خروج از فرقه حتی اگر درب های خروجی آن باز باشد، برای اعضاء کار سادهای نیست. مارگارت سینگر چندین مشکل اعضا جهت ترک فرقه را به ترتیب زیر بیان می کند: “فریب، ضعف و زبونی، وابستگی، هراس و دلهره، از دست دادن احساس درست و غلط”
فریب
در پروسه ی جذب به فرقه و در دوران عضویت در فرقه فریب کاری صورت می گیرد. شما حتی زمانی که احساس می کنید که دیگر نمی خواهید در فرقه بمانید، باز نمی دانید که چه چیز واقعیت است و چه چیز دروغ و فریب؟ حتی اگر به این نتیجه برسید که گول خورده بودید و بسیاری از چیزهایی که به شما گفته شده دروغ بوده است، بسیار سخت است که بتوانید حرف های فرد دیگری را قبول کنید و حتی به خودتان اعتماد نمایید. چرا که شما به این حقیقت رسیدهاید که رهبر فرقه و مسئولین فرقه که آن ها را «درستکارترین»، «از خود گذشته ترین»، «مهربان ترین»، افراد روی زمین می دانستید به شما دروغ گفته و شما را فریب داده اند، در این صورت چگونه شما می توانید به شخص دیگری اعتماد کرده و در دنیای بیرون روابطی عادی با افراد دیگر برقرار نمایید؟ در این صورت شما ترجیح می دهید با شیطانی که می شناسید زندگی کرده و تسلیم شیطانی دیگر نشوید. بسیاری از اعضای مجاهدین در حالی که می دانند تشکیلات به آن ها دروغ می گوید اما ترجیح می دهند تسلیم دروغ های تشکیلات شوند تا دروغ های دنیای بیرون.
ضعف و زبونی
به خاطر ساعت ها، روزها، ماه ها و سال ها تحمل فشارهای روانی، و کشمکش های درونی، و درجه ی تعهد و وابستگی به فرقه.
فردی که عضو فرقه است بهای زیادی را چه به لحاظ جسمی و چه به لحاظ مالی و روانی پرداخته که آنجا باشد، این بها را در ساعت ها و دقایق، ذره به ذره، گاه دانسته و گاه نادانسته پرداخته، وی فشارهای روانی و فیزیکی مخلتفی را پشت سر گذاشته و با کشش ها و کشمکش های درونی گوناگونی رو به رو شده، بنابراین از طرفی در اثر این مبارزه طولانی آن قدر خسته و ضعیف است که تحمل ورود به صحنه جدیدی (دنیای بیرون که دیگر برای او یک ملأ خشن و ناشناخته و مملو از خطرات است.) را ندارد و از طرف دیگر وقتی فردی بهای زیادی برای کالایی و یا هدفی می پردازد تمایل درونی اش سمت و سوی آن را پیدا می کند که برای آن کالا و یا هدف ارزش زیادی قائل شود، حتی اگر منطق و شواهد عکس این را حکم کنند. در این نقطه برای فرد بسیار مشکل است که باور کند تمام فداکاری هایش برای هیچ بوده و او کاملاً در خطا و اشتباه بوده است. رو به رو شدن با دنیای بیرون، خانواده و دوستان و اقرار به اشتباه تا این حد، خود جرأت زیادی می خواهد که بسیاری فاقد آن هستند.
وابستگی
در نتیجه ی زندگی در فرقه و قطع رابطه با دنیای خارج. “شما به طور کامل در رابطه با تمام مایحتاج زندگی و روابط اجتماعی خود وابسته به گروه می شوید، احتیاجات عاطفی شما که توسط خانواد تأمین می شد، تصور شما از خودتان، و حتی نیازهای شما برای ادامه ی بقا، {همه توسط فرقه تأمین می شود} … شما مانند کودکی می شوید که هر فکر و عمل مستقلی برایتان گیج کننده و غیر قابل تحمل است.” بعد از تقریباً بیست سال بودن با مجاهدین به شکل های مختلف، و تکیه به آنان برای هر چیز، وقتی من از آن ها جدا شدم، اولین احساسم طبعاً احساس شادمانی و رهایی و آزادی بود، اما بلافاصله احساس ترس و ناتوانی بر من غالب شد، چرا که توان تصمیم گیری، تشخیص درست و غلط، خواستن و نخواستن، دوست داشتن و نداشتن، از من گرفته شده بود. برای مدت بیست سال کسان دیگری برای ساده ترین چیزها به جای من و برای من تصمیم گرفته و من فقط مسئول پیشبرد یک کار مشخص که به عهده ام گذاشته می شد بودم.
