وحشت بی پایان مجاهدین از خانواده و بازی گردانی سیدالمحدثین

با آنکه هیچ گونه علاقه ای به دیدار سایت های مهوع فرقه ندارم از طریق یکی از دوستانم متوجه شدم برنامه مطولی در ارتباط با خانواده ها و با بازی گردانی سید المحمدثین برگزار شده است.
بعد هم متوجه شدم که موضوع مفصل تر از این است و دوباره اینها دیوانه شدند و در حال آسمان و ریسمان به هم بافتن هستند، چرا؟

برای اینکه بندگان خدا خانواده هایی که چندین سال است دستشان به جایی نرسیده نامه سرگشاده ای به رئیس جمهور آلبانی نوشته و یک کلام باز همه به دنبال ملاقات هستند و دیدار.

محمد محدثین و ترس از خانواده ها

این همه هوچی گری و یقه درانی و شش ساعت برنامه برادر محدثین! به دلیل اینکه دوباره سر تا پایشان را وحشت خانواده فرا گرفته است. از همه جالب تر برای من شرکت کنندگان در این شو بود که متاسفانه باز هم خاطرات یا بهتر بگویم ناخاطرات تلخی را زنده کرد و بازهم دچار کابوس شدم!

ناراحت کننده تر از همه به صحنه آوردن اکرم حبیب خانی و دجال گری های جدید رجوی بود.

جهت اطلاع همه خانواده ها و اگر روزگاری به گوش فرزند ایشان امیر یغمایی برسد عرض کنم حداقل تا زمانی که من درفرقه بودم پس از جدایی اسماعیل یغمایی و همچنین وقایع پسر ایشان، خانم حبیب خانی که روزگاری گل سر سبد بود مغضوب علیهم شد و روزگار سختی می گذراند و بنده خدا را به اصطلاح فرقه تحت برخورد قرار دادند.

شاید می شد به خوبی حس کرد که ایشان در این برنامه هم با صدای لرزانی ظاهر شدند و به مانند همیشه لبخند غمگینی برلب داشت.
وی یکی از خانم های ساکت و سربه زیر هست که سال ها در درون فرقه رجوی مورد ستم واقع می شود. او هم مادر است و هم به مانند سایر مادران دنیا اگرچه نتواند و بخواهد احساساتش را پنهان کند فرزندش را دوست دارد و من فکر نمی کنم در درون و در اعماق قلبش به دنبال عدم دیدار و یا طلب نکردن فرزندش باشد ولی چه کند که او هم چاره ای ندارد و به مانند سایراعضای زن فرقه محبوس است و مجبور و از همه مهمتر ابعاد مغزشویی فرقه پیچیده تر از این حرف هاست و رهبر اگر بگوید همسر را طلاق بده که هیچ بگوید بمیر هم باید بمیرند!

خانم حبیب خانی از سال ۱۳۸۲ و دقیقتر از زمانی که امیریغمایی جدا شد، پیوسته در درون فرقه در معرض اذیت و آزار بود و گفتم که علی رغم حسُن رفتار و تلاشش مورد قهر رجوی قرار داشت.

وی خلع رده شد و جزو حلقه ضعیف ها و مشکل داران قرار گرفت. با تحقیر با او رفتار می کردند. باور کنید و از من بپرسید اگر روزگاری می توانست جدا از شرم بیرونی ( اینکه چه پاسخی بدهد) برای خودش تصمیم بگیرد، بی درنگ خود را از آن جهنم رها می کرد چرا که فکر می کنم هم همسرش را دوست داشت و هم به فرزندش عشق می ورزید و به خوبی می شد این رنج درونی او را حس کرد. نه او که ده ها زن دیگر در درون فرقه به چنین سرنوشت عجیب و غریب گرفتارند.

