قرارگاه مخوف باقرزاده
آموزش های تاکتیک همچنان ادامه داشت و رسته های تازه تأسیس نیز آموزش های خاص خود را زیر نظر افسران عراقی طی می کردند. جهت انجام تمرینات عملی، مجدداً منطقه «بلدروز» در نظر گرفته شد که منطقه ای بسیار وسیع و دارای دشت، وادی و تپه ماهور، مناسب جهت برگزاری تمرین های نظامی بود. زمستان نسبتاً سردی بود ولی در مراحل نهایی به شکل عجیبی دستور جمع آوری صادر شد و با سرعت به قرارگاه بازگشتیم. عجله کاری به حدی بود که کلیه چادرها در محل برای تمرین سایر رسته ها باقی ماند. پس از آن گفته شد همه افراد ارتش آزادیبخش به صورت اجباری باید یک دوره آموزش «رزم انفرادی» را بگذرانند. این آموزش شامل کلاشینکوف و تمرینات میدانی مختلف برای کار در شب و روز می شد که افسران عراقی آنرا آموزش داده بودند. طبعاً اکثر نیروها که سالها با این تفنگ کار کرده بودند و به بسیاری جنگ افزارهای دیگر هم مسلط بودند، ابتدا از شرکت در آن دافعه داشتند اما چون اجباری بود کسی نمی توانست با آن مخالفت کند. با اینکه آموزش کامل و پیشرفته ای بود و در پایان همه از آن خرسند بودند، ولی آثار و عواقبی مخرب هم در داخل مناسبات داشت.
اجبارسازی: بدعتی خطرناک که بزودی همه گیر و فراگیر می شد
از آنجا که این آموزش به عنوان «پایه» در نظر گرفته شده بود و همه باید دوره آنرا طی می کردند، به بیماری افراد و سن آنها توجه نشد و دستور این بود که هیچ بهانه ای به رسمیت شناخته نشود و اگر کسی بیماری یا حتی نقص جسمانی هم داشت باید شرکت کند!. این یک بدعت جدید در سازمان مجاهدین به حساب می آمد و حداقل خود من (با اینکه از ابتدای انقلاب با سازمان بودم) تاکنون با چنین اجباری مواجه نشده بودم و پذیرش «اجبار رسمی» در سازمانی که مورد اعتماد خود می دانستم ساده نبود، بخصوص وقتی که شاهد یک فکت نابهنجار در آسایشگاه شدم. موضوع چه بود؟
یکی از روزها در آسایشگاه دیدم یکی از نفرات به نام «منصور.ک» در آنجا روی تخت نشسته و گریه می کند. او را از سال 1365 در منطقه کردستان می شناختم که بتازگی از انگلیس آمده بود. هر دو در یک هنگ آموزشی پایگاه منصوری دوره اولیه را گذرانده بودیم. پیش از آن در انگلیس دانشجوی رشته هنرهای زیبا (چیزی در همین محتوا) بود. شخصیتی آرام و مهربان داشت و چندین سال از من بزرگتر بود احتمالاً بالاتر از 30 سال سن داشت.