من آن چیزی را می خوردم که مقابل ام گذاشته می شد، و لباسی را می پوشیدم که کارم اقتضا می کرد و یا تشکیلات حکم می کرد، به جوک های معمول در فرقه می خندیدم و با غم فرقه ای به سوگ می نشستم. بعد از جدایی حتی یک خرید ساده از فروشگاه محلی برای من کار مشکلی بود، چه چیز را بر اساس چه معیاری و برای چه هدفی بخرم؟ لباس ام را چگونه انتخاب کنم و خود را بر چه اساسی مهیای رو به رو شدن با دنیای بیرون بکنم؟ با تشکر از دخترم بعدها او کمک ام می کرد که تصمیم بگیرم چه بپوشم و چه نپوشم. در آن زمان حتی احساس سن خود را نداشتم که بتوانم تشخیص دهم که چه مدل و چه رنگ لباسی با سن من مناسب است و کدامیک نیست. وقتی کسی فردیت، هویت شخصی و شخصیت خود را در فرقه از دست میدهد، کسب مجدد آن ها کار ساده ای نیست. تمام این ها به این معنی نیست که افراد در فرقه خرید نمی کنند، تصمیم نمی گیرند و یا لباس نمی پوشند؛ بلکه آن ها همه این کارها و خیلی بیش تر از این ها را می کنند اما با شخصیت فرقه ای و جمعی خود و بر اساس معیارهای درست و غلط و خوب و بد فرقه. وقتی از فرقه جدا می شوند به یکباره همه این معیارها را از دست می دهند و معیارهایی که حتی یک جوان نو بالغ دارد، معیارهایی، بر اساس تربیت، اخلاقیات خانوداگی و جامعه و صیانت نفس و خواست فردی را هم حداقل برای مدتی نخواهند داشت. و به همین دلیل باید مدت ها در برزخ نه در فرقه و با شخصیت فرقه ای و نه در دنیای فردی و با شخصیت گذشته ی خود زندگی کنند، تصمیم بگیرند و عملی را انجام دهند.
هراس و دلهره
به خاطر اعتقادی که در فرقه در ضمیر افراد کاشته شده که افرادی که از فرقه جدا می شوند هرگز نخواهند توانست زندگی واقعی در دنیای خارج از فرقه داشته باشند، فردی که از فرقه ی مخرب جدا می شود آن طور که آموخته است و معتقد شده، باید به طور واقع شیطان را در دنیای بیرون از نزدیک ملاقات کند. چرا که به او برای سالیان متمادی تلقین شده که با جدایی از فرقه، فرد چه بخواهد چه نخواهد در کنار شیطان جای خواهد گرفت، فاسد خواهد شد، و به کمپ دشمنان «خلق»، «خدا»، «طبیعت»، … خواهد پیوست. کسی که فرقه را ترک می کند باید با ترس و شک بیمارگونه ی خود رو به رو شود مانند کسی که باید با فوبیا و یا ترس بیمارگونه خود از بلندی و یا مار و عقرب رو به رو شود. وی باید با کسانی معاشرت کرده که برای سالیان سال به او گفته شده که زندگی و رفتارشان انزجار آور است. و باید کسانی را ببیند و نسبت به آن ها ابراز ادب کند که سال ها سعی کرده از آن ها متنفر باشد. به این ترتیب ترس از شیطان و شیاطینی که او در فرقه آن ها را تحت این عنوان شناخته، بزرگ ترین مشکل فرد بعد از جدایی است، مشکلی که برای سال ها فرد رها شده از ایزوله فیزیکی فرقه را کماکان در ایزوله ی روانی فرقه نگه داشته و گاهی باعث بازگشت تحقیر آمیز او به فرقه نیز می شود.
از دست دادن احساس درست و غلط، خوب و بد
در فرقه، فرد کم کم احساس درست و غلط و خوب و بد خود را از دست می دهد و چیزهایی که زمانی دیدن و یا انجام شان می توانست وی را بیآزارد کم کم برایش عادی می شود. برای مثال اگر می بیند که پولی که برای کمک به یتیمان و یا کودکان در خیابان جمع می شود صرف زندگی تجملی رهبر فرقه می شود، ممکن است دفعه اول او را بیآزارد، اما کم کم عادی می شود، همین طور دروغ گفتن به مردم و بسیاری از غلط ها و بدهای دیگر. به عبارت دیگر در فرقه فرد اخلاقیات، بد و خوب ها، درست و غلط ها، و فرهنگ جامعه خود را از دست می دهد و فرهنگ فرقه ای به دست می آورد. بعد از ترک فرقه و از دست دادن فرهنگ فرقه و حس درست وغلط آموخته شده در فرقه، به یک باره فرد دچار گیجی و یا بی احساسی نسبت به درست ها، خوب ها و غلط ها و بدها می شود و مدت ها طول می کشد که به طور غریزی بفهمد چه چیز درست است و چه چیز غلط.
