سلام خدمت دوستان عزیز و خوانندگان مطالب سایت انجمن نجات.
اخیرا در انجمن نجات تهران دیداری داشتیم با یکی از جدا شدگان و در واقع یکی از رها یافتگان از اردوگاه فرقه رجوی در آلبانی که مدت کمی است که به ایران آمده است تا در کنار خانواده خود قرار بگیرد. خانواده ای که سالهای زیادی به انتظار فرزندشان بودند و هم اکنون بعد از سالهای متمادی به آرزوی دیرینه شان رسیده و از چشم انتظاری خارج شدند.
آقای هادی ناصری مقدم با نام مستعار “حنیف نیاکان” در تشکیلات فرقه رجوی شناخته می شد و کمتر کسی او را به نام اصلی می شناخت. وی از سال 1378 به مقر فرقه رجوی منتقل شده و در آنجا مانده بود تا نهایتا در سال 1395 موفق می شود در کشور آلبانی از فرقه رجوی فرار کند.
وقتی پای صحبتهای آقای ناصری مقدم نشسته بودم، احساس کردم که خیلی تحت تاثیر حرفها و در اصل خاطرات و تجاربش قرار گرفته ام. هر چند خودم نیز روزگاری در داخل آن مناسبات مخوف و تشکیلات سرکوبگر بودم ولی شنیدن حرف های آقای ناصری مقدم یک جذابیت دیگری برایم داشت. البته من همیشه به این اعتقاد دارم که هیچکس نمی تواند مدعی شود که فرقه رجوی را کاملا می شناسد زیرا آنقدر این فرقه دارای ابعاد پیچیده متعدد و زوایای پنهان است که از هر زاویه که نگاه کنید به یک حقیقت از این فرقه خطرناک پی خواهید برد.
***
-از هادی پرسیدم که چطور شد که سر از فرقه رجوی در آورد؟
وی مکثی کرد که بیانگر رفتن به گذشته بود تا بتواند جواب سوال مرا دقیق بدهد. گفت من دنبال کار و شغل بودم که با یک نفر در داخل ایران که به نظر قاچاقچی بود و مدعی بود که می تواند افراد را به خارج از ایران برده و در اروپا مستقر نماید، آشنا شدم. او با گرفتن پول کلان از من ابتدا مرا به ترکیه منتقل کرد.
سپس در ترکیه مطرح کرد که باید به عراق برویم و از آنجا کار انتقال را دنبال کنیم. من هم که مشتاق بودم بدون هیچ تاملی پذیرفتم. بعد از انتقال به عراق و رسیدن به بغداد مرا چند روزی در ساختمانی نگه داشتند. از همان جا من کم کم این حس را داشتم که گویا دارم مسیر اشتباه را می روم. اما دو دل بودم و ترجیح دادم که باز مدتی منتظر بمانم. سپس مرا به اردوگاهی منتقل کردند که به آنجا “اشرف” گفته می شد. درهمان جا من فهمیدم که گرفتار شده ام و این با هدفی که در ذهنم بود اصلا مطابقت نداشت و مسیری که در آن قرار گرفته بودم چیز دیگری بود. من و تعدادی دیگر را اجبارا تحت یک سری آموزشها قرار دادند.
در نشست هایی که گذاشته می شد من مشکلم را با فردی به نام “لعیا خیابانی” که آن موقع زنده بود و مسئول قسمت به اصطلاح پذیرش بود مطرح کردم و به وی گفتم که مرا به جای اشتباهی آورده اید و من اصلا قصدم این نبود که به این محل جهت کارهایی که شما انجام میدهید وارد شوم (یعنی آموزش های نظامی و آمادگی برای عملیات نظامی علیه جمهوری اسلامی ایران).
بتول رجایی که زنی بسیار بی رحم به نظر می آمد همان جا بدون درنگ به من گفت که اشکال ندارد، از آنجا که سازمان نمی تواند شما را به اروپا منتقل نماید، مجبوریم که شما را به نیروهای عراقی تحویل بدهیم تا آنان شما را تعیین تکلیف نمایند. وی ادامه داد که اگر به دست عراقی ها بیفتی به احتمال زیاد ابتدا به زندان مخوف و بسیار خطرناکی به نام “زندان ابوغُریب” منتقل خواهی شد و طبق قوانین عراق بدلیل ورود غیر قانونی به عراق با هشت سال زندان مواجه خواهی شد. سپس احتمال دارد که اتهام جاسوسی هم به شما بزنند که جرم آن اعدام می باشد. اگر هم تو را تحویل ایران بدهند سرنوشت بهتری نخواهی داشت.
من دیدم که عملا در مسیری قرار گرفته ام که راه برگشتی در آن متصور نیست و باید منتظر زمانی باشم که فرصت دست بدهد تا ببینم خدا چه میخواهد.
-از هادی سوال کردم در واقع شما را ربودند، درست است؟
هادی با لبخند تلخی گفت بله درست است، مرا ربودند. البته امثال من کم نبودند و من با چشمان خودم تعداد زیادی را دیدم که تقریبا با سناریویی که با من رفته بودند، با آنان نیز رفتار شده و با حقه و کلک انسان ها را به اردوگاه اشرف منتقل کرده بودند.
