در این نوشته قصد دارم یادی کنم از یک پدر قهرمان که الان در میان ما نیست و چهره در خاک کشیده است. تصمیم دارم از پدر خودم یاد کنم که اکنون در میان ما نیست و بدرود حیات گفت و رفت.
او نیز همچون خیلی از پدران دیگر که اسیری در بین اسرای فرقه رجوی ملعون داشت برای رهایی و آزادی فرزندش دست به هر کاری زد و هر فداکاری که نیاز بود انجام داد تا بلکه قدمی در راه رهایی فرزندش انجام داده باشد. پدری که قبلا یک فرزند پسر جوان دیگرش را در اثر یک تصادف از دست داده بود و سنگینی بار آن غم کمرش را خم کرده بود، آمده بود که پسرش را اگر که بتواند از اسارت فرقه رجوی نجات داده و زندگی را مجددا به او باز گرداند.
حاج موسی علیزاده که بسیاری از خانواده های اسرای در بند رجوی او را می شناختند و به تواضع این مرد بزرگ پی برده بودند که چه انسان شریفی بود. در چهره او صلابتی بی مثال می دیدند و در رفتار و کردارش متانت و خضوعی که در کمتر کسی دیده می شد. اما آنچه که او را در میان سایر پدران و مادران و خانواده ها مشابهت می بخشید، درد مشترکی بود که همه آن خانواده ها داشت.
درد دوری و جدایی از فرزند و دلبند و نور چشمشان، درد سالیان فراق و حسرت و رنج و محنت، درد زخم های روزگاری که رجوی جنایتکار بر خانواده های ایران و ایرانی وارد کرد و هیچ وقت التیام نیافت، بله در تمام این درد و رنج ها پدرم همانند سایر خانواده ها بود، اگر بیشتر از آنان رنج نکشیده بود کمتر هم نبود.
همین تکان ها باعث شد که من به خودم بیایم و حرکتی بکنم و تصمیمی بگیرم و قیام کنم تا که برگردم به نزد خانواده، خانواده ای که به جد باعث نارحتیشان را فراهم کرده بودم و باید یک جوری این عذاب وجدان را از درونم تخلیه میکردم. فکر کردم که دیگر حمالی کردن مفت و مجانی برای رجوی بس است، دیگر دروغ بس است، باید به این همه نیرنگ و فریب پایان داد. تا به کی می شود این همه ننگ و نیرنگ و فریب و دروغ را تحمل کرد؟ و واقعا تا به کی؟
لذا به خودم آمدم و بعد از مدتها جنگیدن با افکار پلیدی که رجوی در طی سالیان در درونم تنیده بود، برای خروج و رهایی از دام این ستمگران و برگشتن به آغوش وطن و به کانون گرم خانواده طرحی نو براندازم. هر چند که سالیان زیادی را از دست داده بودم ولی باز فرصت داشتم که بتوانم چند صباحی را در کنار خانواده باشم به ویژه در کنار پدری که در سرما و گرمای عراق مدت ها تحمل سختی کشیده بود تا که صدایش را به من برساند که مرا رها سازد.
به لحاظ قانونی هم که جمهوری اسلامی ایران بسترش را فراهم کرده بود و با مورد عفو قرار دادن کسانی که از فرقه مرگبار رجوی جدا می شدند امکان بازگشت به وطن وبه آغوش گرم خانواده را داشتند.
ناگهان خودم را در کنار خانواده دیدم، باورش برایم سخت بود ولی این آرزوی چندین ساله برایم محقق شده بود، درکنار پدری بودم که سالها در رویاهایم با وی می خندیم و می گریستم! چهره اش بسیار شکسته و کمرش خم شده بود، دیدن آن صحنه ها برایم اصلا خوشایند نبود و خیلی عذابم می داد ولی مهم این بود که اکنون در کنارشان هستم، البته که جای مادرم به شدت خالی بود و غم هجران او تا به ابد مرا در خود خواهد پیچید.
تاسف بار تر از همه این که دو سال بعد از برگشتنم به ایران، آن پدر مرا در این دنیا تنها گذاشت و رفت، رفته به نزد مادرم تا او بیشتر از این تنها نباشد، اما من ماندم و کوهی از غم و اندوه.
چه روزگار سخت و طاقت فرسایی هست، روحشان شاد و یادشان گرامی.
بخشعلی علیزاده