اعتقادات
چرا ترک فرقه سخت است، به خاطر اعتقادات، افراد به خاطر ایده و اعتقادی، به فرقه می پیوندند و یاد می گیرند با آن اعتقاد زندگی کرده، به خاطر آن بجنگند، با پیشرفت آن شاد شده و با عقب نشستن از آن اندوهگین گردند. افراد یاد می گیرند که به خاطر آن اعتقادات خود را تغییر داده، لباس و ظاهرشان را عوض کنند، فرهنگ خود را دگرگون نمایند. با کار در آن راستا و به خاطر آن هدف احساس رضایت از خود و شادمانی درونی پیدا کنند و در غیر این صورت احساس بطالت و تلف شدن وقت پیدا کنند. به آن ها گفته می شود خواب و خوراک و بود و نبود آن ها به خاطر آن اعتقاد و هدف است. و به ناگهان بعد از جدایی، تمامی آن اعتقاد محو شده و به جای آن فرد باید به خاطر خود و بقای فردی و احتمالاً خانوادگی خود زندگی کرده و مبارزه کند. این برای کسی که یاد گرفته چگونه دائماً در آسمان ها در پرواز باشد سقوطی مرگبار است.
وفاداری و متعهد بودن به قول و قرار
یکی دیگر از عواملی که بسیاری را در فرقه ها نگه می دارد، احساس وفاداری و پایبندی آن ها به قول و قرارهایشان می باشد. افرادی که به فرقه ها می پیوندند، اکثراً افرادی درست و به قول و قرار خود متعهد هستند و فرقه ها به شکل های مختلف سعی می کنند، به طور شفاهی و حتی کتبی از آنان قول و قرار بگیرند که تا پایان راه در کنار رهبر فرقه باقی بمانند. افراد عضو فرقه می خواهند انسان های خوب و با شرفی باشند، پای تعهدات خود مانده و به سادگی از زیر مسئولیت ها شانه خالی نکنند. من خود برای مدت ها به رغم تمام مشکلاتی که در فرقه داشتم تنها و تنها به یک دلیل نمی توانستم آن را ترک کنم، چرا که هر بار که می خواستم فرقه را ترک کنم به یاد می آوردم مسعود رجوی در حرم امام حسین فریاد زد “هل من ناصر ینصرنی” در نتیجه همواره او را و عهدی که من در آن زمان در دل خود با این «امام حسین دوران» خود بستم را به یاد آورده و نسبت به ترک سازمان با شک و تردید درونی رو به رو می شدم. حتی بعد از آن که تا حدودی هر چند کم و مبهم، می توانستم فاصله ی نجومی و معکوس رجوی را از امام حسین ببینم با این حال هنوز در بند عهدی بودم که در دل خود بسته و مشکل جدی داشتم که عهد شکنی کنم.
اقتدار
یکی دیگر از ابزارهای نفوذ بسیار مؤثر فرقه ها در جهت تغییر شخصیت افراد و همین طور نگهداشتن آنان در فرقه اقتدار است. افرادی که مجبور می شوند و یاد می گیرند که برای مدت های طولانی تحت فرمان و چارچوب فردی مقتدر زندگی کنند، خیلی برایشان سخت خواهد بود که خارج از این چارچوب زندگی کنند. به ما از دوران کودکی آموزش داده شده است که به افراد مقتدر پیرامون خود، پدرمان، معلممان، روحانی محلمان، و فرمانده پلیس محل احترام بگذاریم. در فرقه افراد یاد می گیرند که به رهبر فرقه احترام گذاشته، او را دوست بدارند و بپذیرند که هر آنچه او می گوید و تصمیم می گیرد درست است و بهترین است که باید بدون چون و چرا انجام شود. در فرقه هر گونه شک و شبه نسبت به رهبر فرقه از گناهان کبیره محسوب می شود. و افرادی که اقتدار رهبری را زیر سؤال ببرند با القابی چون بریده، خائن، جاسوس و مزدور دشمن خوانده می شوند. رهبر، فرد مقتدری است که نه تنها برای فرد تصمیمات سیاسی و گروهی و کاری می گیرد، بلکه حتی در مسائل و تصمیمات شخصی و خصوصی هم به جای او تصمیم گیری می کند و فی المثل برایش تعیین می کند که با چه کسی ازدواج کند و با چه کسی نکند. زندگی در چنین شرایطی، شخصیتی از فرد می سازد که برای او بسیار مشکل خواهد بود که خارج از آن چارچوب به زندگی ادامه دهد.
