با آن مسئولی که با ما بود به فرودگاه تبریز رسیدیم . فرودگاه تبریز خیلی زیباتر از آخرین باری که دیده بودم، شده بود . از فرودگاه هم مجددا با خانواده تماس گرفته و اطلاع دادیم که به تبریز رسیدیم و بزودی خانواده را ملاقات خواهیم کرد.
مستقیم به سالنی رفتیم که برای تحویل ما به خانواده هایمان در نظر گرفته شده بود. در طبقه ی بالای سالن اتاقی در نظر گرفته شد تا ما، تا زمان شروع مراسم ، آنجا استراحت کنیم. بعد از نهار و نماز، گفته شد تا یکساعت آینده قرار است خانواده ها به این سالن آمده وما بصورت رسمی تحویل خانواده هایمان بشویم. کمی باور این قضیه برای خودم مشکل بود ، یعنی به این راحتی می توانیم به خانه برویم؟!
لحظات و دقایق به شوق دیدار عزیزان به سختی می گذشت. اما خیالم راحت بود که اینچنین خواهد شد. فردی هم که برای تحویل ما به تهران آمده وما را به تبریز آورده بود، خیلی صمیمی و گرم و خودمانی صحبت می کرد. انگار سالها بود که همدیگر را می شناختیم. بسیار عجیب هم بود که کل تاریخچه ی سازمان را با جزئیات می دانست و حتی به بحث های درونی مناسبات اشراف کامل داشت. از هر جا که صحبت می کردم ، ادامه اش را او می گفت. حتی چیزهائی می دانست که من در جریان ریز آنها نبودم . کاملا درک می کرد که من در سازمان با چه ترفندهائی نگه داشته شده بودم. این برایم بسیار ارزشمند بود که با یک مسئول مشرف به وضعیتم، صحبت می کردم . حوالی ساعت 15:30 بود که گفتند مهمان ها رسیدند و ما دو نفر باید وارد سالن بشویم.
یکی از سخت ترین لحظات زندگی ام این لحظه ی تاریخی بود، بعد از سالیان دوباره تک تک اعضای خانواد ام را می دیدم. لحظه ی موعود فرا رسید، از درب کناری سالن وارد شدیم و همه ی اعضای خانواده به سمت ما دویدند. بعضی را می شناختم ، بعضی ها را نه . اشک امان نمی داد، چشمانم بخوبی نمی دید، فقط خودم را انداختم زیر پاهای پدر و مادر، خیلی آنها را به زحمت انداخته بودم، مادر و پدر و برادرها وخواهرم سالها بخاطر من اذیت شده بودند ، کاش اینطور نمی شد! ولی شده بود…
سالن پر شده بود از خانواده های دیگر … قیافه های مادران و پدران خیلی دردمند و زجرکشیده بود. همه از عزیزانشان سئوال می کردند، بعضی را می شناختم و بعضی را نه … ای کاش شرایطی بود که امثال من قبل از افتادن در تور سازمان ، آگاه تر شده و چهره ی اصلی سازمان را می دیدند.
در سازمان صحبت کردن به زبان مادری ممنوع بود ، برای من هم خیلی سخت شده بود که ترکی صحبت کنم . برای همین هم موقع صحبت خجالت می کشیدم که بگویم زبان مادری را به سختی می توانم صحبت کنم ! اما هر طور بود کمی فارسی ، کمی ترکی صحبت کرده و از جمع حاضر تشکر و قدردانی کردم که وقت گذاشته و به دیدار من و دوستم آمده بودند. همه ی خانواده ها، رجوی را لعنت کرده و از مسئولین جمهوری اسلامی تشکر می کردند که این امکان بسیار مهم را فراهم کردند، تا بچه ها به آغوش میهن و خانواده باز گردند. مراسم تمام شد و من به همراه خانواده عازم خانه شدیم ، محلی که من می شناختم عوض شده وبه یک خانه ی جدید نقل مکان کرده بودیم. دم درب خانه و محل را کمی چراغانی کرده بودند و گوسفندی هم قربانی کردند، رسیدم خانه ، همه چیز و همه کس برایم جدید بود . مادر و پدرم خیلی افتاده وپیر شده بودند ، اما گوئی یک روح جدیدی در هر دو دمیده شده بود. من و آنها از شادی در پوست خود نمی گنجیدیم .
روزهای بسیار شاد و خوبی را در کنار هم آغاز کردیم.
یکسال نکشید که با پدر و مادر و دو برادرم برای سفر به یک کشور خارجی رفتیم تا آب وهوائی عوض کنیم . بعد از چند ماه ترتیب خواستگاری و عروسی من داده شد و با یک خانواده متدین و اصیل وصلت کردم . سالها به خوبی وخوشی گذشت و من صاحب دو فرزند شدم . ادامه تحصیل داده و در شرکت های مختلف عمرانی کار کردم . سعی می کردم خاطرات تلخ گذشته را به باد فراموشی بسپارم ، این کار سخت بود اما شدنی بود. پله پله ، به رشد و ترقی اجتماعی ادامه دادم.
اما هرگز از تلاشم برای رهائی سایر اسرای دربند فرقه ی رجوی ، دست برنداشتم و همواره سعی کردم درکنار خانواده های دردمند باشم. برای خودم تکلیف می دانم که تا آزادی آخرین نفر از چنگال فرقه ی مخوف و ضد بشری رجوی تلاش کنم .
من از یک تجربه بسیار تلخ که به بهای تلف شدن 10 سال از بهترین سالهای عمرم تمام شد ، عبور کرده بودم ، عبوری سخت و عبرت آمیز ! دیگر سعی می کردم اشتباهات گذشته را تکرار نکنم . امیدوارم تجارب من چراغ کوچکی باشد بر سرراه جوانان کم تجربه ، تا دیگر کمتر کسی به دام چنین فرقه های مخربی سقوط کنند…
سالها مسعود رجوی شیادانه تلاش کرد که بر ذهن و روان ما مسلط شود ، او قلب های ما را نشانه گرفته بود ، اما تنها موفق شد چند سالی جسم های بی روح ما را در اسارت نگه بدارد. مسعود ومریم سعی کردند با انقلاب کذائی خودشان که مدعی بودند به رهائی انسان ها منجر می شود! تنها چند سالی بر جسم های خشک ما رهبری کنند. اکنون نیز اعضای باقیمانده در یک نابالغی بسر می برند و تا زمانی که به رجوی ” نه ” نگویند ، همچنان نابالغ و ناآگاه باقی خواهند ماند. مسعود رجوی سالها کوشید که جامعه ای از هر لحاظ یک رنگ و یک شکل و مطیع و فرمانبردار محض خلق کند! اما این برخلاف قانون طبیعت و تکامل است ، زیبائی جهانی که زندگی می کنیم در تنوع فکرها و در تنوع رنگ ها و گونه هاست … شباهت بیش از حد افراد در یک جامعه ، نشان دهنده ی عقب مانده گی و دیکتاتوری و بسته بودن آن جامعه است ، رجوی باید می دانست که انسان ها همچون مورچگان عمل نخواهند کرد.
امروز من ، با کوله باری از تجارب تلخ گذشته ، با نگاهی امیدوارانه به سمت آینده در حرکت هستم ، زندگی سراسر عشق است و زیبائی ، به کوری چشم رجوی ها ، باید غبارها را کنار زد و با عزمی پولادین دست در دست همسر و فرزندان یک زندگی نو ساخت .
پایان