به وقتِ خودکشی
شاید بتوان یکی از مختصات سازمان موسوم به مجاهدین خلق را بیاعتنایی به جان انسانها، حتی اعضا و سمپاتهای خویش دانست. به واقع در غلتیدن به دامان مارکسیسم، عملاً زمینههای تن دادن به خشونتهای استالینیستی را نیز برای این گروه مسلح فراهم آورد، شیوههایی که تا هماینک نیز دراین سازمان جاری و ساری است. به گزارش پایگاه خبری-تحلیلی فراق، نیما احمدپور در مقالی که پیش روی شماست، روایت سه فقره از این مرگها را در روزنامه جوان بازخوانی کرده است. امید آنکه تاریخپژوهان و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
مقدمتاً باید اشاره کرد که تا پیش از سالهای اول پیروزی انقلاب اسلامی، کسی از معمای مرگ و زندگی بسیاری از قربانیان سازمان مخوف مجاهدین خلق آگاه نبود و به خصوص سرنوشت زنان در هالهای از ابهام قرار داشت.
فاطمه فرتوکزاده، خودکشی تلخ!
یکی از این قربانیان ایده خشونتگرای سازمان در سالیان پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، فاطمه فرتوکزاده است. ابتدا قرار بود او با اجازه شوهرش در ظرف چند روز برای سران سازمان خانهای را پیدا کند. استدلالشان هم این بود که او چهرهای مردمی دارد و میتواند راحت با قشرهای مختلف جامعه ارتباط برقرار کند و بسیاری از کارهایی را که از دست دیگران برنمیآید، انجام بدهد. بعد از مدتی یکی از اعضای مرکزیت به این کشف نائل آمد که اساساً حضور چنین عنصری در یک سازمان پیشتاز، ضروری و مایه افتخار است و اگر بتوانند او را در مرکزیت سازمان جای بدهند، فتحالفتوح خواهد بود و میتوانند به سازمانهای مشابه فخر بفروشند. ابتدا او و شوهرش به عنوان سمپات با سازمان رابطه داشتند ولی در جریان تغییر ایدئولوژی، شوهر او دیگر حاضر نشد با سازمان همکاری کند، به همین دلیل او شوهر و دو فرزندش را رها کرد و به زندگی مخفی رو آورد! او در سال ۵۴ با بهرام آرام ازدواج و زندگی جدیدی را شروع کرد. وظیفه او در ابتدا برقراری ارتباط سرشاخه با سایر سرشاخهها و رابط بهرام آرام با مجموعه چاپ و افراد تحت مسئولیت او بود. او پس از مدتی در جمع سرشاخه وارد شد و در سال ۵۵ مسئولیت جمع چاپ بر عهده او قرار گرفت. پس از کشته شدن بهرام آرام در ۲۴ آبان ۵۵، در ارتباط با محسن طریقت قرار گرفت و هنوز مدت زیادی از مرگ بهرام نگذشته بود که با محسن رابطه برقرار کرد و، چون توسط او مورد تعرض قرار گرفت، با او ازدواج کرد. ظاهراً تقی شهرام برای ایجاد ارتباط با او نقشه کشیده بود وقتی محسن طریقت پیشدستی کرد، به شدت مورد انتقاد او قرار گرفت و در زمستان سال ۵۵ طی یک نشست انتقادی در مرکزیت که در مسافرخانهای برگزار شد، چنان موضوعات شنیع و خردکنندهای مطرح شد که فاطمه پس از اتمام جلسه، مدارک و سلاحش را در خانه باقی گذاشت و با خود یک نارنجک برداشت و در گوشه خرابهای در خیابان انوشیروان دادگر (بعثت) خودکشی کرد و زندگی تشکیلاتی او بعد از حدود یک سال پر از حوادث تلخ به پایان رسید!
