داستان غم انگیز علیرضا اسفندیاری، برادری که برای نجات خواهرش به عراق آمد

داستان غم انگیز علیرضا اسفندیاری، برادری که برای نجات خواهرش به عراق آمد ، اما خود نیز قربانی شد، شنیدنی و خواندنی است ، چرا که امثال این قصه های دردناک در فرقه ی منحوس رجوی بسیار است.

مسعود رجوی با سیاست های ابلهانه ی خود طی سالیان تعداد زیادی از اعضای خود را به کام مرگ کشانید.

سایت کذاب سازمان! در مطلبی تحت عنوان ” فرشتگان آزادی” ، به مرگ فرشته اسفندیاری، پرداخته است:

آشنایی با فرشتگان آزادی ـ شهیدان ۲۷اردیبهشت ۱۳۷۴

فرشته اسفندیاری گوینده رادیو و تلویزیون مقاومت، در تهاجم مزدوران وزارت اطلاعات به ‌شهادت رسید. فرشته، سومین عضو خانواده خود بود که توسط رژیم به ‌شهادت رسید. امروز فرشته با همان ارزشهای پاک و انقلابی و همان عزم و اراده آهنین برای نجات مردم محروم و ستمدیده ایران‌زمین، در صفوف مجاهدین و مقاومت ایران حاضراست. زنان آزاده و رهایی که سنت وفای به عهد و ایستادگی تا به آخر را در کهکشان ستارگان بی‌شمار مقاومت ایران به‌ثبت رساندند.

این فرشته اسفندیاری ، برادری داشت به نام آقای علیرضا اسفندیاری! که داستانی شنیدنی دارد:

علیرضا اسفندیاری ، در سال 1376 به ارتش در عراق پیوسته گردید! او را که با بهانه ی خونخواهی خواهرش به عراق کشانده بودند، از همان اول با دیدن مناسبات غیرانسانی رایج در سازمان ، به مظلومیت خواهر و اینکه برای هیچ و پوچ به کشتن داده شده است پی برد و از همان روزهای اول به مخالفت با سیاست های سرکوبگرانه ی مسعود رجوی پرداخت.

علیرضا پس از سالها پاسیویسم در مناسبات سرانجام در سال 1377 و 1388 درخواست خروج از مناسبات را داد.

اما پاسخ رجوی به این برادر شهید!!! چه بود:

علیرضا اسفندیاری باید خفه و لال در مناسبات باقی بماند! رفتنی در کار نیست!

همان روزها بود که علیرضا یک روز اعلام کرد که : نمی خواهد به نشست عملیات جاری بیاید! علیرضا حرفش را با تمام جسارت و شجاعت زد و البته که بهای بسیار سنگینی را هم پرداخت!

برای روشن شدن نحوه ی مفقود شدن علیرضا اسفندیاری برادر فرشته ، مجبور هستم که به آنروزها در عراق رفته و قضیه را کاملا توضیح بدهم:

عید نوروز 1377 ، بعد از پروسه طولانی زندان انفرادی من ، به سالن اجتماعات قرارگاه باقرزاده ، در نشست رهبری ، برده شدم . در سالن مسعود و مریم هم همه را به شور وشوق وادار می کردند .

صحبت های مسعود ، همه از سرنگونی بود . نشست دو سه روز طول کشید و مسئولین و فرماندهان ، از عملیات فروغ و علل ناتوانی در سرنگونی و ضعف های خود می گفتند .

مسعود هم بحث ها را روی ضعف های فردی برده و ابدا از خودش انتقاد نمی کرد که چرا هزاران نفر را در عملیات های مختلف سازمان به کشتن داده است ! یک جای بحث هم از موارد امنیتی اخیر صحبت کرد که در نشریه 380 خلاصه شد . خیلی گذرا به کسانی اشاره کرد که فرستاده وزارت اطلاعات ایران بودند و در جریان چک امنیتی اواخر سال گذشته دستگیر شدند . اما هیچ اشاره ای نکرد که عده زیادی را هم ماهها در انفرادی نگه داشته که اکنون در این نشست حضور دارند و نفوذی هم نبودند ( مثل من و حمید و تیمور و … )!

