بندهای انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین:
بند الف: طلاق ایدئولوژیک
ازدواج مسعود و مریم پایان یک راه نبود بلکه سرآغاز مباحث بی پایانی بود که اعضای مجاهدین را پی در پی در میان تنش های مختلف سیاسی و منطقه ای با خود به فراز و نشیب می برد. 3سال بعد، با شکست ارتش آزادیبخش در عملیات فروغ جاویدان -که عوامل متعددی در آن دخیل بود- سلسله نشستهایی توسط رجوی برگزار گردید که در اساس برای بررسی ریشۀ ناکامی در عملیات فروغ جاویدان بود.
مسعود در مراسم ازدواج خود صراحتاً گفت که این “طلاق و ازدواج” خاص رهبری مجاهدین، و بهایی است که در جهت رهایی مردم ایران پرداخت کرده است و بهیچ وجه برای دیگران جایز نیست… اما گذر زمان نشان داد که تمام سخنان مسعود رجوی، بنا به شرایط سیاسی، می تواند تغییر کند. اما براستی چرا برخلاف آنچه مسعود گفت، “طلاق و ازدواج” به رهبری مجاهدین ختم نشد و چهار سال بعد در کل مناسبات سازمان جاری شد؟ برای پرداختن به این موضوع و ریشه یابی آن، نخست باید به “صحنه نظامی” بازگردیم و ببینیم مسعود رجوی چه خطی را دنبال می کرد و چه ارتباطی بین شرایط “سیاسی-نظامی” و جاری شدن مباحث “ایدئولوژیک” در سازمان بود؟
از پیشمرگه تا رزمنده
تقریباً از سال 1365 تا پیش از عملیات فروغ جاویدان (مرصاد)، مجاهدین در تمامی عملیات هایی که به شیوه پارتیزانی، نیمه کلاسیک و در نهایت کلاسیک انجام می دادند (بجز 2-3 مورد خاص) پیروز از صحنه خارج می شدند. این عملیات ها که در ابتدا به آن “تپه زنی” و سپس “عملیات گردانی” اطلاق می شد، پس از انتقال مسعود رجوی از پاریس به بغداد آغاز گردید و بر مبنای “حداکثر غافلگیری” انجام می گرفت. شیوه کار بدین گونه بود که حدود 100-120 نفر شبانه تا نزدیکی یک یا دو پایگاه مرزی ایران -از شمال تا جنوب- نزدیک می شدند و با یک تهاجم برق آسا آنرا تسخیر می کردند و بعد از گرفتن چند اسیر و مقداری جنگ افزار سبک و نیمه سنگین به پشت جبهه بازمی گشتند. طبعاً به مرور اینگونه عملیات ها گسترش یافت و آماری بالاتر و جبهه ای گسترده تر را شامل شد.
طبق اظهارات مسئولین سازمان، با ورود رجوی به عراق “مرحله تدارک سرنگونی” پایان یافته و مجاهدین وارد “مرحله سرنگونی” شده بودند. با توجه به اینکه “نگارنده” در این دوران هنوز مراحل پذیرش خود را در پایگاه “عراقچیان” کرکوک طی می کردم، در نشستی که “مجید معینی” -مسئول پایگاه- برگزار کرد حضور داشتم. وی در جلسه کوتاهی که اوایل پاییز 65 برای نفرات پذیرش برگزار کرد گفت: “ما تاکنون در مرحله «تدارک برای سرنگونی» قرار داشته ایم اما ب
عد از ورود برادر مسعود به عراق ما دیگر نمی توانیم در این دوران باقی بمانیم چون حضور برادر، ما را یک گام به جلو پرتاب کرده است و از این پس ما در «مرحله سرنگونی» هستیم و لذا باید کمبودهای خود را متناسب با این مرحله رفع کنیم و خود را برای سرنگونی آماده سازیم”…
(توضیح:“مجید معینی” از زندانیان سیاسی زمان شاه بود و چون مدتی در حوزه علمیه درس طلبگی خوانده بود اصطلاحاً وی را “آقا” صدا می زدند. بعدها از زبان مسعود رجوی شنیدم که وی از زندانیان مقاوم بوده و شکنجه های زیادی را تحمل کرده است، از جمله اینکه ساواکی ها در ناف وی الکل ریخته و آتش می زده اند. از آنجا که مجید صدایی گرم و گیرا داشت، مسعود در نشست های انقلاب از وی می خواست تا با حالت سوزناکی اشعار مولانا را زمزمه کند. جالب اینکه در پروسه سرکوب گسترده اعضای معترض در سال 1373، مجید نیز به دستور مسعود دستگیر و شکنجه شد. این خبر را از زبان “جمشید.چ” که خود شاهد ماجرا و یکی از زندانیان شکنجه شده بود شنیدم، اگرچه برای من غیرقابل باور بود اما می گفت که وی را از سقف آویزان کرده بودند تا اعتراف کند. پس از سقوط صدام، مجید بدستور رجوی عبا و عمامه بر تن کرد و در نقش یک امام جماعت در مسجد تازه تأسیس اشرف ظاهر شد تا عشایر عراقی که به آنجا دعوت می شدند را فریب دهد. بجز او کسان دیگری هم بودند که در جای خود به آن اشاره می کنم.)
