خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت شصت و یک
حاکم نبودن قوانین مدون بر روابط بین افراد در تیف و رنگارنگ بودن افراد در آن هوشیاری بیشتری می طلبید. بازار شایعه ها در تیف داغ بود. هر روز یک شایعه ای از گوشه ای از تیف براه می افتاد. چون ارتباطات ما هم از بیرون از تیف بسیاربسته و محدود بود، نمی شد این شایعه ها را باور نکرد. یک روز می گفتند قرار شده تا زمانی که سازمان در اشرف است ماهم اینجا زندانی باشیم. یا می گفتند هیچ کس نمی داند ما در اینجا زندانی هستیم و قرار است مدت بسیار طولانی زندانی باقی بمانیم ، یا می گفتند ما به جرم بودن در یک گروه تروریستی نمی توانیم پناهندگی بگیریم و از این دست حرفها..
یکی دیگر از مشکلات اساسی همه ما اهالی تیف، مخصوصا در اوائل دوران اسارت مان در تیف، دستشوئی های مزخرف آمریکائی ها در آنجا بود. حتی روزهای اول چندین روز از رفتن به دستشوئی خودداری کردیم، چرا که دستشوئی های صحرائی و آماده ی آمریکائی ها، یک کابین پلاستیکی بود که نه فرنگی بود و نه ایرانی! بدین صورت که بدون هیچ حفاظی یک مخزن روباز بود با دو جای پا در طرفین!
اکثر بچه ها، روزها و روزها، دستشوئی نرفتند! انواع مشکلات گوارشی هم برای همه پیش می آمد، بالاخره هم با ابتکار بچه ها و درست کردن کیسه های گونی شنی این مشکل را یک طوری حل کردیم و ماهها طول کشید تا آمریکائی ها دستشوئی شرقی برای تیف آوردند!
من و جهانبخش ( حسن میرزائی اهل تبریز)، در یک چادر زندگی می کردیم، جهانبخش قبلا در ایران متاهل بود و یک فرزند دختر داشت ، برای همین هم وارد بعضی کارهای سبک در تیف نمی شد، من هم حجب و حیای او را دوست داشتم و رفاقت خوبی با هم داشتیم. دور و برمان هم دوستانی بودند که از این سنخ بودند. تقریبا همه ی بچه های آذری نیز روزانه به چادر ما می آمدند و یک رفاقت مطمئنی بین ما حاکم بود.
تحلیل ما با توجه به اخبار موجود این بود که فعلا از رفتن خبری نیست و حداقل سه سال دیگر در تیف خواهیم بود. برای همین خودمان می خواستیم اقدامی بکنیم.
دو نفر دیگر هم جزو کسانی بودند که به چادر ما زیاد رفت و آمد داشتند و دایره ی اصلی رفاقت ما در تیف بود. هفته ها صحبت و مشورت کردیم تا تصمیم گرفتیم از تیف فرار کرده و به ترکیه و سازمان ملل برای پناهندگی سیاسی مراجعه کنیم. چهار نفر بودیم که برای این فرار برنامه ریزی را شروع کردیم.
مقداری هم دلار و طلا جمع کرده بودیم تا بدین وسیله بتوانیم چند ماهی بیرون از تیف دوام بیاوریم.
درآمد من از دو طریق بود، یکی اینکه معاون کمپ 2 بودم و بچه ها را روزانه برای آمارگیری و فورمیشن جمع می کردم که ماهیانه برای این کار مقداری پول به من داده می شد، همچنین با یکی از بچه ها به نام محمود، که مبل سازی بلد بود ، مبل راحتی برای چادرهای بچه ها درست می کردیم و از بابت اینکار روزانه برای هر ساعت کار، یک دلار می گرفتیم. از این دو مورد کاری، توانسته بودم مقداری پول جمع کنم.
بقیه ی بچه ها نیز کم و بیش مقداری پول داشتند.
کارهائی که در داخل تیف بابت آنها ، آمریکائی ها پول مختصری می دادند، عبارت بود از :
جمع کردن بچه ها برای آمارتوسط معاون کمپ ها، مترجمی ، نظافت دستشوئی ها، نظافت مقرها، نظافت محوطه ، کارهای اجرائی مثل نصب کولر و نصب چادر، و هر نوع کاری که در کمپ نیاز بود.
خلاصه تمامی برنامه ریزی ها برای فرار انجام شد. قرار شد یک بار فرار را بصورت مانور انجام دهیم ، بدین ترتیب که یک نفرمان خروج موفق از تیف را انجام داده، همه چیز را چک کند و مجددا به داخل برگردد! من برای این کار داوطلب شدم. قرار شد قبل از شام با ماشین خروج زباله که به بیرون می رفت وزباله ها را می سوزاند وبرمی گشت ، خارج شده راه فرار را چک کرده و مجددا به داخل برگردم! یکی از چهارنفر ما حدود سه برابر من در سازمان سابقه داشت ودر حوزه ی امنیت و حفاظت متبحرتر بود و کمک خوبی در نقشه ی فرار بود.
عصر شد و من زیر زباله ها در یک تریلی حمل تانکر که بعدا بکسل می شد، قایم شده وبقیه زباله ها را روی من ریختند، باید در پائین ترین قسمت و کف تریلی حمل زباله می خوابیدم، تا سیخ بلندی که دم درب قبل از خروج به درون زباله ها فرو می کردند، بدنم را زخمی نکند! حدود دو ساعت باید منتظر می ماندم که این ماشین زباله پر شود و یک ماشین هامر آمریکائی آمده و آنرا بکسل کرده و به بیرون ببرد، بوی گند زباله ها قابل تحمل نبود، اما تحمل زندان و اسارت در بی خبری، از آن سخت تر بود…
ادامه دارد…
محمدرضا مبین، کارشناس ارشد عمران، سازه