي:
در دنيای فرقه چون دنيای همه مثل هم دنيائی کوچک و ساده است، افراد دچار هيچگونه تناقض و تضادی نميشوند و به قولي با هم بزرگ ميشوند،و نميتوانند عقب افتادگي و سادگي و بقول تو کودکي خود در قياس با دنيای بيرون را ببينند. حتي افرادی که با دنيای بيرون هم در داد و ستد هستند باز وارد سهمي از دنيای بيرون ميشوند که درمحدوده چارچوبهای مشخص خودشان است. برای مثال يادم است که وقتي بعد از بحثهای رياست جمهوری در سازمان، عده ای از بچه های ارتش به خارج فرستاده شدند که کار اجتماعي بکنند، ما بنوعي با اين مشگل يعني کودک ماندن آنها در دنيای واقعي روبرو شديم. مثلا در نشستي مسئول من از من خواست که برای تعدادی از آنها نشست گذاشته و آداب معاشرت معمولي را به آنها آموزش دهم، في المثل بگويم که وقتي خانه کسي ميروند بدون اجازه تلفن نزنند و يا سر يخچال مردم نرفته و يا قبل از صاحب خانه به جان غذای روی سفره نيفتاده و از بشقاب بقل دستي چيزی برای خود برندارند. خوب نه من و نه آنها اينها را به حساب کودک ماندن خود نميگذاشتيم بلکه آنرا جزو فرهنگ بورژوازی حاکم بر خارج روابط خود ميديديم که نه تنها ارزش ياد گرفتن ندارند (مگر برای کساني که کارشان در خارج از کشور بود) بلکه بايد به ندانستن و عدم رعايت آنها افتخار هم کرد.
و يا در دنيای ديپلماسي آنزمان که ما بحثمان حقوق بشر بود و زدن رژيم با اين حربه بود، هر کداممان علامه ای بوديم در اين پهنه، (کما اينکه امروزه به احتمال زياد همه افراد ديپلماسي مجاهدين شده اند حرفه ای بحث اتمي؟!) اما اگر در ملاقاتي ملاقات کننده قدری از اين چارچوب فاصله ميگرفت و في المثل از جناحهای مختلف درون حکومت از ما سئوال ميکرد، اطلاعات ما گاها از اطلاعات تازه کارترين خبرنگاران و سياستمدارن خارجي در مورد کشور خودمان کمتر بود. خوب آيا ما اين کمبود اطلاعات را نميفهميديم؟ و يا متوجه نميشديم که نه تنها در صحنه اطلاعات عمومي بيغ هستيم و هيچ نميدانيم، بلکه حتي در بهنه سياست کشور خودمان هم اطلاعاتمان کمتر از بقيه است؟ جواب اينست که ميفهميديم اما آنها را بي ارزش ميديدم. مثلا شناخت و فهم جناحهای مختلف حکومت را دعوای شغالها تفسير کرده و با بکار بردن اين صفت عملا همه آنها را يکي دانسته و به اين ترتيب نافي ضرورت شناخت آنها ميشديم. و يا در صحنه اطلاعات عمومي، با طرح بحث روشنفکر بي عمل و نشخوارهای روشنفکرانه ، نه تنها فقر اطلاعات عمومي خود را بد و کمبود نميديديم، بلکه خود آن تبديل به نوعي فخر ميشد که ما آنيم که وقت برای خواندن و فهميدن اين چيزهای بي حاصل نداريم. فکر ميکنم در زمينه های ديگر هم وضع به همين منوال بود و في المثل افراد بخش مالي بجای پاسخ به اينکه چرا بعد از بيست سال هنوز مجبور به خيابان گردی هستند و مثلا نتوانسته اند تجارت خانه و شرکتي مثل بقيه فرقه ها و احزاب سياسي برای تامين مخارج خود بوجود آورند، پاسخ بحث استقلال بود و اينکه هيچکس به ما کمک نميکند و ما با نيروی خود بايد هزار جور مسئله را حل کنيم… در نتيجه افراد، نه تنها با ديدن کوچک بودن دنيای مالي سازمان دچار شک و تردپد نميشوند بلکه با رد خارج از آن دنيا، بعوض کوچک ديدن توان و تخصص فردی خود، حتي بيشتر از گذشته احساس بزرگي و توانا بودن ميکنند.
اما اين بزرگ شدن در دنيای ساختگي فرقه و کوچک ماندن در دنيای واقعي، وقتي فرد از فرقه جدا ميشود بکل شکل ديگری بخود ميگيرد. اگر معدود افرادی را که حتي بعد از جدائي فيزيکی از فرقه در چارچوب ذهني و فهمي و بعضا حتي عقيدتي فرقه باقي ميمانند را کنار بگذاريم، بقيه جداشدگان بيکباره با اين روبرو ميشوند که تمام دانش و فهم کسب کرده ساليان متمادی زندگيشان در فرقه، در دنيای خارج پشيزی نميارزد و بهيچ کار نميآيد. حتي معلومات قبل از فرقه هم شامل مرور زمان شده و بقولي پلاسيده و از دور خارج شده است. بقولي بيکباره آن بزرگي از بين ميرود و آنچه باقي ميماند کوچکي و عقب ماندگي در دنيای واقعي است.