کمی پیشتر، در سال 1363 مجاهدین در منطقه آلان سردشت درگیری شدیدی با سپاه پاسداران داشتند که عملاً به حضور آنان در خاک ایران پایان داد و مجبور به استقرار کامل در خاک عراق شدند. این حضور مرزی هم چندان پایدار نماند و با تشدید تنش بین پیشمرگه های مجاهد و پیشمرگه های “اتحادیه میهنی کردستان عراق = یه کتی” دو پایگاه بزرگ خود به نام های “جلیلی و تدین” را هم منهدم کردند و به سلیمانیه و حواشی آن نقل مکان کردند. ابراهیم ذاکری (فرمانده وقت پیشمرگه های مجاهد در کردستان) همان زمان اعلام کرد که بیش از 2 میلیارد تومان برای ساخت این پایگاه ها هزینه شده اما برای اینکه به دست “یه کتی” نیفتد، آنها را منهدم کرده اند… تنش بین مجاهدین و گروه های کردی با ورود مسعود رجوی به عراق تشدید شد و در تاریخ 2 تیر 1365 یک خودروی لندکروز مجاهدین با 4 سرنشین در منطقه “چمچمال” هدف پیشمرگه های “اتحادیه میهنی” قرار گرفت و همه سرنشینان کشته شدند. 15 مهرماه همان سال، یک گروه از پیشمرگه های مجاهد در منطقه “پشت آشان” هدف حمله “یه کتی” قرار گرفت و 10 مجاهد کشته شدند. بلافاصله پس از این رخداد، مسعود رجوی بیانیه ای با این مضمون منتشر کرد که: “از این پس مجاهدین باید با آرایش جنگی در منطقه کردستان تردد کنند و هر شلیکی را قاطعانه پاسخ دهند”… پیشروی گام به گام گروه های کردی به مناطق تحت نفوذ مجاهدین، زمینه را برای بسته شدن پی در پی پایگاه های مجاهدین در مناطق مرزی و کردنشین مهیا ساخت. برای نمونه “قلعه مقدم” در روستای “کرداوه” و “پایگاه منصوری” در روستای “کارادیزه” هم به مرور تعطیل شدند و حضور مجاهدین در سلیمانیه تقریباً به پایان خود نزدیک شد و عمده تمرکز آنان به کرکوک و پیرامون آن (قرارگاه سردار) محدود گردید. تنش ها به همینجا ختم نشد و حداقل دو درگیری شدید دیگر نیز (از جمله در منطقه “ورچک” بین مجاهدین و پیشمرگه ها، با همراهی سپاه پاسداران) درگرفت که عملاً مجاهدین را به تنگنا کشاند و آنها باید بین حضور در کردستان و درگیری مستمر با نیروهای کردی یا خروج از منطقه کردستان و جنگ های کلاسیک جبهه ای، یکی را انتخاب می کردند که سازمان دومی را ارجح شمرد، چون تشکیل گردان های رزمی در دستور کار قرار گرفته بود و لباس های پیشمرگه ای مجاهدین، گام به گام کنار می رفت و لباس های نظامی جایگزین آن می گردید.
خط جدید سازمان مجاهدین بعد از ورود مسعود رجوی به عراق، تمرکز نیرو و تشکیل قرارگاه های بزرگ در مناطق مختلف عراق بود که نهایتاً یکسال بعد به تأسیس قرارگاه های “سردار خیابانی، حنیف نژاد، اشرف و سعید محسن” انجامید و چند ماه بعد یک قرارگاه دیگر به نام “حنیف 2” نیز در شهر “کوت” به آنها اضافه شد. قرارگاه “حنیف 1” بعداً “بدیع زادگان” نامیده شد و به مقر اصلی زندگی مسعود رجوی مبدل گردید. این قرارگاه ها از 28 اسفند 1365، عملیات های خود را در مرزها –از شمال تا جنوب- کلید زدند. دهها عملیات در این دوران به انجام رسید که اسامی آنها کماکان نام مناطق مورد نظر را به خود می گرفت که از جمله می توانم به عملیات های “سرپل- سرخیر- کانی سخت- شیخی- گره پشمی- خاکریز مهران، پیرانشهر و دهها نمونه دیگر” اشاره کنم که نهایتاً تا اواخر پاییز 1366 ادامه داشت.
