آن سوى پرده (5)
خاطرات طالب جلیلیان
از جداشدگان سازمان مجاهدین
فرار نافرجام
براى گريختن قبل از هر چيز به آمادگى جسمانى احتياج داشتم. لذا نرمش و ورزش را شروع كردم. در مرحله بعدى بايد لوازم فرار را تهيه مىديدم. يكى از پيژامه ها را به كيسه تبديل كردم و مقدارى نان خشك و نمك در آن قرار دادم و قوطى پلاستيكى تايد را براى ظرف آب در نظر گرفتم. اما مسئله اصلى باز كردن در سلول بود. روزى ده بار، در را كاملاً بررسى مىكردم، بالاخره متوجه شدم زير تسمه آهنى كه به صورت ضربدر پشت در نصب شده بود تا آن را محكم سازد و خود در كمى فاصله وجود دارد و جوشكارى خوب انجام نشده لذا به فكر افتادم طنابى از زير آن رد كرده و به كمك طناب زاويه در را به سمت درون كج كنم. براى تهيه طناب مىخواستم از آستر پتو استفاده كنم كه پارچه پلاستيكى محكمى بود اما موفق نشدم حتى يك لايه آن را پاره كنم، براى همين آستر را ده، دوازه بار با فشار از تسمه آهنى رد كردم، اول امتحان كردم تا از استحكام آن اطمينان حاصل كنم، مىتوانستم پاهايم را در دو سوى چهارچوب در قرار دهم تا از قدرت آن ها هم استفاده كنم. فقط منتظر لحظه مناسب بودم. از سر و صداى افراد و گرمى هوا حدس زدم كه بايد ماههاى فروردين يا ارديبهشت باشد، بالاخره يك روز صداى جشن و هياهو از بلندگوها به گوش رسيد. زندان غرق سكوت بود. به عنوان شام دو تخممرغ آبپز برايم آوردند. تخممرغ ها را خالى خوردم تا سبك باشم. بعد وسايلى را كه تهيه كرده بودم جمع كردم، با توكل به خدا با تمام قوا در را به طرف خودم كشيدم بالاخره موفق شدم گوشه پايينى در را خم كنم. در تمام مدت دلهره داشتم، اصلاً هيچ نوع تصورى از فضاى بيرون سلول نداشتم و نمىدانستم با چه چيزى روبهرو خواهم شد. بعد از باز شدن در، براى دقيقهاى جلوى چشمانم كاملاً تاريك شد، نمىتوانستم هيچ جا را ببينم. بعد از اين كه به خود آمدم كيسه را بيرون فرستادم و خودم هم با فشار خارج شدم، بيرون در راهرويى بود كه به يك در نردهاى آهنى منتهى مىشد. خوشبختانه در باز بود، از آن عبور كردم و به يك حياط رسيدم، كف آن آسفالت بود و در سوى ديگرش باز هم ساختمان و اتاق به چشم مىخورد. وارد يكى از ساختمان ها شدم كه در آن باز بود به يك حياط خلوت رسيدم كه ديوارهايى به ارتفاع چهار متر داشت كه روى لبه آن از سيم خاردار حلقوى و تيرك هاى آهنى مورب پوشيده شده بود و در كنار آن اتاقكى سلول مانند قرار داشت، در اين اتاقك نزديك سقف قفسهاى براى نصب كولر جاسازى كرده بودند بالاى قفسه كولر و لبه پشت بام هم سيم خاردار حلقوى كار گذاشته بودند. فكر كردم كه لباس هايم به سيم خاردار گير مىكند و مانع عبور مىشود، ضمناً زمان را هم از دست مىدهم، براى همين برهنه شدم، رنگ سفيد لباس هاى زير هم از دور پيدا بود به ناچار آن ها را هم درآوردم و درون كيسهام گذاشتم. ابتدا كيسه را روى پشت بام پرتاب كردم خودم را از قفسه بالا كشيدم و بدن برهنهام را روى سيم هاى خاردار افكندم. آن قدر در تب و تاب و هيجان بودم كه درد را احساس نمىكردم، برايم فرقى نمىكرد زير بدنم سيم خاردار است يا تشك. روى پشت بام چند لحظه دراز كشيدم تا محل خود و