-سوال کردم که تو میگویی که مرا در آنجا نگه داشته بودند یعنی به اجبار بود، اگر بخواهم مقداری روشن تر بگویم تو بین بد و بدتر قرار گرفته بودی و در انتخاب سختی قرار گرفته بودی، درست است؟
بله درست است، من بین اینکه به زندان “ابوغریب” منتقل شوم یا اینکه در اردوگاه اشرف بمانم تصمیم گرفتم در اردوگاه اشرف بمانم زیرا با تهدیدی که بتول رجایی کرد دیدم احتمال زنده ماندنم در زندان های عراق صفر میباشد.
-به هادی گفتم که بعد از این تصمیم چگونه توانستی این همه سال را در فرقه رجوی بمانی و آنجا را تحمل کنی؟
هادی گفت سوال خوبی است. راستش من همیشه به خودم تلقین میکردم که باید تحمل کنم تا روزش برسد. یعنی که راه دیگری نداشتم و باید شرایط تحمیل شده را می پذیرفتم.
-هادی ادامه داد که یادم می آید که چند بار مسئولین فرقه در نشستهایی که میگذاشتند به من یک جمله ثابت میگفتند. آنان در صحبت هایشان میگفتند که تو داری “موازی” کار میکنی. این عبارت را بارها من از مسئولین متعدد که می آمدند و میرفتند شنیده بودم. منظورشان این بود که من دارم تحمل میکنم و تصمیم نگرفته ام که به قول آنان مجاهد خلق شوم.
-پرسیدم که بالاخره چه وقت توانستی که خودت را از دامی که در آن قرار گرفته بودی برهانی؟
هادی مجددا مکثی کرد و بعد با نگاه عمیقی به من گفت: “بالاخره زمانش رسید و بعد از تقریبا 15 سال انتظار توانستم که از چاهی که در آن قرار گرفته بودم خارج شده و خود را برهانم. همانطور که میدانی قرار شده بود که رجوی عراق را ترک کرده و به کشور آلبانی منتقل شوند. این انتقال سری به سری انجام می شد که من در آخرین سری بودم که از عراق به کشور آلبانی منتقل شدم. یعنی بعد از ما دیگر کسی در عراق نمانده بود. من بلافاصله بعد از انتقال با یکی از دوستانم که قبل از من به آلبانی منتقل شده بود خلوت کردم و از اوضاع پرسیدم. او به من گفت که شرایطی که در عراق بود اینجا نیست و نمی توانند آنگونه که در عراق کنترل میکردند کنترل نمایند.
طبیعی بود که من به فکر بیفتم و بدنبال راه چاره بگردم. بعد از چند روز تصمیم گرفتم که به هر قیمتی شده مناسبات فرقه رجوی را ترک کرده و خارج شوم. آنان وقتی فهمیدند که من چه تصمیمی گرفته ام برایم نشست هایی گذاشتند و تلاش کردند تا با تشویق و تهدید مرا از تصمیم خود منصرف نمایند که تلاششان به بار ننشست.
از آنجایی که از تهدیداتی که در عراق میکردند و میگفتند که به زندان ابوغریب منتقل خواهند کرد خبری نبود، لذا به شیوه های دیگری متوصل شده بودند و میگفتند کسانیکه قبلا از سازمان جدا شده اند اکنون یا در زباله دان ها به دنبال غذا میگردند یا با باندهای دزدی و فساد همکاری کرده و در زندان هستند.
در واقع به هر شیوه ای که در مقدوراتشان بود به من فشار آوردند. ولی من تصمیم خود را گرفته بودم و به آنها گفتم اشکال ندارد میروم و از زباله دانها غذا تهیه میکنم ولی دیگر نمی خواهم اینجا بمانم. من نزد کمیساریای عالی ملل متحد برای پناهندگان رفتم. کمیساریا مرا به یک هتل منتقل کرد و مدتی در آنجا بودم و کم کم زندگی در آلبانی را تجربه کردم. تازه متوجه شدم که همه حرفهایی که میگفتند دروغ بود. من در سه سالی که در آلبانی بودم هیچگاه کارم به زباله گردی نکشید و خدا را شکر که توانستم روی پاهای خودم باشم. ولی بیشتر برایم جا افتاد که هر چه به من گفته بودند دروغ بود.
-به هادی گفتم افسوس که وقت کم داریم و میدانم که خیلی حرف برای گفتن داری که میگذارم برای دیدار بعدیمان. ولی اگر بخواهی به کسانیکه زمانی آنها را همرزم می دانستیم یا دوستان سابق پیام بدهی چه می گویی؟
بعد از اندکی تامل هادی گفت حرفم به دوستان سابقم این است که تعلل نکنند. اگر میخواهند که به زندگی سلامی مجدد بکنند باید تصمیم قاطع بگیرند که هیچ شکافی نداشته باشد. تجربه ام را به آنان بگویم. من در یک مقطع تمامی ترس و دلهره ها را کنار گذاشتم و بخودم گفتم که اگر میخواهی بروی برو و از هیچ چیز نترس! من تصمیم گرفتم که به هر قیمتی بزنم بیرون. اگر شما هم دل در گرو آزادی دارید و مدام درحسرت بدلی بسر می برید که میدانم حسرت بدل هستید، تصمیم بی شکاف بگیرید و تمامش کنید.
-هادی سوال آخرم را با یک سوال از طرف خانواده ها مطرح میکنم. خانواده های چشم انتظار زیادی داریم، پدر و مادرانی که سالهاست چشمشان به در دوخته شده و منتظر یک خبر و یک تماس هستند ولی رجوی مانع شده است. حالا به نظر تو به این خانواده ها چه بگوئیم که خیالشان راحت بشود، منظورم این است که آیا کماکان چشم انتظار بمانند یا دیگر به این انتظار خاتمه دهند و بروند پی کارشان؟!
هادی گفت من پیشنهادم را به خانواده ها و همه پدر و مادرانی که چشم انتظار فرزندانشان هستند، میگویم که به تلاشهایشان ادامه بدهند. نامه نگاری، شکایت به سازمانهای بین الملل، به کمیساریا، به دولت آلبانی و خلاصه از هر فعالیتی که داشتند دست نکشند. من شهادت میدهم که تخم رهایی را همین خانواده ها در دل من و بقیه کاشتند. مثلا خانم عبداللهی که پسرش در تشکیلات رجوی ست خیلی فعالیت کرد و همچنان خستگی ناپذیر ادامه میدهد، او یکی از عاملین و انگیزه های من برای رهایی بود. درست است که پسر خودش هنوز در فرقه مانده است ولی ثمره فعالیت های او در سایر خانواده ها به بار نشست و تعداد زیادی از خواب خرگوشی بیدار شده و خود را رها کردند.
-بسیار خوب، خیلی خوشحال شدم که توانستم یک گفتگوی صمیمانه و دوستانه را با هم داشته باشیم. امیدوارم که زندگی خوب و خوشی را شروع کنی، در واقع یک تولد دیگری داشتی و تبریک مجدد عرض میکنم.
من هم تشکر میکنم از تمام کسانیکه دست اندرکار رهایی من بودند و اجازه دادند تا به کشورم و به نزد خانواده ام باز گردم.
گزارش: از بخشعلی علیزاده
با سلام .وقعا این جوان چقدر دقیق و خوب صحبت کرد ذره ای در حرفهایش فرمالیزیم نبود و واقعیت ها را خیلی دقیق و بسیار روشن بیان کرد و چقدر زیبا توضیح داد که دوستم گفت انگبزه خروجم از فرقه حرفهای خود سرکرده فرقه بوده است خانواده تنها راه حل خلاص شدن از اسارت ذهنی است و بیخود نیست که فرقه رجوی بدترین ظلم را نسبت به خانواده ها روا داشته است و خانواده ها را بعنوان قاتل فرزندانشان در اذهان فرو کرده اما این به ضد خودش تدیل شد خانواده پادزهر دجالیت رجوی و کنترل ذهن مستمرش بوده است و منبعد هم بنظر من اصلی ترین موتور محرک کنده شدن از غل و زنجیر فرقه خانواده است و در این رابطه باید حداکثر تلاش صورت گیرد و روی ان متمرکز شود .واقعا لذت بردم از این جو زیبا و حسن تفاهم که ماحصل همه این جلسه رهایی انسانهایی است که تا فرقه سر غرق در تفکر فرقه ای رجوی هستند اما نمی دانند اینگونه جلسات همانند اتشفشان دود مان رجوی را بر باد میدهد.با ارزوی موفقیت برایتان و تشکر از تلاش های خستگی ناپذیرتان برای رساندن حق به حقدار
اقا بخشعلی یک نکته ای که واقعا در بین اعضاء نگون بخت بعد از سقوط صدام بصورت محفلی صحبت می شد خیلی از اعضاء نگون بخت که قصد جدا شدن از فرقه رجوی داشتند ولی در عراق بعد از سقوط صدام ملعون ماندند فکر می کردند رجوی از عراق اعضاء را به امریکا؛ کانادا ؛ اروپا خواهد فرستاد در انجا به هر کدام یک خانه و امکانات خواهد داد و …. وقتی به البانی رفتند و دیدند خبری از اروپا و امریکا نیست بخشی جدا شدند بخشی هم از ترس اسم بریده خوردن ؛ مامور اطلاعات و خائن ؛ تهدید ترور و …که از طرف شخص مریم قجر و سران فرقه فرقه رجوی به اعضاء القا شدم در اسارت ذهنی و جسمی مانده اند و فکر نکنم بعد این همه سال اسارت جسارت جدا شدن داشته باشند مگر اتفاق خاصی به افتد بتوانند از فرقه جدا شوند اتفاق خاص منظورم حضور خانواده ها در البانی و دیدار با عزیزانشان و …