سه نسل در آتش!
فرقه مجاهدین، مرگ رئیس کمیسیون امنیت خود را تحت عنوان “ابراهیم در آتش” اطلاع رسانی کرد که اشاره ای به کتاب شعر “احمد شاملو” بود. پیش از آن هم مسعود رجوی از نام شاملو برای جذب ایرانیان استفاده می کرد. اما در اینجا جنبه مذهبی هم به آن داده بود، همانطور که برای تمام رخدادهای مرتبط به خودش، جلوه های ایدئولوژیک ترسیم می کرد. با اینحال، یک واقعیت قابل انکار نیست، و آن حضور ابراهیم در “آتش” بود. آتشی که سه نسل این خانواده را در برگرفت و نابود کرد:
سخن از “فروردین خونین و ابراهیم در آتش شد”، چرا که در این ماه، رخدادهایی بوقوع پیوست که از یک زاویه می توان آنرا با هم درآمیخت و عبرت آمیز کرد. کاک صالح اگرچه خود بخشی از یک پروژه وحشت و جنایت به حساب می آمد، اما در واقع او نیز قربانی یک دستگاه ویرانگر خانمانسوز بود. توهم و جاه طلبی مسعود رجوی پیش از آن، مادرش “سکینه محمدی اردهالی” را قربانی کرده بود. مادر مسن ابراهیم، مثل بسیاری دیگر از مادران، قربانی سیاستی ضدایرانی شد که در کوتاه مدت، کشور را به آتش و خون کشید. همکاری این زن سالخورده با مجاهدین (زمانی که اقدامات تروریستی را با بمبگذاری در ساختمان های جمهوری اسلامی و دفتر ریاست جمهوری استارت زدند و همزمان در گوشه گوشه ایران، مردم و مقامات مذهبی، سیاسی و نظامی را در محراب و مسجد و خیابان ترور کردند) سرنوشتی جز مرگ به همراه نداشت، آنهم در حالی که مسبب اصلی این جنایت ها از ایران گریخته، و در امن فرانسه، ترورها را فرماندهی می کرد.
ابراهیم ذاکری نیز (مثل هزاران عضو دیگر فرقه مجاهدین) اگر در مسیر درستی قرار گرفته بود، می توانست مسئولیت های خطیر و ارزشمندی برای کشورش بردوش بگیرد، اما راه اشتباه، از وی موجودی خطرناک علیه کشور خودش ساخت. زمانی که ابراهیم مرد (فروردین 82)، سرنوشت مجاهدین در عراق بکلی نامتعین بود. هیچکس نمی دانست چه آینده ای در انتظار این فرقه سرگردان است. یگان های مختلف ارتش درهم ریخته رجوی هرکدام در گوشه ای از کوه و بیابان های عراق پراکنده شده و روزهای سختی را پشت سر می گذاشتند. اخباری که به آنان می رسید، سقوط لحظه به لحظه تنها حامی آنها در جهان (صدام حسین) را تداعی می کرد، یعنی فاجعه ای که هرگز انتظار آنرا نداشتند. اگرچه مسعود رجوی با انتشار شایعات کذب در تشکیلات، تلاش داشت مجاهدین را از وحشت بیرون بیاورد (برای نمونه در همان روزها این خبر منتشر شده بود که ارتش صدام نیروهای آمریکایی در فرودگاه بغداد را محاصره کرده و 5000 تن از آنان را قتل عام کرده اند)، اما این شایعات هم قادر نبود اعضای مجاهدین را آرامش بدهد و همه در این فکر بودند که با سقوط صدام چه برسرشان خواهد آمد!.
مرگ ابراهیم، پایان تشکل نظامی مجاهدین را نوید می داد. چند هفته پس از مرگ وی، مسعود رجوی در مخفیگاه ضداتمی خود، با آمریکایی ها زد و بند می کرد تا ارتش آزادیبخش را به بهای حفظ جان خویش منحل و تمام جنگ افزارها را تقدیم آنها کند، همان تسلیحاتی که می گفت “شرف مجاهد خلق” است. 4 ماه پس از مرگ ابراهیم، مریم رجوی همانند یک تروریست خطرناک در پاریس بازداشت، و چندین نفر را برای آزادی خود به آتش کشید. در چنین موقعیت خطیری، حتی برای ریاست کمیسیون امنیت و ضدتروریست هم جایگزینی وجود نداشت هرچند سالها بعد به طور نامحسوس مهدی براعی را ادامه دهنده کار وی کرده بودند ولی دیگر خبری از زندان های مخوف قرارگاه اشرف و مشت آهنین مسعود رجوی و استخبارات صدام حسین نبود که بتواند سرکوب ها را مثل سابق به پیش ببرد. بله ابراهیم در چنین موقعیتی مرد و دستگاه نظامی و امنیتی مجاهدین را هم با خود به گور برد.
