خاطرات غلامعلی میرزایی
برای آنهایی که هنوز مجاهدین خلق را نمی شناسند ـ قسمت دهم
در همان وضعیت با چند سرباز که هرکدام کابل های سیمی دستشان بود من را به سمت دیگر کمپ بردند که در هر دو سمت یک ساختمان دو طبقه بود و روی دیوار هرکدام شماره بلوک یا همان قاطع را نوشته بودند. من را به قاطع 2 طبقه بالا اتاق 15 بردند. البته روی دیوار شماره اتاق نوشته شده بود. درب اتاق را باز کردند و من را پرت کردند داخل. چند لحظه ای گیج بودم ولی وقتی به خود آمدم متوجه شدم که حدود 120 نفر در اتاق هستند و فقط می توانستی در حالتی بنشینی که زانوهایت را جمع کنی و روی سینه ات قفل کنی ، جای تکان خوردن نبود. ازهوای اتاق که برای تنفس حرفی نزنیم بهتر است.
از اهالی منطقه کردستان که از حمله نیروهای بعثی می خواستند به جای امنی بروند ، ولی آنها را به عنوان اسیر گرفته بودند که اکثریت در سنین بالا بودند تا سربازان و درجه داران. البته کسی درجه ای نداشت ولی معلوم بود که چه کسانی هستند. در همان نزدیکی ورودی درب اتاق یک جایی نفراتی که نشسته بودند باز کردند و من هم با همان حالت نشستم.
مدتی سکوت برقراربود چون کسی را نمی شناختم تا اینکه یکی از همان نفرات که به زبان کردی صحبت می کرد از من پرسید که کجا اسیرشدم که به او گفتم و درادامه نفراتی دیگر آمدنداین وضعیت ادامه داشت تا اینکه درب اتاق بازشد و چند سرباز عراقی با هم وارد شدند که در دست هرکدام وسیله ای بود، پتو ،سیگار ، نان و یک سطل بزرگ آب که اگر اشتباه نکنم حدود 120 لیتری بود. دو تا پتو سبز رنگ به من دادند با یک سری وسایل و بقیه را وسط اتاق گذاشتند و بیرون رفته درب را قفل کردند. نفری که معلوم بود به عنوان ارشد اتاق گذاشتند بلندشد و به هر نفر یک بسته سیگار بغداد داد. فرق نمی کرد سیگاری باشی یا نه بعد نوبت توزیع غذا رسید به هرنفر 2عدد نان سمون داد. بعد با صدای بلند گفت که ظرفها را برای غذا آماده کنید. نفرات هرکدام یک کیسه سفید داشتند که همه درب کیسه ها را باز کردند و ظرفهای غذا را بیرون آوردند. ظرف غذا حالا چی بود؟ از همان پیاله هایی از فلز روی که در بعضی از خانه ها یا مغازه های ریش تراشی درایران که دیگر در دورترین مناطق ایران هم استفاده نمی شد هم برای خوردن غذا ،هم چای ، هم برای اصلاح صورت داده بودند!
در این لحظه مات شده بودم که آیا من دارم اشتباه می بینم یا کار آنها درست است به ناگهان یک نفر که نزدیک بود گفت مگر تو غذا نمی خوری؟ گفتم چرا ولی با چی گفت با همین ظرفهای که ما داریم کاسه ریش تراشی. گفتم بعد چطوری ریش میزنی گفت یک کم آب بهش میزنم ریشم را می تراشم و سپس آن را برای غذای بعد آماده می کنم. آن موقع چای نمی دادند و گرنه بایستی برای چای هم از آن استفاده می کردی. زمان بیرون رفتن هم که یک ساعت بیشتر نبود آن هم باآن همه جمعیت و سرویسهای بهداشتی که بایستی تا زانو درآب فاضلاب می رفتی و در ضمن آبی هم نبود که ظرف یا کارهای فردی خودت را انجام بدی. حالا فکرمی کنید غذا چی بود؟ پوست بادمجان که درآب پخته شده بود بدون هیچ گونه موادی. آن شب هر کاری کردم رغبت نکردم چیزی بخورم با همان دو عدد سمون که یکی برای صبحانه ویکی برای شام بود خودم را قانع کردم که اینطور راحت تر هستم و یک عدد از همان سمون ها را خوردم و گفتم شاید فردا اوضاع بهترشد. شب را باهمان حالت نشسته و چرت زدن تا صبح به هرترتیبی بود گذراندم.
صبح زود روز بعد تعدادی نظامی دژبان صدام حسین که حفاظت کمپ را داشتند با سرعت و با ضربات کابل به دربها می کوبیدند که همه بیدار شوند تا برای آمار گیری همه سر پا باشند. بعد از این کار درب هر اتاق را باز می کردند و آمارگیری را همراه با زدن کابل انجام میدادند. بستگی داشت که شانس چه کسی باشد چند کابل به عنوان صبحانه از هرکس پذیرایی کنند. بعد از اتمام آمارگیری درب هر چنداتاق را باهم باز می کردند جهت شستن دست و صورت و شستن ظرف کذایی. با کدام آب ؟ آن هم بااین همه جمعیت که تقریبی 300 نفر می شد و در مدت یک ساعت این نفرات بایستی کارهایشان را انجام داده و به اتاق برمی گشتند تا اتاقهای دیگر برای انجام کارشان بروند. البته اکر نمی رفتی خیلی بهتر از این وضعیت بود که بر می گشتی. این کار به مدت سه روز ادامه داشت. در همین مدت که در این اتاق بودم هیچکس که آشنایی قبلی با او داشته باشم نبود. تا اینکه یک روز که بلوک روبروی را برای همین کارهای هوا خوری و…بازکردند از پنجره نگاه می کردم که ناگهان چند نفر از دوستان قدیمی را دیدم که با سرعت به سمت محوطه می روند. حالت دوگانه ای داشتم از یک طرف خوشحال که تنها نیستم.ازطرف دیگر هم چرا آنها اسیر شدند. آن روز هرچقدر از پنجره آنها را صدا زدم نشنیدند.
ادامه دارد
خاطرات غلامعلی میرزایی