فشار رفقا، برادران و خواهران فرقه ای و نبود اطلاعات
ما اساساً انسان های اجتماعی هستیم و برای انجام بسیاری از کارهای روزمره و اتخاذ تصمیم به این نگاه می کنیم که افراد دیگر مشابه ما و یا نزدیک به ما چگونه عمل می کنند و تصمیمات شان چیست. این تقلید و دنباله روی زمانی به حداکثر خود می رسد که ما اطلاع درستی در خصوص تصمیمی که می خواهیم بگیریم نداشته باشیم. افراد درون فرقه اعتراض و یا سؤال نمی کنند، چرا که افراد دیگر فرقه نیز چنین نمی کنند. اطاعت می کنند چرا که بقیه اطاعت می کنند. و فرقه را ترک نمی کنند چرا که دیگران می سوزند و می سازند. و باز آنان فرقه را ترک نمی کنند چرا که از بیرون فرقه و مشکلات آن اطلاعات درستی ندارند. فرقه ها معمولاً در مورد تعداد افراد خود، بزرگ نمایی می کنند و همین باعث می شود که فرد با خود بگوید آیا همه این افراد در اشتباه هستند و تنها من درست فکر کرده و درست و غلط را تشخیص می دهم؟ علاوه بر این ها وقتی شما با جماعتی برای سالیان سال هم صدا هستید، با آن ها خور و نوش دارید و در یک جا می خوابید، با آن ها وارد مبارزه برای هدفی شده اید و بود و نبود خود را در شراکت با آن ها می بینید، خود به خود نسبت به آن ها احساس عاطفی خاصی پیدا می کنید که ترک شان را بسیار دشوار و دردناک می سازد. به خصوص وقتی که احساس کنید با ترک فرقه به ناگهان دوستان و برادران و خواهران عقیدتی شما تبدیل به دشمنان شما خواهند شد و به جای علاقه و احترام آن ها، لعن و نفرین نصیب شما خواهد گردید.
جدایی از گذشته
افرادی که عضو فرقه هستند از گذشته ی خود بریده اند و به قول مجاهدین تمام پل های خود با گذشته را خراب کرده اند؛ در فرقه ها مکانیسمی وجود دارد که مشخص می کند که یک فرد تا چه حد وابستگی های خود نسبت به دنیای بیرون را حفظ کرده است و دائماً تحت فشار است که هر چه بیشتر از گذشته فاصله گرفته و دنیای خود را محدود به دنیای فرقه ای کند، به طوری که سرانجام فرد به طور کلی گذشته ی خود را فراموش کرده و شخصیت فرقه ای و تاریخچه ی فرقه ای پیدا می کند. حتی نامش عوض می شود و تاریخ تولدش هم به روزی تغییر می کند که فرضاً به وی گفته اند که عضو فرقه است. حال وقتی فردی می خواهد از این فضا جدا شده و وارد دنیای بیرون، آن هم یکه و تنها شود، دوباره باید از این دنیا جدا شده و وارد دنیایی کاملاً نو و ناشناخته گردد. در این نقطه حتی ترس از حل مسائل بسیار ساده فردی مثل تأمین مکانی برای زندگی و پیدا کردن کار و درآمد برای او تبدیل به غول های بی شاخ و دمی می شوند که هر یک مانع جدایی از فرقه خواهد شد و ترجیح می دهد در شرایطی که به آن ها خو گرفته و با قوانین زندگی در آن آشنا شده است زندگی نماید تا این که پذیرای این همه تغییر و تحول جدید و آن هم به یک باره شود.
دوستی در مجاهدین به هنگام یکی از مراحل انقلاب ایدئولوژیک با من درد و دل می کرد و می گفت: “حتی اگر من بخواهم از مجاهدین جدا شوم، کجا می توانم بروم؟ من تمام خانواده و دوستان گذشته ام را از دست داده ام، من آن ها را سال ها قبل ترک و رد کرده ام، نمی دانم که کجا هستند و آیا زنده اند یا مرده؟ پدر و مادر من از دنیا رفته و دیگر نیستند که مرا با مهر و محبت در آغوش بگیرند. تازه من در بیرون از اینجا چه بکنم، چه کاری می توانم انجام دهم؟ هیچ تخصصی ندارم به غیر از کارهایی که در اینجا یاد گرفته ام که هیچ یک در دنیای بیرون مفید نیستند. من چگونه می خواهم حتی مایحتاج اولیه خود را تأمین نمایم؟ من خیلی پیرتر از آن هستم که بخواهم کاری یاد بگیرم و زندگی را مثل یک نوجوان از صفر شروع کنم.”