اطرافم را بسنجم. متوجه شدم زندان بسيار بزرگ است و دو طرف آن دو برج ديدهبانى قرار دارد كه قرينه هم هستند. اتاقك برج ها آن قدر تاريك بود كه نمىتوانستم ببينم نگهبان دارند يا خير اما بنا را بر اين گذاشتم كه نگهبان دارند. حصار دور زندان بسيار بلند و در فاصله سه مترى پشت بامى بود كه من رويش دراز كشيده بودم. روى ديوار بيرونى هم سيم خاردار حلقوى كشيده بودند. ديدم اگر از پشت بام پايين بيايم تا مجدداً از ديوار حصار بالا بروم نمىتوانم. مجبور شدم از روى پشت بام روى سيمخاردارها بپرم. اول كيسه وسايلم را پرت كردم، بعد خودم روى سيم ها پريدم و از سيم ها آويزان شدم. بعد از كمى دست و پا زدن پايين افتادم. آن قدر هراسان بودم كه هيچى نمىفهميدم فكر كردم ديگر فرار كردهام اماديدم سيم خاردار حلقوى به اضافه يك تور سيمى به ارتقاع سه متر دورتادور ديوار زندان كشيده شده است، روى تور سيم خاردار حلقوى و رشتهاى كشيده بودند. تورها با بلوك سيمانى به زمين متصل شده بود. وسايلم را به آن طرف پرت كردم و با هر سختى بود از اين مانع هم عبور كردم. بلافاصله وسايلم را برداشتم و به سرعت از زندان فاصله گرفتم. چهارصدمترى كه دور شدم، ايستادم تا هم نفسى تازه كنم، هم لباس هايم را بپوشم. تازه متوجه شدم كه تمام بدنم پر از خون است، با خاك بدنم را تميز و خون ها را خشك كردم، لباس هايم را پوشيدم. تصميم داشتم به طرف يگان سابقم بروم، در انبار تداركات را بازكنم و يك جفت پوتين، چند لباس و وسايل مورد نياز را بردارم. يك جفت دمپايى پلاستيكى كه از زندان برداشته بودم آن قدر خشك بود كه نمىتوانستم با آن در علفزار راه بروم. در ضمن انگشت هاى پايم را هم اذيت مىكردند به همين دليل آن ها را درون كيسه گذاشتم. به پاركينگ موتورى كه رسيدم جعبه ابزار خودروها را گشتم تا پيچگوشتى يا وسيله ديگرى پيدا كنم و به وسيله آن در انبار را باز كنم. اما تمام جعبه ابزارها خالى بودند، ناگهان متوجه تعدادى خودرو شدم كه از ميدان منشور (يكى از ميدان هاى قرارگاه اشرف نزديك يگان سابقم) به سمت من مىآمدند، عدهاى هم با چراغ قوه محوطه انبارهاى اسلحهخانه و انبار تداركات را مىگشتند. فهميدم، متوجه فرار من شدهاند و حدس زدهاند براى تهيه امكانات فرار به انبار تداركات مىآيم. با همان وضعيت به سمت ضلع شمالى قرارگاه فرار كردم. بين راه خودروهاى حفاظت قرارگاه را ديدم كه با پرژكتور سيم خاردارهاى اطراف قرارگاه را روشن مىكنند و خودروهاى ديگر با فاصلههاى معين در كنار سيم خاردار نفر پياده مىكنند. مثل دفعه قبل بهترين راه فرار عبور از زاغه مهمات عراقي ها بود كه در ضلع شمالى قرارگاه جاى داشت. با پاى برهنه تمام موانع و سيمخاردارهاى زاغه را طى كردم و تا نزديك صبح حدود شصت كيلومتر به سمت ارتفاعات حمرين طى كردم، پاهايم زخمى و خونآلود بود؛ سيم خاردارها و خار و خس راه حسابى پايم را مجروح كرده بود، نمىتوانستم قدم از قدم بردارم، پاهايم آن قدر ورم كرده بودند كه حتى انگشتانم هم در دمپايىهاى پلاستكى نمىرفت. دمدم هاى صبح در گودالى پنهان شدم، آفتاب كه زد و هوا گرم شد، خوابم برد. وقتى بيدار شدم نزديك ظهر بود، اطراف را تماشا