سالگرد جدایی از سازمان و ورود به ایران که مصادف بود با شبهای چله – قسمت اول
در ادامه ی مصاحبه ی قبل، با آقای سیروس غضنفری، گپ و گفتی را ادامه می دهیم. آقای غضنفری لحظات تلخ و شیرینی را از سرنوشت خود نقل می کند که گوشه ای از سرگذشت مشابه همه ی جداشده ها از فرقه ی رجوی است:
س: بعد از مراجعت به کشور، بعد از سالیان چطور به خانواده ی خود پیوستید؟
ج: موقعی که من ودیگر دوستان به فرودگاه رسیدیم، شب بود. به همین خاطر ما را در یک هتل مستقر کردند، چون صلیب سرخ با یک هواپیمای کوچک ما را از عراق به ایران منتقل کرد، 13 الی 14 نفر را با خودش آورد، به همین خاطر کل نفرات در دو روز منتقل شدند. دقیقاً شب چله بود که من از آن هتل به خانه مان درتبریز زنگ زدم. گوشی را خاله ام برداشت. من خودم را معرفی کردم خاله ام نتواست جواب بدهد وانتظار هم نداشت که من یک مرتبه از ایران با خانواده ام تماس بگیرم. بعداز مدتی برادرم تلفن را جواب داد وبه این طریق من اولین تماس تلفنی ام را از ایران با خانواده برقرارکردم .
بعد از ریل معمول آزمایشهای پزشکی تا دریافت نتیجه آزمایشات، ما درهمان هتل بودیم . طبق هماهنگی قرار شد در هتل اینترنشنال ما تحویل خانواده ها بشویم. روز و ساعت تحویل را به خانواده ها گفتیم. مراسم رسمی درهتل اینترنشنال برگزار شد و بعد از آن ما را تحویل خانواده ها دادند.
یکی از سخت ترین لحظات همه ی ما درآن سالن این بود که چون سالها با اکثر بچه ها باهم بودیم، جدا شدن از هم خیلی سخت بود، سالها همدیگر را می شناختیم و دوست بودیم، ولی می باید اکنون از هم جدا می شدیم، همه در یک سرفصل جدید قرار گرفته بودیم. یک سرفصل جدید که به ظاهر آمادگی این تغییر مرحله را نداشتیم!
علت این سختی ها این بود که ما همه دریک مناسبات خاص سالها با قوانین خاص نفس کشیده بودیم، 17 سال نه پول دیده بودیم ، نه تلفن و اکنون این شهرها مثل سابق نبود! آری آن روز برایمان سخت بود چون آینده ی خود را با عینک فرقه ای می دیدیم، دیدگاههای فرقه ی رجوی هنوز در ما وجود داشت، در ظاهر آزاد شده بودیم اما هنوز زنجیرهای فرقه ای بر دست و پاهایمان وجود داشت، افکار ما همه چیز را با عینک فرقه ای می دید، خیلی سخت بود که اطلاعات جدید را با آنچه در ذهنمان سالها فرو کرده بودند، مقایسه کرده و جایگزین کنیم. انگار تک تک ما از غاری تاریک که سالیان بود دنیای بیرون را ندیده بودیم، به یکباره بیرون کشیده شده باشیم.
س: الان حدود 16 سال از ورودتان به ایران گذشته است ، آیا تا به حال مشکلی اعم از دستگیری یا هر گونه اذیت ، یا مشکل در کار و امور شخصی برای شما ایجاد شده است؟
ج: تا امروز که درکنار شما هستم كسی از من سوال نكرده در این چند سال كجا بودید و چه كار می كردید ؟ زمانی برای کار دریک شرکت ثبت نام کردم ، آنجا از ما آزمونی گرفتند که قبول شدم، سپس از ما درخواست کردند که به پلیس مراجعه کرده و سوء پیشینه بگیریم، در این مرحله دیگر گفتم تمام شد و همه ی زحمات من به باد رفت، چون حدس می زدم در مورد گذشته ی من اگر در سوءپیشینه مطلبی آورده شود ، دیگر آن شرکت مرا نخواهد پذیرفت و حدسم هم درست بود ، اگر آن شرکت از گذشته ی من باخبر می شد هرگز اجازه کار در آنجا را به من نمی دادند!
این کار حدود یک هفته طول کشید تا جواب بیاید درآن زمان آنقدر دلهره داشتم وبه کسی هم نمی توانستم بگویم روزی که رفتم جواب را بگیریم در کمال تعجب دیدم در پاکت باز است ، ابتدا شک کردم! تا اینکه یکی دیگر از نفرات برای دریافت سوپیشنه از همان اداره که باهم بودیم آمد ومنتظر شدم ایشان هم پاسخش را گرفت ودیدم درب پاکت او هم باز است هر دو داخل پاکت هایمان را نگاه کردیم دیدم نوشته شده است بلامانع می باشند. بعد هم بدون هیچ مشکلی کارم را شروع کردم.
اما در آن سو، یعنی سازمان مجاهدین! رویکرد این سازمان در مواجهه با جداشدگان جالب و البته بسیار تلخ بود! روزی که موفق شدیم ، درخواست جدائی بدهیم و سازمان هم بدلیل شرایط منطقه ای به آن تن داد، همه را با یک دست لباس دست دوم، بدرقه کرد! 17 الی 18 سال درکنار یک گروه مانده بودیم، موقع خروج فقط با یک دست لباس کهنه ی شهر، ما را راهی کردند، این خیلی سخت بود ! سالها در گرمای بالای 50 درجه ی کشنده در عراق و در سرمای سوزان زمستان، برای آن رهبر جان کنده بودیم،اما موقع جدا شدن بهر دلیل! ما را به امان خدا ول کردند! در حالی ما وارد ایران شدیم که هیچ چیز نداشتیم!
اما امروز با لطف خدا، هركدام از جداشدگان ، در جامعه برای خودش حداقل هائی را فراهم کرده است، شاید برای خیلی ها تعجب برانگیز باشد چون واقعیت را لمس نكرده اند و تنها با ذهنیت های القا شده ی دستگاه رجوی تحلیل می كنند .
الان هر كدام تشكیل زندگی مشترك داده اند و روی پای خودشان ایستادند. بعضی ها برای خود مغازه باز كرده و بهترین كاسبی را در بازار دارند و بعضی ها كارمند هستند و خیلی از این نفرات در دانشگاه درس می خوانند هر كدام دارای یك یا دو فرزند می باشند در وضعیت بسیار عالی و هیچ موقع هم نا امید نیستند و می دانند اگر نا امید شوند رهبران فرقه رجوی خوشحال خواهند شد.
اگر چه ما بهترین دوران عمر خودمان را در فرقه رجوی سپری كردیم، اما با این سن و سال ثابت کردیم که هرگز برای شروع کردن دیرنیست. هرگز برای زندگی كردن وتلاش رو به جلو و حركت دیر نیست. ما در سال های بعد از جدائی از فرقه با توکل بخدا مشکلات را یکی پس از دیگری کنار زدیم و اثبات کردیم که اراده ی انسانها هر سدی را کنار می زند .
موفقیت ها، هر چند کوچک، برای خود من روحیه می دهد تا به گذشته فكر نكنم و در یك رقابت مثبت در جامعه حركت كنم و این روحیه ها برای فرقه رجوی خیلی تلخ است چون بسیار تبلیغات منفی می کردند که تمامی جداشدگان در سخت ترین شرایط زندگی می کنند و می گفتند هر كس از نزد ما رفته است، در وضعیت مرگباری قرار گرفته است. اما این طور نشد و نفرات اثبات كردند هر چه رهبران فرقه گفتند یك مشت حرف هرز و بی پایه بوده است و فقط برای ترساندن نفرات بود كه نزد خودشان نگه دارند و سیاهی لشكر درست كنند و رجوی از آن سیاهی لشكر کاذب بهره سیاسی ببرد ، چنانكه تا امروز هم برده است .
س: دراین مدت که درایران زندگی می کنید حتما روزهای تلخ و شیرینی داشته اید، از خاطرات این دوره برای ما بگوئید؟
ج : من این خاطرات را در دوبخش می گویم روزی که از تهران به تبریز آمدیم شب به تیریز رسیدیم خودم هم اساساٌ انتظار نداشتم که صدها نفر جلو درب مان منتظر باشند تا من را ببیند من هم که خیلی ها را نمی شناختم چون بچه ای که آنزمان یک ساله بود، الان 18 سال سن داشت، اشخاص را معرفی می کردند یادم نمی آمد! در روزهای اول که به خانه رفت و آمد زیاد بود از یک طرف اشک شوق و شادی دیدار عزیزان، از طرف دیگر فضای سنگین حاکم در درون خودم به خاطر فوت پدرم !
پدرم هر چقدرتلاش کرده بود تا یک خبر از سلامتی من بدست بیاورد ، موفق نشده بود، این موضوع دردناک تر از همه چیز بود.
در همین روزها که خبر برگشت من در میان دوست و فامیل پیچیده بود، خانواده های بسیاری هم که از فرزندانشان خبری نداشتند، به سراغ من می آمدند و لحظه های غمناکی رقم میخورد، لحظه هائی که از تو سوال می شد وتو نفر را می شناختی که فوت شده است، ولی دادن خبر فوت اش به خانواده خیلی سخت بود ، دردناک ترین زمان بود.
من روزسوم بود که یک مرتبه دیدم سه جوان از 18 ساله تا 25 ساله نزدم آمدند، چهره شان هم برایم خیلی آشنا می آمد. بعداز خوش آمد گوئی، سر صحبت باز شد، گفتم شمارا من کجا دیدم خیلی آشنا هستید؟ گفتند ما برادران حسن رستگاری هستیم، برادرآنها را دراشرف می شناختم وهم قرارگاهی بودیم. او را کامل می شناختم. حسن در عملیات های بیهوده مرزی کشته شده بود، ( عملیات های موسوم به “سحر”)! ابتدا کمی مکث کردم، خدایا چطور برای اینها بگویم برادرتان درعملیات های بیهوده بدون اینکه خواسته خودش باشد قربانی تبلیغات سیاسی رجوی درعراق شد! من درمورد برادرشان بیان کردم که تا سال 74 باهم بودیم ولی سازماندهی ما عوض شد. بعداز آن از او اطلاع ندارم !سوال کردم دراین مدت برای ملاقات به عراق نرفتید؟ گفتند نه اساساًخبر هم نداریم فقط می دانیم که درعراق است.
بغض گلویم را گرفته بود! از طرفی این سه برادر برای دریافت یک جواب نزدم آمده بودند. من چطور باید این خبر را به این سه برادر بدهم؟ برادربزرگ گفت: آنقدر چشم انتظار ماندیم، آنقدر به اینور آن ور رفتیم اگر به ما هر خبری هم بدهید، ناراحت نمی شویم، واقعاٌ فضا خیلی سنگین بود، به نظر می آمد فقط از من می خواستند واقعیت را بگویم، اما من درخود این توان را نمی دیدم که واقعیت را بگویم.
آری من حسن را می شناختم اما این خانواده چه گناه کرده بودند که 18 سال از او یک خبر هم نداشته باشند! الان چگونه من به خانواده خبر فوت اش را بدهم؟
حسن درعملیات های سحر که سه نفر بودند و حمید گلستان فرمانده شان بود ، فقط بیژن از اینها سالم مانده بود، که بعداز عبور از میدان مین مجدداَ به عراق برگشت…
همین لحظه بودکه مهمان دیگری آمد. سوال کردم شما را نشناختم گفت: من پدر کرم خیری هستم. کرم با ما از سازمان جدا شد ولی با ما به ایران نیامد . گفتم ایشان هم انشاا.. بزودی می آید وشما هم فرزندتان را در آغوش می گیرید. حدود چهل روز دیگر بود که اطلاع پیدا کردم کرم هم تصمیم گرفته به ایران بیاید. حدود دو سه هفته بعد، عصر درمحله داشتم قدم می زدم دیدم اعلامیه ترحیم پدر کرم خیری را زدند. آن لحظه خودبخود از چشمم اشک جاری شد، پدر حسرت بدل یکبار به آغوش گرفتن کرم را داشت اما اجل مجالش نداد!
تبریز شهری است که اخبار خیلی زود آنجا می پیچید، درآن روزها از ظهر تا شب خیلی از خانواده های بی خبر که گمشده ای داشتند، به دیدار من می آمدند، لحظات شیرین و تلخ درآن روزها خیلی داشتم .
حدوداً سه روزبود که به تبریز رسیده بودم . بچه هایی که باهم سرباز بودیم وبا هم اسیر شده بودیم. آنها برای دیدارم آمده بودند داشتیم صحبت می کردیم .
یکی گفت من اسیر نبودم چون با آقای …. دوست هستم ایشان گفت یک اسیر تازه از عراق آمده است شب برای دیدار به نزد او می رویم من هم درخواست کردم می توانم بیایم؟ او را هم ملاقات کنم. ما هم یک گم شده داریم، می خواهم از او سوال کنم. می توانم الان بیام کنارت فقط خودمان صحبت کنیم، گفتم که می آیم کنارت!
خانه پر بود با دوستانی که 17 سال همدیگر را ندیده بودیم. رفتم کنارش یک کاغذ نشان داد من برادریعقوب ضیاء هستم او را می شناسی من یعقوب را کامل می شناختم چون ایشان هم درمهندسی قرارگاه 12 بود. درآموزش ها همدیگر را می دیدیم وفوت اش را هم می دانستم! برای اینکه خودم را عادی نشان بدهم گفتم عکس هم آوردی گفت: آری عکس نشان داد ومن انتظار نداشتم درجا برای من عکس یعقوب را نشان بدهد، من درلحظه ساکت ماندم گفتم تو برادراش هستی یا فامیل شان گفت پسرعموی اوهستم وگریه کرد. من را بغض گرفته نمی دانم چه بگویم گفتم چرا گریه می کنی موقع رفتن صحبت می کنیم دراین لحظه بود که دوستم که با اینها دوست بود ،به کنارم آمد قسم خورد. گفت فقط از تو یک سوال دارم می شناسی یانه؟ گفتم الان آخر وقت است و همه از چهره ما سه نفر متوجه شدند که یک خبر بدی است جو حاکم درمجلس که بگوبخند بود به سردی کشید! حدود ساعت10 شب بود می خواستند بروند. 5 نفر ازدوستان دوران سربازی ام بلند نشدند. بقیه خدا حافظی کردند و رفتند. اینها از من خواستند برویم بیرون یک دور بزنیم .
یعقوب ضیایی موقع برگشتن از مرز که برای باز کردن میدان مین رفته بودند ،درمسیر راننده خوابش می گیرد زیر یک ده چرخ کامیون می روند وهر چهار نفر درجا فوت می کنند.
پسر عموی یعقوب هم نشسته بود، من آماده شدم لباس ها وچهره ما هم طوری بود که پیش همه جلب توجه می کرد که غریبه است ویا دراین شهرنبوده است! خیلی به چشم می خورد !با آن دوستان رفتم بیرون هرکدام یک چیزی خریدند من دردرون خودم به فکر یعقوب بودم که به این پسر عمویش چه بگویم ؟ از طرفی دوستم هم سماجت خاصی داشت، تا ته سوال نرود ول کن نبود! خلاصه پسر عموی یعقوب گفت: از او چه خاطراتی داری؟ گفتم: خیلی، چون می شود گفت اگر چه هم قرارگاه نبودیم ولی درآموزشها باهم بودیم . ایشان راننده لودر بود ومن هم راننده بودم درمانورها کمک به همدیگر می کردیم واین باعث شده بود خاطرات زیادی داشته باشیم .
گفتم :نامه از صلیب سرخ وغیره ندارید؟ گفت : موقع اسارت، نامه ای از او آمده بود ولی از سال 68 دیگر خبر نداریم !گفتم: یک چیزی من از تو می خواهم قول بدهی به پدرومادرش چیزی نگوئی !می ترسیدم فردا آنها را بیاورد که ایشان یعقوب را می شناسد به همین خاطر خواستم او قول داده باشد .
گفتم فکر نکنم کسی بتواند یعقوب را ببیند وبهتر است شما هم اول وآخرین بار باشد پی گیر او می شوی !
من خودم هم دفتر یعقوب را بستم،یعقوب دوستم بود ولی هیچ چیز در آنجا دست خودش نبود، اعتراض می کرد اما راه دیگری درپیش رو نبود! پسرعمو فهمید اما با ابهام رفت، چون دیر وقت بود یک هفته بعد مجدداً دوستم آمد گفت بیا برویم گشتی بزنیم.
باهم از خاطرات دوران سربازی گفتیم و صحبت های زیادی رد و بدل شد، از با هم رفتن به منطقه و در یک یگان دسته بندی شدن و … یک مرتبه پرسید: یعقوب فوت کرده؟ گفتم: تو چقدر پی گیر آن هستی! گفت: این خانواده را من خیلی وقت است می شناسم از من قول گرفتند که هر خبری بود، چه بد وچه خوب! به آنها بگویم تا دیگر چشم انتظار نمانند…
مرور این خاطرات همیشه برایم سنگین بوده است و تعریف کردن آن برای دیگران سنگین تر!
مصاحبه کننده: ادامه ی صحبت با آقای سیروس غضنفری را قطع کردم ، تا در فرصت دیگر مجددا پای خاطرات تلخ و شیرین ایشان نشسته و نقل قول کنم . . .
ادامه دارد . . .