برای اعضای مجاهدین مشکلات دیگری هم وجود دارد که ترک سازمان را به مراتب مشکل تر میکند، خیلی از آن ها به دلیل ترس و شک بیمارگونه، فوبیا و پارانویا نسبت به حکومت ایران، حتی در مغزشان هم نمی گنجد که به ایران بازگردند، و برای رفتن به یک کشور دیگر و زندگی مثل یک شهروند آن کشور، حتی ابزاری که یک کودک در آن کشورها دارد را ندارند. زبان آن کشور را نمی دانند، حتی عربی نمی دانند با این که سال ها در عراق زندگی کرده اند. مدارک قانونی ندارند و با فرهنگ آن کشورها نیز آشنا نیستند. تازه همه این ها مال زمانی است که در اثر یک معجزه کشوری حاضر شود «تروریست ها» و «آدم های شرور» گذشته را به پناهندگی بپذیرد.
شک به خود و از بین رفتن اعتماد به نفس
یکی از مشکلاتی که رهبران فرقه ها در مخدوش کردن ذهن و شستشوی مغزی افراد تازه جذب شده دارند، اعتماد به نفسی است که آن ها از جامعه با خود می آورند. ابریشم چی در بحث انقلاب ایدئولوژیک می گوید این اعتماد به نفس که حاصل دستاوردها و ویژگی های خود فرد است باید در تشکیلات از بین رفته و با اعتماد به نفس گروهی جایگزین گردد.
به این ترتیب اگر فردی برای مدت نسبتاً طولانی در فرقه باقی بماند و مراحل مختلف مخدوش سازی ذهن را از سر بگذراند، رفته رفته بخش اعظمی از اعتماد به نفس فردی خود را از دست داده و به قول ابریشم چی اعتماد به نفس گروهی و یا به عبارت دیگر اعتماد به نفس فرقه ای به دست آورده است. این یکی دیگر از دلایلی است که فرد پس از آن به سختی می تواند فرقه را ترک گوید، چرا که برای انجام این کار او باید به خود تکیه نماید و چنین تکیه گاهی یا از او گرفته شده و یا ضعیف تر از آن است که بتواند به آن تکیه نموده و درگیر چنین تصمیم بزرگی بشود. از این گذشته فرد برای رو به رو شدن با دنیای بیرون، مشکلات شناخته و نا شناخته ی آن که در این لحظه برای فرد همچون جنگلی بی قانون و خطرناک می نماید، احتیاج به اعتماد به نفس قوی دارد که از آن برخوردار نیست. علاوه بر کمبود اعتماد به نفس فردی، در این لحظه فرد به شدت به خود، افکار خویش و تصمیم خود مشکوک است. چرا که او علاوه بر شک و تردیدهایی که توسط روش های مخدوشسازی ذهن در او نسبت به خود و تصمیمات فردی به وجود آمده، یک شک بزرگ هم به قدرت تشخیص خود پیدا کرده است، چرا که او فکر می کند که این او بوده که فرقه را انتخاب کرده و به آن پیوسته و در آن لحظه فکر می کرده که تصمیمی صد در صد درست گرفته است، حال از کجا معلوم که این بار هم دچار اشتباه نشود؟ بنابراین شک و کمبود اعتماد به نفس، تبدیل به دو عامل بازدارنده برای ترک فرقه می شوند و ممکن است فرد را به شکل شخصی منفعل در درون فرقه درآورند که نه دیگر اعتقادات فرقه ای دارد و نه جرأت و شهامت این که فرقه را ترک کند.
احساس گناه به خاطر شرکت در جرایم فرقه
احساس گناه، افراد را در درون فرقه نگه می دارد. احساس گناه نسبت به خطاهایی که فرد در فرقه به نام و به دستور فرقه انجام داده است، تقلب کاری هایی که کرده، دروغ هایی که به خانواده، دوستان، و مردم و دولت گفته، قوانینی که نقض کرده و خود را در قبال آن ها مسئول و مستوجب مجازات می بیند، چه ترس از مجازات و رو به رو شدن با تمامی این خطاها و چه ناراحتی شدید وجدان باعث می شود که فرد زندگی آزاد و شرافتمندانه خود در دنیای خارج را نا ممکن ببیند و فرقه را ترک نکند. چنین امری در مورد فرقه های خشن و تروریستی صد چندان ضریب می خورد، به خصوص اگر فردی به دستور فرقه مرتکب جنایت و یا جرایم بزرگ نیز شده باشد.