فرد بعدی حمیدرضا طاهرزاده بود. وی که حتی یک روز هم گرمای عراق و تلاطم های کمپ اشرف را تحمل نکرد بهتر بود که به این صحنه گردانی دعوت نمی شد و حرف مفت نمی زد که راجع به ایشان چیزی ندارم بگویم جز اینکه به فکر نانِ به نرخِ روز خود هست و به دنبال زندگی اش. اگر راست می گوید او هم زن و خانواده را ول می کرد و نزد معبود و مقصودش در عراق می ماند. اولین باری که او را دیدم صحنه رقت باری بود حوالی سال ۶۸ یا ۶۹ ، در بخشی به نام خروجی منتظر دستورات بود که با تحقیر و توهین و ترحم او را روانه خارجه کردند. آخرین بار نیز در صحنه ای در جلسات شورای کذایی که به او کت و شلوار و کراوات پوشاندند و عضو شورایش نمودند.

ناگفته نماند بسیاری از اعضای شورای خود ساخته رجوی چون حمیدرضا طاهرزاده و حسین فرشید به دلیل اینکه به قول سازمان تمام کرده بودن (بخوانید نمی خواستند بمانند و بریده بودند و دست رجوی را خوانده بودند) آنها که دستی هم از دور بر هنر داشتند و از طرفی رجوی هم از ترس گسترش ریزش نیروها با هول و ولا آنها را پنهان کرده و به خارجه می فرستاد و پستانک عضو شورا را در دهان شان می گذاشت تا هم آنها را خفه کرده و هم بگوید اینها هنوز هم عضو ما هستند. از قضا این وضعیت برای تعدادی هم بد نبود هم حقوق چند هزار دلاری به جیب زده و هم به خانواده و نان و نوایی می رسیدند و عیش و نوش خود را داشتند.