علل توجه سازمان به فرتوکزاده
یکی از دلایلی که موجب شد فاطمه خیلی سریع مورد توجه قرار گیرد، گرایش روشنفکرانه و تسلیمطلبی او نسبت به مشی چریکی و آموزش سوپرچپ درون سازمان بود. او خیلی سریع توانست این مفاهیم آموزشی را درک کند و از آنجا که با اعضای کادر مرکزی رابطه نزدیک داشت، خیلی زود به شیوه انحرافی در مبارزه ایدئولوژیک تسلط پیدا کرد. او به دلیل اینکه فردی عامی و تا حدودی بیسواد بود، تیپ تودهای محسوب میشد و اعضای منحرف کادر مرکزی، این موضوع را اسباب افتخار میدانستند. به همین دلیل هم احتمال میرفت که پس از مرگ بهرام آرام به عضویت کادر مرکزی درآید که البته عمرش کفاف نداد! در طول سالهای ۵۵ و ۵۶ سازمان با بحران مرکزیت روبهرو شد. یکی از افراد رده بالای سازمان با نام مستعار اسد به اتفاق همسرش در سازمان فعالیت میکرد، اما با این توجیه که همسرش باید نقش پوشش را برای دو تن از اعضای مرکزیت بازی کند، او را طلاق داد. همسر این فرد با مصطفی (قاسم عبداللهزاده) و محسن طریقت زندگی کرد. پس از مدتی محسن و مصطفی خانههایشان را جدا کردند و طریقت و این زن به عنوان زن و شوهر همخانه شدند. محسن که در ولنگاری و شهوترانی سابقه طولانی داشت، وانمود کرد که شوهر این زن کشته شده و به او تجاوز کرد! پس از افشای دروغ محسن و فرار خائنانه او، اسد وقتی ماجرا را شنید به شدت متأثر و مبهوت شد! تقی شهرام خود را منبع ایدئولوژیک سازمان و محسن طریقت را ذخیره ایدئولوژیک سازمان میدانست. علتش هم این بود که هر دو جاهطلب، حرّاف، شارلاتان، باهوش و به شدت از لحاظ اخلاقی کثیف بودند. طریقت و عبداللهزاده- که همواره خود را از سوی تقی شهرام در معرض خطر میدیدند- سرانجام راهی اروپا شدند و فرار کردند. محسن طریقت همواره از بلایی که بر سر آن زن شوهردار آورده بود، به عنوان یک برخورد عاطفی یاد میکرد و میگفت به تقی شهرام گفتم که دچار چنین احساسی شدهام و باید در جمع مطرح و از خودم انتقاد کنم ولی شهرام گفت لازم نیست در جمع مطرح کنی، چون اصلاً مسئله مهمی نیست و هر کسی به نوبه خود چنین اشتباهاتی را مرتکب شده است، اما من اصرار و بالاخره در جمع مسئله را مطرح کردم. به نظر او، شهرام میخواست به این ترتیب مرا مدیون خود کند و در واقع به نوعی به من رشوه بدهد! محسن طریقت در ادامه میگوید: من به ازدواج احتیاج داشتم و این را به تقی شهرام گفتم و او هم گفت باید خودت راهی پیدا کنی. تصور من این بود که میتوان شخصاً این کار را بکنم و وقتی بهرام آرام کشته شد، اقدام کردم، اما ظاهراً قضیه به مذاق شهرام خوش نیامد و یک المشنگه حسابی راه انداخت! کاظم (حسین سیاهکلاه) که همیشه نقش دلال و واسطه را بازی میکرد، به محسن طریقت میگوید تو بیخودی پایت را در کفش شهرام کردی، به نظرم بهتر است دست از فاطمه برداری و دست او را در دست شهرام بگذاری، چون ظاهراً او به این زن علاقه دارد و تمایل ندارد کس دیگری روی او دست بگذارد! تقی شهرام بسیار تمایل داشت پس از کشته شدن بهرام آرام، فاطمه فرتوکزاده را وارد مرکزیت کند و این موضوع را با دیگر اعضا در میان میگذارد، اما آنها زیربار نمیروند.