آفتاب تابان
تا پیش از سال 1367، فرمانده هر قرارگاه، عملیات های مقر خود را فرماندهی می کرد و مسعود تنها نقش ناظر را داشت. طبعاً همه این عملیات ها با هماهنگی ارتش صدام انجام می گرفت و طراحی آن نیز با مشاوره افسران عراقی تکمیل می شد، چون مجاهدین هیچگونه تجربه جنگ مرزی نداشتند لذا طرح عملیاتی خود را ابتدا با آنها تست، و پس از مشاوره، عملیاتی می کردند. ارتش عراق نیز برای آن عملیات ها پشتیبانی آتش فراهم می کرد که شامل پرتاب خمپاره 120 میلیمتری، توپ و گاه موشک کاتیوشا می شد. ولی از ابتدای سال 1367، تمامی قرارگاه ها به طور موقت تعطیل و همه افراد در “اشرف” گرد آمدند و پهنای آن از 14 کیلومتر به حدود 48 کیلومتر گسترش یافت که عمده آنرا زمین های کشاورزی مردم روستاهای مجاور تشکیل می داد که صدام از آنان گرفته بود. از این پس، مسعود و مریم نیز در همین قرارگاه مستقر شدند و فرماندهی عملیات ها را مستقیم در دست گرفتند و متناسب با سیاست و نقشه خود آنرا نامگذاری کردند.
نخستین عملیات گسترده مجاهدین در تاریخ 8 فروردین 1366 در منطقه “فکه” آغاز گردید که “آفتاب تابان” نام داشت.
برای انجام آن، مهمترین تمرین یگان های رزمی، پیاده روی 20 کیلومتری با بار سنگین بود، چرا که در شب عملیات می بایست مسیر طولانی را تا هدف طی می کردند. در این عملیات که منطقه ای بیش از 20 کیلومتر وسعت را در بر می گرفت، مجاهدین به صورت پیاده تا عمق مرکز گردان پیشروی کردند و سپس به عقب بازگشتند. “محمدرضا یوسف پورنوید” ملقب به “پرویز” فرمانده گردان نیروهایی بود که می بایست تا عمق مرکز گردان پیشروی و آنجا را تسخیر می کردند. معاون وی نیز در این عملیات “نادر دادگر” بود که بعدها در جنگ با کردها هم نقش داشت. شروع عملیات با شعار “به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران و به نام مسعود و مریم” توسط یکی از فرماندهان آغاز شد که بیشترین ضربه را در همان ابتدا به مجاهدین وارد کرد و باعث شد که سربازان ایرانی متوجه حضور آنان شده و با شلیک و آتشباری، چند نفر از جمله یکی از فرماندهان مجاهدین را کشته و زخمی سازند. با اینحال عملیات با موفقیت به پایان رسید و حدود 500 سرباز ایرانی اسیر و تعدادی جنگ افزارها به غنیمت گرفته شد.
این اولین عملیات مجاهدین بود که ارتش صدام به طور مستقیم و گسترده در آن نقش داشت و پشتیبانی آتش آنان را به طور کامل تأمین می کرد.
بدین ترتیب از ابتدا تا انتهای عملیات، توپخانه عراق با روش خوشه ای، گلوله های منور شلیک می کرد تا مسیر مجاهدین در تمام ساعات درگیری روشن باشد. همچنین مرکز تیپ ارتش ایران نیز توسط آنها هدف آتشباری قرار گرفته بود تا نتوانند به موقع نیروی کمکی اعزام کنند. بجز این موارد، تعدادی نفربر MTLB نیز در اختیار رجوی قرار داده بودند که هنوز آمادگی استفاده از آنرا نداشت، لذا برای عملیات بعدی کنار گذاشته شد. در بخش پشتیبانی رزمی نیز چند دستگاه “بولدوزر و لودر” برای بازگشایی خاکریزها در مرحله عقب نشینی و انتقال غنائم تحویل داده شده بود. در این عملیات چند خودرو و تانک قدیمی که کارآیی جنگی نداشت به دست مجاهدین افتاد و به پشت جبهه منتقل شد. به علت ناآشنایی، حین انتقال این تانک ها، یکی از اعضای مجاهدین (از اهالی خنج) دچار ضربه مغزی گردید و جان سپرد.
چلچراغ
دومین عملیات گسترده مسعود رجوی “چلچراغ” نام گرفت و در تاریخ 29 خرداد 1367 با هدف تسخیر شهر مرزی مهران آغاز گردید.
در این عملیات برای اولین بار مجاهدین از تانک T55 و نفربر MTLB که صدام به آنان داده بود استفاده کردند. البته هنوز هیچگونه آموزش تاکتیک زرهی و کار گروهی با آنرا نیاموخته بودند و صرفاً از آن به عنوان خودرو یا توپ متحرک استفاده می شد، لذا کارآیی یک ارتش زرهی را نداشتند. پیش از آن تعدادی از مجاهدین برای کار با زرهی تحت آموزش افسران عراقی قرار داشتند و در نهایت یک مانور گروهی نیز در استان نجف برگزار شد تا همگان بتوانند نحوه سوار و پیاده شدن از نفربر را بیاموزند. در همین ایام 4 دختر جوان مجاهد هم بر اثر تصادف ناشی از خستگی و خواب آلودگی کشته شدند. مسعود رجوی بعدها گفت که صدام حسین به دلیل وسعت و بزرگی عملیات مخالف انجام آن بود اما وی با استخاره گرفتن از قرآن، روی آن اصرار ورزیده است.