برای مثال اجازه بده از خودم برايت بگويم، از چند ماه اول که هنوز بلحاظ فهمي و فکری در چارچوب دنيای گذشته بودم و باد آنجا را در غبغب داشتم ميگذرم، در آندوران حداکثر سختي، مشگلات فيزيکی و جسمي و معيشتي بود که در چارچوب سختي کشيده شده گذشته قابل اغماض بودند. مشگل اصلي زماني رو شد که شروع کردم به فهميدن بحث فرقه و آنچه که بر ما گذشته، و روبرو شدن با دنيای واقعي. بيکباره نه تنها تمام آن اعتماد بنفس کاذب دوران فرقه دود شد و به هوا رفت بلکه با اين روبرو شدم که حتي اعتماد بنفس دوران ماقبل فرقه را هم نميتوانم داشته باشم. بلحاظ سواد و دانش، يا هر آنچه که ميدانستم فراموش شده بود، و يا در اثر رشد علم و تکنيک تبديل به معلومات موزه ای شده بودند. بيکباره ميديدم که در يک مکالمه ساده اگر از بحث مجاهدين و فرقه و سياست (آنهم سياست ايران و بخش بسيار محدود آن) خارج ميشديم، في الواقع حرفي برای گفتن نداشتم و از يک نوجوان تازه به سن و سال رسيده هم فهم و شناختم کمتر است. من قبل از پيوستن به مجاهدين اهل کتاب خواندن بودم و ميتوانم مدعي شوم که تا بيست و چند سالگي که با مجاهدين آشنا شدم به اندازه خودم در زمينه های مختلف مطالعه کرده بودم و ميتوانستم مدعي داشتن يک ميزان اطلاعات عمومي متوسط و شايد حتي بالاتر از متوسط باشم. در حاليکه بعد از جدائي اولا يا همان اطلاعات عمومي گذشته فراموش شده بودند و يا مثل سواد آکادميکم شامل مرور زمان شده و از دور مصرف خارج شده بودند. يک نمونه کوچک آن معلومات نسبي مارکسيستي وچپ دوران جنگ سرد است که بکل پس از سقوط شوروی و جمع شدن آن دستگاه ارزش و معني و مفهموم خود را از دست داد. از دانستن و فهميدن چه برای کسب معاش و چه برای معاشرت که بگذرم، حتي بلحاظ فردی در بسياری از انتخابهای روزمره فهم و شناخت و خواستم مربوط به جواني بيست و سه – چهار ساله ميشد که هيچ سنخيتي با سن و سال کنونيم نداشت. تازه اين مشروط به آن بود که از اساس ميتوانستم مدعي خواست و يا سليقه فردی شوم! چرا که برای مدتها اگر کسي از من ميپرسيد اين رنگ را دوست داری و يا آن رنگ و يا اين طرح لباس و يا لوازم خانه را ترجيح ميدهي و يا آنرا، بواقع جوابي نداشتم. چرا که برای ساليان دراز نه تنها با اين سئوالات روبرو نشده بودم، بلکه حتي مطرح شدن آنها در ذهن را علامتي بورژوازی و بمثابه گناهي بزرگ ميديدم. جالب است که برايت بگويم که گاها در برخورد با اينجور سئوالات بدون آنکه دست خود را رو کنم، يا از دوستان تقليد ميکردم و يا حتي در مواردی همچون بچه ای که از برادر و يا خواهر بزرگتر خود تقليد ميکند، دخترم، سروی را الگو کرده و از او ياد ميگرفتم. بلحاظ فردی علي رغم اينکه کمبود اعتماد بنفس، حتي نداشتن آن در حد دوران جواني قبل از مجاهدين، بسيار آزار دهنده و عقب نگهدارنده بود، اما از فهم اينکه چقدر ما نسبت به دنيای بيرون کودک باقي مانده بوديم خوشحالم، چرا که باعث شد بفهمم که تا چه حد نميدانم و با سر بدنبال ياد گرفتن مجدد بروم. برای مدتي در کنار نو جوانان 19 – 20 ساله به خواندن و ياد گرفتن الفبای زبانهای جديد کامپيوتری و… پرداختم و شبها به خواندن کتاب و ديدن دنيای ناديده دو دهه گذشته. تا بلکه بتوانم به حدی برسم که نسبت به سنم بگويم که حدودا ميدانم و ميفهمم. خوب فکر کنم که چهار صفحه برای يک جمله کافي باشد و بهتر است وارد بحث ديگری از نامه ات شوم.