كردم ديدم جايى براى حركت ماشين وجود ندارد، تنها كسى كه ديده مىشد، چوپانى بود كه حدود يك كيلومتر با من فاصله داشت. به خودم گفتم نزد او بروم و كمك بخواهم، شايد بتوانم كفش هايش را بگيرم. به طرف چوپان راه افتادم او هم به محض ديدن من به طرفم آمد. با عربى شكسته بستهاى گفتم از ايران آمدهام و مىخواهم نزد مجاهدين بروم اما كفش ندارم و از او خواستم كفش هايش را به من بدهد. چوپان به من حالى كرد كه همين جا باشم تا برايم كفش بياورد. او به طرف الاغش رفت، يك كيلومترى كه از من فاصله گرفت متوجه شدم با بىسيم صحبت مىكند. گفتم اى واى، اين پدرسوخته مزدور استخبارات است. شروع كردم لنگان لنگان از او دور شدن. يك ربع نگذشته بود كه افراد زيادى در ارتفاعات مرا محاصره كردند، زير نظر آن ها بودم و حلقه محاصره لحظه به لحظه تنگ تر مىشد. اولين كسانى كه به من رسيدند عليرضا اهل اهواز و بهادر و عظيم اهل شمال بودند. وقتى به من نزديك شدند اطرافم را به رگبار گرفتند و گفتند:” مزدور دست هايت را ببر بالا”. به آن ها گفتم:”اگر مىخواهيد بزنيد، خب بزنيد ديگر رجز خواندن ندارد”. وقتى كاملاً به من نزديك شدند و عظيم مرا شناخت بهتزده شد. من و او با هم دوست بوديم. عظيم گفت:”اى بابا، اينكه طالب است، پاسدار نيست. بما گفتند يك پاسدار”. عليرضا مسئول تيم بود و كاملاً در جريان امور قرار داشت او گفت:”طالب از صد تا پاسدار هم بدتر است”. بعد او و بهادر با لگد و قنداق تفنگ به جان من افتادند. كمى بعد عليرضا با بىسيم اطلاع داد كه مورد دستگير شد، حالا چه كار كنيم؟ صداى مهوش سپهرى كاملاً واضح به گوش مىرسيد كه گفت:”او را نكشيد، زنده بياوريد”. بقيه افراد كه مىرسيدند هر كدام مرا زير ضربات مشت و لگد گرفتند و كتك زنان تا ارتفاعات كشاندند. پشت ارتفاعات حدود پانزده الى بيست جيپ لندكروز ايستاده بود و همه منتظر من بودند. مرا سوار جيپ يكى از مسئولان رده بالاى مجاهدين كردند. او كه نامش را فراموش كردهام، مرتباً با بىسيم تماس مىگرفت و كسب تكليف مىكرد. اين بار اطمينان يافتم كه طرف صحبت او مهوش سپهرى است. با گوش هاى خودم شنيدم كه مىگفت حق و حساب اهالى محلى را كه همكارى كردهاند بپردازيد. فرمانده ميزان مبلغى را كه بايد پرداخت مىشد سؤال كرد و او گفت به هر نفر ده هزار دينار بدهيد. نزديك قرارگاه اشرف، محلي ها را ديدم كه براى گرفتن مزد خود تجمع كردهاند. مرا به زندان انداختند، اما اين بار سلولم فرق مىكرد. وارد سلول كه شديم يك گونى به سرم كشيدند و دست و پايم را بستند، قدرت كوچك ترين حركتى را هم نداشتم بعد چند نفر با لگد و چوب و كابل به سرم ريختند و تا در توان داشتند مرا كتك زدند. چند بار بيهوش شدم اما با ريختن آب سرد مرا به هوش مىآوردند و مجدداً كتك زدن را آغاز مىكردند. حتى به اندازه يك سكه 5 ريالى هم جاى سالم در بدنم باقى نمانده بود يكى از دندان هاى پايين و دو دندان بالاى من شكست و پرده گوش راستم پاره شد. از شدت ضربات حتى نمىتوانستم ادرار و مدفوع خود را كنترل يا حتى تمييز كنم. عطش وحشتناكى داشتم اما هر چه تقاضاى آب مىكردم بىفايده بود.اين نمايش چند روز متوالى ادامه داشت.