روایتی زنانه از خودکشی فرتوکزاده
بهجت مهرآبادی از اعضای سازمان مجاهدین خلق که بعدها عضو مرکزیت سازمان پیکار شد، مدتی با فاطمه فرتوکزاده همخانه و با خلق و خوی او به خوبی آشنا بود. به همین دلیل از نکاتی پرده برمیدارد که در روایت مردها نیست. او میگوید: فاطمه فرتوکزاده همسر یکی از سمپاتهای سازمان بود و از او طلاق گرفت و با بهرام آرام ازدواج کرد. بعد از کشته شدن بهرام، محسن طریقت عضو مرکزیت سازمان- که فرد لاابالی و کثیفی بود- با زبانبازی و حرّافی، فاطمه را متقاعد میکند که برای فراموشی مرگ شوهرش به جای سوگواری که کاری غیراصولی است، بهتر است زندگی جدیدی را شروع کند و بالاخره فاطمه را راضی میکند. محسن برای تقی شهرام نامهای مینویسد و موضوع را مطرح میکند ولی تقی شهرام که خودش دنبال ایجاد رابطه با فاطمه بوده، تحت عنوان اینکه این دختر یک ذره عاطفه ندارد و هنوز چند روز بیشتر از شهادت شوهرش نگذشته، به این مسئله اعتراض میکند! فاطمه در این ایام با دختری همخانه میشود و میفهمد که او هم توسط محسن اغوا شده و حتی مسئله ازدواجشان را برای مرکزیت هم نوشتهاند. قضیه از این قرار بود که شوهر این زن در شهرستان کار میکرد و محسن به او میگوید شوهرش شهید شده و سپس از او تقاضای ازدواج میکند و دختر هم میپذیرد. اما بعد از مدتی میفهمد شوهرش زنده است و به شدت ناراحت میشود و به مرکزیت سازمان مینویسد که او آدم کثیفی است و مرا فریب داده و حاضر نیستم با او زندگی کنم! فاطمه وقتی این جریان را میفهمد و پیغامی هم از تقی شهرام دریافت میکند، پس از نوشتن نامهای که در آن ماهیت محسن طریقت افشا شده است، دست به خودکشی میزند. ظاهراً فاطمه در آن نامه علاوه بر افشای ماهیت طریقت نوشته بوده: من میدانم خودکشی ضعف است و شاید بهتر باشد بمانم و ماهیت عناصر کثیفی مثل او را افشا کنم ولی دیگر تحمل ندارم و با اینکه میدانم کار اشتباهی است ولی این کار را میکنم. ظاهراً کسی هم که پیام تقی شهرام را برای فاطمه آورده بوده، برخورد بسیار تندی با او میکند که این هم مزید بر علت میشود و به کلی فاطمه را بههم میریزد و بلافاصله بعد از این تماس است که تصمیم میگیرد با نارنجک به زندگی خود خاتمه دهد. برخورد تقی شهرام با محسن طریقت به هیچوجه به خاطر مصالح سازمانی نبود و ریشه در تمایلات انحرافی خود او داشت، کما اینکه محسن همچنان در مرکزیت ماند، در حالی که افراد دیگر با خطاهای بسیار کوچکتری از مرکزیت تصفیه میشدند. در واقع دعواهای اینها بر سر رذایل اخلاقی خودشان بود و موضوع دیگری برایشان اهمیت نداشت.