چند روز قبل خواندن کتابي بنام Assassins نوشته Bernard Lewis را تمام کردم، نکته جالب اين کتاب، جدا از مطالب تاريخي و فلسفي آن بحث خود لغت Assassin است، که يعني آدم کش حرفه ای. ريشه لغت از حشيش بفارسي است، گوئي حشيش برای اروپائيان در جنگهای صليبي، قابل تلفظ نبوده و آنرا آسيس تلفظ ميکرده اند و در نتيجه لغت بمرور زمان از فارسي به لاتين و فرانسه و از آنجا به انگليسي راه يافته و تبديل به آسسن شده. کتاب تاريخچه فرقه اسماعيليه در ايران و در سوريه و لبنان است، وقتي اين کتاب را ميخواندم بي اختيار به ياد تو و نامه ات به جلال گنجه ای افتادم و اينکه بحث فرقه را محدود به فرقه دموکرات کرده بود.
حال رابطه فرقه اسماعيليه با حشيش چيست؟ داستان از اين قرار است که حال به درست و يا به تفسير، گوئي تنها شيوه منطقي پاسخ به اينکه چگونه مريدان فرقه اسماعيليه حاضر ميشدند کورکورانه برای انجام فرامين رهبر خود، خويشتن را بکشتن داده و بهر قيمت فرمان مراد خود را انجام دهند، برای صليبيون در جنگهای صليبي، و شايد مسلمانان آنزمان مثل صلاح الدين ايوبي که حکومت فاطميان را در مصر برانداخت، اين بوده که بگويند پيشوايان اسماعيليه مريدان خود را حشيش خور ميکرده اند. بهر صورت اينهم شيوه ای بوده برای تفسير کارکردهای فرقه در آنزمان که هنوز روانشناسان معاصر متولد نشده بودند که آنرا به شيوه های مدرن توضيح دهند. برنارد لوئيس بر اساس تحقيقاتش معتقد است که چه در ايران توسط فرقه اسماعيليه حسن صباح و يا در لبنان و سوريه کساني که امروزه بنام دروزی ها شناخته ميشوند، در دو مرحله افراد را حشيش خور ميکرده اند. اول در نقطه وصل بوده و دوم در موقع عمليات. در موقع وصل گوئي بعد از طي مراحل مقدماتي به افراد حشيش ميداده اند و بعد از آن وی را به باغي مصفا برده و به او ميگفتند اينجا بهشت است و بعد او را با تمام داستانهای مربوط به بهشت آشنا ميکرده اند و اينکه خلاصه اگر با ما بيائي بعد از مرگ به چنين جائي ميروی. (يادم افتاد در آخرين تماس، رهبری مجاهدين به من گفت با جدائي از ما خسر الدنيا في الخره خواهي شد. و خلاصه هم بهشت کوچک فرقه (منظور همان دنيای ديوانه و کش) را از دست ميدهي و هم در آندنيا رهبری نيست که بگويد اين با من است و دستت را گرفته و به بهشت و ملاقات حوريان بهشتي ببرد.)
بگزريم، گوئي افراد پس از اين تجربه چنان برای رفتن به بهشت بيصبر ميشده اند که برای روز عمليات و کشته شدن در راه فرقه روز شماری ميکرده اند. عليرغم اينکه من جناب برنارد لوئيس و ضديت وی با اسلام امروز را ميشناسم اما کارهای تحقيقاتي وی معمولا خيلي خوب است. و ميتوانم قبول کنم که حتي اگر داستان حشيش درست نبوده، اما اين تنها طريقي بوده که عقلای آنزمان ميتوانسته اند عملکردهای آنها را توضيح داده و توجيه نمايند.
مشگل اينستکه فرد تا زمانيکه در حلقه فرقه اسير است بهيچ عنوان فکر نميکند که چيزی اين ميان غلط است و همه چيز را به درستي آنچه که بايد باشد ميبيند. و کار کردها و بحثهای خود را هم کاملا عقلاني ديده و از اينکه افراد خارج از فرقه متوجه کلام وی نميشوند در تعجب است، که البته امروزه اين علامت تعجب را با انگ مزدور بودن هر که مخالف است، حل مينمايند.