دیدن اش در حال گریه برایم خیلی سخت و غیرقابل تحمل بود. با وی صحبت کردم که بفهمم چرا اینطور زار و پریشان شده است. با گریه و زاری، در حالیکه شالی دور کمرش بسته بود گفت: «بخدا نمی تونم توی کلاس شرکت کنم. دیسک دارم ولی میگن می تونی توی کلاس رزم انفرادی شرکت کنی. بخدا نمی تونم. کمرم داغونه». وی این حرف ها را با حالتی بشدت زار و نالان می گفت و من برای اولین بار مستأصل شده بودم و نمی دانستم برای او چکار می توانم بکنم. از آنجا که او را دوست داشتم و درد او را جدی می دانستم، به «زهرا مازوچیان» گزارش کردم و یادم نیست چقدر به این مسئله توجه شد، اما بعد از آن تا حدی نرمش نشان داده شد و گویا در حدی که خودش قادر به انجام آن بود، وارد کار آموزشی کردند. تصور می کنم این اولین گام برای اجبارسازی کارها در سازمان مجاهدین بود. بدعتی خطرناک که بزودی همه گیر و فراگیر می شد و سرنوشت مجاهدین را تحت الشعاع قرار می داد. در واقع جمله معروف «می توان و باید» مریم رجوی که بُعدِ ایدئولوژیک داشت را می خواستند در تمام امور روزانه جاری کنند و پیر و جوان یا سالم و بیمار را در یک کفه ترازو قرار دهند. به این معنا که افراد سالخورده و یا بیمارهای خاص را هم به اجبار وارد این سلسله کلاس ها کرده بودند که به مرور چون تضادها افزایش یافت، تا حدی عقب نشینی صورت گرفت.
نوروز 1372 نزدیک بود که ناگاه گفته شد آماده یک مأموریت باشیم و با یک کوله پشتی لوازم انفرادی سوار آیفا شویم. اما این تردد به شکل جدیدی بود که تاکنون با آن مواجه نشده بودیم. کامیون های آیفا (خودروی نظامی ساخت آلمان شرقی) که مورد استفاده قرار گرفته بود تماماً دارای چادر بودند و چادر آنها نیز باید به طور کامل بسته می شد که کسی بیرون آنرا نبیند. به دلیل سردی هوا، داخل هر کامیون یک بخاری نفتی گذاشته شده بود و هیچکس حق نداشت حتی از لای چادر به بیرون نگاه کند. یک مسیر 3-4 ساعته با چنین وضعیت دشواری طی شد تا بالاخره به مقصد رسیدیم و گفته شد چادرها را باز کنیم!. هیچکس جز راننده ها و فرمانده اکیپ نمی دانست محل جدید کجاست ولی بعدها فهمیدیم که چند کیلومتر بعد از زندان ابوغریب، نرسیده به فلوجه، در جایی قرار داریم که صدام حسین به تازگی تحویل مسعود رجوی داده تا به دور از خطر حمله هوایی، نشست های خود را برگزار کند و در همانجا برنامه های گسترده سرکوب معترضان را کلید بزند. پس از پیاده شدن از آیفا و تحویل دادن سلاح انفرادی به انبار، در صفوف طولانی بازرسی قرار گرفتیم. کوله پشتی ها را بازرسی می کردند که کسی با خود سلاح و مهمات به داخل مقر اصلی این قرارگاه نبرد. وضعیت بشدت اسفباری بود. افرادی که خسته و جبری به آنجا رسیده بودند و حالا باید تمام وسایل شان بازرسی می شد و بعد هم وارد سوله های بزرگی می شدند که پر از فضله کبوتر بود و کف آن را با موکت های بزرگ پوشانده بودند تا افراد به صورت فله ای با کیسه خواب در آن استراحت کنند. برای هر نفر کمتر از 80 سانت در نظر گرفته بودند که در نتیجه به صورت فشرده کنار هم استراحت می کردند و نیمه شب توی تاریکی اگر کسی برای پست نگهبانی یا دستشویی تردد داشت، عمدتاً پا روی دست و پای دیگران می گذاشت.