دو تیپ از مجاهدین به نام های “تیپ سرور و تیپ حجت” به فرماندهی «فاطمه رمضانی و محمدجواد برومند» مأموریت تسخیر ارتفاعات شمالی شهر را برعهده داشتند. در این عملیات بیشترین آسیب به “تیپ سرور” وارد شد (که معاونت آنرا «ناهید صراف» و فرماندهی گردان آنرا “طاهره طلوع” برعهده داشتند). بدین ترتیب “محمدرضا یوسف پورنوید” از زبده ترین فرماندهان ارتش رجوی که در عملیات آفتاب نقش کلیدی در تسخیر مرکز گردان پیاده داشت، به همراه معاون اش “محرم حسین نژاد” کشته و معاون دیگر وی به نام “یحیی نظری” بشدت زخمی و از دور خارج گردیدند (یحیی نظری ملقب به “کریم گرگان” در ابتدای تأسیس قرارگاه های مجاهدین، معاون گردان بود اما در اولین عملیات دچار اشتباهاتی شد و تنزل رده گرفت اما بعد از یکسال موفق شد در موضع فرمانده دسته وارد عملیات شود، وی در تاریخ 21 بهمن 1391 بر اثر اصابت خمپاره به مقر مجاهدین در لیبرتی کشته شد). بجز اینها، تنها زن امدادگر این تیپ نیز با رگباری از گلوله هدف قرار گرفت و نیروهای این تیپ به طور موقت ناچار به عقب نشینی گردیدند…
تیپ های “زرین و جهانگیر” نیز به فرماندهی «فاطمه طهوری و پرویز کریمیان» مأموریت تسخیر شهر بدون سکنه مهران و پیرامون آنرا عهده دار بودند. سایر تیپ ها در جنوب مهران و روی پل ارتباطی شهر مستقر شدند. مسئولیت تیپ پشتیبانی رزمی برعهده «مهدی افتخاری» بود که می بایست خاکریزهای ورودی را برای پیشروی زرهی ها باز نماید (مهدی افتخاری ملقب به فرمانده فتح الله، فرمانده عملیات فرار مسعود رجوی و بنی صدر از ایران به فرانسه بود که چند سال پس از این عملیات در برابر انقلاب ایدئولوژیک مریم ایستاد و مورد غضب شدید قرار گرفت و تا آخر عمر تحت سرکوب و شکنجه های شدید روحی مسعود و مریم رجوی قرار داشت). در این عملیات 67 مجاهد کشته شدند که یکی از آنان به نام “ولی رستمی” 16 ساله از اسرای پیشین مجاهدین در عملیات “سرخیر” واقع در مرز لرستان بود. این نوجوان کم سن و سال، پس از اسارت تحت مغزشویی قرار گرفت و در نهایت به مجاهدین پیوست و بلافاصله به جنگ اعزام گردید و در چلچراغ جان باخت. نکته قابل توجه اینکه مریم و مسعود رجوی در تمامی سالیان گذشته از جمهوری اسلامی بخاطر اینکه اجازه می داده نوجوانان وارد جنگ شوند شکوه و شکایت کرده اند، اما همان نوجوانان را پس از اسیر کردن در جبهه ها، دوباره به جنگی می فرستادند که خودشان ترتیب داده بودند. “ولی رستمی” یکی از آن نمونه هاست.
از آنجا که عملیات بسیار گسترده و بزرگ بود، ارتش و سپاه قبل از حمله مجاهدین، آتشباری نسبتاً سنگینی را آغاز کردند که عملاً مجاهدین را برای ساعتها قفل کرد و در همان لحظات اولیه چندین نفر از مجاهدین کشته و یا مجروح شدند. نزدیک به 10 ساعت آتشباری سنگینی روی ستون مجاهدین می بارید و سراسر جبهه را غرق نور و دود و آتش کرده بود. مسعود در نشست های جمعبندی گفت که عراقی ها خواستار پایان دادن به عملیات شده بودند و به وی گوشزد می کردند که اگر حتی یک نفر فرار کند، بقیه نیز پشت سر او فرار خواهند کرد (تجربه خود عراقی ها). اما مسعود رجوی از این بابت نگرانی نداشت و نگرانی او باز شدن خاکریزهای اولیه بود. ساعت 5 صبح اولین گوشه های خاکریز گشوده شد و پیشروی از آن لحظه با شتاب زیادی انجام گرفت. در نهایت عملیات طی 3 روز به پایان رسید و نقل و انتقال تجهیزات، غنائم و مجروحین به پشت جبهه آغاز شد. در این عملیات حدود 1500 سرباز ایرانی اسیر و مقادیر زیادی جنگ افزار به دست مجاهدین افتاد که در میان آنها دهها تانک چیفتن و اسکورپین به چشم می خورد که بعدها اکثر آنها به صدام حسین تحویل داده شد.