رفعت افراز، مرگ در تبعید
رفعت افراز یکی دیگر از قربانیان سازمان مخوف مجاهدین خلق، فارغالتحصیل رشته حقوق از دانشگاه تهران و از مؤسسین مدرسه رفاه بود. او از طریق تراب حقشناس و محمدحسن ابراری جهرمی در سالهای ۴۸-۴۶ با سازمان آشنا شد، اما بعد از شهریور ۵۰ بود که به صورت فعال در خدمت سازمان قرار گرفت. او در سال ۵۱، تحت عنوان معالجه به فرانسه سفر کرد و مجموعه آثار و کتب و جزوههای سازمان را به اعضای خارج کشور میرساند. وی پس از بازگشت از فرانسه، در سال ۵۲ همراه با پوری و حوری بازرگان زندگی مخفی را شروع کرد و تحت مسئولیت محمد یزدانیان قرار گرفت و در سال ۵۳ با او ازدواج کرد. رفعت به گفته همخانهاش ابراری، در برابر تغییر ایدئولوژیک سازمان مقاومت میکند و به همین دلیل، سازمان او را به بهانه کمک به جبهه آزادیبخش ظفار به اجبار از کشور خارج میکند. ابراری میگوید: رفعت افراز تا اندازهای تعصب دینی داشت و نمیتوانست مارکسیسم را قبول کند، به همین دلیل برای سازمان مسلم بود که نمیتواند اعتقادات او را تغییر دهد و در اواخر شهریور ۱۳۵۳ به او اعلام کرد باید از کشور خارج شود. رفعت افراز مقاومت کرد و گفت نخواهد رفت، اما بالاخره او را در اسفند ۵۳ به اجبار به خارج فرستادند. رفعت به همراه خواهر کوچکش محبوبه افراز که پزشک بود، راهی یمن جنوبی شدند. رفعت در آنجا در کنار مجتبی طالقانی و مرتضی خاموشی، مشغول گویندگی در برنامه فارسی رادیو ظفار شد و سرانجام در شهریور سال ۵۴ در اثر ابتلا به نوعی بیماری عفونی بومی درگذشت. خواهرش مرحومه بهجت افراز، اما درباره فوت رفعت روایتی دگر دارد. او میگوید: «حتی ما از کشته شدن رفعت هم خبر نداشتیم. روزی یکی از آشنایان که دخترش دانشجوی دندانپزشکی دانشگاه تهران بود، در نانوایی به من گفت دخترم میگوید روی در و دیوار دانشگاه تهران خبر کشته شدن رفعت افراز را نوشتهاند، شما خبر ندارید؟ گفتم نه… و آمدم خانه و به مادرم که بیماری قلبی داشت، چیزی نگفتم و تنها به پسرخالهام شهید سلیمی جهرمی گفتم، اما از ترس ساواک جرئت علنی کردن و حتی ختم گرفتن برای رفعت را نداشتیم. بعدها دیدم در کتابهای سازمان نوشته بودند که رفعت زمان کشته شدن، اشهدش را گفته است! همسر رفعت هم، محمدحسن ابراری جهرمی بود که سال ۱۳۵۲ توسط ساواک اعدام شد. او هم از اعضای سازمان بود که فهمیده بود سازمان منحرف است و از مقلدین امام بود و بسیار متدین و مذهبی کامل.»
محبوبه افراز، مرگ دستوری!
مرگ محبوبه افراز نیز یکی دیگر از جنایتهای این سازمان مخوف است. مرگ محبوبه زمانی رخ داد که ترور و حذف فیزیکی از خط سازمان خارج شده بود، بنابراین اگر ضرورت ایجاب میکرد که یکی از اعضا از بین برود، شرایط و زمینهها را به گونهای برای او تدارک میدیدند که خود به خود حذف شود. بهجت افراز درباره مرگ خواهرش میگوید: او هم مثل همه ما در یک خانواده مذهبی و آشنا با مسائل سیاسی پرورش یافت و پس از آشنایی با تراب حقشناس، وارد سازمان مجاهدین شد. او در ۲۰ اسفند ۵۳ در حالی که ساواک پرونده قطوری برایش درست کرده بود، با بورسی که سازمان بهداشت جهانی در انگلستان در اختیار او گذاشت، به انگلستان رفت. در ۱۸ آذر ۵۷ شوهرش به ما تلفن زد که: من ۲۵ روز است از خارج آمدهام و قرار بود محبوبه هم بیاید ولی دیروز از پاریس به من زنگ زدند که او در خانهاش فوت کرده و جنازهاش همان جاست و باید اقدام کنم! چند وقت بعد شوهرش محمد یزدانیان به خانه ما آمد و گفت محبوبه در خارج خودکشی کرده. یکبار دیگر هم یزدانیان همراه با تراب حقشناس به منزل آقای سلیمی جهرمی آمدند و به اصطلاح خودشان یکسری مدرک نشان ما دادند مبنی بر اینکه محبوبه خودکشی کرده است. محبوبه یک نابغه به تمام معنا بود و توانست در سن ۱۶ سالگی به دانشگاه برود و در سال ۵۳ به عنوان جوانترین پزشک زن و با رتبه شاگرد اول، فارغالتحصیل شد. او در آن سال به خاطر خواهرش به یمن جنوبی رفت و بعد از فوت رفعت، در عدن ماند و سپس با شوهرش یزدانیان به لندن رفت و در آنجا مستقر شد. محبوبه و رفعت هر چند ظاهراً تغییر ایدئولوژیک داده بودند، اما همچنان به اعتقاداتشان پایبند بودند. یکبار من تلفنی از او پرسیدم: «نماز میخوانی؟» گفت: «بله.» پرسیدم: «روزه چطور؟» گفت: «چون باردار هستم بعضی از روزها». رفعت را هم دیده بودند که در لحظه احتضار شهادتین میگفته است. در روایتهای مختلفی که درباره مرگ محبوبه افراز آمده، تقریباً یک مضمون واحد وجود دارد و آن هم این است: او به دلیل ناراحتیهای روانی و اختلاف با شوهرش خودکشی کرد!
روایت محمد یزدانیان از مرگ محبوبه افراز
محمد یزدانیان درباره فوت محبوبه حرفهایی زده که پر از تناقص است. او میگوید: «من در پاییز سال ۵۳ با محبوبه ازدواج کردم. در آذر سال ۵۳ به خاطر شرایط پلیسی مملکت و وضعیت آلوده سیاسی رفعت افراز و بیماری روانی محبوبه، تماس ما با آن دو سخت شد و سازمان تصمیم گرفت آنها را به ظفار بفرستد که به نوعی جبران لطفی که آنها کرده و رادیویی را در اختیار ما قرار داده بودند، بشود. در سال ۵۷ اول قرار شد من به ایران بیایم و ببینم با توجه اوضاع روحی محبوبه، اصلاً صلاح هست که او به ایران برگردد و در شرایط زندگی مخفی دوام بیاورد. قرار شد محبوبه منتظر چراغ سبز من بماند. من نامهای برایش نوشتم که اوضاع خیلی بد نیست ولی نظر قطعی ندادم. چند وقت بعد باز برایش نامه نوشتم و گفتم حالا میتواند برگردد ولی قبل از اینکه نامه من به دستش برسد، خودکشی کرده بود. خبر خودکشی او را گمانم علیرضا سپاسی آشتیانی به من داد.»
روایت تقی شهرام از مرگ محبوبه افراز
تقی شهرام روایت دقیقتری از مرگ محبوبه افراز دارد. او میگوید: «محبوبه چندین بار به دستور شوهرش سقط جنین کرده بود. آخرین بار در تابستان ۵۷ باردار شد و در برابر دستور شوهرش مقاومت کرد. آخرینبار در آپارتمان مشترک، من و آنها شاهد مشاجرهشان بودم. محبوبه فریاد زد: اصلاً نمیخواهم دیگر با شما کار کنم. یزدانیان هم گفت: پس برو خودت را بکش! مدتی بعد محبوبه با خوردن مقدار زیادی قرص خودکشی کرد.»
این سرنوشت دو خواهر نابغه و تحصیلکرده است که شهرت آنها حتی از کشور خودشان هم فراتر رفته بود، اما در چنبر سازمان مخوف مجاهدین خلق، اسیر خواستهای مسئولان تشکیلاتی شدند و با مرگی دردناک، تمام آن تواناییها و استعدادهای سرشارشان نابود شد و از بین رفت.