در اردوگاه اسرای جنگی عراق شرایط سختی سپری می کردیم ، چشم اندازی هم برای آزادی زودرس نمی دیدیم مرتب دعا می کردیم که هرچه زودتر دوران سخت اسارت به پایان برسد گذشت تا اینکه روزی مسئول اردوگاه همه ما را صدا زد و گفت مسئولی از طرف سازمان مجاهدین خلق به اردوگاه آمده ومی خواهد با شما صحبت کند. تا آن زمان هم من چون سیاسی نبودم سازمان مجاهدین ودیگر گروه های سیاسی را نمی شناختم .
بهرحال همه ما در محوطه اردوگاه جمع شدیم تا به صحبت های مسئولی که از طرف مجاهدین آمده گوش کنیم. این فرد خودش را مهدی ابریشمچی معرفی کرد. حرف هایی زد که من وعده ای دیگر از اسرا فکرکردیم فرشته نجات ما رسیده او می گفت ما می توانیم شما را ازاینجا نجات دهیم به شرطی که نزد سازمان ما بیآئید ، ما می توانیم آزادی زودرس شما را تضمین کنیم و یا حتی اگر نخواستید نزد ما بمانید بعد از مدتی شما را به دیگر کشورها می فرستیم. خلاصه کلی ازاین حرف های به ظاهر امیدوارکننده که خیلی از ما باور و فکر کردیم که نباید این فرصت را از دست بدهیم بهرحال از روی سادگی قبول کردیم تا شاید بتوانیم ازجهنم اردوگاه اسرا خلاص شویم و مدتی بعد با تعدادی از اسرا به کمپ اشرف رفتیم .
درکمپ افراد مختلف که هرکدام به طریقی فریب خورده و وارد آن شده بودند وجود داشتند. عده ای از خارج کشور آمده بودند. عده ای بطور قاچاقی بعد از عبور از مرز نزد سازمان آمده بودند که درمورد هرکدام می شود کتابی نوشت. اما تا سال 80 ورود افراد به کمپ اشرف بسیار محدود وبه تعداد انگشتان دست هم نمی رسید ازاین سال به بعد متوجه شدم نفراتی وارد می شوند که همه جوان ومعلوم بود که ازقبل هیچ آشنایی با سازمان نداشتند که بعد از مدت کوتاهی گذراندن دوران پذیرش آنها را وارد یکان ها کردند.
چند نفر از آنها هم به یکان ما آمدند از رفتارهایی که داشتند معلوم بود پریشان وعصبی هستند بطوریکه در نشست ها کار به دعوای فیزیکی هم کشیده می شد. موردی بود که در نشست بلند شد وبا حالت عصبانیت به مسئول نشست گفت قراربود بعد از مدت کوتاهی مرا به اروپا بفرستید! برخی ازحالات و رفتار انها هم معلوم بود سرخورده اما جرات اعتراض نداشتند. این افراد بیشتر گوشه گیر می شدند معلوم بود که هرکدام به روش فریبکارانه ای وارد کمپ شدند که دراینجا داستان فریب خوردن یکی از این افراد را می نویسم. که متاسفانه هنوز در فرقه مانده و الان هم در آلبانی بسر می برد .
سال 82 یک روز به همراه یکی ازاین پذیرشی های جدید بنام حامد کیازدهی 22 ساله اهل سیستان وبلوچستان نگهبان شب شدیم این فرد همواره گوشه گیر و زیاد با کسی حرف نمی زد. همیشه دوست داشتم بدانم اوچرا درخود و چگونه جذب سازمان شده! لازم به ذکر است که در فرقه نمی شود دررابطه با مسائل فردی با کسی صحبت کرد چون از دید مسئولین محفل گرایی محسوب شده و مورد بازخواست قرارمی گرفتی. بهرحال شب که با حامد نگهبان شدم در دلم گفتم من اسیر بودم وبرای فراراز شرایط اردوگاه آمدم اینجا وگرفتار شدم تو چرا آمدی اینجا که از صبح تا شب کار و بعد نشست وگرفتاری های دیگه بنابراین با کلی ملاحظه کاری ازوی سئوال کردم حامد چی شد که تو به اینجا امدی ؟ حامد گفت : والله برادر رستم نمیدانم چی بگم ؟ دوباره با خنده زیادی که میخواست یه جوری هم حرفش را بزند و هم من برداشت بدی از او نداشته باشم ، به حالت شعر گفت :
ما خودمون نیامدیم ما را به زور فرستادن .
گفتم خارج بودی ؟
یه آهی کشید و گفت یه چیزی بهت بگم به کسی نمیگی ؟
گفتم نه بین خودمون می مونه کاری به این چیزها ندارم .
حامد چند لحظه مکث کرد آهی کشید و این بار بجای خنده اشک از چشمانش بیرون آمد و گفت : ما توی یک روستا زندگی میکردیم تنها فرزند خانواده هستم. پدر و مادرم هم سن بالایی دارند بدلیل بیکاری به فکر افتادم که باید کاری کنم تا اینکه یک روز از بعضی از نفرات روستا شنیدم درکشورهای خلیج کار زیادی هست و پول خوبی هم می دهند. بنابراین تصمیم گرفتم با چند نفردیگر به دبی برویم تا با کار کردن بتوانم مقداری پول برای پدرومادرم بفرستم در آنجا بلافاصه شغل خوبی پیدا کردم که هم حقوق خوب ، خانه خوب ، غذا و استراحت و رفاه همه چیز عالی اما چیزی نگذشت که یک روز سروکله دونفر پیدا شد و به من گفتند تو ایرانی هستی حیف نیست زیر دست عرب های اینجا کار می کنی. با ما بیا تا تو را یه جایی خوب ببریم که همه ایرانی هستند و بهترین شرایط زندگی را هم برایت فراهم می کنند ! سئوال کردم آنجا کجاست ؟ گفتند یک شرکتی هست که درعراق است آنجا همه ایرانی هستند ! خلاصه چندین مرحله با من صحبت کردند تا اینکه پذیرفتم با آنها همراه شوم . بعدش هم که نفهمیدم چگونه سر ازکمپ اشرف درآوردم مدتی بعد وقتی خواستم نفراتی که مرا آوردند ببینم تا به آنها بگویم این بود شرکت شما اما هیچوقت آنها را اینجا ندیدم .
اما آخرین حرف حامد وقتی سئوال کردم پس پدر ومادرت چی می شوند؟! بایک خنده که معلوم بود نگران آنهاست سرش را تکان داد وگفت فقط می دانم که الان نگران من هستند ومن هم کاری نمی توانم بکنم .
آری فرقه رجوی از سال 80 به بعد تورهای مختلفی را برای به دام انداختن افراد پهن کرد و آنها را با فریبکاری به عراق کشاند و زندگی آنها را تباه کرد تا شاید بتواند بقا خودش را تداوم بخشد واز طرف دیگر خانواده های آنها را هم نگران سرنوشت فرزندانشان کرد. دیر نیست که با فروپاشی این فرقه همه حقایق روشن خواهد شد وسرکردگان آن باید پاسخگوی همه جنایات خود باشند .
رستم آلبوغبیش