اگرچه مجاهدین در نوک این تهاجم قرار داشتند، اما نقش اصلی پشتیبانی کننده بر دوش نیروهای عراقی بود. آتش سنگین توپخانه و کاتیوشا و نقل و انتقال تجهیزات به جبهه و آنگاه برعکس، همگی توسط ارتش عراق انجام گرفت. دهها کامیون آیفا متعلق به ارتش عراق مشغول تردد بودند و بولدوزرهای عراقی نیز پیرامون جاده های مواصلاتی را خاکریز می زدند تا از آتشباری های مداوم در امان باشد. از روز دوم، نیروهای عراقی به ارتفاعات شمالی شهر مهران اعزام شدند و این منطقه را تحت کنترل خود درآوردند و کار مجاهدین در خط مقدم به پایان رسید. «فاطمه طهوری» با نام مستعار “زرین” توسط مسعود رجوی بعنوان “فاتح مهران” معرفی گردید. شعار “امروز مهران، فردا تهران” که برخی از مجاهدین در خیابان های شهر غیرمسکونی مهران سر داده بودند، از همان لحظه در اندیشه مسعود رجوی یک توهم کودکانه را می پرورانید که بزودی سرنوشت مجاهدین را بکلی تغییر می داد.
فروغ جاویدان (مرصاد)
سومین عملیات گسترده مجاهدین تحت عنوان “فروغ جاویدان” در تاریخ دوشنبه 3 مرداد 1367 به دستور مسعود رجوی آغاز گردید و روز پنجشنبه 7 مرداد با شکست ارتش آزادیبخش به پایان رسید و بیش از 1300 تن از مجاهدین کشته و بیش از آن نیز مجروح شدند. نتیجه این عملیات، از هم پاشیدن شیرازه ارتش آزادیبخش و سیل انتقاداتی بود که به سمت مسعود رجوی روانه گردید. پرداختن به جزئیات این عملیات ضرورتی ندارد چون صدها مطلب در مورد آن منتشر شده است ولی لازم است کمی به عقب برگردیم تا دلایل شروع تعجیلی این عملیات، و نیز به آنچه نهایتاً به بازنگری انقلاب ایدئولوژیک در مناسبات مجاهدین انجامید اشاره شود.
پس از عملیات چلچراغ، مجاهدین کماکان مشغول جمعبندی و سازماندهی مجدد بودند و هنوز بسیاری از مجروحین تحت درمان قرار داشتند و طبیعتاً ورود به یک عملیات گسترده که کل مجاهدین را درگیر می کرد، اقدامی مدبرانه و معقول نبود، بخصوص که برای انجام آن، به ماهها وقت نیاز بود تا آموزشها و طرح های عملیاتی تکمیل، و کمبودهای تجهیزاتی و نیرویی رفع گردد. اما در عرصه سیاسی و جهانی مسائل دیگری در حال رخ دادن بود که مجاهدین قادر به دخل و تصرف در آن نبودند. جنگ بین ایران و عراق به نقطه حساسی رسیده بود و تمامی کشورهایی که طی 8 سال صدام را ساپورت مالی و نظامی می کردند، اینک به صورت هدفمند، ایران را برای پذیرش صلح نابرابر تحت فشار گذاشته بودند. آمریکا تحرکات خود در خلیج فارس را شدت داده بود و نه تنها به کشتی های ایرانی حمله می کرد که هواپیمای مسافربری را هم با صدها مسافر از جمله دهها کودک هدف قرار داده بود. تحریم های تسلیحاتی و فشارهای سیاسی از یکسو و تشدید حملات عراق به مرزهای ایران با چراغ سبز کشورهای مرتجع منطقه و دول غربی از سوی دیگر، عرصه را بر ایران تنگ کرده بود. ارتش صدام پس از عملیات چلچراغ حمله به مناطق مختلف را شدت داده بود و شهرهای قصرشیرین و سرپل ذهاب را در کنترل خود داشت و حتی توپخانه خود را در عمق خاک ایران (سرپل ذهاب) مستقر کرده بود و به سمت مراکز نظامی و شهرهای کرند و اسلام آباد غرب شلیک می کرد.