قرارگاه دارای 5 سوله بزرگ نظامی بود که به طور طبیعی در آنها جنگ افزار، خودروهای مختلف نظامی و لوازم یدکی مختلف نگهداری می شد، اما مسئولین این محل را به عنوان استراحتگاه افراد در نظر گرفته بودند. دو سوله برای مردان، یک سوله برای زنان و دو سوله دیگر هم برای نشست آماده سازی شده بود. در این قرارگاه که قرار بود هزاران نفر در آن برای چندین روز سکنی داشته باشند، سرویس بهداشتی مناسب وجود نداشت و به جای آن تنها تعدادی توالت و حمام صحرایی فلزی در کنار هم قرار داده بودند تا به عنوان سرویس بهداشتی مورد استفاده قرار گیرد و در کنار آن یک سری روشویی سیمانی هم ساخته شده بود که حالت بسیار بدی داشت و هرگز قابل قیاس با آنچه امروز می توان در تمام بوستان های ایران دید نبود. تصور اینکه هزاران نفر از این مجموعه بهداشتی غیر استاندارد بخواهند استفاده کنند، بسیار وحشتناک بود. کمبود جدی آب و امکانات صنفی و بهداشتی معضلی بود که هرگز برای مسعود رجوی اهمیتی نداشت چون در این محل موقت نیز برای خودش و مریم یک خانه مستحکم با امکانات کامل ساخته بود تا برای چند ساعت حضور نیز از راحتی کافی برخوردار باشد.
می توانم بگویم بدترین نوروز عمرم را برای اولین بار در آنجا تجربه می کردم. برای ورود به سلسله نشست های خسته کننده و تکراری مسعود باید مدام بازرسی می شدیم. از قبل گفته می شد بجز خودکار، دفترچه جیبی، ساعت مچی، داروی ضروری و سیگار هیچ وسیله ای به همراه نداشته باشیم. ترس و وحشت مسعود رجوی از جان خودش به حدی بود که به هیچکس اعتماد نداشت. با اینکه اعضای مجاهدین هرکدام سالیان طولانی در قرارگاه اشرف محبوس بودند و بارها جان خود را برای وی به خطر انداخته بودند، و با اینکه تسلیحات و تک تک مهمات به صورت ماهیانه شمارش می شد و حتی کمبود یک فشنگ نیز بررسی و گزارش می گردید، و با وجود اینکه هنگام ورود به قرارگاه جدید همگی بطور کامل بازرسی شده بودیم، باز هم هنگام ورود به سالن نشست، همه باید مجدداً و با شدت خیلی بیشتری بازرسی می شدند که مبادا وسیله ای به همراه داشته باشند که برای جان مسعود خطرناک باشد!. تازه بعد از عبور از این همه بازرسی، در خود سالن نشست نیز تمام نقاط کلیدی سالن و بخصوص در ردیف جلوی سن، لایه به لایه محافظ چیده می شد که همان نفرات بازرسی شده هم نتوانند کمتر از 30 متر به مسعود رجوی نزدیک شوند. به جرأت می توان گفت در طول تاریخ هیچ رهبری در جهان اینهمه مورد محافظت قرار نگرفته بود که مسعود رجوی برای خودش لایه های حفاظتی می چید. باید توجه داشت که مسعود نه برای حضور در بین مردم، بلکه برای حضور در بین نیروهای جان برکف خودش اینگونه در حصار قرار می گرفت. حتی افراد حفاظت نیز ابتدا خودشان بازرسی می شدند. اگر در برخی تصاویر دقت شده باشد می بینیم که مسعود حتی در نشست با ستاد فرماندهی ارتش آزادیبخش هم برای خودش محافظ می گذاشت.
تصور می کنم حرکت متوهمانه مسعود رجوی، با تقلید از اعمال صدام حسین انجام می شد چون او نیز در نشست با شورای فرماندهی حزب بعث همیشه یک محافظ در پشت سر خود قرار می داد. ناگفته نماند که بازرسی اعضای مجاهدین که از نوروز 1366 در عراق رقم خورد، از همان ابتدا با تناقض بسیاری مواجه شد که به صورت طعنه زدن نمایان می شد. این موضوع به حدی شیوع پیدا کرده بود که مریم رجوی هم به آن اشاره کرد و با حالتی نسبتاً خشم آلود گفت حفاظت از مسعود برعهده من است و من از آن کوتاه نمی آیم و هرکسی هم به آن اعتراض دارد باید به خودش شک کند (وی مسئله را امنیتی کرد که کسی جرأت اعتراض نداشته باشد و هرکس اعتراض داشت مورد ظن امنیتی قرار گیرد). البته مسعود هم تلاش می کرد خود را از این قضیه مبری جلوه دهد که گویی مخالف محافظت از خودش است و دیگران نمی گذارند و مقصر چنین محافظت شدیدی هستند. وی بعد از خواندن یک آیه از قرآن گفت من خودم با اینکار موافق نیستم و معتقد هستم که حافظ خداست… اما مریم باز هم جلو پرید و گفت خیر این به شما ربطی ندارد و من مسئول حفاظت از شما هستم پس شما لطفاً در این زمینه دخالت نکنید!. واضح بود که این تعارف ها برای آرام کردن نیروهاست. بعد از آن هم قرار شد حتی بالاترین مسئولین سازمان بازرسی شوند که بقیه نیروها جرأت اعتراض نداشته باشند.