زندگی جمعی و شخصیت جمعی
زندگی در فرقه، مشکلات خود را دارد ولی در عین حال جذابیت هایی نیز دارد، جذابیت هایی مثل احساس متعلق بودن، که در دنیای امروز و زندگی امروزه، روز به روز بی رنگ تر می شود و افراد به خاطر تنهایی و عدم تعلق به خانواده و یا جمع دوستان، در دنیای سرمایه داری و صنعتی رنج بسیار می کشند. از طرف دیگر اگر چه فرقه ها شخصیت فردی افراد را از آن ها می گیرند، اما در عوض به آن ها شخصیت جمعی و یا فرقه ای داده و آن ها را ملقب به القابی چون “رفیق”، “مجاهد”، “برادر و خواهر” و … می کنند.
فرد در فرقه احساس می کند که یک “انقلابی”، یک “پیشتاز”، یک مبارز در راه خدا، مسیح و یا مردم است. احساسی که فرد به سختی می تواند از آن دل بکند و به ناگهان یکی از میلیاردها انسان دیگری شود که بود و نبودش هیچ تأثیری در حرکت و زندگی دیگران ندارد. در عین حال فرقه ها زندگی در درون خود را بسیار جذاب کرده و امنیت فردی را به حداکثر می رسانند، امنیت و جذابیتی که در دنیای بیرون وجود ندارد و یا خیلی سخت میتوان آن را به دست آورد به خصوص اگر برای مدتی در فرقه زندگی کرده باشند.
در کتاب «تمام کودکان خدا» می خوانیم: “فرقه ها به افراد می گویند: «مشکلات خانوادگی و پدرها و مادرها؟ هیچ کدام در آنجا نیست. نگرانی مالی؟ ما آن را حل کرده ایم. نگرانی های مربوط به امور جنسی؟ و یا دلهره های افراد در رابطه با برخورد با جنس مخالف؟ شما وارد زندگی پاکی می شوید که این مشکلات در آنجا وجود ندارد…»”
تنها راه
فرقه ها از روز نخست به افراد جذب شده می آموزند که راه آنان تنها راه رسیدن به هدفی است که آن را تبلیغ می کنند، تنها راه برای رسیدن به آرامش درونی، رسیدن به خدا، خدمت به مردم، … است. در دنیای سیاه و سفیدی که فرقه ها تبلیغ می کنند به افراد می آموزند که بیرون از آن ها تماماً سیاهی است و بس و در درون فرقه سپیدی و آرامش وجدان و روح و روان وجود دارد. در مورد فرقه های تروریستی و به اصطلاح مبارز و «انقلابی»، آن ها مدعی هستند که راه آن ها تنها راه مبارزه برای هدف است، (هدفی که در بسیاری موارد ممکن است واقعی باشد و یا حداقل توسط کوشش های بسیار فرقه واقعی و منطقی جلوه می کند.) آن ها حتی هر از چند گاه افراد فرقه را دعوت به این می کنند که اگر راه دیگری برای رسیدن به آن هدف سراغ دارید آن را به ما نشان دهید تا ما نیز راه خود را رها کرده و به دنبال شما بیاییم…این گفته ای بود که رجوی به هواداران خود می گفت و بارها آن را تکرار می کرد. این در حالی است که رجوی در ابتدا هر کس را که خارج از فرقه است به نوعی مزدور حکومت و یا جاسوس «خارجیان» می نامد و عملاً دنیای بیرون را دنیای سیاهی و تباهی معرفی می کند.
فرقه ها حتی ممکن است خودشان چند درب خروجی را به شما نشان دهند و حتی به شکل عارفانه ای همچون رجوی مدعی شوند که «چراغ ها را خاموش خواهند کرد که هر کس که می خواهد آنجا را ترک گوید.» اما بلافاصله با شیوه های مختلف، فضایی را برای افراد تصویر می کنند که گویی پشت هر دری اژدهایی در کمین است و یا در انتهای آن بن بستی مرگبار در انتظار عبور کنندگان از آن درب وجود دارد. البته رجوی نه عارف بود و از عرفان خبری داشت و در مورد آنچه او کرد باید گفت طنز تلخ و آزاردهنده یی بود که برای همیشه او را سرافکنده ساخت، آری او چراغ ها را خاموش کرد، اما وقتی چراغ ها روشن شد، همه دیدند که این خود رجوی بوده که فرار را بر قرار ترجیح داده است! به هر رو، بسیاری از اعضا به این نتیجه می رسند که برای ترک فرقه باید افکار، خواسته ها و اعتقادات خود را به طور کل تغییر داده و از اندیشه ای که در نقطه آغاز حرکت خود داشتند، صرف نظر کنند و یا برای همیشه در فرقه باقی بمانند.