آما در مورد جلال گنجه ای، من و تو به خوبي اين جناب را از نزديک ميشناسيم و فکر کنم تو هم با من همعقيده باشي که وی بر خلاف اعضأ سازمان که ممکن است طبق تفسير برنارد لوئيس در عالم هپروت، جريانات و دنيا را ميبينند، در عالم تخيلات ساختگي فرقه زندگي نميکند و ميتواند بخوبي درست و غلط را تشخيص دهد. مشگل وی اينستکه او يکی از متناقض ترين افراد در دستگاه مجاهدين و شورای آنهاست. تناقض وی از آن جهت است که حالا که از بد روزگار تمام دار و ندار و مال و معنايش در دستگاه سازمان است و بس، از طرفي ميخواهد لباس روحانيت را بدر آورده، گذشته و عقل و خرد را فراموش کرده و به عنوان يک عضو سازمان در دستگاه تشکيلاتي و عقيدتي آنها حل گردد. بقولي خواهي نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. اما از طرف ديگر نميخواهد و يا نميتواند از دبدبه و کبکبه و امتيازاتي که اين لباس برايش در آن دستگاه بوجود آورده دل بکند. بقول سازمان وی هم مسئله کرسي دارد، آنهم چه کرسي ای! فکر کنم تو هم با من همعقيده باشي که اگر نامه وی را به خودش بدهيم و بگوئيم آنرا به خوان و بلحاظ منطقي و عقلاني اشکالات آنرا بگو از هر دو ما بهتر ميتواند آنها را ديده و بيان نمايد. مثلا آيا وی نميفهمد که همين لغت «شيطان بنده» بجای خدابنده، جدا از مضحک بودنش که بيشتر به کارهای دلقکهای نوجوان سازمان ميآيد تا ايشان، بکار بردنش از جانب وی، عين کفر گوئي است؟ حتي اهريمن زرتشتي هم نميتواند طبق اعتقادات زرتشتيها در دنيای ماده حظور وتسلط کامل داشته باشد چه برسد به بنده داشتن. حال چگونه شيطان اسلامي که خود فرشته ای بوده مخلوق خدا و مادون انسان ميتواند بنده ای داشته باشد بنام ابراهيم؟! و يا فکر ميکني که ايشان نميفهمد که «پخمه» صدا کردن کسي که برای مدت ده سال نماينده شورای ايشان يا در سازمان ملل و يا در آمريکا بوده خود ايشان و سازمان و شورای مربوطه را تبديل به چه چيزی ميکند؟!
باری در اين ميان تعجب من از تو بود که با اين بيچاره بنده خدا چه کار داری؟ (ميبيني که من وی را بنده خدا خواندم و نه بنده کس ديگر، چرا که بر خلاف او من معتقدم که همه حتي بوش و بلر و چنگيز و هيتلر هم بنده خدا هستند، منتهي بنده خطا کار خدا)
فکر کنم پارسال بود که ايشان يک مطلب طول و درازی هم درباره من نوشته و من را هم با فحاشي های اينچنييني مورد لطف خود قرار داده بودند. از قضا همانزمان دوستي از من خواست که برای وی جوابي بنويسم. به آن دوست گفتم که چه بنويسم؟ در حاليکه احساس فرديم، دلسوزی برای اوست، چرا که ميدانم که اين خارج شدن از منطق و عقلانيت و ادب نه نتيجه فهم اوست بلکه نتيجه تناقض درونيش است. او نيز مثل هر عضو متناقض در دستگاه سازمان، برای پنهان کردن مشکل فرديش مجبور است با فحاشي به مخالفين، فرا فکني کند. اگر هم بخواهم که اينکه او کيست و در چه موقعيتي چنين چيزی را نوشته را فراموش کرده و صرفا به قلم او پاسخ دهم که پاسخ فحاشي چه چيز ميتواند باشد جز ناسزا گوئي که آنهم حيف حرمت قلم و مرکب.