اما رجوی به ویرانی و نابودی این دو نسل بسنده نکرد، 19 فروردین 1390، آتش دیگری دامان فرزند ابراهیم را گرفت. در این روز مسعود رجوی برای گریز از محاکمه احتمالی توسط دولت قانونی عراق (به جرم همکاری با صدام و شرکت در کشتار بسیاری از مردم این کشور)، قرارگاه اشرف را به میدان جنگ تبدیل کرد، جنگی نابرابر و نابخردانه که هدفی جز حفظ جان خودش نداشت. هیزم این آتش، برخی از اعضای معترض و نیروهای جوانی بودند که خطر ریزش آنها بیش از همه، تشکیلات مجاهدین را تهدید می کرد.
(یادآوری: برخی از کودکان که در سال 1370 به بهانه خطرات جنگ اول خلیج فارس توسط مریم رجوی به کشورهای خارجی منتقل شده بودند، پس از بازگشت مریم از پاریس، به خاک عراق بازگردانیده شدند تا جبران برخی از کمبودهای ارتش وی باشند. این افراد که هنوز در سنین نوجوانی قرار داشتند، تحت عنوان میلیشیا، در بخش پذیرش سازمان به کارهای هنری و تدریس مسائل تشکیلاتی و ایدئولوژیکی مشغول شدند که دوران بسیار سخت و دشواری برای آنها بود و متأسفانه برخی از آنان به دلیل فشارهای روحی و تشکیلاتی دست به خودکشی زدند که می توان از “مرجان اکبری و آلان محمدی” نام برد. با سقوط صدام، مسعود رجوی تلاش بسیار زیادی برای جلوگیری از فرار و جدایی آنان به عمل آورد که چندان موفق نبود و برخی مثل “امیر یغمایی، یاسر عزتی و سعید” دست به فرار از فرقه زدند تا از فشارهای ایدئولوژیکی-تشکیلاتی خلاص شوند، برخی هم مثل “یاسر اکبری نسب” ناچار به خودسوزی یا خودکشی روی آوردند که رسوایی زیادی برای رجوی به دنبال داشت. در این وضعیت، تنها ترفندی که برای مسعود رجوی باقی ماند، به کشتن دادن این تازه جوانان بود که به جای انتقال شان به اروپا، در همان قرارگاه اشرف قربانی، و تبدیل به خوراک تبلیغی و حقوق بشری مناسبی برای وی شوند. به این ترتیب اوضاع نه تنها به زیان مسعود رجوی تمام نمی شد که منافع زیادی هم برای نجات جان خودش از خاک عراق فراهم می کرد.)
آتش رجوی اینبار به جان نسل سوم خانواده یعنی “زهیر” تنها فرزند ابراهیم ذاکری و عذری علوی طالقانی افتاده بود. زهیر را از همان ماههای اول ورودم به عراق (قرارگاه حنیف-غرب بغداد) می شناختم، وی پسری بسیار آرام، باوقار و لبخند برلب بود و با احترام کودکانه با دیگران برخورد می کرد. مادرش در این قرارگاه تازه تأسیس، فرمانده گردان زنان مجاهد بود. هر گردان شامل دو گروهان و هر گروهان 3 دسته پیاده داشت. گردان زنان کارهای پشتیبانی مقر را به انجام می رساند و هنوز وارد کارهای نظامی نشده بود. زهیر آخر هفته مثل همه بچه ها از مدرسه به نزد مادرش می آمد. معمولاً خانواده ها روزهای آخر هفته همدیگر را می دیدند اما پدر و مادر زهیر به دلیل مسئولیتی که داشتند کمتر موفق به دیدار یکدیگر می شدند. پس از عملیات فروغ جاویدان، زهیر نیز با وجود کم سن و سال بودن، بخاطر کشته شدن بسیاری از اعضای مجاهدین و کمبود نیرو، به صفوف ارتش منتقل شد و از آن پس لباس نظامی برتن داشت هرچند که در بخش های تأسیساتی کار می کرد.
پس از جنگ اول خلیج فارس، با اینکه بسیاری از کودکان به اروپا اعزام شدند، اما او در قرارگاه اشرف باقی ماند و حاضر نشد به خارج کشور برود. با سقوط صدام نیز برخی از اعضای شورای رهبری و مسئولین مجاهدین به همراه مریم قجرعضدانلو به اروپا منتقل شدند که در میان آنها تنی چند از فرزندان کادر رهبری مجاهدین نیز بودند. اما باز هم زهیر در اشرف نگهداشته شد، چون مادرش در عراق بود و پدرش هم دیگر در قید حیات نبود. در این دوران فشارهای طاقت فرسای تشکیلاتی، موجی از خودکشی در بین میلیشیاها بوجود آورده بود. با توجه به اینکه مریم در فرانسه برای مدتی بازداشت شد، مسعود رجوی هم در خطر بزرگی قرار داشت و آن دستگیر شدن توسط نیروهای آمریکایی بود.
با توجه به اینکه آمریکا در باتلاق عراق دست و پا میزد، هر دم این انتظار وجود داشت که مسعود رجوی را بازداشت و به ایران مسترد و وجه المصالحه قرار دهند. اما خودسوزی دهها مجاهد در اروپا، ترس عجیبی را به آمریکایی ها تحمیل می کرد که مبادا با دستگیری وی، موج خودسوزی و عملیات انتحاری در قرارگاه اشرف هم کلید بخورد.
به همین علت، احتمال دستگیری مسعود توسط آمریکایی ها تقریباً به صفر رسیده بود بخصوص که رسوایی ابوغریب چهره آمریکا را در جهان تخریب کرده بود و نمی توانستند ریسک دیگری را متحمل شوند (پس از فرارم از اشرف وقتی یکی از افسران اطلاعاتی ارتش آمریکا با من مصاحبه داشت، نظر مرا در مورد بازداشت مسعود رجوی پرسید و گفت آیا در صورت انجام اینکار مجاهدین دست به عملیات انتحاری خواهند زد یا نه؟ این سوآل نشان می داد که برای دستگیری مسعود طرح هایی داشتند اما از عواقب آن می ترسیدند).
اما حین خروج آمریکا از عراق، و تحویل حفاظت از قرارگاه مجاهدین به نیروهای دولتی، تهدید بازداشت وی بسیار بالا رفت چون دولت عراق نگران هیاهوی سیاسی نبود، به این دلیل که رجوی با قاتل مردم عراق یعنی صدام همکاری کرده بود و بسیاری از مردم این کشور خواهان محاکمه سران مجاهدین بودند. لذا مسعود برای گریز از این وضعیت نیاز به خونریزی های شدید جهت جلب توجه سازمان ملل و دیگر ارگان های حقوق بشری داشت. از این رو، دستور مقاومت در برابر دولت عراق و حمله به پلیس محافظ اشرف را صادر کرد تا با خونریزی شدید، تبلیغات گسترده حقوق بشری براه اندازد و راه خروج امن خود از عراق را هموار سازد.
دور اول این حملات 8 مرداد 1388 و دور بعدی 19 فروردین 1390 بود که طی آن دهها تن از مجاهدین کشته و صدها نفر مجروح شدند. نگاهی به آسیب دیدگان این حوادث نشان می دهد که عمده آنان میلیشیاهای جوان، و یا افراد تحت برخورد و نیروهای ضعیف تشکیلات بودند، و هیچیک از فرماندهان و سران رده بالا و کلیدی مجاهدین در بین آسیب دیدگان و کشته شدگان به چشم نمی خورد. مسعود رجوی به صورت هدفمند و حساب شده آنان را به میدان فرستاده بود تا کشته شوند.
به همین خاطر هم بعد از 19 فروردین همان سال، وی در یک کنفرانس تصویری که برگزار کرده بود با خوشحالی برای مجاهدین رجزخوانی می کرد و می گفت: “اگر به جای 40 نفر 400 نفر هم کشته شده بودند من باز هم اعلام پیروزی می کردم و جشن می گرفتم”.
این سخنان سخیف خشم خیلی از مجاهدین را برانگیخت اما مسعود رجوی ابراز شادمانی می کرد چون هم تعدادی از معترضین تشکیلات کشته شدند و هم زمینه زد و بند برای رهایی خودش از عراق فراهم شد.
برای استناد دو تن از زخمی ها را نام می برم که هرچند از فرماندهان قدیمی و کلیدی سازمان به حساب می آمدند اما هردو مسئله دار یا تحت برخورد بودند. این دو “محمد الهی و محمدرضا طامهی” بودند:
محمد الهی در سال 1365، فرمانده پایگاه بزرگ منصوری واقع در روستای کرداوه از سلیمانیه بود. وی چند ماه بعد به دلیل اینکه تعداد زیادی از افراد زیر دست او جزء مسئله دارها بودند، از فرماندهی بزرگترین پایگاه مجاهدین در کردستان، به پایین ترین موضع تنزل رده پیدا کرد و مدتی بعد مسئول پشتیبانی یک پاسگاه کوچک مرزی که به عنوان سرپل از آن استفاده می شد گردید. از تابستان تا اواخر پاییز 1366 چندین ماه در این پاسگاه تخریب شده عراقی با وی مواجه بودم که تنها چند نفر زیر دست داشت که آشپزی و یا فعالیت های تأسیساتی می کردند. در زمستان 1369، پس از جنگ کویت، وی مسئولیت یک توپخانه 10 نفره را برعهده داشت. همان زمان من نیز در آنجا مسئولیت دیگری داشتم که کارهایم با هماهنگی وی به انجام می رسید. محمد الهی بلحاظ تشکیلاتی بکلی زمینگیر شده بود و من گاه او را به چشم یک پدر پیر از کار افتاده می دیدم که دیگر هیچ شأن و توان فرماندهی برایش نمانده است.
محمدرضا طامهی نیز در سال 1369 معاون لشکر بود که پس از سلسله عملیات موسوم به “مروارید”، به فرماندهی لشکر 61 منصوب گردید. در آن ایام بسیار فعال و سرزنده بود، اما دوسال بعد به جرم برقراری رابطه نزدیک با همسر سابق خودش دراتاق کار، مورد بغض شدید مسعود رجوی قرار گرفت و خلع رده شد. محمدرضا با اینکار عملاً پا در حریم جنسی مسعود گذاشته بود که گناهی نابخشودنی به حساب می آمد. پشت کردن به انقلاب ایدئولوژیک، اعلام جنگ با مسعود رجوی بود و از آن نمی گذشت.
تقریباً همه فرماندهانی که پا در این حریم گذاشته بودند نفله شدند که بحث جداگانه ای را می طلبد. محمدرضا در نشست های “حوض” محاکمه گردید و از آن پس مجبورش کردند مسئولیت یک انبار تأسیسات را برعهده بگیرد. تقریباً همه آسیب دیدگان در سلسله جنگ های داخلی اشرف از همین قبیل فرماندهان و یا نیروهای پایین تر اما معترض بودند. همانطور که ابتدا شرح دادم، برخی دیگر هم شامل دختران و پسران جوان میلیشیا می شدند که رجوی نمی خواست پای آنها به خارج از عراق برسد. بقیه زخمی شدگان و یا گسیل شدگان به چند شورش اشرف را بنگرید!، آنها هم از همین دست هستند.
در این میانه، زهیر هم یکی از جوانانی بود که در تاریخ 19 فروردین 1390 قربانی سیاست ضحاک منشی مسعود رجوی گردید و جان باخت. پدر و مادربزرگ وی پیشتر قربانی این سیاست شده بودند و خودش هم از دنیای کودکی اش هیچ لذتی نچشیده بود و از آغاز در میان ترور و زندگی مخفی و دور از یک خانواده واقعی رشد یافته و به محض چشم گشودن به دنیای نوجوانی، به فضای نظامی پرتاب شد. و هنوز طعم جوانی نچشیده، به جنگ ویرانگر با پلیس عراق اعزام گردید که از آن نیز جان به در نبرد. از آنسو، مادرش که روزگاری جلوه گر رژه های بزرگ بود و چند سال لقب جانشین فرمانده کل ارتش آزادیبخش را یدک می کشید، دیگر هیچ نام و نشانی نداشت و زنانی بی تجربه و پرهیاهو که نام برخی از آنان را ذکر کردم، بر صدر امور گمارده شده بودند و بخوبی مشخص بود که این زن هم زیر دست آنان روز به روز افسرده تر می شود. در چنین چشم اندازی، زهیر نیز قربانی گردید تا به دلیل موقعیت خاصی که داشت، در آینده دردسر ساز نباشد.
آنچه ذکر شد تنها گوشه ای کوچک از شعله های آتشی است که رهبری مجاهدین، در توهم رسیدن به قدرت مطلقه در ایران، بر خرمن اعضا و فرماندهان سازمان مجاهدین فرود آورد. آتشی که هزاران خانواده را بکلی نابود و یا از هم پاشید. از آنچه رجوی بخاطر خیانت بر سر ایران آورد که بگذریم، حتی به نیروهای پیرامون خودش هم رحم نکرد و به این شکل نزدیکترین و مورد اعتمادترین فرماندهان را هم قربانی کرد. بجز مادر و فرزند ابراهیم ذاکری، همسرش عذری نیز در این آتش سوخت. زنی که از یک خانواده سرشناس مذهبی به درون این مناسبات کشانیده شده بود، نه تنها شوهر و فرزندش را از دست داد، که امروز خودش هم جز یک ربات دلشکسته و فروپاشیده نیست. علاوه بر او، خواهرش “بتول علوی طالقانی” نیز که سالیان طولانی در مناسبات مجاهدین خدمت می کرد قربانی شد. خواهرانش در مناسبات مجاهدین شهرت و مسئولیت کلیدی نداشتند. بتول زنی ساکت، آرام و سنتی بود و همیشه در بخش پشتیبانی کار می کرد. وی هنگام شروع مباحث انقلاب ایدئولوژیک، در لشکر 91 قرارگاه اشرف، به کار پیک و ارسال مراسلات مشغول بود و با مینی بوس مسافر جابجا می کرد اما هنگامی که “قرارگاه زنان” در اشرف تشکیل شد، به عنوان مسئول تعمیرگاه خودروهای سبک به آنجا منتقل گردید و در شرایطی بسیار دشوار به کارهای عمدتاً مردانه گمارده شد.
زمانی که من (نگارنده) برای انجام مسئولیتی به این محل رفته بودم، برخلاف گذشته، با زنی دلهره آور و با چهره ای مردانه مواجه شدم که در میان گروه دیگری از زنان جوان که برخی از آنها هم شکل و شمایل عجیب داشتند، بکار مشغول بود. در آن محل عمده زنان و دختران کمتر از 30 سال داشتند که بتول در میان آنها مسن به نظر می آمد. با اینحال حتی به وی اجازه کمترین آرایش و پیرایش نداده بودند، به همین دلیل چهره ای کاملاً مردانه پیدا کرده بود به حدی که نگاه کردن به وی مرا دچار نوعی واهمه می کرد، احساس می کردم در سرزمین جادوگرانی که در داستان ها و یا در فیلم های ترسناک دیده بودم هستم. مسعود رجوی بجز زنان پیرامون خودش، بقیه را مجبور می کرد دست از هرگونه آرایشی بردارند و آنرا خروج از انقلاب مریم قلمداد کنند. هدف این بود که از یکسو زنان مجاهد با آن چهره نامتعارف از نزدیک شدن به مردان شرم کنند و از آنسو هیچ مردی با دیدن آنان دچار احساسات عاطفی، عاشقانه و یا حتی جنسی نشود و از نزدیک شدن به آنان کراهت داشته باشد. بتول در چنین وضعیت ترسناک و زجرآوری دچار آسیب های روحی شد و بالاخره پس از سالها تحمل درد در آلبانی فوت کرد.
بدین ترتیب، نه تنها ابراهیم در “آتش” سوخته بود، که خانواده اش نیز جملگی در این “جهنم” رجوی نابود شدند تا عبرتی برای آیندگان باشند.
ادامه دارد…
حامد صرافپور