ترس از تنبیه
“[درصورت ترک ما] تو یک «هیچ کس» خواهی شد، تو وجود نخواهی داشت، تو هیچ گاه وجود نداشته ای؛ هیچ چیز از تو باقی نخواهد ماند نه علامتی و نه خاطره ای که زنده بماند.” جورج اورول 1984
مارگرت سینگر می گوید: “بسیاری از گروه ها، جداشدگان را تعقیب می کنند. آن ها را مورد تهدید قرار می دهند و تنبیه شان می کنند و یا در خانه زندانی شان می کنند. … من با زنی صحبت کردم که سعی کرده بود فرقه ای را ترک کند. او به من گفت که توسط افراد مسلح برای مدت یک سال در پایگاه فرقه زندانی بوده است تا نهایتاً توانسته فرار کند. تا دو سال پس از فرارش نمی توانسته به راحتی بخوابد و با لباس می خوابیده که اگر نفرات رهبر فرقه به سراغش آمدند بتواند فرار کند.”
یکی از تناقضات اصلی افرادی که می خواهند از فرقه جدا شوند در همین جاست، اگر آن ها بعد از جدایی هیچ نگویند، صحبتی درباره ی فرقه و آنچه در آنجا دیده اند نکنند که وجدان خود را فروخته اند. چرا که آن ها خطاها را دیده اند، نقض حقوق انسانی و آزادی را در روز روشن دیده اند، تجاوز به روح و جسم انسان ها را دیده اند و حاضر نشده اند درباره ی آن ها صحبتی بکنند. چرا که اگر کسی سرقتی و یا جنایتی را ببیند و درباره ی آن هیچ نگوید، از نظر قانون به نوعی شریک جرم محسوب می شود، و در بعضی از قوانین در حد خود مجرم واقعی خواهد بود. از طرف دیگر این یک احساس انسانی است که وقتی خطا و یا خطری را می بیند لازم است که دیگران را نسبت به آن آگاه کند، به خصوص جوانان را، که مانع تکرار آن چیزی شود که بر خود فرد گذشته است. بنابراین در صورت سکوت، فرد دچار احساس ناراحتی وجدان می شود و اگر سخنی گفته و حرکتی علیه فرقه انجام دهد که توسط آنان، “خائن”، “مزدور دشمن”، “سرباز شیطان” … خوانده شده و در حرف و حتی عمل مستحق مرگ می گردد…
مجاهدین به امکان یک زندگی آبرومندانه و شرافت مندانه برای جداشدگان معتقد نیستند، بنابراین وقتی کسی از مجاهدین جدا شده و آن ها را ترک می کند، انتظار دارند که یک زندگی ساکت، مخفی و شرم آور را آغاز کند، شرم از ترک «بهترین و مقدس ترین گروه موجود روی کره ی زمین»،
چرا که جداشدگان «نه به خاطر اشتباهات گروه، بلکه به خاطر ضعف در ادامه ی مقاومت، عدم تحمل مشکلات مبارزه … » سازمان را ترک کرده اند. بنابراین جداشدگان باید به خاطر شکست عهد و پیمان خود با «خدا»، «مردم»، «کشور»، «انقلاب» و … همانند یک فرد فروریخته، ورشکسته، و شرمنده باشد. آن ها نباید به هیچ کاری و یا اقدامی دست بزنند و باید یک زندگی رقت بار، تنها و دربند غرائز حیوانی را آغاز کنند، آن ها از «بهشت مجاهدین» به جهنم شیاطین سقوط کرده و به جای “مجاهد” بودن یک “فرد عادی” شده اند و اگر آن ها سکوت نکنند و از مسائل و مشکلات و خطاها و جنایاتی سخن بگویند که در فرقه دیده اند، از آنجا که آن ها از نظر مجاهدین یک «هیچ کس» و فاقد اراده ی فردی بوده و هستند، در نتیجه اگر آن ها موریانه ی دستگاه مجاهدین نیستند، پس لابد «مزدور» کس دیگری بوده و توسط ملکه کندوی دیگری هدایت می شوند. لابد آنان مزدور دشمن، دولت ایران، وزارت اطلاعات، سیا، و یا یکی دیگر از میلیون ها دشمن مجاهدین هستند. از نظر فرقه ها انسان ها برده رهبری هستند و برده نمی تواند بدون ارباب به حیات و حرکت خود ادامه دهد. اگر آنان برده ی مجاهدین نیستند، بنابراین برده چه کسی می توانند باشند به جز دشمن و بنابراین هر چه که می کنند و می گویند، اثباتی است بر صحت این نظریه که آن ها «مزدور دشمن و شیطان هستند.»