در یک جای بحث به فرمان مسعود ، تابلوئی را روی سن قرار دادند ، مسعود رجوی سررشته کلام را بدست گرفت و با شیادی خاص خودش ، چنین توضیح داد که من دیگر بیش از این وارد ضعف های فردی تان نمی شوم ، آنها را البته در یگان های خودتان و با مسئولینتان حل و فصل کنید .

او اضافه کرد ، دنیای بیرون فارغ از ضعف های فردی شما ، رو به جلو در حرکت است و اتفاقاتی در جهان افتاده و همه را طبق معمول به نفع خود مصادره کرد . به جنگ های بین جناحی هم در ایران اشاره کرده و توضیح داد که همه کارها ازامروز در یک مدار جدید ودر یک دوران جدید انجام خواهد گرفت تا به سرعت بیشتری به سرنگونی برسیم.

مسعود اضافه کرد که اکنون وارد دوران سرنگونی شدیم و رژیم بزودی توسط ارتش آزادیبخش ملی باید سرنگون شده و شما خواهر مریم را به تهران ببرید . طوری صحبت می کرد که انگار قرار است خودش در عراق بماند و مریم به تهران خواهد رفت ! بچه ها هم شعار می دادند :
مریم مهر تابان ، رو دوش قهرمانان ، می بریمش به تهران “…
” می توان و باید ، می توان وباید ، می توان وباید …”

اسم این دوران را هم ، دوران آمادگی برای سرنگونی و آ- 77 ، اعلام نمود . در همین حین موزیک شادی پخش شد و همه وادار به شور و فتور شدند .

مسعود گفت : اگر تا امروز 10 ساعت کار می کردید ، از این به بعد باید خیلی بیشتر کار کنید ، تمام زرهی ها را سرویس کرده و آماده نبرد آخر کنید ! نبرد نهائی و نبرد سرنگونی در راه است و شما باید امانت بزرگ مردم ایران ، یعنی خواهر مریم را به تهران ببرید !

مسئول من هم که کناردستم نشسته بود ، گفت : محمدرضا ، عجب شانسی آوردی ، درست زمانی به ارتش آمدی که دیگر قرار است برویم ایران و مردم را آزاد کنیم ! خیلی خوش شانس هستی!

به قدری مسعود زیرکانه و شیادانه بحث را پیش می برد که من دیگر بکلی زندان انفرادی و کل جریانات کثیفی که به سرم آورده بودند را نزدیک بود فراموش کنم .

ولوله عجیبی تمام یگان ها و نفرات را فرا گرفته بود . مسئولین به همدیگر تبریک می گفتند ! همه می گفتند بالاخره برادر سوت سرنگونی و عملیات آخر را به صدا در آورد .

تعدادی هم پشت میکروفن رفته و صحبت های مسعود را تایید کرده و حسابی به آن روغن داغ اضافه می کردند . کم کم من هم باورم شد که یک اتفاقاتی افتاده و بزودی به نبرد آخر اعزام خواهیم شد .

مسئولین می گفتند این مهم ترین سرفصلی است که برادر تا کنون اعلام کرده و دیگر سرنگونی حتمی است . مسعود هم از همه قول گرفت که در برگشت از این نشست ، ضمن ادامه دادن این بحث در یگان ها ، باید همه زرهی ها و ادوات سرنگونی ، مهیای عملیات نهائی شوند . یک چیزهائی هم از قول ” صاحبخانه ” می گفت که من منظورش را زیاد نمی فهمیدم ، اما مسئولم توضیح داد که منظوراز صاحبخانه ، سیدالرئیس صدام حسین رئیس جمهور عراق است که ادوات زرهی به ما می دهد و برخی پشتیبانی ها را از ما انجام می دهد.

نشست تمام شد و قرار شد به قرارگاههایمان برگردیم . من در سازماندهی ها جزو ارتش ششم شدم که باید در قرارگاه جدید در نزدیکی شهر العماره در جنوب عراق ، اسکان پیدا کرده و مستقر می شدیم .