و اما بحث سياسي تو در نامه ات: و اينکه با سقوط طالبان و صدام، ايران و يا حکومت ايران برنده اصلي جريان شد. کاش منهم به خوش بيني تو بوده و ميتوانستم جريان خاورميانه را بهمين راحتي برنده دار و بازنده دار ببينم. اگر از من بپرسي ميگويم برنده کارهای بوش و بلر در خاورميانه قبرستانها هستند و بازنده آن همه انسانها منجمله ايرانيان و امريکائيان و انگليسيها و بيشتر از همه عراقيها. ديروز موسسه ای که برای دولت آمريکا آمار تهييه ميکند در مجموع زمينه های مختلف اينطور نتيجه گيری کرد که بيش از 92% مردم عراق وضع را از لحاظ مختلف بمراتب بد تر از دوران صدام ميدانند. متاسفانه من احساس ميکنم که حرکت آمريکا و انگليس در عراق و افغانستان، هيچ برنده واقعي ندارد و تنها بازنده ها و سوگوارها هستند که شاخص آن حرکت ميباشند. بقولي دو ديوانه سنگي را در چاه انداختند که هزار عاقل هم نميتوانند آنرا در آورند. برای مثال در افغانستان، اولا که کي گفته که طالبان رفته؟ بعد از نزديک به پنج سال و جنگ هفتاد و دو ملت با آنها نه تنها از بين نرفته اند بلکه دارند بسرعت باز ميگردند. تا کنون چند ايالت جنوبي را پس گرفته اند و افرادی مثل حکمت يار هم که در مقابل آنها قرار داشت را به کنار خود آورده اند. ثانيا کاش جريان افغانستان محدود به افغانستان باقي ميماند. کاری که غرب در افغانستان کرد بعوض نابود کردن يک غده چرکين، آنرا ترکاند و تمام منطقه، بخصوص پاکستان را که مشگل بسي بزرگتر است را از پائين چرکين کرد. حالا ما در منطقه، بجای يک غده چرکين هزاران غده نامرعي داريم که در حال رشد هستند و خدا بداد زماني برسد که آنها پخته شوند و مرعي گردند. منظورم جريان وهابي و يا سلفي و يا بقول پاکستانيها درباندی است. جرياني که هيچ کسي را جز خود مسلمان نميداند و خون همه را حلال ميداند. جرياني که نه تنها شيعيان بلکه بقيه مذاهب اهل تسنن بغير از حنبليان را نا مسلمان و بدتر از کفار دانسته و بر احدی رحم نميکند. کار کردهای اين جريان را امروز در عراق شاهد هستيم، فقط فکر کن که اگر اين جريان در پاکستان بمب اتم دار و در افغانستان قدرت را در دست بگيرد و پايش به تاجيکستان و شيخ نشينهای اهل تسنن هم باز شود وضع ايران در اين ميان چه ميشود؟ ممکن است بگوئي که مشگل اصلي آنها با غرب است. گر چه حرف تو بلحاظ تاکتيکي ممکن است درست باشد، اما بلحاظ فلسفي و تاريخي و استراتژيک،متاسفانه بايد بگويم تحليلي است اشتباه. چرا که وهابي ها تاريخا نشان داده اند که براحتي ميتوانند با انگليس و آمريکا بر عليه مسلمان ديگر متحد شوند. همانطور که متحد انگليس بر عليه عثماني شدند و در جنگ خليج فارس، سربازان امريکائي را بر عليه عراق مهماندار شدند. دردوران استعمار هند هم گرچه جنگ اصلي آنها برای استقلال و در نتيجه در مقابل انگليس بود، اما هر جا که در مقابل مسلمانان غير خود و شيعيان قرار ميگرفتند براحتي حاضر به سازش با انگليسيها بودند. بي دليل نيست که آنطرف قضييه هم حواسش جمع است و عليرغم اينکه بخوبي ميداند تمام داستان تروريسم هيچ ربطي به اسلام ندارد و تنها ابزار کار اين فرقه است، بخاطر منافع استراتژيک وعربستان دم بر نميآورد و بجای طرح تروريسم وهابي صحبت از «فاشيسم اسلامي» ميکند. در ضمن برای اينکه بيشتر دست تفکر عربستان در اين جريان را بشناسيم ، جدا از اينکه چگونه تفکر وهابي توسط شيخ سيد احمد در قرن هفده ميلادی وارد هند شد و بکنار از اينکه چگونه پول نفت عربستان باعث رونق مدارس وهابي در پاکستان و افغانستان شد، بد نيست به خبر ديروز اشاره کنم که گوئي در تماس تلفني ای پادشاه عربستان با ديگ چيني معاون رياست جمهوری آمريکا، وی گفته که اگر شما عراق را ترک کنيد ما از فرستادن پول و سلاح برای مبارزان اهل تسنن آن کشور (يعني تروريستهای وهابي ای که روزانه بطور متوسط دارند پنجاه تا صد آدم بيگناه را ميکشند) دريغ نخواهيم کرد. در ضمن خبر ديگری، ديروز خبر يک اينجا بود که آنهم به نوبه خود خيلي جالب است. خبر از اين قرار بود که ديروز مقامات قضائي و دولتي اينجا به نا گهان ادامه تحقيق درباره يک پرونده پر سرو صدا را به دليل تضاد با منافع ملي تعطيل کردند. تحقيق پيرامون دادن چيزی در حدود بيست مليون دلار رشوه به بعضي از شاهزادگان سعودی برای تصويب خريد جتهای انگليسي بجای ديگران در دهه هشتاد بوده. علت توقف ادامه تحقيق از اين قرار بوده که وزارت خارجه عربستان به دولت انگليس، ده روز وقت ميدهد که اگر تحقيق بسرعت متوقف نشود، انکشور،همکاری با غرب بر سر مبارزه با تروريسم را متوقف کرده و در ضمن ساختار نيروی هوائي عربستان را هم مستقل از انگليس کرده و از اين ببعد خريدهای خود را از فرانسه خواهد کرد. حال انگليس بخاطر نرنجاندن عربستان، آشکارا مجبور شده است يکی از اصول اوليه دموکراسي، يعني استقلال قوا را ناديده گرفته و عملا دولت از نفوذ خود استفاده کرده و به قوه قضائيه گفته که بي خيال، اين پرونده را بينداز در سطل آشغال، آنهم پرونده ای بيست ساله، که در شرف پاسخ يافتن بود و آنهم درست در پايان مهلت داده شده عربستان!
و اما در عراق، من بسختي ميتوانم باور کنم که هرج و مرج کنوني آنجا، شدت گرفتن روز بروز جنگ داخلي، و احتمال گسترش آن بکل خاورميانه منافع کسي بجز فرقه وهابي القاعده را تامين نمايد. درست است در کوتاه مدت رفتن صدام ضد ايران، و نفوذ سياسي ايران بين اکثريت شيعه عراق (که در ظاهر بر سر قدرت هم هست) ميتواند نشانه امتيازی برای ايران باشد. اما در دراز مدت به نظر من صدام نيش کشيده شده و شکست خورده، بمراتب تهديدش برای ايران کمتر بود تا بروز جنگ داخلي در عراق و احتمال سه پاره شدن آن که نهايتا منجرشود به ايجاد کشوری کرد نشين در شمال (متحد بلقوه اسرائيل) و منطقه ای سني نشين به احتمال زياد زير نفوذ عربستان و متاثر از انديشه وهابي در مرکز و کشوری شيعه نشين در جنوب. حتي ايجاد يک کشور شيعه در جنوب را من لزوما به نفع ايران و تحت نفوذ ايران نميبينم. اگر مجتهدی شناخته شده و پر جاذبه مثل خميني در ايران وجود داشت، ميتوانستي اينچنين نتيجه بگيری که چنين حکومت شيعه ای نهايتا به ايران نزديکتر خواهد بود تا به غرب. اما در حال حاضر من فکر ميکنم که بلحاظ استراتژيک و با شناخت نسبي از مجتهدين عراقي، کشش آنها نهايتا بسمت آمريکا و انگليس خواهد بود تا ايران.
بنظر من الان بهترين شرايطي است که ايران ميتواند با در دست داشتن امتيازات تاکتيکي با غرب وارد گفتگو شده و در قبال حل مسائل اقتصادی، گرفتن ساير آمتيازات، و در چارچوب منافع ملي کشورمان به آنها کمک کند که منطقه با فاجعه جنگ داخلي در عراق و بقدرت رسيدن مجدد طالبان و القاعده در افغانستان روبرو نگردد. اما متاسفانه ميبينيم که برقدرت نشينان ايران بجای استفاده از اين موقعيت طلائي و گرفتن حداکثر امتياز برای ايران به شعار دادن بر عليه اسرائيل و برگزاری کنفرانس هاليکوست ميپردازند و بيشتریين امکانات تبليغي را به رسانه های صهيونيستي بر عليه ايران داده و امکان هر گونه استفاده از اين موقعيت را برای ما کور ميکنند.
اجازه بده حالا که باب بحث را باز کردم قدری بيشتر درباره اين کنفرانس و مواضع ضد اسرائيلي دولت صحبت کنم.
من مواضع حکومت در حمايت از مردم فلسطين را تا حدود زيادی درک کرده و بسياری از آن مواضع را بشرط گاف ندادن سياسي ميتوانم مثبت و درست بدانم. حتي مواضع خاص رئيس جمهورهم ميتواند بغير از حمايت از مردم مظلوم فلسطين، ضامن منافع ملي کشور هم باشد. به اين ترتيب که در بحث اتمي و يا استقلال کشور وی تشخيص داده که بجای تکيه به چين و يا روسيه جهت خنثي سازی فشارهای غرب، بهتر است که به توده های مسلمان تکيه کرده و با شعارهای غليظ ضد اسرائيلي حمايت آنها را کسب کرده، و به اين ترتيب احتمال حمايت علني دولتهای عربي از فشارهای غرب روی ايران را خنثي سازد. و علاوه بر آن غرب را هم با اين مخمصه روبرو سازد که هر گونه عمل خصمانه و منجمله حمله اسرائيل به ايران ميتواند منجر به نا آراميهای جدی و غير قابل مهار در منطقه شود. اما در شرايطي که اين مواضع ميتوانستند بدون دادن گافهای جدی بنفع ايران عمل نمايند، متاسفانه بدليل آن گافها، جريان معکوس شد و به نوعي برنده دارد لابي اسرائيل و صهيونيسم ميشود.
بنظر من موضوع جدی ای که حکومتداران ايران به آن بي توجه هستند، اينستکه امروزه هم مانند دوران جنگ سرد، در دنيا دو ابر قدرت جدی وجود دارند. در حاليکه ابرقدرت غرب ضد استقلال و منافع ملي ما عمل ميکند، ابر قدرت ديگر ميتواند و بايد متحد بالقوه ما باشد. آن ابر قدرت دوم بر خلاف گذشته کشورديگر و يا قطب ديگری مثل شوروی نيست، بلکه بقول Noam Chomsky نويسنده معروف، که فعلا کتابش تحت عنوان America’s Quest for Global Dominance کتاب سال و يکي از پر فروشترين کتابهاست، کسي نيست مگر توده های مردم، بخصوص در کشورهای غرب که ضد جنگ و ضد امپراطوری نوين نو محافظه کاران آمريکا هستند. جهت اطلاع تو اکثريت روشنفکران چپ غرب و حتي مردم عادی، ضد جنايات اسرائيل هستند، تا جائيکه اگر شنيده باشي اخيرا جيمي کارتر کتابي نوشته بنام Palestine peace not Apartheid بر عليه اسرائيل که بشدت جيغ بنفش لابي اسرائيل در آمريکا را درآورده است. اما همين افراد ضد ضهيونيسم و ضد جنايات دولت اسرائيل، به جد ضد ضديت با نژاد سامي و کشتاريهوديان هستند. انديشه صهيونيسم از ابتدای پيدايشش عليرغم اينکه انديشه ايست سکولار و ضد مذهب منجمله ضد دين يهود، تمام سعي و کوشش اين بوده که خود را نماينده يهوديان جهان کرده و وارث خونبهای کشته شدگان يهوديان درغرب شود. خوب اينجاست که بقولي عدو شد سبب خير. يعني دولتمردان ما بجای حرکت در وحدت با روشنفکران و مردم عادی غرب و يهوديان آزاده وچپ، بر عليه خونخواران حاکم در آمريکا و انگليس و اسرائيل، عملا با کارشان آب در آسياب اسرائيل و نو محافظه کاران ريخته و به همه دنيا دارند نشان ميدهند که براستي اسرائيل = يهوديان و دين يهود.
من هر چه بيشتر فکر ميکنم، اين جريان براه افتاده بنام بررسي صحت هاليکوست در ايران را کمتر ميفهمم که چگونه ميخواهد منافع ملي ما و يا مسلمانان را تامين نمايد؟
اين درست است که تعداد شش ميليون کشته شده يهودی در اين جريان قابل پرسش است. مثلا تا آنجا که من به ياد ميآورم، وقتي من محصل بودم و تاريخ را ميخواندم اين تعداد سه ميليون بود، اما گوئي از آنزمان تا کنون هم هيتلر بيکار نبوده و حدود سه ميليون نفر ديگر را هم طي اينمدت سر به نيست کرده. اما آيا واقعا دعوا بر سر تعداد است؟ مثلا اگر ثابت شود که بجای شش مليون نفر، هيتلر چند صد هزار نفر را کشته، چيزی از قبح اين مسئله کاسته ميگردد. واقعيت قضيه اينستکه، ضديت اروپائيان با نژاد سامي يک داستان تاريخي است و فقط به جنگ جهاني دوم و جنايات هيتلر بر نميگردد. داستان به زماني برميگردد که روميان سرزمين فلسطين و يا اسرائيل را فتح کردند و بعد از گذر مدت کوتاهي با قومي مقاوم و مبارز روبرو شدند، بطوريکه اين سرزمين بزودی تبديل شد به يکی از پردردسر ترين مناطق امپراطوری روم. کار به آنجا کشيده شد که نهايتا معبد يهوديان را با خاک يکسان کرده و تمام قوم يهود را مجبور به مهاجرت از سرزمين خويش نمودند و بقولي «دياسپرا»ی يهوديان شروع شد. اما ضديت با نژاد سامي به همين جا ختم نگرديد، بلکه بزودی وارد ادبيات و ديد روشنفکری روميان و از طريق آنان ساير ملل اروپائي شد، بعد از مسيحي شدن روم و اروپا، روشنفکران بتازگي کشيش و پاپ شده رومي به اين ضديت ابعاد جديدی بخشيده و با داستان بصليب کشيده شدن مسيح توسط يهوديان به آن ابعاد مذهبي داده و اين کينه را به لحاظ اعتقادی نيز تئوريزه کردند. يک نمونه اين ضديت در ادبيات روشنفکری را ميتواني در اثر شکسپير بنام تاجر ونيزی مشاهده کني که چگونه آنها را بشکل قومي کثيف، پولدوست، ربا خوارو منفورتصوير کرده است. در قرون وسطي آنها در تمام کشورهای اروپائي زير فشار و آزار بودند، در ايتاليا مچبور به زندگي در محلات خاص بوده و هر نوع تماسي با آنها نوعي نجاست از طرف مسيحيان محسوب ميشد. در انگليس تمام آنها تبعيد شدند و اموالشان توسط