اعضای ناراضی مجاهدین تا زمانی که پایگاه های سازمان را ترک نکرده اند، تا حد ممکن از بقیه جدا شده و در مرحله ی اول، مجبور می شوند به گناهان کرده و یا نکرده خود اقرار کنند و بگویند که “خودخواه”، “خواهان روابط جنسی” (از آنجا که داشتن هر نوع رابطه جنسی برای همه به غیر از رهبری ممنوع شده است)، بوده و نمونه های مشخصی دال بر “رفتار گناه آلود” خود ابراز کنند. در مرحله ی بعد آن ها باید گزارشی دال بر بریدگی خود که بدترین گناه در چارچوب فکری مجاهدین محسوب می شود بنویسند و یا در بنگالی و یا محل دیگری زندانی و نگهداری شوند. اصطلاحاً به چنین افرادی “بنگالی” می گویند و یا به عبارت درست تر زندانی.
تا زمانی که مجاهدین تعداد محدودی ناراضی و مخالف داشتند، به راحتی می توانستند افراد ناراضی را تحمل کرده و بعد از مدتی نگهداری در این گونه زندان ها، در صورتی که فکرشان عوض نمی شد، معمولاً آن ها را به یکی از کمپ های پناهندگان در عراق می فرستادند تا کمیساریای عالی پناهندگی در عراق فکری به حال آنان بکند. افرادی که به نوعی پوزش می طلبیدند و یا مخالفت خود را در حد صنفی باقی می گذاشتند و شکی از خود نسبت به رهبری سازمان نشان نمی دادند و ردهی تشکیلاتی شان هم در حد عضو و پایین تر بود، حتی ممکن بود که توسط سازمان به خارج نیز فرستاده شوند تا به عنوان هوادار سازمان در آنجا به فعالیت های جانبی خود در حمایت از سازمان ادامه دهند.
اما در مورد کسانی که از قواعد فوق تبعیت نمی کردند و رده ی آنان از عضو بالاتر بود، آن ها به تیترهای “خائن” و “مزدور” ملقب شده و بعد از محاکمه و توهین به آنان در جلسات خاص با شرکت خود رجوی ها ممکن بود ماه ها و حتی سال ها در زندان های خود سازمان و بعضاً زندان های صدام حسین در شرایط ناگوار و بعضاً همراه آزار و شکنجه بمانند و بعد به کمپ های پناهندگی فرستاده شوند.
تاکنون مجاهدین اسامی بسیاری از اعضای سابق خود را تحت عنوان “خائن” و “مزدور” در نشریات، کتب، و وب سایت های خود اعلام نموده اند…
گزارش اعضای سابق مجاهدین از بد رفتاری ها، شامل زندان و محاکمه ی اعضای معمولی که خواهان ترک سازمان هستند حکایت می کند. زندان های انفرادی طویل المدت، کتک زدن شدید، و شکنجه اعضای ناراضی از جمله ی این بد رفتاری ها هستند. مجاهدین، ناراضیان سیاسی را در دهه ی هفتاد در زندان های داخلی خود نگه می داشتند که بعداً تعداد زیادی از آن ها را به مقامات عراقی تحویل دادند که به زندان ابوغریب منتقل شدند…
علاوه بر تمام این ها باید اضافه کنم که اعضای فرقه های به اصطلاح مذهبی برای جدا شدن از فرقه نه تنها باید پذیرای تمام مشکلات فوق الذکر شده و بشوند، بلکه باید خود را برای رفتن به «دوزخ» بعد از مرگ هم آماده کنند، چرا که بسیاری از این فرقه ها برای اعضای خود جا انداخته اند که راه آن ها تنها راه رستگاری و آمرزش است و خروج از گروه آن ها به عنوان این است که مورد غضب الهی نیز قرار گرفته و بالطبع بعد از مرگ راهی دوزخ خواهند شد. برای مثال وقتی که من از مجاهدین گریختم در یکی از تماس های تلفنی رجوی با من، او به من گفت: “من نمی خواهم که تو خسرالدنیا و الآخره بشوی و در نتیجه از تو می خواهم که به سازمان برگردی.”
کتاب فرقه های تروریستی و مخرب
نوعی برده داری نوین
دکتر مسعود بنی صدر
صفحه های 218 الی 229
تنظیم از عاطفه نادعلیان