نشست به همین ترتیب چند روز طول کشید و به پایان رسید. در بازگشت نیز دوباره کامیون ها بسته بندی شده بودند و طبق معمول تردد در شب بود که مسیر را کسی یاد نگیرد. در برگشت، کامیون ما به دلیل خستگی راننده به بیرون جاده منحرف شد و درون زمین کشاورزی کشیده شد. که مقداری دچار آسیب شدیم. سازمان راننده ها را مجبور می کرد بدون کمترین استراحت رانندگی کنند. در عملیات چلچراغ نیز اشاره داشتم که یک کامیون زنان مجاهد به دلیل خستگی راننده منحرف شد و 4 دختر مجاهد کشته شدند. اما کماکان این اجبار ادامه داشت… پس از بازگشت، تمرین میدانی رسته مهندسی رزمی در منطقه حمرین (30 کیلومتری شمال قرارگاه اشرف) کلید خورد و همزمان یگان های رزمی هم به تمرین های نظامی مشغول شده بودند. اما چندی نگذشته بود که تمرین ها قطع و گفته شد فوراً به اشرف برگردیم. ظاهراً عملیات های مرزی دوباره به دستور مسعود رجوی کلید خورده بود، اما اینبار شیوه متفاوتی به خود گرفته بود.
متفجرات و عملیات های خرابکارانه!
تصورم بر این بود که مثل سالهای گذشته سلسله عملیات های «تپه زنی» آغاز شده باشد اما اینگونه نبود. زهرا مازوچیان به من گفت به مجموعه اسکان بروم و خودم را به «خواهر زرین» معرفی کنم (نام تشکیلاتی «فاطمه طهوری» که پیش تر راجع به وی شرح دادم). این ساختمان از مجموعه اسکان، متعلق به ستاد جدیدی بود که به آن «تخصصی» می گفتند و از مدیریت های مختلف تشکیل می شد. یکی از بخش های آن کمیته مهندسی بود که رسته های مهندسی را مدیریت و الزامات آنان را از طریق ارتش عراق تهیه می کرد. زرین مرا به «بهمن.ع» معرفی کرد تا کار در آنجا را زیر نظر وی دنبال کنم. بهمن و مرتضی هر دو از رسته مهندسی مرکز 12 به آنجا آمده بودند و مدتی بود از آنان خبری نداشتم اما تصور می کردم به مأموریت مرزی جهت بازکردن میادین مین رفته اند. (مرتضی شخصیتی آرام و فروتن داشت. وی پس از شکست عملیات فروغ جاویدان نتوانسته بود به موقع خود را به مرز برساند و به همین خاطر به تهران و سپس به مرز ترکیه رفته بود تا از آن طریق خارج شود. آنگونه که خودش برایم تعریف کرد پس از سرگردانی در کوههای پر برف مناطق مرزی، با شلیک مرزبانان ترکیه از ناحیه سینه و ریه زخمی و بیهوش می شود. او را به بیمارستان می برند و پس از اندکی بهبودی با شماره تلفنی که با خود داشته به پایگاه مجاهدین در آنکارا وصل و در نهایت موفق می شود به قرارگاه اشرف بازگردد. خواهرش نیز ساکن قرارگاه اشرف بود. گلوله ای که به ریه اش اصابت کرده بود مقداری در تنفس او مشکل ایجاد می کرد ولی جدی نبود. در کل با مرتضی بخاطر خصلت فروتنانه و آرامی که داشت راحت بودم اما از مدتها قبل بخاطر نخوتی که بهمن داشت با وی احساس همخوانی نداشتم).
کمیته مشغول ساخت بمب های ساعتی بود و به صورت روزانه تعدادی از این نوع بمب ساخته می شد تا به تیم های عملیاتی تحویل داده شود. الزامات تولید بمب از بیرون و یا ارتش عراق تهیه می شد. علاوه بر ساخت و ساز، مهمترین کار این کمیته، آموزش تیم های رزمی برای بمبگذاری و نحوه استفاده از مواد منفجره و انواع چاشنی ها بود که به آن آموزش «متفجرات» می گفتند. این آموزش بسیار محرمانه بود و بجز کارکنان کمیته و تیم های عملیاتی کسی از آن مطلع نمی شد. آموزش در شب انجام می گرفت تا تیم ها به صورت عملی کار در شب با آن را فراگیرند. وظیفه من کمک به بهمن و مرتضی در کار آموزش بود البته شخصاً تسلطی روی آن نداشتم. محل آموزش، تلمبه خانه و منابع ذخیره آب اصلی قرارگاه اشرف بود و آنها می باید چگونگی نصب بمب های ساعتی در پمپ ها و اتصالات متعلق به آنرا فرامی گرفتند تا در حین مأموریت برای انهدام «لوله های نفت ایران»، حداکثر آسیب را به آن وارد کنند. بدلایل تشکیلاتی بیش از 3 روز در آنجا نماندم و به «سعیده شاهرخی» رئیس ستاد مرکز 12 نامه ای نوشتم و درخواست کردم مرا به محل دیگری منتقل کند. البته چنین درخواستی معمولاً با دید منفی نگریسته می شد و لذا من هم انتظار توبیخ داشتم. اما چند ساعت بعد، سعیده مرا صدا کرد و با لبخند گفت که گزارش مرا خوانده و به همین خاطر مأموریت دیگری به من واگذار می کند.
مسئولیت من، پشتیبانی لجستیکی یگان نامنظم بود که فرماندهی آنرا «عذری تخشید» و معاونت آنرا «حجت بنی عامری» برعهده داشتند. این یگان دارای سه گروهان رزمی بود و در یکی از بخش های «مجموعه اسکان» قرارگاه اشرف استقرار داشت تا بکلی جدا از مراکز نظامی باشند و اطلاعات آنها و مأموریت هایشان مخفی بماند. مسئولیت (ستادی) پشتیبانی این نیروها با «ناهید صادقی» فرمانده پیشین لشگر 61 بود که من برای تهیه سلاح، مهمات و سایر تجهیزات نظامی به وی مراجعه می کردم. «عذری تخشید» تخصص آنچنانی در طراحی عملیات منظم و نامنظم نداشت و بنا بر قاعده «هژمونی خواهران» مسئولیت این یگان را برعهده داشت، لذا آنکس که طرح های عملیاتی را با فرماندهان بالا و تیم های عملیاتی چک می کرد، «حجت بنی عامری» بود که در دوران جنگ های مرزی، از فرماندهان عملیاتی محسوب می شد. با اینحال عذری تخشید نیز زنی چابک، فعال و توانمند بود و با نیروها نیز برخوردی صمیمی و محترمانه داشت و از این بابت کسی مشکلی نداشت و قادر به هماهنگی مناسب بین نیروها بود. ستاد این یگان از عذری تخشید، حجت بنی عامری، 3 فرمانده گروهان، به همراه من و یک زن جوان که کارهای دفتری عذری تخشید را دنبال می کرد تشکیل می شد. منطقه عملیاتی در مرزهای مهران و دهلران قرار داشت که شامل سه جبهه مختلف بود. هر گروهان در یک منطقه مستقر بود و تیم ها به داخل ایران نفوذ می کردند تا اهداف از پیش تعیین شده را پوشش دهند. عملیات ها حدود دو ماه به طول انجامید و در این مدت کارهایی سخت و فشرده پشت سر هم انجام می گرفت. تقریباً شب و روز به هم وصل می شد و بیش از 3-4 ساعت وقت استراحت وجود نداشت و عمدتاً هم توی خودرو یا محوطه بیرون انجام می شد. با اینحال بیش از دو عملیات خرابکارانه مرزی انجام نگرفت و برخلاف یکسال قبل که تعدادی از مجاهدین کشته شدند، در این عملیات تلفاتی به نیروها وارد نشد چون عملیات ها رو در رو نبود و بمبهای ساعتی نیز یکساعت پس از نصب عمل می کردند و فرصت کافی برای فرار وجود داشت.
عملیات با چه هدفی انجام شد؟
مسعود از یکسو برای تغییر روحیه نیروها و از سوی دیگر برای بهره برداری سیاسی-تبلیغی دست به چنین اقدامی زده بود و مسلماً از این طریق می توانست امکانات نظامی/دلاری بیشتری هم از صدام دریافت نماید. ضمن اینکه صدام حسین نیز نیازمند چند عملیات مرزی مجاهدین بود که از آن طریق به جمهوری اسلامی فشار وارد کند تا بدون پرداخت هزینه تن به صلح دهد… در آخرین روزهای مأموریت، یک حمله محدود هوایی با دو جنگنده بمب افکن به اشرف انجام گرفت که به نظر می رسید در انتقام بمبگذاری ها باشد. این حمله تلفاتی بر جای نگذاشت و بمب ها در شمال غربی قرارگاه اشرف به زمین اصابت نمود. مجاهدین با تجربه پیشین، نیروهای پدافندی را در نقاطی از قرارگاه شکل داده بودند که شبانه روز در آماده باش بسر می بردند. این یگان های پدافندی مستقیم به بخش حفاظت قرارگاه اشرف متصل بودند اما از طرف مراکز نظامی پشتیبانی می شدند. پس از این حمله هوایی، صدام حسین یک گردان ویژه پدافند هوایی موشکی را در اطراف قرارگاه اشرف مستقر کرد و علاوه بر آن حفاظت زمینی را نیز تقویت نمود. در واقع قرارگاه اشرف از آن پس دارای سه لایۀ حفاظتی شده بود: لایه اول حفاظت نزدیک از گردان های پیاده ارتش عراق، لایه دوم پدافند ضدهوایی سبک و موشکی، لایه سوم حفاظت دور که چند صد متر از اشرف فاصله داشت و آنها نیز از پیاده نظام ارتش بودند.
با پایان یافتن عملیات ها، یگان نامنظم نیز منحل شد و نیروها به مقر پیشین خود بازگشتند. اما پیش از آن، خبر تشکیل «یگان تکاوری زنان» بین دختران مجاهد شایع شده بود و به نظر می رسید که بخشی از دختران را برای تمرین های تکاوری آماده می کنند. آنها از این بابت خوشحال به نظر می رسیدند. سازمانکار «مهندسی رزمی» با آمدن زنان مقداری تغییر کرده بود و بنا به درخواست خودم، دوباره به مهندسی برگشتم و کار خودم را اینبار با «سرور.ل» آغاز نمودم. «هژمونی زنان» به اوج رشد خود رسیده بود و زنان تمامی نقاط کلیدی را در همه عرصه ها بدست گرفته بودند. این مسئله دیگر چندان چیز غریبی نبود و زن و مرد خود را با آن تطبیق داده بودند و تنش ها به کمترین وضعیت خود رسیده بود. اما همه اینها طلیعه تحول بزرگی بود که بزودی رخ می داد.
ادامه دارد….
حامد صرافپور