پادشاه انگليس به يغما برده شد (تا حدود چهارصد سال پيش، که فکر کنم زمان هنری هشتم، وی در ضديت با کليسای کاتوليک و بدنبال جدا کردن مسيحيت انگليس از کاتوليسم، به يهوديان اجازه برگشت داد) اما ضديت با يهوديان تا قرن گذشته ادامه داشت و نمونه آن کشتار يهوديان و سوزاندن اموالشان در منچستر در اوائل قرن بيستم بود. به واقع تنها جائي که در اروپا يهوديان در امن و امان بودند، اسپانيای تحت حکومت مسلمانان بود که در آنجا هم پس از شکست مسلمانان، آنها به همان مصيبتي گرفتار شدند که مسلمانان باقيمانده شدند، يعني مجبور شدند که يا مهاجرت کنند، يا مسيحي شوند و يا در آتش بسوزند. جالب اينستکه از قضا تنها مدافع آنها درطول تاريخ، ايرانيان بوده اند و مسلمانان. کورش بود که آنها را از دست بابليها نجات داد و داريوش بود که هزينه ساختن دوباره معبدشان و بازگشت به سرزمين بيت المقدس را به آنها داد. و يا تنها زماني توانستند دربيت المقدس در سلامت و صلح و صفا زندگي کنند که آن شهر به دست مسلمانان افتاده و حکومت مسلمانان در آنجا برقرار شد. حتي برای مدت صد سالي که اين شهر بين مسلمانان و صليبيون دست به دست ميشد هر بار که شهر دست صليبيون ميافتاد آنها دسته دسته به همراه مسلمانان به دست جلادان اروپائي سپرده ميشدند. از اين ميگزرم که امروزه تعدادی حتي شايد زياد از يهوديان زير پرچم صهيونيسم به خدمت غرب و بر عليه مسلمانان در آمده اند و در طرف مقابل هم ضديت غرب با نژاد سامي جهت ديگری گرفته و پسر عموهای يهوديان يعني اعراب و بهمراه آنان مسلمانان را نشانه گرفته است. اما آيا في الواقع حکومت ايران ميخواهد وکيل مدافع جنايت اروپائيان بر عليه اين قوم شده و بعد از تبرئه کشتار يهوديان توسط آلمان نازی ميخواهد، انگليسيها، اسپانيايها، فرانسويها و ايتاليايها را هم تبرئه نمايد؟ درواقع اگر در طول تاريخ يهوديان حامي و سر پرستي داشته اند اين ايرانيان بوده اند و مسلمانان و امروزه حکومت ما کار را به جائي رسانده که قاتلان يهوديان يقه ما را گرفته و خونبهای آنها را از ما طلب ميکنند!! جالب اينستکه ديروزجان بولتن نماينده بوش که پدر بزرگش در رابطه با نازيها بوده و با آنها باب تجارت داشته، ديروز درسازمان ملل خواهان محاکمه رئيس جمهور ايران به جرم خواست نسل کشي يهوديان شد و نخست وزير آلمان که احتمالا پدراو هم از قاتلان يهوديان در آن کشور بوده در محکوميت ايران هم آواز صهيونيستها گرديده! به اين ترتيب بسيار منطقي تر بود که ايران کنفرانسي گذاشته و ثابت ميکرد که صهيونيسم، ضد دين، منجمله ضد دين يهود است و حافظ منافع يهوديان در دنيا نيست، بلکه بعکس آنچه برای آنها به بار آورده، نا امني و عمق يافتن بيشتر کينه بقيه دنيا نسبت به آنهاست ، در مورد هاليکوست هم به نفع ما بود که از درموقع حامي بالفعل يهوديان در طول تارپخ، مدعي اروپا شده و بعوض زير سئوال بردن کشته شدن 6 ميليون يهودی توسط غربيان، ضمن تائيد و حتي چند مقابل کردن آن، خواهان خونبهای بقيه کشته شدگان يهودی در طول تاريخ اروپا، البته نه از جيب مردم مظلوم فلسطين بلکه از حساب های بانکي خوکهای غربي بشويم. آری دوست عزيز بعوض اين، کار به آنجا کشيده که ديدم دولت مدعي اسلام و حامي مستضعفان نماينده کوکولس کلان (جانيان نژادپرست، قاتلان سياه پوستان در آمريکا) را دعوت کرده که بيايد در اين کنفرانس سخنراني کرده و زعمای امور با وی عکس يادگاری هم ميگيرند.
به اين ترتيب من اميد چنداني ندارم که ما حتي بتوانيم از امتيازات تاکتيکي اي که با اشتباه استراتژيک امريکا و انگليس در عراق نسيب ايران شده استفاده کرده و ميترسم اينهم مثل جريان گروگان گيری وارونه شده و عوض خير، شر بيشتری برای ملت ما بياورد.
بگزريم طبق معمول سرت را درد آوردم و خسته ات کردم. تا نامه بعدی ترا به خدا ميسپارم قربانت مسعود

خروج از نسخه موبایل