گیسو شاکری مهمان دیگر این شو بود. راجع به این خانم و گذشته و آینده اش چیزی نمی دانم ولی می دانم که بسیار خانم بدشانس و درمانده ای هست که به تور افتاده و اسیر فرقه شده است و به احتمال صد درصد از درون فرقه، وحشی گری هایی که سر اعضا می آورند و مناسبات درونی آنان و افکار شیطانی رجوی اطلاعی ندارند و الا روحیات ایشان اجازه نمی دهد حتی یک روز هم در فرقه بماند. این خانم گیسو شاکری اگر بداندکه این فرقه جلساتی به نام جلسات انتقادی دارد که بهترین اعمال آن این است که به صورت فرد تف انداخته و بهش می گویند تو هیچ خری نیستی و هر چی که بودی و هستی به لطف رهبر بوده و باید این حرفها را درگوش کرَت کنی و فراموش کنی کی بودی و اصلا از کی بدنیا آمدی تا از خودت تهی شوی و بفهمی نه هنرمندی نه فرد به دردخوری، او هم مثل حمیدرضا طاهرزاده دمش را روی کولش گذاشته و از فرقه فرار که هیچ معاند! هم می شد.
از خانم غفاری و فضل اله هم نگویم که پادوهای حقوق بگیرند. بار دیگر هم برای خودم و هم برای بسیاری چون من از جمله آقای اسماعیل وفا یغمایی و آنهایی که بعد از سالها از فرقه جدا شدیم بسیار متاسف شدم که چگونه سال ها عمر و عزت خود را به خیال خود فدای مبارزه می کردیم ولی به قهقرا رفتیم و رجوی سرهمه مان چه کلاه گشادی گذاشت رهبر همیشه فرارکه به بزرگ و کوچک خویش هم رحم نمی کند چه رسد به افراد بیرونی و حال این مردک که خودش طعم تحقیر ها و ضربه های رجوی را بارها خورده چگونه سفسطه بازی ناشیانه ای به فرموده می کند.
چهار ساعت زِر زد ولی به اصل ماجرا نتوانست بپردازد و نمی توانند چون واقعیت بسیار ساده است. اصل ماجرا چیست. دو سه هزار آدم در این دنیای امروزی و قرن ۲۱ بدون تلفن، بی امضا و تاریخ و بی رد و آدرسی را داخل یک قلعه نموده اند و این فرد کم خرد شده سخنگو که بله اینها هستند وجود دارند و نمی خواهند دیداری با خانواده شان داشته باشند.
آخر باید به این مردک که اسمش را هم گذاشته اند سخنگو آن هم بخش سیاسی و دیپلماسی و اربابش باید گفت اگر واقعا این افراد بالغ و بزرگ هستند که قیم نیاز ندارند چگونه است که نه دیده می شوند و نه کسی در دنیا می تواند با آنها تماس بگیرد و رد و آدرس شخصی ندارند.
جناب محدثین اگر تو یادت رفته ما که یادمان نرفته است. حتی برای مصاحبه و رفتن به نزد بازجو های آمریکایی در روزگاری که در کمپ اشرف بودیم و آنها اجبار کرده بودند با یکی یکی اعضا ملاقات داشته و پس از سال ها بصورت انفرادی پرونده هایی تشکیل بدهند چه بلواهایی که نکردید و در آخر هم چگونه می رفتیم؟
از ۱۰ روز قبل ساعت ها جلسه می گذاشتند. بریف می فرستادند و دستورالعمل می دادند که چه و چه بگوئید و چهار نفر هم به پا و کنترلی تحت پوشش دسته های چهار و شش نفر می چیدند و قبل و بعد بازجویی هم باید یه فرمی پر می کردیم که چه گفتیم و بعدها هم تا یک ماه توبه می کردیم که چرا به آن روزها و خانواده فکر کردیم. نه اجازه داشتیم اطلاعات و اسم و فامیل خود را درست و دقیق بنویسیم. کسی هم نه ایمیلی داشت و نه تلفن و نه رد و آدرسی از خانواده نگون بختش.
حالا این صحنه آرایی ها و سخن ها که چنین و چنان بود! که طی ۴ الی 5 ساعت القا نمایند که بله مشکل خانواده نیست و ما قوی شده ایم و دولت ایران ضعیف شده و الان از حربه خانواده برای ضربه به ما می خواهند استفاده کنند و بحث خانواده نیست و این اعلان جنگ است.
اول باید گفت شما چقدر بدبخت بودید و بدبخت شدید که از خانواده می ترسیدید.
دوم سازمان مجاهدین سالهاست از جمله از زمان سقوط صدام و تقدیم کردن سلاح هایش به نیروهای آمریکایی در قد و قواره ایران نیست و جز لاف و حرف مفت زدن کار دیگری نمی توانید انجام دهید.
سوم، دقیقا، قطعا و صد درصد مشکل خانواده است. اول و آخر حرف اصلی خانواده است و اصلا همه چیز خانواده است. همان که شما با شنیدن اسمش بر خود می لرزید. همه موضوع خانواده است و بس. اینکه شما افراد حقیر و رجوی شارلاتان و حقه باز از ترس فرار و از دست دادن ته مانده نیروهایش نمی خواهد خانواده ها با فرزندانشان ملاقاتی داشت باشند و داستان همین است.
فرزند برای پدر و مادرش همواره فرزند است، پنجاه ساله هم بشود فرزند است و علاقه و عاطفه خانواده که از بین نمی رود. هر چند که تلاش کنید موضوع را سیاسی کنید و عاطفه ها و احساسات را از بین ببرید خانواده ها به دنبال دیدارند، فرزندانشان را می خواهند، ملاقات می خواهند و بس.
حالا هی گلو پاره کنید. خود را خفه کنید و داستان سرایی کنید. یاوه ببافید و رجوی یابو برش دارد که دنبالش هستند. راست هم نمی گویید همان خانم مرضیه که در سالهای آخرعمرش در نزد شما گروگان بود آقای محدثین تنبیهات خود را از یاد نبرده ای که؟ الان محمدرضا ضابطی فرزند خوانده ات کجاست؟ آقای کلانی شما چطور؟ تو که روزگاری عضو مرکزیت و بلند بالا بودی دیدی که چگونه رجوی همه را خوار و ذلیل کرد و تاج را بر سر خویش نهاد.

شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر

یادداشت از: مریم سنجابی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا