مریم رجوی، مسئول اول سازمان مجاهدین
اواخر مهرماه 1368 بدون هیچ توضیحی در تمامی بخشهای سازمان فیلمی به نمایش گذاشته شد که در آن مسعود رجوی با حضور بین اعضای هیئت اجرائی و اعضای مرکزیت، مریم قجرعضدانلو را بعنوان مسئول اول سازمان مجاهدین خلق معرفی کرد. مسعود در این ابلاغیه خود را «رهبر عقیدتی مجاهدین» خوانده بود و از همگان می خواست که این امر را به عنوان گامی در جهت رفع استثمار بپذیرند و به آن سر تعظیم فرود آورند… تأکید روی «رهبری عقیدتی» از این بابت بود که هیچکس در مقابل آن موضعگیری نکند و آنرا بعنوان یک دستور ایدئولوژیک پذیرا شوند.
حین تماشای این ویدیو، همه افراد حاضر بهت زده بر جای مانده بودند. اکثر ما متوجه واژه “رهبر عقیدتی” نشده بودیم و لذا تا مدتی تصورمان بر این بود که مسعود آنقدر خودشکنی و فروتنی کرده که جایگاه خود را تمام عیار به مریم قجرعضدانلو سپرده و خود زیر دست او قرار گرفته است. با اتمام نوار، پخش شکلات در بین افراد حاضر آغاز گردید، اما با وجود این شیرینی ها، چهره اکثر افراد بهم ریخته و تلخ می نمود. حالت انفعال در صورت ها نمایان بود. اما این نگرانی ها بی اساس و بخاطر کژفهمی ناشی از عدم دقت کافی به متن خوانده شده توسط مسعود بود. در واقع مسعود رجوی با اینکار مریم را جایگزین خودش نکرده بود بلکه ناپیدا جایگاه خود را بالاتر برده و مسئولیت سازمان مجاهدین را به کسی دیگر سپرده بود تا بتواند در جایگاه “رهبر عقیدتی” تثبیت شود و گام بعدی را برای کنترل هرچه بیشتر اعضای سازمان بردارد. وی در اینجا هم تلاش کرده بود تا از جایگاه آیت الله خمینی کپی برداری کند و در عین حال که خودش در جایگاه رهبری عقیدتی (ولایت مطلقه فقیه) قرار دارد، مریم را در موضع مسئول اول مجاهدین تثبیت کند و در موضعی فراتر از مسئول اول یک سازمان، بر مجاهدین حکمفرمایی کند. از آن پس، بالاترین و قدیمی ترین مسئولین مجاهدین هم حداکثر تا مدار جانبی مریم قرار می گرفتند و جایگاه مسعود در مداری کاملاً دست نیافتنی تثبیت می شد. وی با قرار دادن مریم در این موضع، بشکه ای از بنزین بر روی شعله های رو به افول سازمان و اعضای آن پاشید!.
از آن لحظه، همه چیز دوباره گر گرفت و شور دیگری در فضای خسته و یخ زده مجاهدین برپا شد. از آن نقطه مهمترین سوآل این بود: «مریم چرا؟». و این آغازی بود برای کلید خوردن بحثهای طولانی، گسترده و عمیق «انقلاب ایدئولوژیک».
برخلاف مباحث سال 1364، اینبار «رهایی زن» موضوع اصلی نبود، در این سری از نشستها (که به صورت لایه ای و ابتدا در مدار هیئت اجرائی و معاونین آنها و سپس اعضای مرکزیت سازمان برگزار شد و گام بگام لایه های بعدی را در بر گرفت)، هدف اصلی این بود که هر فرد به نقطه ای برسد که بگوید ضعف (پاشنه آشیل یا چشم اسفندیار) وی در امر مبارزه، نه کمبود دانش نظامی، بلکه خانواده -یا به عبارت ساده تر همسر- و به طور تیز و مشخص «عنصر زن» بوده است. این سلسله بحثها با سخنان مسعود رجوی آغاز شد. وی با خواندن آیاتی از قرآن، به صورت هدفمند و کاملاً آرام، علت اصلی طلاق و ازدواج مریم قضرعضدانلو را شرح داد و گفت که چگونه وی از مهدی ابریشمچی «که او را سد راه وصل شدن کامل به رهبر عقیدتی اش تشخیص داده» طلاق گرفته و آنگاه برای وصل شدن تمام عیار به همان رهبر عقیدتی و اینکه «جسم و جان» خود را نثار او سازد، با وی (مسعود) ازدواج کرده و گوهر درونی خود را ناب و مثل طلای 24 عیار ساخته است.
(توضیح: شاید این ابهام بوجود آید که اگر مسعود معتقد بود که مانع اصلی وصل کامل «مردان مجاهد» به رهبر عقیدتی «عنصر زن» بوده، پس برای «زنان مجاهد» چه چیزی مانع وصل بوده است؟ پاسخ این است که در آن دستگاه که مسعود رجوی توصیف می کرد، برای هر دو جنس، مانع اصلی همان «عنصر زن» بود. یعنی در دستگاه فکری مردان «زن بعنوان معشوقه» مورد پرستش بود و جایی برای وصل به رهبری باقی نمی گذاشت، و در دستگاه فکری زنان «زن بعنوان عنصر ضعیف و نیازمند به تکیه گاهی به نام شوهر»، مانع نیازشان به رهبری عقیدتی می شد و عشق به رهبری را در آنان کمرنگ می کرد.)
در این سلسله نشستها، مسعود این زمینه را آماده می کرد که مجاهدین نیز همانند مریم، ضمن بررسی مجدد وضعیت ایدئولوژیک شان، پاشنه آشیل خود را در این رابطه پیدا کنند… طبیعتاً کسی در ابتدای راه به این نقطه نمی رسید که همسر خود را به عنوان سد راه مبارزه و اتصال به رهبری بیابد و کاری طولانی برای این مغزشویی ایدئولوژیک در پیش رو بود، به همین خاطر کلیه مسئولیت های آن دسته از افراد تعطیل، و آنان وارد یک پروژه 2 هفته ای گزارش نویسی و نشست می شدند. مسعود گفته بود که این راه همانند کوره سوزانی است که همه باید در آن بسوزند و از خاکسترشان ققنوس جدیدی خلق شود. راه ساده ای در پیش نبود و هرکدام از ما می بایست دهها بار در جلسات مختلف از آنچه گرفته بودیم سخن می گفتیم و دیگران روی آن سخنان نظر می دادند و می پذیرفتند که سوژه دچار تغییر درونی شده و درک کرده که سد راه وی “زن” بوده است!. تازه در این نقطه وی وارد مرحله «طلاق از هرگونه وابستگی و ازدواج با رهبر عقیدتی» می گردید. همانطور که اشاره داشتم، دهها جلسه نشست و شنیدن سخنان مسعود و مریم رجوی و صدها صفحه گزارش نویسی و ذکر فراز و نشیب های زندگی تشکیلاتی، بخشی از طی این راه دشوار بود. راهی که در پایان آن، سوژه باید می پذیرفت که: «از این پس چاره ای جز جدایی از همسر تا روز پیروزی ندارد و بدون گذار از آن سرنگونی محقق نخواهد شد». در این مرحله، اگر فرد متأهل بود باید بدون اطلاع همسرش، او را طلاق می داد و حلقه ازدواج خود را برای مریم می فرستاد تا اثبات کند راه او را ادامه داده و از این پس همانند او در پیوند با رهبر عقیدتی اش قرار دارد. و اگر سوژه مجرد بود، پیمان می بست که تا «احقاق سرنگونی» فکر هرگونه ازدواجی را از سر بدر کند. پس از این پروسه، چنین فردی به عنوان «عضو حقیقی سازمان مجاهدین خلق» پذیرفته می شد. با انتخاب مریم در جایگاه مسئول اول، شرط اصلی عضویت در سازمان مجاهدین، پذیرش «انقلاب ایدئولوژیک مریم و طلاق گرفتن از همسر» بود.
اگر چه عبور از این مرحله حتی برای مجردین هم ساده نبود و برخی افراد می بایست از کسی که در ذهن یا در زندگی پیشین دوست داشتند و یا عاشق اش بودند بگذرند، اما بی تردید اینکار برای متأهلین بسیار دشوارتر بود و آنها باید می پذیرفتند که برای همیشه از شریک زندگی خود کناره گیرند، بویژه اگر صاحب فرزندانی هم بودند. در چنین موقعیتی می توان حدس زد چه غبار سنگینی از درد و اندوه بر دلشان می نشست. من بارها در خلوتکده های اینگونه افراد صدای گریه های سوزناکی را می شنیدم که قلب مرا هم می آزرد. یکبار برای کاری به اتاق یکی از زنان مجاهد به نام «گیتا» رفته بودم که بناگاه با چشمان پر از اشک آن زن مواجه شدم که تلاش داشت آنرا از من بپوشاند و با لبخندی دردناک با من حرف زد تا متوجه آن نشوم (چندی قبل از ان در یک نشست کوچک مرتبط به «طلاق و ازدواج» مسعود خطاب به «گیتا» گفته بود که: «یک مجاهد از داخل ایران آمده که دست و پا ندارد و یک چشم خود را هم از دست داده و ناشنواست، قرار است تو با او ازدوج کنی!. آیا این را می پذیری؟». «گیتا» بهت زده به مسعود نگاه کرد و با تعجب پرسید «چی؟». مسعود با طعنه به وی گفت: «هان! چی شد، نفهمیدی من چی گفتم، چون به نفعت نبود؟ این همان کاری است که یک زن مجاهد باید انجام دهد. من که می دانم برای یک زن مشکل نیست که با مردی صاحب منصب و یا ثروتمند و مشهور ازدواج کند، شما زمانی انقلاب می کنید که بپذیرید با چنین مردی که هیچ ندارد و بدنش هم ناقص است، ازدواج کنید. وگرنه اینکه شوهر خود را طلاق دهید و بگویید با من به عنوان رهبر عقیدتی ازدواج کرده اید که هنر نیست». این موضوع «گیتا» را برآشفته بود و حس سنگینی را به وی و طبعاً به زنان دیگر تحمیل می کرد. وقتی او را در اتاق مشغول گریه دیدم، به یاد سخنان مسعود افتادم و سنگینی درد او را بخوبی حس می کردم، چون وی زنی جوان و زیبا بود و پذیرش جدایی از همسر و قبول ازدواج با مردی که مسعود توصیف کرده بود چندان راحت نبود، اگرچه مسعود هدف دیگری داشت اما برای اعضای مجاهدین نمی توانست یک شوخی تلقی شود.
یکروز دیگر هم از کنار اتاق کار یکی از فرمانده دسته ها به نام «فرزاد» می گذشتم که از پشت درب، صدای گریه دردناکی به گوشم خورد، کمی تأمل کردم و متوجه شدم که وی مشغول گوش دادن به صدای یک زن در نوار صوتی است. زنی که در یکی از نشست های انقلاب مشغول حرف زدن بود. به نظرم رسید که صدای همسرش است و او حین گوش دادن به آن هر از گاهی از ته دل گریه می کرد. به آرامی از آنجا دور شدم در حالی که دردی در قلب من هم نشسته بود. از این صحنه ها در همه جا پنهان و آشکار به چشم می خورد. فرمانده توپخانه این لشگر در آن ایام «محمد» نام داشت که مدتی بود آخر هفته به خانه نمی رفت و برای برخی از اسیران جنگی که به اشرف آمده بودند، سوآل شده بود که اگر همسر دارد چرا به خانه نمی رود؟ در انگشت او دیگر حلقه ای وجود نداشت و مدام در فکر فرو می رفت و وقتی روی تخت دراز می کشید به سقف خیره می شد و تلاش می کرد جلوی نفرات خود غم و اندوه نداشته باشد.
مسعود رجوی، بدلیل حساسیت و پیچیدگی موضوع، از هزینه سیاسی چنین طلاق های گسترده ای بشدت در هراس بود، لذا به همه ما گفته شد به آن به منزله یک “راز ایدئولوژیک” برخورد کنیم و آنرا با خود بگور ببریم. در نتیجه مردان یا زنانی که همسرشان همراه با آنان در این نشست ها وارد نمی شد، موظف بودند طلاق گرفتن خود را از آنان مخفی نگه دارند و کماکان مجاز بودند آخر هفته را با هم بگذرانند، اما زوج هایی که با هم از بحث عبور می کردند، دیگر حق دیدار با یکدیگر را نداشتند… مباحث انقلاب، برای همیشه به مسئله ازدواج در سازمان مجاهدین خاتمه داد و مسعود رجوی را از یک بار سنگین خلاص کرد، هرچند که راه طولانی و صعبی در پیش رو بود.
نگارنده شخصاً در بین سری چهارم و پنجم این لایه ها (خاص فرماندهان یکانها و دسته های رزمی)، به این سلسله نشست ها برده شدم. صلاحیت افرادی که به این نشست ها برده می شدند ابتدا توسط فرماندهان لشگرها و ستادها تأیید می شد که طی چند نشست کوچک آنها با یگان های مختلف انجام می گرفت. فرماندهانی که صلاحیت آنان تأیید نمی شد، از مسئولیت خود خلع می شدند و در مسئولیت های پایین قرار می گرفتند و آنگاه افراد انقلاب کرده را جایگزین آنان می ساختند. بدین ترتیب، جابجایی های زیادی در سطوح مختلف فرماندهان لشگرها، تیپ ها و معاونین آنها در حال انجام بود که نشان می داد این مسئله برای رجوی بسیار جدی است و با توجه به ریزش شدید نیروها نمی خواهد در آینده کسی مدعی او باشد و تنها راه محک زدن فرماندهان بالای سازمان را، در دست شستن آنان از همسر و فرزند می دانست و نمی خواست جز با پذیرش این بهای سنگین، کسی در موضع فرماندهی نقاط حساس و کلیدی باشد. در همین ایام «فاطمه رمضانی=سرور» فرماندهی لشگر را به «کبری طهماسبی=هاجر» سپرد و به ستاد سیاسی منتقل گردید. چند ماه بعد هاجر نیز جایگاه خود را به «گیتی گیوه چینیان» داد و از آنجا رفت. و در نهایت گیتی نیز از این مقر رفت و «فاطمه = آذر» جایگزین وی گردید. این جابجایی های مستمر، تحول گسترده ای را نشان می داد که در گوشه گوشه سازمان رخ می داد و ناشی از مباحث انقلاب بود.
ترور کاظم رجوی
زمستان 1368 به پایان رسید و بهار پرتلاطم که سالی خونین و پر هیجان را نوید می داد از راه رسید!…
در تاریخ 4 اردیبهشت 1369، چندی پس از گزارش وضعیت حقوق بشر در ایران توسط آقای «گالیندوپل»، دکتر کاظم رجوی (برادر مسعود و نماینده شورای ملی مقاومت) در سوئیس ترور شد. این رخداد ادامۀ نشست ها را مختل کرد و برای خاکسپاری، مراسم ویژه ای در تاریخ 10 اردیبهشت در کربلا برگزار گردید. در این برنامه فقط افرادی شرکت داشتند که نشست های انقلاب ایدئولوژیک را گذرانده بودند. مسعود و مریم به همراه همسر و دو فرزند کاظم و جمعی از اعضای شورای ملی مقاومت برای ادای احترام به مقتول، در گورستان کربلا حضور بهم رسانیده بودند. «کاظم رجوی» که در زمان شاه در اروپا سکونت داشت، از همانجا توسط «پرویز ثابتی» به عضویت ساواک درآمده بود و گفته می شد مسئولیت وی کنترل دانشجویان خارج کشور بوده است. وی پس از محکومیت برادرش مسعود به اعدام، نقش کلیدی در تخفیف حکم وی ایفا کرد. با توجه به عضویت کاظم در ساواک و خواهش وی از پرویز ثابتی برای نجات برادرش، او نیز واسطه شد و این حکم را با توجه به همکاری مسعود با ساواک به حبس ابد تقلیل داد.
پس از انقلاب، کاظم فعالیت های سیاسی خود برای مجاهدین خلق را شدت بخشید و مهمترین لابی سازمان مجاهدین در اروپا و سازمان ملل گردید که در طی حیات اش، صدها ملاقات با شخصیت ها و نهادهای مختلف اروپایی به نفع مجاهدین داشت. وی کلیدی ترین پشتیبان مسعود رجوی در طول زندگی اش بود و پس از او دیگر جایگزین مناسب و قابل اعتمادی برای وی یافت نشد. البته “محمدحسین نقدی” نماینده عضو شورای ملی مقاومت نیز پس از کاظم نقش پررنگی در فعالیت های سیاسی برعهده داشت و حامی مهمی برای مریم به شمار می رفت، اما در هرحال کاظم نقش کلیدی و بی بدیلی را ایفا می کرد که هیچکس قادر به انجام آن نبود. مریم در مراسم خاکسپاری، کاظم را با «حمزه عموی پیامبر» مقایسه کرد تا نقش حمایت کننده اش از مسعود را به بهترین وجه به نمایش بگذارد.
آخرین فعالیت های کاظم رجوی، تلاش برای جلوگیری از انتشار گزارش گالیندوپل در مورد وضعیت حقوق بشر در ایران بود. وی گزارش کرده بود که وضعیت حقوق بشر در ایران رو به بهبود است و این مسئله ضربه سختی به فعالیت های مجاهدین و شخص کاظم رجوی وارد می کرد. محکومیت ایران در مجمع جهانی حقوق بشر، یکی از مهمترین وظایف کاظم بود، اما گزارش گالیندوپل این تلاش را کاملاً خنثی کرد و به همین دلیل وی در نامه ای به مسعود، از کم کاری خودش در این رابطه عذرخواهی نمود. ترور کاظم بهانه ای شد برای سازمان مجاهدین که آنرا پررنگ سازند و با دادن لقب «شهید حقوق بشر»، حملات تازه ای را به گالیندوپل و جمهوری اسلامی آغاز کنند.
پس از خاکسپاری، حوادث مهم دیگری رخ داد که عملاً مباحث انقلاب را در این مرحله به پایان برد و سازمان تلاش کرد در این دوران تعدادی از اعضای خود را که وارد مباحث انقلاب شده بودند به اروپا اعزام کند. علت آنرا دقیقاً نمی دانم اما حدس می زنم که با توجه به گزارش گالیندوپل و ترور کاظم رجوی و ترس و وحشتی که دیگر اعضای شورای ملی مقاومت را دربرگرفته بود، سازمان می خواست با انتقال گروهی از اعضای متعهد، فعالیت های اجتماعی و سیاسی در اروپا را گسترش دهد و همزمان برخی از اعضا را به عراق بازگرداند تا وارد بحث های ایدئولوژیک شوند. برنامه دیگر مسعود احتمالاً قدرتمندتر کردن جبهه خود برای مقابله با گسترش روزافزون هجمه سیاسی جریانات دیگر اپوزیسیون موجود در اروپا بود.
فروپاشی شوروی و تحولات عراق
همزمان در عراق نیز اتفاقات جدیدی در حال وقوع بود که بی شک در سرنوشت مجاهدین نقش مهمی داشت. صدام تلاش می کرد خط صلح با ایران را سرعت بخشد و رابطه نزدیک تری با دولت وقت (هاشمی رفسنجانی) برقرار کند که در نهایت به طرح آزادی یکطرفه اسیران جنگی نیز راه برد. هیچکس نمی دانست صدام چه سودایی در سر دارد. بجز این، بلوک شرق نیز در حال فروپاشی بود که حوادث جهانی را تسریع می کرد و اثرات مهمی در سرنوشت عراق و مجاهدین داشت.
در مناسبات مجاهدین نیز نشست های کوچک سیاسی برگزار می شد که به نوعی پیرامون “افول و طلوع دو ایدئولوژی” بود، با این محتوا که یک ایدئولوژی (کمونیزم) در حال افول و ایدئولوژی دیگری (انقلاب مریم) در حال طلوع است. این نشست که در نقاط مختلف قرارگاه اشرف برگزار شده بود، در برخی مراکز با تنش هایی از سوی اندک نیروهای چپ موجود در ارتش آزادیبخش همراه شد که به آن اعتراض داشتند. برای نمونه در نشست برگزار شده لشگر 91، شاهد بودم یکی از اعضای چپ برخاست و معترض شد که چرا از افول کمونیزم سخن به میان آمده است. اعتراض وی با تنش همراه شد ولی مسئول نشست و تعدادی دیگر او را قانع کردند که این یک نشست درونی مجاهدین است و حضور آنان نیز در آن آزاد است و قصد تحمیل آن به دیگران را ندارند… نهایتاً این تنش با عذرخواهی آن فرد کمونیست به پایان رسید. مبحث فروپاشی شوروی و ایدئولوژی کمونیزم از یکسو، و بحث طلوع و ظهور ایدئولوژی «مریم» از سوی دیگر (هرچند یک توهم بود)، اما برای تمام اعضای مجاهدین، از جمله برای نگارنده مسئله ای قابل توجه و افتخارآمیز بود، چون خود را در شرایطی حس می کردیم که در تغییر جهان نقش کلیدی داریم…
از آنجا که صدام داشت روابط خود با ایران را بهبود می بخشید، نگرانی هایی در بین برخی مجاهدین ایجاد شده بود که منجر به برگزاری نشست های کوچک در مراکز و ستادها گردید. نگرانی مجاهدین از این بابت بود که مبادا نزدیکی ایران و عراق، زمینه را برای یک معامله و “وجه المصالحه” شدن مجاهدین فراهم کند. در این نشست ها توضیح داده شد که ایران هرگز به “صلح” تن نخواهد داد و ترجیح می دهد در حالت “نجنگ” باقی بماند (به نظر می رسید که مسعود همچنان بر نظرات قبلی خود که گفته بود صلح باعث فروپاشی و انحلال سپاه پاسداران می شود پابرجا بود، چون – به گفته خودش- به صدام حسین هم گفته بود که ایران هیچگاه به صلح تن درنخواهد داد). لذا در این نشست نیز برای آرامش مجاهدین روی همین نکته تأکید شد و علت تلاش صدام برای نزدیکی به ایران را نه اعتماد کردن به جمهوری اسلامی، بلکه به عنوان یک «تست نهایی» قلمداد گردید. به این معنا که صدام از حالت «نه جنگ نه صلح» خسته شده و درصدد است تا نظام را تست کند که آیا حاضر به صلح هست یا نیست تا با آنها اتمام حجت نهایی داشته باشد و وضعیت خود را تعیین تکلیف نماید (در همان دوران یک بولتن درونی هم خوانده شد که در آن گفتگوهای ایران و عراق را یک تست نهایی از طرف صدام حسین برای مشخص کردن جهت گیری نهایی ایران تحلیل کرده بود).
یک اشاره: چند ماه پس از فروغ جاویدان، «محمود عطایی» رئیس ستاد ارتش آزادیبخش در یک نشست که داخل سالن غذاخوری لشگر 91 برگزار گردید، خطاب به کسانی که از بخش سیاسی و از اروپا به عراق آمده بودند گفت: «باید به عملیات فروغ جاویدان بعنوان تضمین کننده و بیمه نامه حضور سازمان مجاهدین و ارتش آزادیبخش در عراق یاد کنید، چرا که یک توطئۀ استعماری-ارتجاعی در پیش بود تا شعار “صلح” را بر سر مقاومت بکوبند و ما را در زیر همان شعار نابود کنند. و فروغ جاویدان بیمه نامه ای بود برای اینکه به جهان اثبات کنیم ارتش آزادیبخش زائدۀ جنگ نیست و می تواند مستقل از عراق به عملیات خود ادامه دهد». به نظر می رسید سازمان به این نتیجه رسیده که چشم اندازی برای ادامه جنگ نیست، و تصمیم گرفته کادرهای خود را دوباره به اروپا بازگرداند تا فعالیت های سیاسی را شدت بخشد و محمود عطایی به عنوان بالاترین کادر ارتش آزادیبخش، می خواست خود مستقیم آنرا ابلاغ کند تا اثر بیشتری بر نفراتی که از خارج کشور آمده بودند داشته باشد. در این نشست علاوه بر کادرهای خارج کشوری، یک زن خارجی عضو سازمان هم حضور داشت. ناگفته نماند که بیشتر کادرهای اروپایی و آمریکایی سازمان به این لشگر منتقل شده بودند چون فرمانده آن (فاطمه رمضانی) سالها مسئولیت ستاد سیاسی را برعهده داشت و همه اعضای خارج کشوری را می شناخت و آنها نیز با وی احساس غریبی نمی کردند.
نشست ها به صورت پراکنده و کوچک ادامه داشت، برخی نفرات نسبت به اعدامهای تابستان 67 هم تناقضات و اعتراضاتی در ذهن داشتند و علت اصلی اعدام ها (که شامل برخی از اعضای خانواده مجاهدین ساکن عراق هم شده بود) را انجام عملیات فروغ جاویدان ذکر می کردند تا ناراحتی خود را غیرآشکارا بیان کنند. برای نمونه جمال ناطقی، فرمانده گروهان مستقل لشگر، صراحتاً این نکته را خطاب به مسئول نشست گفت که اگر عملیات فروغ جاویدان نبود، اعدامها هم انجام نمی گرفت. این موضوع نشان می داد که تناقضات حادی در ذهن افراد هست که اگر حل و فصل نشود معضلات دیگری به دنبال خواهد داشت. البته متقابلاً از سوی فرماندهان لشکرها تلاش می شد علت را به برنامه ریزی های قبلی جمهوری اسلامی نسبت دهند و آنرا مرتبط به عملیات نکنند. گفته می شد که عملیات فقط بعنوان یک کاتالیزور (شتاب دهنده) عمل کرده و زمان اعدام ها را جلو انداخته است. بعدها مسعود رجوی نیز روی این مسئله تأکید کرد.
این نکات را یادآوری کردم تا هموطنان بیشتر متوجه شوند چه مسائلی اعم از سیاسی و داخلی موجب شد تا دوباره بحث انقلاب ایدئولوژیک در سازمان مجاهدین برجسته شود و مسعود نیازمند همه گیر کردن آن گردد.
قرارگاه بدیع زادگان
در گیر و دار این نشست ها، فرمانده ام «مرتضی» گفت برای یک مأموریت آماده شوم و برای توجیه به دفتر مراجعه کنم (مرتضی اهل اصفهان بود و با اینکه در جریان مباحث انقلاب طلاق گرفته بود، اما دو سال بعد از سازمان جدا شد). آن زمان «مینا خیابانی» همسر مهدی ابریشمچی (که از هم طلاق ایدئولوژیک گرفته بودند)، کارهای دفتری لشگر 91 را دنبال می کرد. وی حدوداً 26 ساله بود اما سادگی و مهربانی اش هیچ همخوانی با لمپنیزم، شلوغ بازی و تکه پرانی های شوهرش نداشت. مینا کارهای دفتری مأموریت مرا دنبال می کرد و وقتی دید دنبال تحویل گیری سلاح هستم با توجه به رابطه نزدیکی که با من داشت و در شیفت های کاری روزانه به او کمک می کردم، به آرامی گفت نیازی نیست با خودت چیزی ببری، آنجا که می روی اسلحه نمی برند. کمی تعجب کردم و به او گفتم این سلاح خودم است و به آن عادت دارم و نمی توانم بگذارم اینجا بماند. مینا گفت اگر می خواهی ببر ولی فکر نمی کنم نیاز باشد… سخنان وی برایم عجیب بود و مرا در مورد نوع مأموریت دچار ابهام کرد. در هرصورت سلاحم را تحویل گرفتم و با مینی بوس به سمت مقصد حرکت کردم. ساعاتی بعد به قرارگاه بدیع زادگان که مقر اصلی سکونت مسعود و مریم رجوی بود رسیدم. بجز من 3 نفر دیگر نیز از سایر لشگرها برای این مأموریت آمده بودند. پس از دو روز سرگرم شدن با کارهای مختلف، «ثریا شهری» مسئول ستاد سیاسی ما را صدا زد و ضمن خوشامدگویی و مقدمه چینی، گفت: «ببخشید دو روز معطل شدید، دنبال یکسری کارها بودم فرصت نشد شما را توجیه کنم. قرار بود شما به فرانسه اعزام شوید ولی به دلیل نزدیک شدن رابطه دولت آنجا با رژیم، به مشکل برخوردیم. برای همین فعلاً شما را به بخش حفاظت می فرستم چون نیرو کم دارند و فشار زیادی روی آنها وارد می شود و می خواهیم یک تیم به آنها اضافه کنیم». بعد از آن ما را به نزد «سهیلا صادق» فرستاد تا در آنجا توجیهات لازم به ما منتقل شود (ثریا شهری با نام مستعار «طاهره» در زمستان 1365، هنگام تأسیس قرارگاه اشرف، معاونت «محمودعطایی» فرمانده این قرارگاه را برعهده داشت. با اینحال نام محمود عطایی در آن زمان مطرح نمی شد و در خبرهای منتشره از این مقر، همیشه نام وی برجسته بود که تصور می کنم جنبه تبلیغی برای سازمان داشت تا بگوید در ارتش آزادیبخش زنان حضور محوری و کلیدی دارند).
فضای حاکم بر قرارگاه بدیع زادگان بکلی با اشرف فرق می کرد. تمام افرادی که وارد این مقر می شدند از بالاترین رده ها تا سایر افراد، بازرسی می شدند که با خود اسلحه به داخل مقر نبرند. بازرسی در حد یک سوآل بود نه بیشتر، چون تنها افرادی حق تردد به این مقر را داشتند که کاملاً شناخته شده و یا از مسئولین سازمان بودند، لذا نیازی به بازرسی بدنی نبود. حتی «ابراهیم ذاکری و مهدی ابریشمچی» نیز برای ورود باید سلاح خود را تحویل می دادند.
بجز آن، در این مقر ضوابط بخش نظامی حاکم نبود، و همچنان برخی آزادی عمل ها در آنجا بچشم می خورد چون ساکنان این محل بیش از قرارگاه اشرف مورد اعتماد بودند و از نیروهای پیوسته، اسیران جنگی و یا هوادار در آنجا خبری نبود و همگی از کادرهای مجاهدین محسوب می شدند. افراد می توانستند برای خریدهای خود از سازمان پول دریافت کنند (داشتن پول در این مقر عادی بود هرچند من به آن عادت نداشتم. در سازمان مجاهدین چیزی به اسم پول معنا نداشت و هیچکس نه حقوق دریافت میکرد و نه با پول سر و کار داشت. نیازهای افراد با دادن لیست نیاز تأمین می شد. در سالهای پیشین، به مادران ماهیانه 50 دینار داده می شد که برای فرزندان خود خرید کنند ولی بعد از تشکیل قرارگاه ها اینکار به مرور ملغی گردید. دینار عراقی آن زمان بسیار ارزشمند و معادل 3.5 دلار بود. همچنین کادرهای حفاظت شخصی مسعود رجوی همگی متأهل بودند و سازمان برای راحتی ذهن شان آنان را بدین لحاظ تأمین کرده بود. آنها هرگاه به پول هم نیاز داشتند براحتی تأمین می شدند البته نه به این معنا که پس انداز داشته باشند، خیر، هرکس فقط به اندازه نیازهای جاری خود درخواست پول می داد تا «نیازمندی های حداقل» خود را تأمین کند. بخش های مختلف یک مسئول امور مالی داشتند و کادرها نیز هرگاه نیازمند خرید می شدند تقاضای پول می کردند. در بخش حفاظت نیز یکی از نفرات مسئول امور مالی بود و در صورت نیاز از وی پول می گرفتیم).
قرارگاه «بدیع زادگان» در ابتدای تأسیس که من در آن حضور داشتم «حنیف» نام داشت و یکسال بعد در شهر کوت قرارگاهی به همین نام ایجاد، و این یکی تغییر نام داد تا ستادهای تبلیغات و سیاسی در آنجا مستقر شوند. مسعود و مریم رجوی نیز در بخش غربی آن که یک ساختمان مستحکم بود مستقر شد. اتوبان بغداد-فلوجه در جنوب این مقر واقع شده بود که با یک فرعی از جاده جدا می شد و ابتدا به قبرستان متروکه می رسید. هنگام تردد مسعود رجوی، اتوبان توسط افسران استخبارات بسته می شد و بعد از عبور وی باز می گردید. لذا ترافیک قابل توجهی در هنگام تردد مسعود رجوی بوجود می آمد. در سمت جنوبی مقر مجموعه هایی دیده می شود که در سال 1366 ساخته شدند و برای زندگی خانواده ها بود. اما بعدها تبدیل به محل کار و انبار گردید. سالنی که در تصویر با نام “سالن ایکس یا X” مشاهده می شود، در اواسط دهه 70 بعنوان سالن غذاخوری و استراحتگاه و یا اتاق های کار ساخته شد، ولی اوایل وجود نداشت و سالن غذاخوری آن در سمت غرب قرار داشت و شامل کتابخانه و نمازخانه هم بود. سالن ایکس بعد از سقوط صدام شهرت خاصی پیدا کرد و محلی برای مراسم عقد مسعود رجوی با زنان منتخب شده بود. در حال حاضر این ساختمان شکل X ندارد و تخریب شده و تنها U آن باقی مانده است. برخی نشست های کوچک مسعود رجوی هم در اواخر دهه 70 در همانجا برگزار می گردید.
در این محل 4 تیم 4 نفره کار حفاظت از بدیع زادگان را برعهده داشتند که 2 برج نگهبانی در شمال و 2 کیوسک نگهبانی و دژبانی در جنوب را شامل می شد. مسئولیت این تیم ها با «سهیلا صادق» و برادرش «مهران» بود که زیر دست خودش مسئولیت برنامه ریزی سیمای آزادی را برعهده داشت. اما بجز این تیم ها، دو تیم حفاظت نیز در آنجا مستقر بودند که وظیفه آنها نگهبانی از «خانه مسعود» بود. این تیم ها تحت فرماندهی «علیرضا باباخانی» که او را «وحید» می نامیدند فعالیت می کردند. البته وی بر کار ما نیز نظارت داشت. برای اولین بار دو زن مجاهد را دیدم که در آنجا به صورت نوبه ای با موتورسیکلت گشت می دادند. یکی از آنان پیش از آن فرمانده گردان زنان در قرارگاه حنیف، و دیگری «وجیهه کربلایی» بود که در سال 1372 به عنوان فرمانده هوانیروز مجاهدین و در زمستان 81 به فرماندهی قرارگاه هفتم منصوب شد. وی شهریور 1392 طی حمله به قرارگاه اشرف مفقود گردید.
ضمناً در آنجا هنوز بسیاری وارد بحث های انقلاب ایدئولوژیک نشده بودند و برخی خانواده ها همچنان روزهای پایانی هفته را با هم سپری می کردند. کودکان نیز در دو روز آخر هفته از مدرسه شان در قرارگاه اشرف تعطیل می شدند و به خانواده می پیوستند، لذا عصر پنجشنبه عمدتاً به بازی و ورزش می گذشت. در آنجا با چهره هایی مواجه بودم که بزودی در سازمان مجاهدین نقش موثر و کلیدی پیدا می کردند. «مهوش سپهری = نسرین» یکی از آن چهره ها بود، وی در آن زمان هنوز رده و مسئولیت بالایی در سازمان نداشت و شناخته شده نبود. دختر خردسال وی در مدرسه ابتدایی درس می خواند و روزهای پنجشنبه به آنجا می آمد و گاه مدتی از وقت خودش را با من به بازی می گذراند، چون معمولاً مادرش مشغله زیادی داشت و ترجیح می داد من او را سرگرم کنم. تصور می کنم مسئولیت آشپزخانه و غذایی که برای مسعود و مریم رجوی پخت می شد بر دوش نسرین بود. همسر وی «حسین» را هم بعدها در اشرف شناختم که ابتدا مسئولیت تعمیرگاه خودروهای لشکر 61 را برعهده داشت و بعد فرمانده یگان کاتیوشا گردید. حسین برخلاف همسرش نسرین، شخصیتی آرام و باوقار داشت و با کسی تند برخورد نمی کرد ولی عمدتاً به فکر فرومی رفت. تنها چند سال بعد، نسرین به جهش عجیبی دست یافت که آن روزها غیرقابل باور بود.
«فهیمه اروانی» از دیگر افرادی بود که به این قرارگاه تردد داشت. وی برای کسانی که وارد انقلاب ایدئولوژیک شده بودند شناخته شده بود چون در تمام نشست های انقلاب، فعالانه وارد بحث می شد و از مریم رجوی تعریف و تمجید می کرد. گویی بیش از آنکه به خودش کار داشته باشد، در مریم رجوی حل شده بود. هنگامی که وی صحبت می کرد، من به یاد مریم رجوی در زمانی که مدام از مسعود تعریف می کرد می افتادم چون همانطور که مریم از مسعود سخن می گفت، فهیمه نیز از مریم دم می زد. همین مسئله او را به صورت نامحسوسی جهش داده بود و امثال من او را بخشی از انقلاب مریم می دانستیم. فهیمه نیز نقش کلیدی در آینده مجاهدین بازی می کرد.
علاوه بر این، زن دیگری هم به چشم می خورد که آن زمان هیچ نقش پررنگ و برجسته ای نداشت، اما دوسال بعد نقش مهمی در تحولات جدید سازمان مجاهدین ایفا کرد. این زن «حشمت سریری» نام داشت که تحت مسئولیت «سهیلا صادق» کارهای تدارکاتی را دنبال می کرد. حشمت دو سال بعد در سالن اجتماعات قرارگاه اشرف ترانه ای در حضور مسعود رجوی اجرا کرد که مورد توجه همگان قرار گرفت و از آن پس مسعود او را برای اجرای ترانه در سالن اجتماعات دعوت می کرد. ستاد تبلیغات هم از وی ترانه هایی تولید و به نمایش درآورد. پس از سقوط صدام وی به همراه مریم رجوی از عراق خارج و به فعالیت در هیئت های سیاسی سازمان مشغول گردید.
نفر بعد «فاطمه رمضانی» بود که تصور می کردم به خارج کشور منتقل شده ولی ظاهراً پس از کنار گذاشته شدن از فرماندهی لشکر به آنجا آمده بود. وی با دیدن من تعجب کرد و پرسید تو اینجا چکار می کنی؟ به شوخی گفتم چون شما به اینجا آمدید من هم دنبال شما آمدم… فاطمه (سرور) اوایل دهه 60 و پس از کشته شدن خواهرش «نصرت رمضانی» و شوهرخواهرش «محمد ضابطی» در درگیری بزرگ کامرانیه تهران (12 اردیبهشت 1361)، به خارج کشور منتقل شد و مسئولیت بخش سیاسی را برعهده گرفت و آنگاه در بهار 1367 به عراق اعزام گردید تا فرماندهی یکی از تیپ های رزمی را بردوش بگیرد. «سرور» در دو عملیات «چلچراغ و فروغ جاویدان» نقش داشت، اما در جریان انقلاب ایدئولوژیک، تنزل رده گرفت و از آن پس نگذاشتند به مدار بالاتر دست یابد. مسعود رجوی سه بار او را به ازدواج کشانیده بود. سومین همسر وی «محمد سیدالمحدثین» از سال 1372 تاکنون به عنوان «مسئول کمیسیون خارجه شورای ملی مقاومت» شناخته می شود. علت خشم و لجاجت مسعود رجوی از «سرور» را نمی دانم اما یکبار او را در همان نشست های انقلاب مورد تمسخر قرار داد و گفت: “سر چندتا شوهر را زیر آب کرده ای”. معمولاً مسعود هرکس با انقلاب مریم زاویه داشت را با برخوردهای تحقیرآمیز سرکوب می کرد.
بعنوان کسی که دو سال تحت فرماندهی فاطمه بوده ام، به جرأت می گویم که توانمندی خیلی بالاتری نسبت به مریم قجرعضدانلو داشت. او را از نزدیک در دل آتش بی امان بمب و خمپاره دیده بودم که چطور بدون ترس و نگرانی از جان خویش، در تکاپوی حفظ نیروهایش است. اما در نقطه مقابل، مریم را هم درست 15 سال بعد در پاریس مشاهده کردم که از ترس بازداشت موقت در زندان های فرانسه، دهها نفر را قربانی کرد تا چند روز زودتر به آزادی برسد و پس از آزادی از بازداشتگاه فرانسه هم اولین سخنی که بر زبان آورد، بزرگنمایی 2 هفته زندان و هراسناک بودن آن بود، نه خودسوزی و کشته شدن دهها زن و مرد برای آزادی اش!. «فاطمه» در تمام عرصه ها کارهای عملی و میدانی انجام داده بود، در حالی که مریم تا لحظه قرار گرفتن در جایگاه مسئول اولی سازمان مجاهدین، بجز چند سخنرانی کوتاه و کارهای دفتری که در نهایت به «طلاق و ازدواج» انجامید کار دیگری انجام نداده بود: نه سابقه کار تشکیلاتی داشت، نه سیاسی و نه حتی فرماندهی یک تیم نظامی را در پرونده اش داشت!. مسعود در معرفی وی ادعا می کرد که «هرچند مریم زندان نبوده، اما به دلیل سطح ایدئولوژیک وی، بیش از هرکسی زندان و شکنجه را تحمل می کند»، اما بازداشت وی در فرانسه خلاف آنرا ثابت کرد.
یک سوآل مهم که پس از انتخاب مریم بوجود آمد و در نشست ها توسط مسعود رجوی هم مطرح گردید، دقیقاً برگرفته از همین نقطه بود که در بین این همه زنان توانمند و قدیمی، «مریم چرا» باید مسئول اول سازمان مجاهدین شود؟ مسلماً برای «فاطمه رمضانی – ثریا شهری – فاطمه طهوری – حمیده شاهرخی – عذری علوی طالقانی» و بسیاری زنان دیگر که تا همان زمان در مواضع مسئولیت های خطیر و کلیدی حضور داشتند، همین سوآل پیش آمده بود وگرنه نیازی به طرح آن در مباحث انقلاب توسط مسعود رجوی نبود. لذا به نظر می رسد، علت تنزل رده فاطمه نیز جدا از این بحث نبوده باشد…
«رادیو صدای مجاهد و سیمای آزادی» دو مدیریت مجزا از هم داشتند که ابتدا هر دو در بدیع زادگان مستقر بودند اما کمی بعد رادیو به قرارگاه اشرف منتقل و در بخش شمالی “مدرسه رسته ها” مستقر گردید. در آنجا با دو شخصیت دیگر هم مواجه شدم که با یکدیگر رابطه نزدیک و محفلی داشتند و برای ورزش هم با هم اقدام می کردند. یکی از آنان «حمیدرضا طاهرزاده» بود که تصور می کردم به فرانسه منتقل شده است. وی چند روز قبل از عملیات فروغ جاویدان به عراق آمد و در عملیات شرکت داشت، ولی هنگامی که فاطمه رمضانی از مقر رفت، او هم ناپدید گردید. وی که در مناسبات به اسم «طاهر» شناخته می شد، به دلیل آشنایی با شعر و موسیقی و آواز، در بخش تبلیغات فعالیت داشت و پس از عملیات فروغ جاویدان نیز ترانه ای به اسم «سلام آفتاب» اجرا کرد که متن آن در وصف دو زن افسانه ای بود که مریم رجوی ادعا می کرد در فروغ جاویدان اسیر و شکنجه شده اند و قبل از اعدام، رو به خورشید گفته اند: «ای آفتاب، سلام ما را به مسعود برسان!». این داستان رویایی، طاهر را که بسیار احساساتی بود به وجد آورد و شعری برایشان سرود و به صورت ترانه اجرا کرد… طاهر را به بدیع زادگان منتقل کرده بودند ولی چند سال بعد برای همیشه به فرانسه اعزام گردید و زندگی تشکیلاتی را کنار گذاشت و ترجیح داد به عنوان یک عضو شورای ملی مقاومت، فعالیت کند و زندگی شخصی خود را داشته باشد و نه یک مجاهد خلق. آخرین بار او را در پارک جنگلی «سرژی» در حومه پاریس دیدم که به ورزش و تفریح مشغول بود.
شخصیت بعدی، «اسماعیل وفایغمایی» شاعر شهیر سازمان مجاهدین بود که کارهای فرهنگی و کتابخانه مقر را دنبال می کرد. معروف ترین سروده وی پس از ازدواج مریم و مسعود، شعر «در امتداد نام مریم» نام داشت که در یک کتاب گردآورده بود. بیشتر اشعار حماسی سازمان توسط وفایغمایی سروده شده بود و به دلیل داشتن صدایی گرم و گیرا، دکلمه آن اشعار نیز توسط خودش انجام می شد و نقش مهمی در برانگیختن شنونده ایفا می کرد. وی چند سال بعد به عضویت شورای ملی مقاومت درآمد و به مرور از تشکیلات مجاهدین فاصله گرفت و بالاخره چند سال پس از سقوط صدام از شورا نیز جدا، و به صفوف منتقدان رجوی پیوست. همسر وی (اکرم حبیبی خانی) در جریان طلاق ها از شوهرش جدا شد و کماکان در عضویت سازمان مجاهدین قرار دارد. تنها فرزند این زوج به نام «امیر» از کودکی قربانی سیاست های خانمانسوز رجوی گردید. وی در سال 1376 برای دومین بار به عراق اعزام شد اما مدتی پس از سقوط صدام از مجاهدین جدا گردید و مدتی در اسارت آمریکایی ها قرار داشت تا اینکه چندماه بعد با کمک پدرش به فرانسه منتقل شد که خوشبختانه نقش کلیدی در افشای مجاهدین و تأثیرگذاری بر پدرش داشت.
«امیر یغمایی» بارها خواستار دیدار با مادرش در راستای رهایی وی از تشکیلات مجاهدین شده بود اما مریم رجوی از ترس اثرگذاری وی بر مادرش، مجوز آنرا صادر نکرد. با اینحال امیر دست از تلاش برنداشت و آخرین حرکت او برای نجات مادر، بهار 1399 بود که خبرنگارانی هم با وی همراه شده بودند تا در صورت حمله تروریستی مجاهدین، نظاره گر و شاهد ماجرا باشند. اما این حرکت مثل همیشه با هجمه گسترده مجاهدین مواجه گردید، بطوری که چندین برنامه تلویزیونی برای تخریب «امیر و پدرش» تولید شد که از جمله دعوت از «حمیدرضا طاهرزاده و اکرم حبیب خانی» برای اتهام زنی و ترور شخصیت آنها بود. آوردن یک مادر به نمایش تلویزیونی جهت تخریب فرزند خودش، کاری است که هزاران بار در درون مناسبات مجاهدین به اجرا درآمده است و پیش از آن هم دهها بار خانواده ها را به جان هم انداخته تا به همدیگر اهانت و یا حمله فیزیکی کنند. کاری که ابتدا با زن و شوهرها آغاز کرد و به کل خانواده گسترش داد.
آقای وفایغمایی پیش از این هم بخاطر افشاگری هایش مورد هجوم گسترده مجاهدین قرار گرفته بود. اما سوء استفاده رجوی از این دو نفر که یکی «همسر و مادر فرزندش» و دیگری «همکار و نزدیکترین دوست قدیمی اش» محسوب می شدند، نشانگر اهمیت مسئله برای مریم رجوی است که دیدار با خانواده ها و روشنگری جداشدگان را بزرگترین تهدید و عامل فروپاشی تشکیلات مجاهدین می داند و به هرقیمت می خواهد اثرگذاری آنان را خنثی و جلوی ریزش باقیمانده اعضای شورای ملی مقاومت و سازمان مجاهدین را بگیرد. حمیدرضا طاهرزاده (که در قرنطینه خانگی بسر می برد و «محمد سیدالمحدثین» بخاطر عدم حضور وی در صحنه به وی طعنه می زد که از دیدن چهره زیبایش خوشحال است) از امیر یغمایی انتقاد می کرد که چرا در سن 40 سالگی همچنان برای دیدار با مادرش تلاش می کند!. در ادامه شرح خواهم داد که چگونه بندهای انقلاب ایدئولوژیک، ابزاری در دست رجوی برای سرکوب و ایجاد نفرت و تفرقه بین اعضای مجاهدین گردید.
در پایان این بخش، از فرد دیگری یاد می کنم که سرنوشتی بشدت غم انگیز و دهشتناک داشت، وی یکی از عناصر فعال حفاظت شخصی رهبر مجاهدین بود. کسی که 23 سال بعد به دست مسعود رجوی به طرز فجیعی شکنجه و به قتل رسید و جسدش هم با اسید سوزانیده شد. این فرد «مسعود دلیلی» نام داشت که به مدت ربع قرن، مسئولیت «حفاظت نزدیک» مسعود رجوی را بردوش داشت و به دلیل چابکی، توانمندی بدنی و تبحر در ورزش های رزمی، مسئولیت آموزش و ورزش های روزانه تیم های حفاظت را دنبال می کرد و در مدتی که آنجا بودم ورزش روزانه را به همراه بقیه اعضای تیم، با وی به انجام می رساندم. «مسعود دلیلی» جوانی آرام، سربزیر و جدی بود که در جای خود به وی خواهم پرداخت.
ادامه دارد….
حامد صرافپور