زندانى آدم بىدفاعى است كه مىتوان هر بلايى سر او آورد، زيرا دستش به جايى بند نيست، بنابراين مىتوان ميزان ترقى و دمكراسى هر حزب يا حكومتى را از روى رفتارى كه با مخالفين، خصوصاً زندانيان دارد فهميد. در اين جا ديگر هيچ شعارى به كار نمىآيد.
بعد از چند روز مرا كشان كشان به اتاق بازجويى بردند. چون نمىتوانستم راه بروم مرا روى زمين مىكشيدند. در اتاق بازجويى نادر رفيعىنژاد منتظر من بود. نادر گفت:”تا حالا نگذاشتم حالت را حسابى جا بياورند چون مىخواهم با تو اتمام حجت بكنم، فكرهايت را بكن من اجازه دارم هر بلايى كه بخواهم سر تو بياورم. امروز به تو فرصت مىدهم فكرهايت رابكنى ببينى حاضرى تعهد بدهى يا نه، اگر تعهد دادى كه هیچ وگرنه به شرف مريم و مسعود همين دسته كلنگ را…. هنوز مرا خوب نشناختهاى، پاى هر كس به اين جا برسد صدبار از پاسدار هم بدتر است. با كسى شوخى ندارم. من از سگ هم سگ تر هستم”. به یاد طسوبی افتادم او يكى از اعضاى جوان سازمان بود كه اعلام بريدگى كرده بود. اين دختر نگونبخت نمىدانست كه با اعلام بريدگى از محرميت رهبرى خارج مىشود و ديگر هيچ حرمتى ندارد. او را به زندان تحويل مىدهند و نادر رفيعىنژاد بعد از تجاوز او را به زور مجبور به تعهد دادن مىكند. كسى نمىداند واقعاً چه به سر طوبى آمد اما از آن پس او تعادل روانى خود را از دست مىدهد و مانند مردهاى متحرك در يكى از يگان ها به كار مىپردازد. برادر طوبى بعد از فهميدن جريان به تلافى بلايى كه به سر خواهرش آوردند وسط ظهر فرمانده محور خود را كه يك زن بود ، مورد تجاوز قرار مىدهد. اكنون كسى از سرنوشت برادر طوبى اطلاعى ندارد. خود طوبى هم متهم شد كه در بدنش T.N.T. حمل مىكرده تا با آن رهبرى را نابود كند. اين مطلبى بود كه معصومه ملك محمدى در يكى از نشست ها عنوان كرد و به افراد گفت تا بيش تر مراقب نفوذىها باشند. – بگذريم؛ بعد از صحبت هاى نادر مرا به سلول آوردند. مىدانستم حرف هاى او جدى است و اين سگ هار هيچ حريم و حرمتى را به رسميت نمىشناسد. حتماً تهديدش را عملى مىكند. ديگر طاقت هيچ شكنجهاى را نداشتم.
روز بعد دوباره مرا نزد نادر بردند. پرسيد:”فكرهايت را كردى. تصميمت راگرفتى؟” گفتم:”باشد اگر مشكل شما با تعهد حل مىشود تعهد مىدهم اما من قدرت نوشتن ندارم”. گفت:”اين را حل مىكنيم”. نيم ساعت بعد دكتر وحيد آمد، دو عدد آمپول مسكن به من زد، كمى دردهايم تسكين يافت و حالم بهتر شد. بعد نادر گفت:”بنويس”. او ديكته مىكرد و من مىنوشتم. در همان حين ابراهيم ذاكرى با چند فيلم بردار و عكاس آمدند تا از من فيلم و عكس بگيرند اما سر و صورت من چنان ورم كرده و كبود بود كه ابراهيم از خير عكاسى گذشت و گفت فقط صدايش را ضبط كنيد. و صداى من آن قدر بى حال و بى رمق بود كه ابراهيم از ضبط صدا هم پشیمان شد. حدود ده برگ فرم چاپى با آرم قضايى كه مربوط به تعهدهاى ارتش آزادىبخش بود را امضا كردم. نزديك به بيست برگ تعهد و پايين دست خط خودم را هم امضا كردم. نادر گفت نبايد روى برگ ها تاريخ بزنى، فقط امضا و اثرانگشت كافى است.
نمى دانستم واقعاً چه مىنويسم فقط مضمون برخى تعهدها به خاطرم مانده. براى مثال شهادت دادم كه از طرف وزارت اطلاعات ایران براى خراب كارى به سازمان آمدهام و قصد ترور فرماندهان ارتش آزادىبخش را داشتهام. در برگ ديگر از مسعود رجوى تقاضاى عفو و بخشش كرده بودم و در اين برگه به اطلاعاتى بودن خود معترف شدم. در برگ ديگر گواهى مىدادم كه مجاهدین با من خوشرفتارى كرده و از اين بابت قدردان بودم و برخورد انسانى آن ها را بىنظير توصيف مىكردم. در يكى از برگ ها از مسئولين درخواست كرده بودم مرا تحويل عراقي ها بدهند. در ديگرى مىخواستم مرا به ايران بازگردانند. در ديگرى تقاضا كرده بودم مرابه اروپا بفرستند. در برگه ديگر گواهى داده بودم كه حدود ششصد دلار از مجاهدین پول گرفتهام. خلاصه در پايان تمامى فرم هاى چاپى و غير چاپى موجود را امضا كردم.
بعد از اتمام بازجويى و گرفتن تعهد مرا به حمام بردند و لباس هايم را عوض كردند. در مدتى كه در سلول بودم به خاطر ضربات پوتين، كابل و چماق، ساق پاهايم ورم كرده و كبود شده بود، پوستم بر اثر كشيده شدن روى آسفالت كشيده و زخمى بود و سر و صورتم به هم ريخته بود، به همين دليل تمام بدن مرا ضدعفونى و پانسمان كردند. براى جابه جا كردن من از ويلچر استفاده مىكردند و ديگر مرا روى زمين نمىكشيدند. سلولم را عوض كردند. در اين سلول همه چيز بود، تلويزيون، راديو، ضبط، اتو، ميز و صندلى، سيگارو یک يخچال آن هم پر از مواد غذايى! در سلول را نمىبستند. سلول يك حياط داشت كه مىتوانستم در آن قدم بزنم. ملحفه و پتوها همه نو و تميز بودند. از همه لحاظ به من مىرسيدند و از نظر غذايى و درمانى كمبود نداشتم. كمكم بدنم بهبود پيدا مىكرد. هر چند وقت يك بار به طور كامل معاينه مىشدم و توصيه مىكردند هر روز با مواد بهداشتى استحمام كنم. بعد از بهبود جسمانى مرا به دندانپزشكى بردند. نريمان – زندان بان همراه من بود و از اول تا آخر كنار دندانپزشك مىايستاد. به دكتر گفته بودند من تصادف كردهام و حالا دارم براى مأموريت بعدى آماده مىشوم. به من هم دستور داده بودند به دكتر چيزى نگويم. اما هنوز هم گوشم سنگين است. اين رفتار سازمان عجيب نبود آن ها به خواستشان رسيده بودند و من برايشان خطرى محسوب نمىشدم.
مدتى كه از بهبود من گذشت، دكتر وحيد سرتاپاى مرا معاينه كرد و پرسيد هيچ نوع بيمارىاى احساس نمىكنى؟ گفتم خير. با خود مىگفتم حتماً مىخواهند مرا به خارج بفرستند كه اين قدر رسيدگى مىكنند. ابراهيم ذاكرى هم قبلاً چنين وعدهاى به من داده بود. به همين دليل فكر مىكردم كدام كشور را انتخاب كنم. بين امريكا و سوئد مردد بودم. معلوم بود بعد از تمامى بلاهايى كه سرم آورده بودند باز هم آن ها را نشناخته بودم و هنوز به آن ها اعتماد مىكردم. كسى هم نبود بگويد آخر ترا چه به امريكا رفتن. اگر تو به امريكا بروى امريكا كجا برود!!
خلاصه يك روز صبح يك شلوار گشاد، يك كمربند فرسوده و يك پيراهن مندرس برايم آوردند و دستور دادند آن ها را بپوشم. با ديدن لباس ها به شك افتادم، گفتم نه به اين همه رسيدگى نه به اين لباس ها، مگر چه خيالى در سر دارند. در هر صورت لباس ها را پوشيدم. كفش هايى كه به من دادند، دو شماره برايم كوچك بود و مجبور شدم پشت آن را بخوابانم. چشم ها و دست هايم را بستند و وارد حياط زندان كردند، در آن جا يك خودرو روشن بود، مرا از پلههاى كانتينر خودرو (خودرو ايفا كانتينر دارد) بالا بردند و نشاندند. متوجه شدم چند نفر ديگر هم غير از من آن جا هستند. دستور دادند كه كسى حق برداشتن چشمبند و حرف زدن را ندارد. در بسته شد و دو نفر بالاى سر ما براى مراقبت ايستادند. اين دو مرتب تذكر مى دادند كه سر خود را به اطراف نچرخانيم و با هم حرف نزنيم. از صدايشان آن ها را شناختم يكى قدرت (اكبر شكرزاده)و ديگرى مسعود آقايى بود. با خود گفتم خدايا دوباره چه اتفاقى در شرف وقوع است. يك ربع بعد خودرو راه افتاد. دو ساعتى كه گذشت بعد از عبور از چند پيچ و خم توقف كرديم. اين جا بغداد بود. ما را پياده كردند و به يك ساختمان سه طبقه ی قديمى بردند. در آن جا چشم ها و دست هاى ما را گشودند. مىتوانستم كسانى را كه با من همسفربودند، ببينم، همه از دوستان قديمى بودند: على اشرفى، الياس تير و على قشقايى، مات و مبهوت به هم نگاه كرديم از صورتشان پيدا بود مدت ها زندانى بودهاند. هنوز جرأت نداشتيم با هم حرف بزنيم. الياس بيش از حد چاق و على قشقايى بيش از اندازه لاغر شده بودند. سبيل هاى على اشرفى تا بناگوش كشيده شده بود. بعد كه با هم صحبت كرديم گفت از لج خواهر مريم اين سبيل ها را گذاشتم. قشقايى مرتب با خودش مىگفت:”بالاخره موفق شدم”.
وقتى مجاهدین بيرون رفتند، يكديگر را در آغوش گرفته و بوسيديم، مىگفتند:”بَه! هنوز زندهاى ما خيال مىكرديم تا حالا استخوان هايت هم پوسيده”. گفتند:”بعد از فرار تو معصومه ملك محمدى در يگان جلسهاى گذاشت و گفت تو مزدور اطلاعاتى و قصد ترور فرماندهان سازمان را داشتهاى اما بچهها پيش خودشان مىگفتند اين حرف ها دروغ است. اگر طالب مزدور است پس بايد به خود رجوى هم شك كرد”.
در آن موقع فكر مىكرديم سازمان نمىخواهد ما را خارج بفرستد بلكه مىخواهد تحويل صليب و اردوگاه رماديه بدهد و از اين نظر به سازمان انتقاد مىكرديم اما نمىدانستيم چه در پيش رو داريم. اگر به رماديه مىرفتيم بايد كلاهمان را به هوا مىانداختيم.
بالاخره ما را به حياط بردند و سوار يك نيسان پاترول كردند. پشت نيسان يك عراقى مسلح نشسته بود و عادل هم پهلوى نيسان كنار يك عراقى ايستاده بود. به ما گفتند سوار شويد. ما هم سوار شديم. عادل از عراقى خداحافظى كرد و عراقى پشت رل نشست. متوجه شديم از مأموران استخبارات است. پرسيديم ما را كجا مىبريد. گفت كمى كار ادارى داريد. بعد از چند روز شما را تحويل صليب مىدهيم. پنج دقيقه بعد خودرو به سمت استخبارات تغيير مسير داد و ما را به سمت ساختمانى برد كه من قبلاً هم در آن جا بودم. بچهها گفتند باز هم رودست خورديم و رجوى اين بار هم برگ تازهاى از شخصیت خود را رو كرد. ما را به خارج نفرستاد اما عيبى ندارد. هر چه باشد از اردوگاه جهنمى مجاهدین بهتر است. فكر مىكرديم چند روزى در استخبارات مىمانيم بعد به صليب سرخ در اردوگاه رماديه تحويل داده مىشويم.
در استخبارات لباس هاى ما را درآوردند و معاينهمان كردند. بعد لباس زندان را پوشيديم و به طبقه سوم ساختمان رفتيم. سلول هاى ما از هم جدا بود زيرا ايراني ها را پهلوى هم نگاه نمىدارند. اين بار نسبت به دفعه قبل كه در استخبارات بودم اوضاع بهداشتى و غذايى بهتر شده بود. هر سلول آب گرم، صابون و تايد داشت. دو پتوى تميز هم به من داده بودند؛ حتى عصر در سلول ها را مىزدند و مىپرسيدند آيا كسى مريض است و دارو مىخواهد. در سلول من يك نفر عراقى هم بود كه با كمال تعجب خيلى تميز بود و برخلاف بقيه قبل از غذا خوردن دست هايش را مىشست. سلول من و الياس كنار هم بود و مىتوانستيم از ترك ديوار كه بر اثر حملات موشكى امريكا به وجود آمده بود با هم صحبت كنيم. ما هر روز با هم حرف مى زديم و يكديگر را دلدارى مىداديم. به هم مىگفتيم: انشاءالله به زودى آزاد مىشويم. الياس مىگفت عرب هايى كه از سلول هاى ديگر به سلول ما مىآيند مىگويند ايرانىهاى زيادى اين جا محبوسند. حدود پنجاه روز بدون هيچ سؤال و جوابى ما را نگه داشتند. بعد از 50 روز به طبقه همكف احضار شديم، فقط مشخصات مارا يادداشت كردند و پرسيدند به ايران باز مىگرديد يا به اردوگاه رماديه مىرويد. گفتيم به اردوگاه مىرويم. دوباره ما را به سلول بازگرداندند. چند روز بعد باز احضار شديم. مجموعاً يازده ايرانى بوديم. وسايل زندان را از ما تحويل گرفتند و لوازم شخصى ما را بازگرداندند. همه را سوار خودرو كردند. از شادى در پوست نمىگنجيديم فكر مىكرديم به اردوگاه رماديه مىرويم. از سرنشينان خودرو پرسيديم كجا مىرويم، گفتند: جاى ديگرى، چند روزى آن جا هستيد، بعد شما را تحويل صليب مىدهند.
از بين ما يازده نفر ايرانى شش نفر مجاهد و جزء اسامى مذكور در نشريه شماره 380 سازمان بوديم كه به عنوان نفرات نفوذى وزارت اطلاعات ایران معرفى شده بوديم. دراين نشريه به يك باره نام سى و پنج نفوذى ذكر شده بود كه مدعى بودند آن ها را كشف كرده و به عمل خود اعتراف كردهاند. لازم به ذكر است كه تعداد افراد يك گردان مجاهدین هفتاد نفر است، با توجه به وجود سى و پنج نفوذى در گردان بايد به رجوى آفرین گفت، زيرا در اين صورت مجاهدين با این همه نفوذی در حقيقت وزارت اطلاعات ایران بوده !!!!
خلاصه من با شش تن از اين افراد به مدت چهار سال همسلولى بودم و از كوچك ترين مسائل زندگى هم خبر داشتيم. يكى از آن ها شاه مراد زارعى نام داشت. او به جرم هوادارى از مجاهدین دو سال در ايلام زندانى بود، و چند سالى هم به جرم فرارى دادن هواداران از زندان متوارى بود. وظيفه او رد كردن هواداران از مرز و فرستادن آن ها به عراق بود، شاه مراد بيش از چهل نفر را از مرز رد كرده بود كه بيش تر از ده نفر آن ها از بستگان خود او بودند. آخرين كسانى كه او از مرز رد كرد مهدى چگينى و مرتضى دالوند از اهالى خرمآباد بودند. بعد از اين فرقه به او دستور مىدهد كه در عراق بماند. شاه مراد مىگويد من زن و چهار بچه صغير دارم نمىتوانم آن ها را رها كنم در ضمن اگر مرا در منطقه نبينند مشكوك مىشوند. اما فرقه از او مى خواهد كه همسرش را طلاق دهد. زارعى درگير مىشود و در نتيجه او را شش ماه در انفرادى حبس مىكنند و پس از كتك بسيار به او مىگويند اگر مىخواهد دوباره زن و بچهاش را ببيند بايد با آن ها همكارى كند. او هم به خاطر خانوادهاش حاضر مىشود تعهد دهد و اعتراف كند تا از او فيلمبردارى كنند.
ديگرى جهانبخش لطفى پسرعموى شاه مراد بود. او مردى كشاورز و مرزنشين بود كه سواد خواندن و نوشتن هم نداشت. جهانبخش، شاه مراد را به هنگام عبور دادن هواداران همراهى مىكرد و براى او آب و وسايل سفر حمل مىكرد. براى هر رفت و برگشت صد هزار تومان پول مىگرفت. از او هم به همان طريق اعتراف گرفته بودند .
نفر سوم سربازى در منطقه جنوب بود كه به هروئين اعتياد داشت. خانوادهاش او را بيرون كرده بودند و به ناچار سرباز شده بود. مواد او در منطقه ی مرزى فكّه تمام شده و او از فرط خمارى سر به بيابان گذاشته بود تا فرار كند، اما ناگهان خود را بين نيروهاى عراقى مىبيند. جوان براى رفع خطر مىگويد كه مىخواهد عضو مجاهدین شود. استخبارات بعد از اين كه از او اطلاعات لازم را به دست مىآورد او را به فرقه تحويل مىدهد. افراد تشكيلات وقتى متوجه وضع او مىشوند به او مىگويند اگر با آن ها همكارى كند ترتيبى مىدهند تا به خارج از كشور برود. جوان مىپذيرد و به قول خودش يك ماه طول مىكشد تا تمام آن چه را كه بايد جلوى دوربين بگويد حفظ كند.
يكى ديگر از آن ها كسى بود كه يك كليهاش را فروخته بود تا از طريق عراق به خارج برود. او اهل اهواز بود و عربى را خوب مىدانست، اما به چنگ مجاهدین افتاده و به يك نفوذى تبديل مى شود.
به هر حال اتومبيل ما روبروى ساختمانى ايستاد و ما را پياده کرد. ان جا زندان فضيليه بود.