العماره از شهرهای بسیار گرم عراق بود . هوای شرجی قرارگاه همایون از مشخصه های بارز این قرارگاه بود . هر روز صبح پرچمی را که در وسط قرارگاه در اهتزاز بود نگاه می کردم ، اگر از سمت جنوب می وزید یعنی امروز روز مرگ است ، وزش سمت باد از جنوب به شمال علامت شرجی بودن هوا در آنروز بود . برای امثال من هم که بچه مناطق سردسیر ایران بودیم ، این فشار گرما و شرجی ضریب می خورد و چند برابر می شد .

اما یک روز خبر مهمی اتفاق افتاد:

قرارشد همه بچه های مرکز 34 به نشست اف جی (فرمانده قرارگاه ) برویم .

ظاهرا خبر مهمی بود، ژیلا دیهیم فرمانده قرارگاه بود . زنی با صدای بلند و خشن و البته سرسپرده به تشکیلات بود ، زمانی هم از اعضای تیم حفاظت مریم رجوی (قجرعضدانلو) ، بود .

در سالن نشست که از چسبیده شدن 4 بنگال بزرگ درست شده بود ، همه چیز آماده شده بود ، بلندگو ها هم آماده بود ! ژیلا دیهیم وارد شده و پس از چند دقیقه مکث، صحبت را شروع کرد . معلوم بود که یک موضوع جدی در دستور کار نشست وجود دارد . زنان دیگری هم در طرفین ژیلا نشسته بودند . در حین صحبت علیرضا اسفند یاری را چند فرمانده دسته در میان خود به سالن آورده و در ردیف جلو نشاندند .

ژیلا با اشاره به علیرضا اسفندیاری شروع به صحبت کرد و گفت:

«از انفجار قرارگاه حبیب این علیرضای ترسو شلوارش را خیس کرده و میخواهد نزد رژیم برود. من هم از قرارگاه حبیب به قرارگاه همایون منتقلش کردم که بلکه آدم شود و به خاطر خانوادۀ شهیدش هم که شده فعلاً بماند تا رژیم را سرنگون کنیم و بعد گورش را گم کند»!

تعدادی از افراد شروع کردند به انتقاد از علیرضا و با تحریکات از سوی ژیلا که می گفت: نشست انتقادی نیست احمقها این مزدور اعلام بریدگی کرده.

حسین مدنی شروع به فحاشی کرد و با همانهایی که برای همین کارآمده بودند بطرف علیرضا حمله کرده و بشدت وی را با مشت و لگد خون آلود کردند و بعد هم او را از سالن خارج کردند . ژیلا موقتا نشست را تعطیل اعلام کرد تا فردا.

*کور خوندی در سازمان مقوله ای بعنوان بریدن نداریم و خروج ممنوع است و برادر مسعود گفته تا سرنگونی به زور هم که شده ترا با خود می کشیم*

 

فردای آنروز نشست دوباره شروع شد و علیرضا به طور باور‌نکردنی اعلام کرد که من از ترس نیست که می‌خواهم بروم آقای رجوی دیگر رهبر عقیدتی برای من نیست و من فکر میکنم خاتمی جام زهر نیست و ما اینجا قفل شده‌ایم و دیگر ارتش ازادیبخش کارایی ندارد. همه بچه‌ها برای چند لحظه‌ای ساکت شده بودند و هیچ‌کس حرفی نمی‌زد.

هرچقدر موضع گیری ها و حملات فیزیکی بیشتر می شد ، علیرضا بیشتر مقاومت می کرد . برای من این حد از شهامت هم عجیب بود. من علیرضا را از نزدیک می شناختم و مدتی بود که به یگان ما آمده بود و در نشست عملیات جاری با هم بودیم ، مطلقا حرف نمی زد . اولش فکر می کردم که حرف زدن بلند نیست ، اما در کار که با هم کار می کردیم دیدم اتفاقا خیلی هم پرحرف و نکته سنج است . علیرضا بسیار دقیق و خوش فکر بود . اما در نشست ها و صفر صفر های روزانه مطلقا صحبت نمی کرد و وقتی هم مسئولی می گفت نکته ای داری بگو ، می گفت من چیزی ندارم .

نشست های دیگ علیرضا دو یا سه روز ادامه داشت . این نشستها هر روز حدود ۱۶ساعت طول میکشید.

آنروز علیرضا را در نشست دیگ دوباره حسابی کتک زدند تا او مجاهد شود اما علیرضا گفت : می خواهم بروم .

در این نشست ژیلا اعلام کرد که سازمان تصمیم گرفته علیرضا را اخراج کند و رو به وی گفت بیا مزدور ورقه ها را امضا کن! که علیرضا بلند شد و به سرعت ورقه ها را امضا کرد. ژیلا بعد از چند ثانیه مکث و خیره شدن به وی ورقه ها را پاره کرد و گفت: «کور خواندی مزدور کثیف!! می‌خواستیم ثابت شود که مزدور رژیم هستی که ثابت شد ولی کور خوندی در سازمان مقوله ای بعنوان بریدن نداریم و خروج ممنوع است و برادر مسعود گفته تا سرنگونی به زور هم که شده ترا با خود می کشیم»!!.

از آنروز به بعد دیگر علیرضا را ندیدیم تا یک روز ظهر که برای ناهار در سالن غذاخوری بودم دیدم علیرضا با فریاد و لباسهای پاره و پابرهنه وارد سالن شد و به طرف بچه ها دوید و درخواست کمک کرد ، او فریاد می‌زد: محمود فخر می‌خواهد مرا بکشد!… محمد کریمی که کشتی گیر بود علیرضا را بلند کرد و زدش زمین.

رضا جبلی که از بچه های خارجه بود و اهل اصفهان محمد کریمی را هل داد و علیرضا را بلند کرد رضا پرسید : کجا بودی؟ چی شده؟ او همچنان فریاد می‌زد: محمود فخر می‌خواهد مرا بکشد… از زندان فرار کردم!…

(محمود فخر یا فخاری از اعضای قدیمی و اطلاعات قرارگاه شش بودو برادر کوچکترش آقای مهدی فخار که تا روزی‌های آخر با هم بودیم و اکنون سالها است که از فرقۀ رجوی جدا شده است برایم تعریف کرد که برادرش سال ۷۳ در زمان چک امنیتی وی را مورد ضرب و شتم شدید قرار داده است و به همین دلیل از وی متنفر بود و از او دوری می کرد. امیدوارم روزی خودش افشاگری کند).

در این زمان محمود فخر آمد و می‌خواست علیرضا را ببرد که رضا جبلی نگذاشت. محمود فخاری رفت و با جملیه فیضی و تعدادی از فرماندهان برگشت. جمیله فیضی به بچه ها گفت: نگران نباشید … علیرضا برای کارهای خروجی اش به اشرف منتقل می‌شود.

بالاخره علیرضا را با صورتی خون آلود و پس از مشت ولگد های زیاد ، بردند ودیگر از او خبری نشد . هرگز از علیرضا خبری نشد !

گویا بر خلاف گفته های ژیلا دیهیم، علیرضا اسفندیاری را در همان قرارگاه همایون و در یک جای مخفی زندانی کرده بودند.

از آنزمان دیگر هیچکس علیرضا اسفندیاری را ندید .

حسین مدنی آنروز نقش بسیار مهمی در سرکوب علیرضا داشت ، حسین مدنی بعد ها در قرارگاه اشرف در درگیری های اشرف باعراقی ها ، بطرز فجیعی کشته شد .

فردای انروز ژیلا دیهیم به قرارگاه حبیب منتقل و جملیه فیضی به جایش فرمانده قرارگاه همایون شد.

گرد بدبختی و سرکوب در همه جای قرارگاه العماره نشسته بود .

امیدوارم قدری روشن شده باشد که مسعود رجوی با چه ترفندهائی افراد را به عراق کشانده و به کشتن می داد.

امروز بعد از 25 سال، مسعود رجوی، آنچه از کاشته‌هایش درو کرده چیزی جز نفرت مردم ایران در داخل و انزوای گسترده سیاسی در منطقه و جهان، نیست. خودش هم که گور به گور شده است !

اما امیدوارم امثال علیرضا اسفندیاری که اگر توانستند جان سالم بدر ببرند! به میدان آمده و حقایق پشت پرده را افشاء کنند! دوستانی هم که اگر اکنون در مناسبات باقی هستند بدانند که سرنوشت علیرضا ، باید درس عبرتی برای همگان باشد و بدانند که رجوی به برادر فرشته اسفندیاری ، رحم نکرد ، چه برسد به بقیه …

فرید

خروج از نسخه موبایل