در این شرایط بغرنج، ایران قطعنامه 598 را پذیرفت تا راه برای آتش بس و مذاکرات بعدی هموار گردد. پذیرش قطعنامه زنگ خطری برای مسعود رجوی به شمار می رفت که از ابتدا بر قطار زنگ زده “جنگ” سوار شده بود. مسعود رجوی طی 6 سال با شعار “صلح”، جمهوری اسلامی را به “جنگ افروزی” متهم کرده بود و ادعا می کرد که مجاهدین در راستای برقراری صلح پایدار بین ایران و عراق وارد “جنگ” شده اند، و لذا همانگونه که نظام شعار “جنگ جنگ تا رفع فتنه در عالم” سر می دهد، مجاهدین نیز با شعار “صلح صلح آزادی” ارتش آزادیبخش را تأسیس کرده اند تا به این جنگ خانمانسوز پایان دهد.
مسعود در نشست های عمومی، با رسم تابلوهای مختلف، با طرح “استراتژی جنگ آزادیبخش نوین” هدف ارتش آزادیبخش را سرنگونی جمهوری اسلامی خوانده بود و تاکتیک “تپه زنی” را به “تسخیر مراکز نظامی و شهرهای مرزی” ارتقاء داده بود تا به گفته خودش، با اینکار کفه ترازو را به زیان جمهوری اسلامی بچرخاند و نظام را مجبور به پذیرش صلح و پایان بخشیدن به جنگ نماید. وی “صلح” را عاملی برای “انحلال سپاه پاسداران” و در نتیجه “فروپاشی دستگاه سرکوب” می خواند که زمینه را برای قیام همگانی مهیا می کند و به “سرنگونی جمهوری اسلامی” منجر خواهد شد. در عین حال مدعی بود که “ادامه جنگ” نیز نهایتاً به “گسترش عملیات های ارتش آزادیبخش” خواهد انجامید که گام به گام عمق بیشتری را شامل خواهد شد تا نهایتاً به “تهران” برسد. بدین ترتیب وی برای هرگونه احتمالی “حتی مرگ آیت الله خمینی” در جهت رسیدن به “سرنگونی نظام” برنامه ریزی کرده بود و همه را مدیون همان ارتش کوچکی می دانست که بر “جنگ ایران و عراق” سوار شده بود. البته وی پرده های این نمایش را تنها در نشست های درونی مجاهدین به تصویر می کشید چرا که قصد داشت خود را در بیرون مناسبات “منادی صلح” نشان دهد. با پذیرش قطعنامه، و روشن شدن چشم انداز “آتش بس” که نتیجه آن قفل شدن مرزها تا مدتی نامعلوم بود، مسعود رجوی در “بن بست مرگ” گرفتار شد و آینده تیره و تاری برای ارتش آزادیبخش در افق می دید.
از لحظه پذیرش قطعنامه در 27 تیرماه 1367 تا برگزاری جلسه ای در سازمان ملل که ایران و عراق توافق “آتش بس” را به اجرا درآورند، کمتر از یک هفته فرصت بود و مسعود رجوی می بایست برای خروج از آن “بن بست” که هم ارتش آزادیبخش، هم آینده سیاسی سازمان و هم حیات خودش را تهدید، و “وجه المصالحه” قرار می داد، چاره ای بیندیشد. و در نهایت تدبیر را در زایمان زودرس یک عملیات بزرگ دید. عملیاتی که اینبار به جای مرکز تیپ، یک استان را هدف قرار داده بود. گامی بسیار بزرگتر از هیبت رجوی برای تسخیر کرمانشاه، در کمتر از چند روز!.
پیش تر، مسعود خود را برای عملیات “تسخیر مرکز لشگر” در پاییز آماده ساخته بود تا حداقل 3 ماه برای طراحی و آموزش فرصت داشته باشد. وی حتی در جمعبندی عملیات “چلچراغ”، نوید نفربرهای پیشرفته تر داده بود تا به قول خودش سختی حضور در نفربر MTLB را برای مجاهدین کمتر کند (بعدها گفت که 50 دستگاه نفربر BMP1 را از صدام حسین تحویل گرفته اما امکان استفاده از آن در عملیات “فروغ جاویدان” را نداشته، چون فرصتی آموزش نداشته است).
مواجهه با احتمال “صلح” بین ایران و عراق، آنچنان مسعود را آشفته کرد که نابخردانه تمامی تشکیلات را دیوانه وار برای انجام یک عملیات انتحاری روانه قتلگاه نمود.
وی که سالها با ادعای “مبارزه برای صلح” هزاران نفر از دو طرف را به کشتن داده بود، بناگاه با استشمام بوی “آتش بس” همه شعارهای پیشین را فراموش کرد و در کمتر از “یک هفته” چند هزار نیروی تازه وارد، آموزش ندیده، جنگ ندیده و ناآشنا به جنگ افزار را برای انجام عملیات در اشرف گرد آورد. این نیروها شامل: زنان خانه دار، نوجوانان دبیرستانی، شهروندان خارجه نشین، افراد مسن، مادران سالخورده و سربازانی می شدند که در جنگ های پیشین به اسارت درآمده بودند و اکنون با وعده آزادی و رفتن به خانه، آنان را برای جنگ به مناسبات آورده بود.
ارتش رجوی که تا آن روز توانسته بود خود را به عنوان یک ارتش کلاسیک کوچک به نمایش بگذارد، با ورود اینگونه افراد ناهمگون و نامتجانس، بکلی ماهیت خود را از دست داد. هیچکس نمی دانست نفر بغل دستی او کیست و چه چیزی بلد است و اساساً چه ایدئولوژی یا دیدگاهی دارد و در میدان جنگ چه کارآیی می تواند داشته باشد!. شاید درک این مسئله برای کسی که دانش نظامی نداشته باشد کمی سخت باشد اما برای هرکسی که کمترین اطلاعات نظامی داشته باشد قابل فهم است که چه دستگاه به هم ریخته ای بوجود آمده بود و مصداق بارز “سگ صاحبش را نمی شناسد” بود. سازمان از سراسر اروپا، آمریکا، کانادا و حتی هند و پاکستان، هر ایرانی را به تور می انداخت با وعده “پیروزی نهایی” به عراق می کشانید و با یک آموزش چند ساعته جنگ افزارهایی چون “کلاش – توپ – خمپاره و حتی رانندگی با تانک چرخدار کاسکاول” آنان را به درون یگان های رزمی تزریق می کرد.
مشاهده روزانه گروه هایی که با سرعت از کشورهای دیگر به عراق کشانیده می شدند هرچند شور و هیجان زیادی می آفرید، اما وحشت از سرانجام چنین عملیاتی غیرقابل انکار بود. تیم هایی که طی چندین سال و ماه با هم هماهنگ شده بودند، اینک بکلی از هم پاشیده و با نیروهای جدیدی پیوند می خوردند که الفبای کار نظامی و تشکیلاتی هم نمی دانستند. این افراد تازه وارد، با هر فرصتی گروه گروه با یکدیگر محفل می زدند و لیچار بافی و تکه پرانی می کردند. برای نمونه مردی را از پاکستان به اشرف کشانیده بودند که می گفت: “بنا به وصیت پدرم هرکجا می روم یک زن می گیرم و بعد او را طلاق می دهم و رها می کنم. در پاکستان هم یک زن گرفته بودم که طلاق دادم به اینجا آمدم”… یک جوان 20 ساله هم از اروپا آمده بود و می گفت برای رفتن به صدا و سیما به اینجا آمده ام!. و از مسعود رجوی درخواست می کرد بعد از سرنگونی او را در آنجا استخدام کند!… با چنین افرادی، رجوی درصدد آزادی مردم ایران بود!.
هواداران ایدئولوژیک سازمان هم که از اروپا به اشرف منتقل شده بودند هیچ دانش نظامی نداشتند. برای نمونه یکی از آنان دکترای اقتصاد و موسیقی داشت، اما چون دارای گواهینامه خودروهای سبک بود، او را به رسته تانک منتقل کردند که راننده تانک شود. تانکی که او راننده اش شد حتی به مرز ایران هم نرسید و در میانه راه از کار افتاد. بسیاری از افراد پیر و کهنسال بودند، مادری به اسم “اختر مولوی” پیرزنی بود که به او کلاشینکوف دادند و به میدان جنگ فرستادند که همانجا کشته شد. برخی افراد پس از شروع عملیات به عراق رسیده بودند که چون هیچ امکان آموزشی برای آنان نبود، برای کارهای تدارکاتی از آنها استفاده شد. بجز اینها، سربازان پیوسته به مجاهدین نیز عملاً به عنوان سیاهی لشگر سازماندهی شده بودند. یکی از آنها با دیدن مجاهدین در سالن اجتماعات با حیرت پرسید آیا با این تعداد قرار است رژیم را سرنگون کنیم؟ بعد با ناراحتی از سالن بیرون رفت. این گوشه ای از وضعیت ارتش رجوی برای بزرگترین عملیات قرن بود!
مسعود در جمعبندی با ستاد فرماندهی ارتش آزادیبخش به این نتیجه رسیده بود که اگر بتواند به کرمانشاه برسد، چرا در آنجا متوقف شود و به تهران نرود؟ وی این فرضیه را در نظر گرفته بود که: 1- جمهوری اسلامی در جنگ تضعیف شده و دیگر قادر به گردآوری نیرو نیست، 2- مردم ناراضی هستند و با دیدن قوای ارتش آزادیبخش به آن می پیوندند، 3- کرمانشاه دارای جمعیت بالا، فرودگاه و زاغه های مهمات است و با رسیدن به آنجا دیگر نیازی به پشتیبانی صدام نخواهد داشت… وی درصدد بود که به محض رسیدن به کرمانشاه اعلام پیروزی کند و سپس از همانجا فرماندهی تسخیر شهرهای مجاور تا تهران را بدست گیرد. مسعود در نشست توجیهی به این نکته اشاره کرد که بلافاصله پس از فتح کرمانشاه، به آنجا خواهد آمد و “دولت موقت” را اعلام می کند و کشورهای جهان هم چاره ای جز پذیرش آن نخواهند داشت… به این ترتیب، وی برنامه فتح 48 ساعته تهران را در دستور قرار داد و برای اینکار، تمامی دستگاه ارتش آزادیبخش و سازمان مجاهدین در عراق و سایر کشورها را بسیج کرد و همزمان مدرسه اشرف را هم تعطیل و بیشتر پرسنل آنرا برای عملیات سازماندهی کرد و نوجوانان مدرسه ای را به بخش پشتیبانی منتقل نمود تا برخی از پرسنل پشتیبانی را هم وارد میدان جنگ کند.
در چنین شرایط اسفناک و بهم ریخته ای، رجوی فرمان پیشروی به سمت مرز را صادر کرد و مجاهدین بدون هیچ مشکلی تا گردنه پاتاق پیشروی کردند. اما برآورد رجوی بشدت اشتباه بود، جمهوری اسلامی اگر چه تحت فشار زیادی قرار داشت، اما موفق شد در دشت حسن آباد جلوی پیشروی مجاهدین به سمت “تنگه چارزبر” را بگیرد و همزمان دشت را تبدیل به قتلگاه سازد. ستون طولانی مجاهدین که تقریباً هیچگونه آرایش کلاسیک نظامی نداشت، به مانند ماری که اسیر چندین عقاب شده باشد، از چند نقطه زیر ضرب قرار گرفت. سر این مار بلند، در تنگه چارزبر گیر و اندام آن در “اسلام آباد غرب، سه راه ملاوی، سیاهخور و دشت حسن آباد” هدف حمله مستمر بود. نیروهای ناهمگون و نامتناجس ارتش آزادیبخش بسیار سریع از هم پاشیده شدند و شیرازه امور دیگر به دست فرماندهان مجاهدین نبود. اگرچه نیروهای زبده و قدیمی مجاهدین حداکثر تلاش خود را بکار بردند و چندین بار دست به تهاجم زدند، اما سیاهی لشگری که پیرامون آنان تنیده شده بود، عملاً در این جنگ دست و پاگیر شده و معضلی برای ارتش آزادیبخش شده بودند. در برخی نقاط اعتراضات علنی صورت می گرفت و برخی افراد با صدای بلند می گفتند سه بار پیشروی کرده ایم و شکست خورده ایم، باز هم میگویند حمله کنید!. خودروهای سوخته و اجساد منهدم شده مجاهدین در تمامی مسیرها به چشم می خورد. چندین فرمانده تیپ و معاونین آنها از جمله “مهین رضایی، ناهید صراف، طاهره طلوع، اصغر زمان وزیری، حمید بکایی، محمد معصومی و…” کشته شده بودند و ابراهیم ذاکری نیز که از فرماندهان “محور” به شمار می رفت بشدت مجروح شده بود.
با شکست سنگین ارتش آزادیبخش در این عملیات، مجاهدین که به طور معمول از دیگر عملیات های مرزی با موفقیت عبور کرده بودند، ضربه سختی به لحاظ روحی خوردند. طعم شکستی سنگین که در آن ارتش آزادیبخش بکلی تار و مار شود، چیزی نبود که براحتی قابل جبران باشد. صدها خانواده از هم پاشیده شده بود، برخی تیپ های رزمی آنچنان ضربه خوردند که دیگر کسی در آن باقی نمانده بود و در این میان، دهها کودک والدین خود را از دست داده بودند، زنان زیادی بدون شوهر، و مردان زیادی بدون همسر شده بودند اما حتی از وضعیت همسران خود بی اطلاع بودند. تقریباً بیشتر فرماندهان مجرب و زبده ارتش رجوی کشته شدند و به جای آنان انبوهی نیروهای جدید که نه ایدئولوژی مجاهدین را پذیرا بودند و نه تشکل پذیری داشتند و نه انگیزه ای برای ماندن در عراق و جنگیدن داشتند در قرارگاه اشرف می چرخیدند. بسیاری از افراد حتی وسایل فردی خود را هم از دست داده بودند…
در چنین شرایط اسفناکی، مسعود رجوی می بایست به هرقیمت و به هرشکل ممکن روحیه از دست رفته مجاهدین را بازگرداند. طبیعی بود که اگر مسئولیت شکست را می پذیرفت، قبل از هر چیز، تقدس او به عنوان رهبری عقیدتی زیر علامت سوآل می رفت. لذا باید به نحوی مسئولیت شکست را به گردن نیروهایش می انداخت و تنها راه نیز ورود کردن به مباحث ایدئولوژیکی بود چون در مبحث نظامی و حتی سیاسی قادر به استدلال و توجیه شکست نبود.
ادامه دارد….
حامد صرافپور